آیدین آغداشلو


تاریخ تولد: 1319/08/08
تاریخ شروع مصاحبه: 1394/11/06
تاریخ پایان مصاحبه: 1395/02/21
گرافیست
نقاش

آیدین آغداشلو (زاده ۸ آبان ۱۳۱۹ در رشت) نقاش، نویسنده، منتقد فیلم و طراح هنرمند معاصر ایران است. آثار هنری او به خاطر نمایش اندیشه مرگ و فنای تدریجی و نیز بازآفرینی کارهای مطرح کلاسیک در قالبی نوگرا و سورئال شناخته شده‌اند. دو مجموعه خاطرات انهدام و سال‌های آتش و برف وی از جمله مهم‌ترین مجموعه‌های هنر نوگرا در ایران به شمار می‌روند. آغداشلو کار طراحی، گرافیک، و نقاشی را از نوجوانی آغاز کرد و در همان جوانی تصویرگر کتاب‌های درسی ایران، مجلات، و مؤسسه‌های خصوصی شد. او مدتی مدیریت امور فرهنگی و هنری «دفتر مخصوص شهبانو فرح پهلوی» را بر دوش داشت و به گردآوری هنرهای ایران و جهان در این دفتر کمک کرد. او همچنین از دست‌اندرکاران راه‌اندازی موزه هنرهای معاصر تهران و موزه رضا عباسی بود که سرپرستی دومی را نیز مدتی در دست داشت. پس از انقلاب، آغداشلو از جمله نامدارترین استادان نقاشی برای نسل سوم نقاشان نوگرای ایرانی به شمار می‌رود. آغداشلو تاکنون تنها دو بار در ایران نمایشگاه تکی برگزار کرده است، که نخستین آن در سال ۱۳۵۴ در انجمن ایران و آمریکا در تهران بود و دومین بار در آبان ۱۳۹۳. غیر از شمار بسیاری نقاشی‌های نوگرا، از وی صدها نوشته شامل نقد هنری و سینمایی، پژوهش‌های تاریخ هنر، و سفرنامه باقی‌مانده است.

زندگی

آیدین آغداشلو، فرزند محمد بیک آغداشلو (حاجی اوف) و ناهید نخجوان در سال ۱۳۱۹ خورشیدی در محلهٔ آفخرای شهر رشت به دنیا آمد. پدرش از مهاجران قفقازی و عضو حزب مساوات قفقاز بود و خاندان وی نیز نام خانوادگی خود را از نام شهر کوچک آغداش گرفته‌اند. پس از تصرف دوباره قفقاز توسط نیروهایبلشویک به دستور لنین، این نیروها به دستگیری و کشتار اعضای حزب مساوات پرداختند و محمد بیک آغداشلو ناچار شد شبانه سوار بر اسب از رود ارس بگذرد و به ایران پناه آورد. او تحصیل‌کرده بود و به زبان‌های متعددی تسلط داشت. پس از ورود به ایران و استخدام در وزارت راه، اگرچه فعالیت‌های مهندسی زیادی کرد، اما به دلیل افسردگی ناشی از از دست دادن دارایی‌ها و دوری از زادگاه به ناخوشی مبتلا شد و در ۱۱ سالگی آیدین (۱۳۳۰ خورشیدی) بر اثر بیماری سل درگذشت. آغداشلو اگرچه از پدر خود خاطرات زیادی در یاد ندارد، اما از علاقه وی به شاهنامه فردوسی، یوگنی آنگین، طراحی، و کتاب‌خوانی یاد کرده است. خانواده مادری آغداشلو نیز همگی از خاندان قاجار بودند. پدر آغداشلو با دیدن استعداد وی در نقاشی در مدرسه و کاردستی‌هایی که او درست می‌کرد، او را برای نخستین بار پیش حبیب محمدی، نقاش اهل رشت و معلم نقاشی، برد. به گفته آغداشلو، در هنگام دیدار با محمدی، بهمن محصص نیز در اتاق بود و آن دو با هم مشغول به بحث در زمینه تابلویی دربارهٔ جنگ سالامین بودند. پس از آن، آغداشلو به همراه مادرش به تهران رفتند و در خانه خاله‌اش ساکن شدند. در تهران و در خانه، آغداشلو با مادرش به زبان ترکی صحبت می‌کرد، و در خانه و محل تحصیل به زبان‌های پارسی و انگلیسی. این هنگامی بود که در سال۱۳۳۲ وارد دبیرستان جم در محله قلهک شد و در آنجا با عباس کیارستمی و علی گلستانه همکلاس گشت.

خاله آغداشلو و همسرش بازرگان بودند و دارا. در هنگام زندگی با آن‌ها، آیدین زمان زیادی را در خلوت به نقاشی می‌پرداخت. با دیدن استعداد وی در نقاشی، خاله‌اش او را در کلاس‌های نقاشی موسیو بازیل نام‌نویسی کرد؛ جایی که آیدین در آن برای نخستین بار تکنیک نقاشی با رنگ و روغن را فرا گرفت. در یک مهمانی در خانه خاله‌اش، آغداشلو با داریوش شایگان جوان آشنا شد و شایگان پس از تحسین هنرش به او توضیحاتی دربارهٔ هنر نقاشی و کارهای نقاشان دریافتگرا داد. آغداشلو در چهارده سالگی نخستین اثر نقاشی‌اش را به فروش رساند و سپس در ۱۶ سالگی به کار و فراگیری طراحی گرافیک در مؤسسه تبلیغاتی «آشنا» با حقوق ماهی سیصد تومان پرداخت و چندی بعد در بخش تبلیغاتی روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد. وی نخستین اثر هنری خود را در ۱۴ سالگی هنگامی خرید که قطعه‌ای از خط نستعلیق مربوط به دوره فتحعلی شاه قاجار و نوشته شده به خط اسدالله شیرازی را در مغازه‌ای عتیقه‌فروشی در تهران یافت. خرید آن اثر برای آغداشلو آغازی شد تا به گردآوری کتاب‌ها و نسخه‌های خطی بپردازد. وی در ۱۹ سالگی پس از شرکت در کنکور به دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه تهران رفت؛ تا آنکه در سال ۱۳۴۶، از ادامه تحصیل منصرف شد. او نخستین مقالهٔ خود در زمینهٔ نقد هنری را در مجله اندیشه و هنر – به سردبیری ناصر وثوقی – منتشر کرد. او همچنین با نام مستعار «فرامرز خبیری» به نقد شعر شاعران معاصری چون احمدرضا احمدی، احمد شاملو، اخوان ثالث، و محمدعلی سپانلو می‌پرداخت. این هنگامی بود که با شمیم بهار آشنا شده بود و بهار او را تشویق کرده بود تا «همان چیزی را که دربارهٔ نقاشی‌ها می‌گوید، بر نوشتار آورد.» او در آغاز نقدهای هنری خود را تند و تیز می‌نوشت و اندیشه و نثرش متأثر از جلال آل احمد بود.

آغداشلو در سال ۱۳۵۴ خورشیدی نخستین نمایشگاه انفرادی خود را در انجمن ایران و آمریکا در تهران برگزار کرد. نقاشی‌های به نمایش درآمده اغلب از اشیای معلق، آدمک‌ها، و چند اثر مربوط به رنسانس بودند؛ کارهایی که بعدها نخستین نمونه‌های مجموعه خاطرات انهدام شدند و شکل‌گیری اندیشه فنا و مرگ در ذهن وی را به خوبی نمایش می‌دادند. از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷، او در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دانشکده هنرهای تزئینی تهران به آموزش می‌پرداخت. او سپس مجموعه‌ای از کتاب‌ها و نسخه‌های خطی خود را – که شامل ۱۴۰ کتاب و قطعه از سده‌های چهارم تا چهاردهم هجری می‌شدند – در موزه نگارستانبه نمایش گذاشت و همه مجموعه خود را به آن موزه فروخت.

آغداشلو برای مدت کوتاهی نخستین رئیس موزه هنرهای معاصر تهران در آغاز گشایش آن بود. در سال ۱۳۵۱، او به عنوان شریک در شرکت تبلیغاتی «گام» مشغول به کار شد. دو سال بعد و در سال ۱۳۵۳، آغداشلو برنامه تلویزیونی «شیوه‌های دیدن» را در رادیو تلویزیون ملی ایران در زمینه هنرهای تجسمی تهیه و اجرا کرد. این برنامه تا سال ۱۳۵۵ ادامه داشت. در سال ۱۳۵۶، آغداشلو به دعوت هوشنگ نهاوندی ریاستموزه هنرهای معاصر تهران را پذیرفت، اما پس از مدت زمان بسیار کوتاه ده روزه، جای خود را به کامران دیبا داد و خود به عنوان «مدیر امور فرهنگی و هنری دفتر مخصوص شهبانو فرح پهلوی» به منصبی دولتی گماشته شد. برای مدت ۲ سال، آغداشلو مشاور در خرید آثار هنری از سوی دفتر مخصوص شهبانو شد و بسیار کمتر از گذشته نقاشی کشید. در این هنگام، وی اقدام به گشایش موزه رضا عباسی در تهران کرد و خود، نخستین سرپرست موزه تا سال ۱۳۵۷ شد. در میان سال‌های۱۳۵۵ تا ۵۷، آغداشلو به گشایش و راه‌اندازی موزه‌های آبگینه و سفالینه و هنرهای معاصر در تهران، و موزه‌های کرمان و خرم‌آباد کمک کرد. پس از انقلاب ۱۳۵۷ با پدید آمدن انقلاب اسلامی در ایران و رویدادهای پس از آن، آغداشلو کار گرافیک را برای مدتی کنار گذاشت، ولی در ۱۳۵۸ آن را دوباره از سر گرفت. پس از انقلاب، او از منصب‌های دولتی خود کنار گذاشته شد؛ چیزی که خود از آن به عنوان «نعمتی» یاد می‌کند که وی را از بند مقام‌های پیشینش رها کرده بود. در ۱۳۵۹، او از همسر نخستش، شهره، جدا شد و چندی پس از آن، شهره ایران را به مقصد ویندرمر، کامبریا در انگلستان ترک کرد. در همان سال، آیدین کار خود را به عنوان مدرس در دانشکده هنر دانشگاه الزهرای تهران آغاز کرد و نقاشی را به شکل وسیع پی گرفت. با این حال پس از انقلاب فرهنگی و بیرون کردن آموزگاران قراردادی از آن دانشگاه، آغداشلو نیز کار خود را از دست. سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰، دوره‌ای از فقر و تنهایی برای آغداشلو بودند و او «در نهایت پریشانی احوال» به نقاشی می‌پرداخت. در همین هنگام و به دلیل قطع منابع درآمدی پیشین، آموزش نقاشی را به صورت کلاس‌های خصوصی پیگیری کرد. بسیاری از شاگردان وی در این هنگام، از شاگردان دوران تدریس در دانشگاه بودند که پس از بسته شدن دانشگاه‌ها، پراکنده شده بودند. به باور تالین گریگور، آموزش‌هایی که آغداشلو به هنرمندان جوان می‌داد عامل مؤثر و مهمی در زنده نگه داشتن هنر در سال‌های رکود هنری پس از انقلاب بودند. در سال‌های آغازین دهه ۱۳۶۰، وی به تحقیق و نوشتن فیلم‌نامه برای دو فیلم تاریخچه خط و کارگاه‌های سنتی برای صدا و سیمای جمهوری اسلامی پرداخت و کلاس‌های نقاشی کارگاه آزاد «هنرکده زنگار» را راه‌اندازی کرد؛ جایی که خود برای مدت‌های طولانی در آن به تدریس پرداخت. کلاس‌های درس او همواره با استقبال بالایی روبرو بودند و هنرمندان مطرحی از نسل نوی نقاشی ایران در آن‌ها آموزش دیدند. در۱۳۶۲، وی به ساخت مجموعه «به سوی سیمرغ» دربارهٔ تاریخ نقاشی ایران از آغاز تا سده چهاردهم قمری در صدا و سیما کمک کرد. آغداشلو برگزارکننده و ترتیب‌دهنده نمایشگاه‌های بسیاری پس از انقلاب در ایران بود که اگرچه هیچ‌کدام از آن‌ها نمایشگاه اختصاصی کارهای او نبودند، اما نقش مهمی در شناساندن هنر معاصر ایران به مردم درون کشور و بیرون از آن داشتند. وی از جمله نخستین نمایشگاه‌گردان‌های موزه هنرهای معاصر تهران در پس از انقلاب بود،[نیازمند منبع] و نمایشگاه‌های هنری متعددی از ایران را به کشورها دیگر برد؛ از جمله نمایشگاه «هنر ایران، از گذشته تا امروز» در چین، «هنر گذشته ایران» در ژاپن، و نقاشی‌های معاصر ایران با زمینه سنتی که به بولونیای ایتالیا فرستاده شد.

سبک

کارهای ساندرو بوتیچلی، نقاش ایتالیایی دوره رنسانس، الهام‌بخش بسیاری از آثار آغداشلو بوده‌اند. در دوره پیش از انقلاب ۱۳۵۷، مکتب سقاخانه در ایران توانسته بود پلی میان هنر سنتی و عامیانه کشور و نوگرایی جهانی باز کند. با این حال کارهای آغداشلو هیچ‌گاه سمت و سوی سقاخانه‌ای پیدا نکردند چرا که به گفته‌اش «با معنا و جستجوی او همخوانی نداشتند». در آغاز ورود به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، آغداشلو استادانی داشت که به گفته وی «هر کدام ساز خود را می‌زدند و پیروی از همه‌شان باعث سردرگمی می‌شد.» در آن هنگام نقاشی دقیق و طبیعت‌گرا کهنه و کنارگذاشته شده به شمار می‌آمد و هنرهای نوینی چون کوبیسم تشویق می‌شدند. آغداشلو اما روش کار دقیق و «استادکاری» را پی گرفت. به گفته وی، آشنایی با شایگان و اشاره او به کارهای سالوادور دالی، نقاش فراواقع‌گرای اسپانیایی، باعث شد تا در کارهای خود آنچنان وفادار به صورت واقعی و دقیق اجسام نباشد و کارهایش در عین نزدیکی به صورت واقع‌گرایانهٔ کمال‌الملکی، دارای فرمی آزاد باشند. توانایی او در نقاشی واقع‌گرایانه پیشتر باعث شده بود تا در سن ۱۷ سالگی، نقاشی تصویرهای کتاب‌های درسی تاریخ نوشته شده توسط باستانی پاریزی را به او بسپارند. علاقه آغداشلو به وارد کردن فضاهای سورئال در کارهای خود و نقاشی کردن اشیای معلق از سن ۳۰ سالگی در او آغاز شد. در این دوره، کارهای او را اشیایی معلق تشکیل می‌دادند که سایه‌شان بر زمین می‌افتاد. چنین طرح‌هایی از اجسام کسان معلق در فضا با سایه‌های بر زمین در آغاز توسط ساندرو بوتیچلی کار شده بود و آشنایی پیشین آغداشلو با آثار سورئال دالی نیز علاقه‌اش را به این فضای کاری گسترش داد. آغداشلو از نابودی تدریجی و طبیعی نقاشی‌های رنسانسی بوتیچلی افسوس فراوان می‌خورد و ۳۰ سالگی، آغازی برای وی بود تا این اندوه و افسوس را با نابودی پرتره‌ها به تصویر بکشد. او در فضایی سورئالیستی آدمک‌هایی را به تأثیر از جورجو دکی ریکو کشید که صورت نداشتند و بعدها بخش بزرگی از مجموعه سال‌های آتش و برف وی شدند. به گفته وی، نقاشی از چنین آدمک‌های بی‌چهره‌ای به او کمک کرد تا سخن ناخودآگاه مرموز و وهم‌آمیز را در قالب نقاشی به زبان بیاورد. در دوره پس از برگزاری نمایشگاه نقاشی انفرادی خود در انجمن ایران و آمریکا، آغداشلو بیشتر به نقاشی از خود نقاشی می‌پرداخت؛ او با انتخاب آثار هنرمندان دوره رنسانس و نگاه به نقاشی آن‌ها، به ایجاد روایتی شخصی از آن کارها می‌پرداخت. این تقلید از هنر پیشینیان او را می‌توان به علاقه شخصیش به تاریخ هنر و به ویژه تاریخ هنر در دوره رنسانس ایتالیا مربوط دانست. آثار او در دوره پیش از انقلاب ۱۳۵۷، مملو از گرایش به رنسانس و مکتب فلاندری است. با این حال با گذر زمان و تغییر مظاهر زیبایی در ذهن وی، آنچه که در نقاشی‌هایش نابود می‌شد نیز تغییر کرد؛ چنان‌که پس از انقلاب، هنر ایرانی – همچون نگارگری و خوشنویسی – جای هنر ایتالیایی را در کارهای او گرفت. بازسازی واقع‌گرایانه از کارهای مهم و مطرح تاریخ هنر بیشتر سبک آغداشلو در دوران نوجوانی و جوانی را تشکیل می‌داد. او در آغاز به دلیل دلبستگی نظری به این کارها، نوآوری در آن‌ها انجام نمی‌داد؛ ولی در سال‌های بعد و با بیشتر شدن علاقه وی به اندیشهٔ انهدام و نابودی، همان نقاشی‌ها با فلسفه شخصی ترکیب شدند و چهره نابود و تاریک به خود گرفتند. در جوانی، آغداشلو به کتاب‌های خطی علاقه زیادی داشت و از آنجا که توانایی مالی خرید کارهای گرانبها را نداشت، به خرید آنچه می‌پرداخت «که کسی نمی‌خرید»؛ کتاب‌های خطی و نسخه‌های پاره و مچاله شده که سپس به ترمیمشان می‌پرداخت. مسیر ترمیم و بازسازی این آثار کهن اما، با گذر زمان در آثار نقاشی وی روند معکوس به خود گرفت و به نابودی و مچاله کردن دوباره آن آثار رسید. پس از انقلاب ۱۳۵۷ و جنگ ۸ ساله، عمده کارهای آغداشلو حول یادگارها و اشیایی بوده‌اند که رو به نابودی و تخریب می‌روند؛ کلبه‌ها و مناظر متروک، پنجره‌های پوسیده چوبی سبز رنگ با شیشه‌های شکسته، درهای کهنه با قفل‌های زنگاربسته، و تصویر تیغه‌های مرگبار که نمادی از موشک‌های فرودآمده بر شهرها بود همگی نشان از اندیشیدن نقاش به نابودی تدریجی و خرابی در گذر زمان‌های سخت دارند. آغداشلو کارهای خود در این دوره از جنگ را تک‌چهره‌نقاش در ۴۸ سالگی نامید. کارهای وی در مجموعه شفاعت فرشتگان نیز بیان دیگری از افسوس و ناراحتی درونی به دلیل از دست دادن چیزهای ارزشمند یا در حال تخریب و فراموشی هستند. اندیشهٔ مداوم آغداشلو به مسئله نابودی تدریجی در بیشتر دیگر آثار او نیز دیده می‌شود. او گاه نمایش مرگ و پیری را تنها برای جستجوی درونی انجام داده است و گاه برای اعتراض؛ اعتراض به نابودی چیزهای زیبایی که در نتیجه ناآگاهی انسان‌ها از میان می‌روند. در این کارها، نگاهی «سرانجامی» و آخرالزمانی به چیزهای زیبا می‌شود که نوعی پیش‌گویی دربارهٔ سرنوشت آن‌ها را به همراه دارد. نقاشی‌های کپی از آثار مطرح پیشینیان که با رنگ بر چهره خط‌خطی شده‌اند یا مینیاتورهای زیبا اما مچاله و درهم‌تنیده همگی به نوعی افسوس و دغدغه او را از آیندهٔ نامعلوم چیزهای زیبا به نمایش می‌گذارند. مینیاتورهای وی، بازسازی‌های دقیقی از مینیاتورهای نامدار ایرانی در سده‌های پیشین هستند و الهام‌گرفته از نقش‌مایه‌های درونشان؛ همچون تصویر آشنای به شکار رفتن شاهانه. آغداشلو در دوره‌ای، این مینیاتورهای دوران رضا عباسی را پس از کشیدن دوباره، مچاله می‌کرد یا با چاقو بدان‌ها ضربه می‌زد و یا تا حدی می‌سوزاندشان تا اشاره‌ای کرده باشد به نابودی «ارزش» در جهان معاصر. اما پس از آنکه به گفته خودش دریافت «تلخی جایش را به سبعیت داده بود و انهدام حقیقی، جای انهدام مجازی را گرفته بود»، آن فعالیت را رها کرد. با این حال، بهره‌گیری از مینیاتور ایرانی در کارهای وی ادامه داشت و او از سبک و فضای هر کلاسیک ایران برای انتقال مفاهیم ذهنی خود دربارهٔ جهان معاصر بهره گرفت. در مجموعه شفاعت فرشتگان (که با عنوان «فرشتگان ساقط» نیز شناخته می‌شود) وی جهانی تاریک و ترسناک را به تصویر می‌کشد که در آن انسانی ضربه‌خورده از شلاق پشت به تصویر ایستاده است و پوست کمر او در حال جدا شدن از بدن. پشت پوست‌های جداشده، اما، مینیاتورهای زیبای ایرانی دیده می‌شوند که تداعی کننده فضای مرسوم نقاشی‌های کلاسیک ایرانی است که در آن تصاویر رنگارنگ و زیبا گاه نمایش دهنده واقعیت‌های دهشتناکی چون نبرد هستند. ترکیب دو تصویر، بیننده را درگیر جهان‌های متناقضی می‌کند که در بینش نقاش، به هم گره خورده‌اند. آغداشلو اغلب نقاشی‌های خود را با گواش بر روی بوم می‌کشد. او در آغاز تکنیک به کارگیری گواش را برای دو مجموعه خاطرات انهدام و سال‌های آتش و برف و نقاشی‌های بزرگ ۱۰۰ در ۷۰ سانتی‌متری به کار برد. برای دهه‌ها، به کار بردن گواش روش مورد علاقه نقاشی توسط وی بوده است چرا که استادکاری مورد نیاز را به او می‌بخشید. بهره‌گیری از آبرنگ نیز در مجموعه‌های دیگری چون یادداشت‌های باغ ملک ومنظره‌های بی‌اهمیت دنبال شده است. وی از رنگ فیروزه‌ای ملایم در کارهای خود برای ایجاد حس آرامش در فضای غمگین نقاشی‌ها بهره می‌گیرد. کارهایی چون مرگ ویکتوریا (۱۹۸۰) و طوفان شن (۱۹۸۰)، که هر دو در اندک زمانی پس از انقلاب کشیده شده‌اند، با چنین رنگی تذئین شده‌اند.

کارها نقاشی

تا سال ۱۳۹۳ خورشیدی، آغداشلو در ایران تنها یک نمایشگاه تکی بر پا کرده بود. نمایشگاه ۱۳۹۳ در آبان ماه آن سال در گالری اثر در تهران آغاز به کار کرد و با استقبال بی‌مانند مردم مواجه شد تا آنجا که پلیس مجبور به مداخله در صف بازدیدکنندگان شد. پیش از آن، تنها نمایشگاه انفرادی آغداشلو در سال ۱۳۵۴ در انجمن فرهنگی ایران و آمریکا برگزار شده بود. آغداشلو علّت برگزار نکردن نمایشگاه از سوی خود را عدم دست یافتن به کشف و شهود تازه از سوی خود دانسته است؛ چرا که او بر این باور است که نمایشگاه هنری «هنگامی باید برپا شود که هنرمند مردم را برای دیدن کشف تازه‌اش دعوت می‌کند.» از جمله مهم‌ترین مجموعه‌های نقاشی آغداشلو، مجموعه خاطرات انهدام است که از جمله ماندگارترین مجموعه آثار هنری در تاریخ معاصر ایران شناخته می‌شود. آغاز کار آغداشلو بر روی این مجموعه به سال ۱۳۵۴ باز می‌گردد و تا اکنون نیز ادامه دارد. او در جوانی و هنگامی که خوشنویسی‌های کهن را خریداری و مرمت می‌کرد، آغاز به کار بر روی خاطرات انهدام کرد. در سال ۱۳۹۲، گزیده‌ای از نقاشی‌های این مجموعه از وی در نمایشگاهی در دبی به نمایش درآمدند. مجموعه سال‌های آتش و برف نیز دیگر مجموعه مهم آغداشلو به شمار می‌رود که وی کار بر آن را در سال‌های ۱۳۵۵–۱۳۵۶ آغاز کرد. نمونه‌های این مجموعه شامل انسان‌هایی با کله چوبی الهام‌پذیرفته از جورجو دکی ریکو می‌شوند که به ظاهر موقعیتی بالا و استثنایی دارند، اما اغلب در پس زمینه‌ای سرد و برفی قرار گرفته‌اند و از واقعیت‌های پیرامون خود آگاه نیستند. مجموعه نقّاشی‌های آغداشلو که عمده کارهایش در یکی از این مجموعه‌ها جای می‌گیرد از این قرارند: • خاطرات انهدام • سال‌های آتش و برف • فاجعه آخرالزمان • معما • شفاعت فرشتگان • یادداشت‌های باغ ملک برخی از نقّاشی‌های آغداشلو در موزه هنرهای معاصر تهران نگهداری می‌شوند. بیشتر نقّاشی‌های دیگرش در مجموعه‌های خصوصی هستند. او چند نقّاشی نیز برای جلد چند کتاب از بهرام بیضایی کشیده است. از جمله عیّارنامه، دیباچهٔ نوین شاهنامه و طومار شیخ شرزین.

گرافیک

آغداشلو از دوران جوانی به طراحی پوسترهای گرافیکی برای نمایشگاه‌ها، کتاب‌ها، و فیلم‌ها می‌پرداخت. از جمله آثار مطرح سینمایی که وی برایشان پوستر طراحی کرده است می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: • شبانه (۱۳۸۳)؛ به کارگردانی امید بنکدار و کیوان علیمحمدی – طراحی صحنه و لباس • هبوط (۱۳۷۲)؛ به کارگردانی احمدرضا معتمدی – طراحی پوستر • کفش‌های میرزا نوروز (۱۳۶۴)؛ به کارگردانی محمد متوسلانی و نویسندگی داریوش فرهنگ – طراحی پوستر • حاجی واشنگتن (۱۳۶۱)؛ به کارگردانی علی حاتمی – طراحی پوستر طراحی پوستر فیلم هبوط برای آغداشلو تقدیر چهاردهمین جشنواره فیلم فجر در سال ۱۳۷۴ را به ارمغان آورد. او همچنین در سال ۱۳۶۱ نامزد سیمرغ بلورین بهترین پوستر به خاطر فیلم حاجی واشنگتن شد. در این پوستر، عزت‌الله انتظامی در حالی که معلق در هوا به تصویر کشیده شده است و در زیر پایش، نمادهایی از سرزمین ایالات متحده آمریکا – از جمله کاخ سفید – به شکل دکور به تصویر کشیده شده‌اند. آغداشلو در این پوستر به دنبال به تصویر کشیدن انسانی بود که ارتباط خود با هر دو سرزمین مادری و غریبه را از دست داده است و توانایی «رسوخ به بطن فرهنگ بیگانه» را ندارد.

نوشته‌ها

آغداشلو تا کنون نوشته‌های بسیاری در سنجش هنری و ادبی نگاشته است. بسیاری از این نقدها نوشته‌های او در هنرهای تجسمی معاصر و گذشته ایران و جهانند. نوشته‌های او گستره وسیعی از موضوعاتی چون هنر کهن ایرانی، مینیاتور، نقاشی، سفالگری، کاشیکاری، و نقد فیلم را در بر می‌گیرند. او از جمله هواداران هنر ایرانی–اسلامی است و برای نمونه، در نوشته‌های خود به کرات خوشنویسی ایرانی را ستوده است. نوشته‌های او همچنین نقش مهمی در شناساندن دوباره هنرمندان قدیمی چون میرزا رضا کلهر، آقا لطفعلی شیرازی، و خوشنویسان و نگارگران سدهای ۱۲ و ۱۳ قمری داشته‌اند. چندین سفرنامه از آغداشلو بر جای مانده است که گزارش سفرهای او به مناطق گوناگون جهان، از جمله سوئیس و نیویورک در آمریکا، بوده‌اند. همچنین، آغداشلو از نوجوانی به سرودن شعر نیز می‌پرداخت ولی به گفته خودش آن‌ها را برای مدت‌های طولانی به دور می‌انداخت. عباس کیارستمی مجموعه‌ای از شعرهای او در شانزده سالگی را نگهداری می‌کند.

کتاب‌شناسی

آغداشلو تا سال ۱۳۹۴، نویسنده ۶ جلد کتاب بوده است. دربارهٔ آثار وی نیز نزدیک به همین تعداد کتاب منتشر شده‌اند. او همچنین چند اثر مستقل به چاپ رسانده که از جمله‌شان مصاحبه‌ای دونفره در مورد خوشنویسی گذشته و امروز ایران به نام «زمینی و آسمانی» است. کتاب «پیدا و پنهان» وی شرح مصاحبه‌ای طولانی با وی است که در آن، آغداشلو به بررسی و نقد جریان‌های فرهنگی و هنری دهه ۴۰ خورشیدی در ایران می‌پردازد. آثار وی تاکنون در چند کتاب به چاپ رسیده‌اند که از جمله آن‌ها «تک‌چهره‌ها» است و دیگری کتابی مفصل با مقدمه‌ای از داریوش شایگان که کارهای نقاش را از آغاز تا سال ۱۳۷۳ به چاپ رسانده است؛ با این حال از این سال به بعد، کتاب مستقل دیگری دربارهٔ کارهای او چاپ نشد. از جمله کتاب‌های او یا مربوط به او می‌توان این‌ها را نام برد:

• از خوشی‌ها و حسرت‌ها • آقا لطفعلی صورتگر شیرازی — دربارهٔ لطفعلی شیرازی، نقاش دوران قاجار. • سال‌های آتش و برف — کارهای مربوط به مجموعه‌ای با همین نام • از پیدا و پنهان — مجموعه مقالات در رابطه با سینما و جشنواره‌های خارجی که آغداشلو به آن‌ها سفر کرده است. • گفتارها و گفت و گوهای دیگر • زمینی و آسمانی • این دو حرف — مجموعه مقالات وی در زمینه‌ها و زمان‌های گوناگون در مجله‌ها و روزنامه‌ها. • از دور و نزدیک • نیمه دیگر — مجموعه کارهای سنتی و مرمت‌گری آغداشلو شامل نمونه‌هایی از کارهای وی در موزه رضا عباسی.

آموزش

آغداشلو در طی دوران کاری خود کلاس‌های هنری بسیاری را ترتیب داد. پس از انقلاب، او برای مدت کوتاهی در دانشگاه الزهرای تهران به تدریس نقاشی پرداخت، اما با آغاز انقلاب فرهنگی کار خود را از دست داد و به تدریس در هنرکده‌ای خصوصی پرداخت. اگرچه او به دلیل روابطش با خاندان پادشاهی در پیش از انقلاب از تدریس در دانشگاه تهران باز ماند، اما با گشایش درهای آتلیه شخصیش در کوچه اسکوی تهران به روی هنرجویان، آغداشلو توانست صدها هنرمند جوان نسل سوم نقاشان ایران را آموزش دهد. از جمله شاگردان مطرح آیدین آغداشلو از نسل سوم، می‌توان به هومن مرتضوی، خسرو حسن‌زاده، شهره مهران، نوریه مظفری، ایرج شافعی، و عبدی اسبقی اشاره کرد.

سنجش کارها

به دلیل جایگاه مهم آغداشلو در هنر معاصر ایران و دیدگاه‌های تأثیرگذار وی بر نقد هنری در کشور، آثار او و مجموعه‌هایش نیز به کرات مورد نقد و بررسی کارشناسان هنری قرار گرفته‌اند که بیشتر این نقدها به ستایش سبک هنری و تأثیر وی بر هنر معاصر ایران پرداخته‌اند. با این حال، رویکرد او به نقاشی از این جهت نیز مورد انتقاد قرار گرفته است که گرته‌برداری از آثار نقاشان نامدار پیشین توسط او نتوانسته است ارتباط بیننده با اثر اصلی را بازسازی کند؛ آثاری که خود در فضای منحصر به خود کشیده شده‌اند و تنها فرم بیرونی آن‌ها توسط آغداشلو به تصویر کشیده شده است. برای نمونه، سرهای بی‌هویت انسان‌ها در نقاشی‌های دکریکو به دفعات توسط نقاش بازسازی شده‌اند، و وی اندیشهٔ شرقی انهدام و نابودی تدریجی خود را در اثر پایانی توسط گذاشتن خط‌خطی‌ها و خراش‌های تعمدی وارد کرده است، اما خود سرهای بی‌تصویر اصلی دکریکو در فضای غربی و با اندیشهٔ ویژه خود به تصویر کشیده شده‌اند و بازنمایششان در نقاشی‌های آغداشلو نتوانسته است مفهوم خود اثر اصلی را منتقل کند.

ستایش دیگران

کریم امامی می‌نویسد: «بهترین کارهای آغداشلو، در کنار شایسته‌ترین دستاوردهای هنری و ادبی این نسل متفاوت و ممتاز، برای آیندگان باقی خواهد ماند. اصالت شرط است، و این خصلتی است که در بهترین کارهای آغداشلو می‌توان یافت.» بهرام بیضایی در بخشی از مقاله‌اش می‌نویسد: «چرا گستاخی نکُنَم و نگویم که اگر در ماننده‌کِشی ارزشی باشد، الگوهای بزرگانِ گذشتهٔ نقاشی و نگارگری در دسترسِ ما نیستند، تا چون معیارِ سنجش، به میزانِ توفیقِ آن استادان در ماننده‌کِشی گواهی دهند؛ ولی آثار ایشان که آیدین دوباره‌سازی کرده هست تا گواهِ مهارتِ آیدین در ماننده‌کِشی باشد. پیداست که ماننده‌کِشی همهٔ هُنَرِ آنان نبود، همچنان که همهٔ هُنَرِ آیدین نیست. تخیّل و اندیشهٔ زمان‌نگر و مرگ‌آگاهِ آیدین است که سازندهٔ نهاییِ اثر اوست. تَرَک‌هایی که زمان در نقش‌ها انداخته، و ستمی که روزگار – یا دستِ بشر – در حقِّ آنها روا داشته. در دوباره‌کِشی‌های آیدین، ستایشِ این استادان با دریغ بر فناپذیریِ خود و آثارشان همراه است.» احمدرضا احمدی گفته: «آیدین خوب می‌داند صدای دست زدن‌های فراوان گوش انسان را کر می‌کند و فلاش عکّاسان چشم‌ها را نابینا می‌کند، حتّی اگر بر چشم عینک سیاه بزنی. مهم‌ترین صفتی که در این ۴۵ سال دوستی در آیدین دیدم که در هیچ زمانی چه در جوانی و چه اکنون که هر دو گیسوان سفید داریم و رنگ نمی‌زنیم، مسخ نشد و سر نشد، همیشه با هوش و خرد به جهان نگریسته است و پس از کشف قلمروی تازه غرّه نشده است.» محمد احصایی گفته: «آیدین، راجع به هر موضوعی، مطلبی، مقاله‌ای، نقدی نوشته است پر است از اطلاعات گوناگون. در زمینی و آسمانی نگاهی به خوشنویسی ایران؛ آدم می‌ماند این همه معلومات برایش چگونه حاصل شده است. ماشاالله. مدت‌هاست دیگر خیالم را راحت کرده‌ام. هر چه می‌خواهم بدانم به تکدّی به در خانه‌اش می‌روم. در کار خود، این فقیر اگر چیزکی شده است، گردنم زیر بار منّت اوست. یک تنه، تمام و کمال، یک دانشکده هنر است. این را از هزار و چند نفر شاگردانش بپرسید.» داریوش شایگان نوشته: «آیدینِ سالهای آغازین دههٔ سی را به یاد دارم: کودکی زیبا و شش سال کوچک‌تر از من. من پسر جوانی بودم در دوران بلوغ، و او پسربچّه‌ای بسیار تأثیرپذیر و با استعداد. در تابستان و فصل تعطیلات که از اروپا به ایران بازمی گشتم، فرصت می‌یافتم او را ببینم و این دیدارها به واسطه مناسبات دوستانه‌ای مهیّا می‌شد که میان خانواده‌هایمان برقرار بود. فراموش نمی‌کنم که با چه اشتیاقی اطّلاعات اندک مرا دربارهٔ هنر جذب جانش می‌کرد. در آن زمان من سرتاسر ایتالیا را گشته بودم و به برکت دیدار از موزه‌های پاریس و لندن، با نامهای بزرگ هنرمندان رنسانس ایتالیا و امپرسیونیستهای فرانسه آشنا شده بودم، گیرم شناخت من از آنها، و از هنر غربی به طور کلّی، چندان عمیق و دقیق نبود. . . . آیدین پدیده‌ای است فوق‌العاده، با استعدادی بی‌نهایت زودرس. کسی چه می‌دانست که این پسربچّه خوش سیما که با چنان اعتمادی به حرفهای من گوش می‌سپرد، مقدّر است بعدها به یکی از تأثیرگذارترین شخصیت‌های هنری ایران بدل شود.»

*زندگی خصوصی *

آغداشلو سال ۱۳۵۱ با پری وزیری‌تبار – هنرپیشه تئاتر و سینما که با نام هنری شهره آغداشلو شناخته شده – ازدواج کرد. ازدواج آن‌ها تا سال ۱۳۵۹ پایید، تا آن که از هم جدا شدند و شهره از ایران رفت. آیدین دوباره در سال ۱۳۶۰ با فیروزه اطهاری (دانش‌آموخته معماری) که از دانشجویان خودش بود، ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر به نام‌های تکین (۱۳۶۱) و تارا (۱۳۶۶) شد. خانواده وی سال ۱۳۸۰ به کاناداکوچید و در تورنتو ساکن شد. دخترش، تارا آغداشلو، در این شهر روزنامه‌نگاری فرا گرفت و سپس‌تر در تلویزیون‌هایی چون بی‌بی‌سی فارسی و من و تو ۱ به کار پرداخت. آیدین آغداشلو در تهران زندگی می‌کند و بیشتر اوقاتش را در آتلیه شخصیش سپری می‌کند. این آتلیه محل کار نقاشی و پژوهش‌های هنری وی، و نیز جای نگهداری ظروف و اشیای قدیمیِ سده‌های گذشته است که وی در کارهایش از آن‌ها بهره می‌گیرد. او هنگام کار همواره موسیقی گوش می‌کند، و چندان که خود گوید «بدون موسیقی اصلاً نمی‌تواند کار کند.»

به نقل از ویکی پدیا

قسمت 1: جلسه اول مصاحبه
قسمت 2: جلسه دوم مصاحبه
قسمت 3: جلسه سوم مصاحبه
قسمت 4: جلسه چهارم مصاحبه
قسمت 5: جلسه پنجم مصاحبه

آیدین آغداشلو:

قسمت ۱:

من 1319 به دنیا اومدم در همون رشت و تا 1330 در رشت بودیم . من از یک خانواده مهاجر قفقازی میام . پدر من مرحوم محمدبیک حاجی اوف که بعدا اسم آغداشلو رو انتخاب کرد ، به خاطر محل زندگی ما در قفقاز . در آغداش که یک شهر کوچیکی بود بین باکو و گنجه .

ناچار شد که بعد از انقلاب بلشویکی به ایران پناهنده بشه . علتش هم این بود که در یه دوره خیلی کوتاهی قرار شد که خودگردانی به وجود بیاد در قفقاز و حزب مساوات تشکیل شد . پدر من وزیر کشور بود در اون کابینه . ولی خیلی ادامه پیدا نکرد برای اینکه پشیمون شدند لنین و بعد استالین . بعد همه جا رو دوباره گرفتند . 

بعد یک فهرست داشتند از کسایی که بلشویک نبودند . پدر من در راس این فهرست بود . بعد میخواستند تیربارونش کنند ... اینه که شبانه سوار اسب شد و از ارس گذشت و اومد به ایران  و پناهنده شد به اینجا . اونا هم نهایت لطف رو در حقش کردند و با آغوش باز پذیرفتندش . 

مهندس وزیر راه شد . چون که مهندسی راه و ساختمون رو در برلین تموم کرده بود . مدرکی هم با خودش نیاورده بود و در همون دوره رضا شاهی پذیرفتنش و به عنوان مهندس در ایران مشغول کار شد . در شهر های مختلف ماموریت داشت . در خرمدره ... در قزوین ... بسیاری از پل های شمال رو پدر من ساخت در اون سال ها . 

مثل پل منجیل رو . وقتی که در رشت ماموریت داشت ... تا آخر عمرش دیگه درهمونجا بود ، من اونجا به دنیا اومدم . من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و بچه های دیگه نمیموندند و تا وقتی که پدرم زنده بود در همون رشت زندگی کردیم . بنابراین من یه ترکیب خیلی عجیب وغریبی هستم از ترک و رشتی . 

و بعضی وقتا به شوخی میگم که هر جوکی که تعریف میکنند بالاخره یه پرش به من میگیره . ولی بسیار دلپذیر بوده هردو منشا من برام . زبان خانوادگی ما زبان ترکی بود . یعنی تو خانه ترکی حرف میزدیم . پدر و مادرم بعضی وقتا چیزایی که میخواستن من نفهمم رو با روسی صحبت میکردند .

بعد ها من سعی کردم که لهجم رو اصلاح کنم . برای اینکه در همون سنین پایین لهجه ی خیلی مخلوطی داشتم از گیلکی و ترکی و همه این ها . روز اولی که بعدا وقتی که اومدیم تهران و من رفتم سر کلاس ، مدرسه ای بود به نام مدرسه قائم مقام تو خیابون سعدی . وقتی که من وارد شدم وسط سال بود .

کلاس ادبیات بود . معلم منو صدا کرد پای تخته ... اولین جلسم بود و یه متنی رو داد که من بخونم و من شروع کردم به قرائت کردن ، بعد بچه ها از خنده غش کردن . برای اینکه لهجه من اصلا یه لهجه عجیب غریبی بود . خیلی بهم برخورد ... گفتم که باشه . حالا که اینجوریه من فارسی رو از همتون بهتر صحبت میکنم بعدا .....

برگردم به عقب تر ... وقتی که من به دنیا اومدم در خانه کوچکی زندگی میکردیم . از خانه ها که یک حیاط بزرگی داره  و یه مقداری عمارت هست دورش و هر آپارتمانی به یک نفر تعلق داره . این حیاط محل بازی بچه های این مجموعه  بود و درخت انار بسیار زیبایی داشت و درخت انجیر خیلی پرباری داشت . 

وقتی که فصلش میشد دیگه ما از درخت انجیر دیگه پایین نمیومدیم . چسبیده بودیم به درخت انجیر . از طبقات مختلفی بودند اونجا . خب ... ما از یک طبقه ای میومدیم که بدون هیچ گونه واقعا تفاخری اونجا غریب افتاده بودیم به یه عبارتی . برای اینکه خب پدرم دانشگاه مسکو تحصیل کرده بود . بعد دانشگاه برلین با مدال طلا رشتش رو تموم کرده بود . 5 زبان صحبت میکرد . ولی خب ... نمیتونم بگم از بد حادثه چون که بهترین جایی که آمده بود همین ایرانی بود که بهش پناهنده شده بود . 

هیچ جایی به چنین نوازش و چنین استقبالی رو از او و خانوادش نمیکردند ... ولی تک افتاده بود اونجا . بیشتر معاشرینش روس هایی بودند که از قفقاز فرار کرده بودند . مادر من از یه خانواده اشرافی میومد که بهمن میرزا قاجار پدربزرگش بود .

 بهمن میرزا قاجار ، عموی ناصرالدین شاه بود و پسر عباس میرزا بود و اینا هم در قفقاز بودند . برای اینکه بهمن میرزا ادعای سلطنت داشت و روس ها برای اینکه یک جور لولو سر خرمن درست بکنند ... او رو برده بودند در قره باغ نگه میداشتند که اگر ناصرالدین شاه بخواد شلوغی بکنه و اصطلاح حرف گوش نکنه ... اونو از اونجا علم بکنند . 

در نتیجه خانواده مادری من هم در اونجا بودند . پدرم وقتی که یکی از ماموریت هاش این بود که از تبریز خرید کنه برای همون حزب مساواتی که اونجا مصدر امر بود . مادر من رو دیده بود ، با پدربزرگم آشنا شده بودند ... بعد ازدواج کرده بودند و مادرم رفته بود پیش پدرم بود . 

در نتیجه اصلا خانواده مادری من ... یه خانواده خیلی پرتفاخر و خیلی گردن فرازی بود . حالا در جای غریبی افتاده بود باز . دیگه اون زمینه رو نداشت ولی خب مثل اغلب خانواده های اشرافی ، اون وجهه رو برای خودش نگه داشته بود .

چون که خانواده پدری مادر من همه جز نظامی های مهم قفقاز بودند . یعنی در دستگاه تزار زمان خودشون . خانواده نخجوان ... چون که اسم مادر من نخجوان ، اسم خانوادگیش . خانواده نخجوان همشون نظامی بودند و این نظامی ها حتی به ایران آمده بودند و در زمان رضا شاه و بعد در زمان محمدرضا شاه هم نظامی های مهمی بودند . 

مثل سپهبد نخجوان و غیر و ذلک . بنابراین مجموعشون رو جمع کنیم و بزارینشون تو رشت . تو یه خونه خیلی کوچولو تو کوچه آفخرا با حقوق معمولی یه مهندس وزارت راه ... خب سخت میگذشت .

ولی خب پدرم در عین حالی که فوق العاده غم زده بود و احساس غربت میکرد ، ولی برای من پدر خیلی خوبی بود . برای اینکه تنها منشا اون چیز ناچیزی که الان هستم ... پدرم بود . او چون که آرشیتکت بود ، مهندس بود ... طراح خیلی چیره دستی بود . دست خیلی قوی داشت پس طراحی رو به من یاد میداد .

کاریکاتورهای خیلی قشنگی میکشید . شعر برای من میخوند . شاهنامه رو برای من میخوند . راه میرفت من خیلی تحت تاثیر قرار میگرفتم . راه میرفت و میخوند و دستشم تکون میداد و بالا پایین میکرد و یه جور حکیم عبدالقاسم فردوسی بود در زندانی که قصه اش هست . 

اولین بار پدرم منو برد کلاس نقاشی که من خب شاگرد نشدم ولی مرحوم حبیب محمدی رو تو رشت دیدم که بعد ، معلم بهمن محصص هم بود . من بهمن محصص رو اولین بار در رشت در 7 سالگیم دیدم . نقاش امپرسیونیستی بود که از روسیه اومده بود تحصیل کرده بود اونجا و برای من خیلی جذاب بود تماشای نقاشی هاش و مبهوت شده بودم . 

بعد پدرم با یک نقاش دوست بود به اسم رسّام که اون یک مغازه تابلونویسی داشت در عین حال ولی خب نقاش هم بود . من اولین نقاشی که به شدت منو تحت تاثیر قرار داد ، نقاشی بزرگ قدی بود به اصطلاح . تمام قدی بود که رسّام داشت از روی نقاشی ماک از تاج گذاری رضا شاه نقاشی میکرد. 

یه نقاشی بسیار درخشانی کشیده از رضا شاه که پرچم دستشه و نشسته روی تخت نادری و تاج پهلوی هم سرش . از روی این داشت کپی میکرد رسّام و من این نقاشی رو دیدم اصلا یه دنیایی بود برای من که مگه میشه اینکار رو کرد . 

مگه اندازش هم اندازه ی اصل بود ... واقع بود . پدرم معمولا میرفت پهلوی سه پایه ی او میشست و باهم گپ میزدن . منم بعضی وقتا که مادرم منو میفرستاد دنبال پدرم ... چون که پدرم گم و گور میشد ، حالا معلوم نبود کی کارش تموم میشه ... کجا ... پاتوقش . 

بعد منو میفرستاد که برو بابات رو پیدا کن . بعد منم میرفتم خب 2 ، 3 جا بود که پاتوقش بود . یکی از اینجاهایی که پاتوقش بود ، مغازه آقای رسّام بود ... توی خیابون پهلوی اون زمان ، نرسیده به شهرداری . 

و من که میرفتم پدرم رو بگم که بیا خونه مادر کارت داره یا وقت اومدن ... انقدر مبهوت نقاشی آقای رسّام میشدم که دیگه منم میموندم اونجا میگفتم حالا عیبی نداره ... دیرتر هم رفتیم ، رفتیم . به این ترتیب با نقاشی اینجاها من تماس پیدا کردم و آشنا شدم .....

ولی به خاطر یه عمل جراحی که مادرم به تهران آمد ... من 5 ، 6 سالم بود فکر کنم ... 5 سالم بود . در منزل خالم که بودیم تا این از بیمارستان مادرم بیاد ، دخترخالم تعریف میکنه که من از روی صورت خدمتکار کوچولویی که داشتند یه صورت کشیدم در 5 سالگی . 5 سالگی خب میدونید سنی که ... نه که من نبوغ خاصی داشته باشم ولی میخوام بگم یه جایی یه چیزی شروع شده بود که متفاوت بود .

معمولا خب بچه 5 ساله چشم ... چشم ... 2 ابرو میکشه دیگه . ولی دخترخالم و خالم همیشه میگفتند که این یه پرتره کاملا شبیه بوده ... به طوری که  میشناختند که این اون دختر کوچولو . بعد همشون گفتند که نه بابا این نقاش و اینها ... بعد خالم به شوخی گفت که این باید نقاش بشه .

بعد این رفت تو سر من که من باید نقاش بشم . در نتیجه این کار رو با جدیت خیلی زیاد دنبال کردم و شبانه روز نقاشی میکشیدم . پدرم تشویق میکرد منو خیلی . زمینه ادبی کارم رو هم مدیون پدرم هستم . برای اینکه وقتی که اومده بود تهران و بیمارستان بود . یه مقدار کتاب برای من فرستاد از کتاب فروشی در تهران . بعضی از اینها خیلی بیشتر از حدود یه بچه 10 ، 11 ساله بود . 

یکی از اینها کتاب الف النهار بود که به سبک هزار و یک شب نوشته شده بود و ترجمه خیلی مقلق و خیلی پیچیده دوره ی مظفرالدین شاهی داشت . اینو برای من فرستاده بود و چون که قصه های کوتاه کوتاه بود مثل هزار و یک شب خیلی جذاب بود برای من خوندنش . ولی خیلی جاها من نمیفهمیدم بعضی چیزا رو . 

قصه ها معمولا اینطوری تموم میشد و هر قصه که به وصال هم رسیدند و عمری به خوشی گذراندند تا هادم اللذات آمد و طومارشان را در هم پیچید . من یه نامه نوشتم برای پدرم که ... بابا هادم اللذات یعنی چی ... و پدرم برای من نوشت که هادم اللذات ، مرگ ... یعنی چیزی که لذت ها رو منهدم میکنه . 

شاید مثلا بعدها ... توی نقاشی هام وقتی که خاطرات انهدام رو مثلا اسم گذاشتم که جوری یاد اون هادم اللذات اون کتابی بودم که هنوزم دارمش . بسیاری از مسائلم رو میپرسیدم از پدرم . فارسی رو با وجود که پدرم فارس زبون نبود ... ولی خیلی دوست داشت  و خیلی زمینه ساز بود برای من . 

یا به جز شاهنامه که برای من میخوند و من میون حالا روشنفکران هم سن خودم ، از معدود کسانی هستم که شاهنامه رو و قرآن رو از اول تا آخر خوندم . چون که روشنفکران هم نسل من ... بسیاریشون مذهبی هستند و بودند و قرآن رو طبیعتا به علت این پشتوانه مذهبیشون باید خونده باشند و خوندند . ولی من اصلا از این پس زمینه نمیومدم  و هر دو رو به یمن پدرم دارم .....

وقتی که با ادبیات پدرم منو همراه کرد . فقط به ادبیات فارسی اکتفا نکرد ... فقط به قرآن اکتفا نکرد . شعرهای پوشکین رو هم برای من میخوند به روسی . و من رو میشوند و باز راه میرفت و شعرهای پوشکین رو میخوند . مثلا من یادمه منظومه بسیار زیبای پوشکین یعنی یوگنی آنگین ... برای من میخوند . 

من اصلا نمیفهمیدم ولی آهنگ این شعر انقدر زیبا و تکان دهنده بود که من سحر میشدم ... مبهوت میشدم و هنوزم فکر میکنم ، زبان روسی یکی از خوش آهنگ ترین زبان هایی که من در عمرم شنیدم . بنابراین من هرچی دارم از پدرم دارم و حیف که مجال نشد که بیشتر بیاموزم . 

وقتی که آمدیم ، تنها چیزی که در حقیقت آوردیم ... کتابخانه پدرم بود . 30 ، 40 جلد کتاب بود و اینا رو من تو کتابخانه خودم نگه داشتم و دائم گرد گیری میکنم و بعد نگاه میکنم میبینم این ها به فرانسه هستند ... به روسی هستند ، به انگلیسی هستند و به آلمانی هستند و به ترکی که خب زبان مادریش بود و به فارسی که به سختی حرف میزد ، با لهجه غلیظ . 

همیشه هم افسوس میخورم ... فکر میکنم که اگر عمر بیشتری میداشت ، من آدم مفیدتری میشدم شاید . خب این بچگی بود . بچگی نه چندان خوشی بود ... نه چندان ناخوشی بود . بچگی بود که به هر حال با تنگنا هم همراه بود . یه حقوق کارمندی داشت پدرم و مادرم بانوی بسیار مقتصد و مراقبی بود .

ولی خب یه خونه ای بود که طبیعتا نه یخچال داشت ، نه تلفن داشت ... تازه ، روزی که قرار شد برق بکشن تو این ساختمون ... جشن عمومی برگزار شد . نون تو دیگ بود و دیگه اینا گفتن نداره ... همه ما از همینجا داریم میایم . هیچ ... نه اسباب فضیلتیه نه اسباب سرشکستگیه . 

گرسنمون میشد و میرفتیم سر دیگ که نون بخوریم ، مادر میگفت که بسه ... تازه نون خوردی ، به همین سادگی بود . پدرم بعدا بیمار شد ... مسلول شد و آمد به تهران و در تهران درگذشت . 

وقتی که آمدیم تهران ، این 2 سالی که در منزل خالم گذروندیم و شوهرخالم مرحوم عباس بیجارچی که جوانمرد و بزرگ مرد تمام کمالی بود ... خاطرم هست وقتی که پدرم فوت کرد خبر رو به من دادن که یه پسر 11 ساله بودم که من به مادرم بگم و من نمیدونستم چجوری باید بگم و وقتی که گفتم و مادرم گریه کرد ... من در 11 سالگی خیلی در نقش بزرگ خانواده ظاهر شدم . 

بعد که 24 ساعت گذشت ، تازه رفتم همون درخت انجیر رو بغل کردم و کلی گریه کردم . یعنی از بچگی یاد گرفتم که من ، تعهداتی دارم در قبال دیگران .....


قسمت۲:

وقتی که آمدیم تهران ، رفتم دبیرستان . اول دبستان بعد دبیرستان ... دبستان ما دبستان جم قلهک بود . دیگه مستقل شدیم . مادرم خونه های خیلی کوچولویی رو میگرفت و سعی میکرد که نزدیک مدرسه من باشه . بعد با اون مستمری پدرم هم هماهنگی میداشت . 

چون که زن بسیار رشیدی بود به عبارتی و هیچ کمکی رو از هیچ کسی در زندگیش تقبل نکرد . حتی وقتی که خونه خاله من بودیم و اونجا زندگی میکردیم اونا هم منتی نمیذاشتن و شوهر خاله من خیلی خیلی مراقبت میکرد . هرسال عید نوروز هر لباسی که برای من میخرید برای پسرش هم میخرید ، از همون فروشگاه . 

ولی مادرم ته دلش میخواست یه جوری جبران بکنه . در نتیجه لباس همه خانواده خالم رو اتو میکرد و هرکاری که از دستش برمیومد میکرد . زن بسیار قوی بود ... جثه ظریفی داشت ولی باطنش خیلی قوی . زندگی ما رو با سختی ولی با فخر اداره کرد . 

من تا 14 سالگیم هنوز نقاشی نفروخته بودم ولی نقاشی میکشیدم . مثلا در همون 12 ، 13 سالگی یه کتابخونه داشتم در کنار کتاب های پدرم که تو این کتابخونه ... نزدیک 200 جلد کتاب داشتم . بعد چون که جلد های این ها قشنگ نبود به زعم من برای همه اینها من لفاف نقاشی کردم ... برای همه ی این 200 جلد .

پس این تصویرگر گرافیک که بعدها شدم ... شاید از همینجا ها میومد . یک بار خالم منو برد ، در همون وقتی که خونه خالم زندگی میکردیم ... پیش مرحوم عباس کاتوزیان . چون که استعداد من ، خب قابل انکار نبود و همینجور علاقم . حالا استعداد یه امر ... علاقه در مداومتش هم امر دیگست .

اونم نگاه کرد و کارهای من رو دید و به خودم نگاه کرد و بعد گفتش که ، این بچه نقاش میشه . بعد خالم گفت چطور ... گفت برای اینکه برق هنر تو چشماش . حالا من نمیدونم همچین برقی اصلا وجود داره یا نداره ... ولی به هرحال ، ظاهرا یه چیزکی بوده .

بعد من خیلی خوشحال شدم ولی بعد گفت که من به پسر و به مرد تعلیم نمیدم . راست هم میگفت ... هیچوقت هم به هیچ مردی تعلیم نداد. این شد که من ، وقتی که کلاس نقاشی باز کردم ، حتی پسرها و مرد هایی که اقل استعداد نقاشی داشتند رو حتما میپذیرفتم . برای اینکه از اونجا یادم مونده بود ، که چقدر من دلم شکست .

من دین خالم رو به گردنم دارم . بعد منو پیش یک نقاشی ارمنی برد که تو خیابون فرصت بود به اسم تیگران بازیل . که اون نقاش حرفه ای بود ... نقاش رنگ روغن بود . استادکار بود . هیچکس هم نمیشناختش ... هنوزم نمیشناستش .

و من 1 سال و نیم در محضر اون نقاشی رنگ روغن یاد گرفتم و خیلی آدم شوخ و جذابی بود . یه روزی اومد و کار منو نگاه کرد . من 1 سفارش گرفته بودم ، چون که جا نداشتم توی آتلیه اون کار میکردم . 1 نقاشی بود برای سر در یک سینما که رو تخته 3 لایی دورش رو بریده بودند و من باید صورت گریگور پک رو روش نقاشی میکردم .

اسم فیلمش هم هنوز یادمه ... دریانورد ، ملاح 7 دریا ... یه همچین چیزی . بعد من اینو خب طراحی کردم روش ... یه عکس کوچولو داشتم ، روش طراحی کردم . بعد رنگ گذاشتم . بعد بازیل اومد یه نگاهی کرد و ... یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به عکس کوچولویی که دستم بود و یه نگاهی به این طراحی بزرگ 20 برابر این ... بعد گفت که آیدین ... تو دیگه به این کلاس نیا . 

گفتم که ، چرا قربان ... گفت که تو دیگه بیای چی یاد بگیری . برو برای خودت کار کن . تو دیگه نقاشی . گفتم من نقاشم ... گفت از نظر من تو دیگه نقاشی . و این آخرین جایی بود که من تعلیم نقاشی گرفتم از کسی .

بعد شروع کردم به نقاشی کشیدن با رنگ روغن چون که شاگرد بازیل بودم . تا اینکه شوهر دخترخالم که یک تاجر بازار بود ، و حجره داشت توی بازار ... آقای محمودی . اومد به من گفت که تو اگر نقاشی بلدی ... این نقاشی رو برای من بکش ، من سفارش میدم بهت .

و این یه نقاشی بسیار زیبایی هست که هنوزم من هروقت لندن میرم ، جزو فرائز من اینه که برم نشنال گالری لندن و این نقاشی ولاسکز رو که به اسم ونوس راک بی معروف اونجا نگاه بکنم ... حتما ، هر بار ... هر بار که برم . این عکس اون بود ... گفت اینو برای من بکش . بلدی ... گفتم بله .

بعد نشستم و این نقاشی رو کشیدم با رنگ روغن . خیلی هم خوب کشیدم . بعد انقدر خوشش اومد آقای محمودی که 40 تومان به من داد . خیلی پول زیادی بود . خب این نقاشی که من فروختم ... اولین نقاشی بود که فروختم . 

ولی بعد سفارش گرفتم و همین 40 تومان هم دادم به مادرم . بعد دیگه شروع کردم نقاشی فروختن . سفارش میگرفتم رنگ روغن ... همه چیز . منظره ، نمیدونم ... آسیاب بادی ... نمیدونم رودخونه ، غروب خون آلود ... فلان و از این حرفا . 

مدرسه ای میرفتم ... دانش آموز خیلی برجسته ای نبودم ، برای این که همش فکر میکردم هرچیزی به جز نقاشی ، بیهودست ... پرت ، به جز نقاشی و ادبیات . به کار من نمیاد . در نتیجه من شیفته معلم نقاشیمون بودم . شیفته معلم ادبیاتمون بودم و در باقی موارد ، الباقی درس ها ... من نمره های هولناکی میگرفتم . مثلا جبر ... 3 مثلا . هندسه ... نیم . مثلا اینجوری بود .....

اون مدرسه خیلی عجیبی بود . مدرسه ای بود که همه جور آدمی توش بود . توی قلهک بود . اشراف زاده ها اونجا بودن . تازه تهرانی های پولدار ، قلهک رو به عنوان ییلاق کشف کرده بودند و زرگنده رو . از جمله همین شوهر خاله ی من . 

و یه مقدار هم اهل محل بودند ، از همون روستای قلهک می آمدند ... روستای قلهکی که کدخداش رو سفارت انگلیس معمولا معلوم میکرد . کدخدای زرگنده رو سفارت روس معلوم میکرد و کدخدای قلهک رو ، پادشاه هم نمیتونست تغییر بده . 

و هرجور اجحاف و ستمی هم در نسل قبل از من کدخدای قلهک به سایر اهالی روا میداشت . یک مقدار ورزشکار تو اون مدرسه بودند و لات و لوت به معنای دقیق کلمه ... به معنای دلپذیر کلمه . و یه عده آدمی بودند که معلوم نبود از کجا سر و کلشون پیدا شده . روشن فکر و اهل هنر و اهل ادب بودند . 

در نتیجه در اون دهه ی 30 که من در مدرسه جنب قلهک بودم ، فیض و توفیق آشنایی با خیلی ها رو پیدا کردم . از پرویز فنی زاده بگیرید تا علی گلستانه ، تا عباس کیارستمی ... یکی ، دو تا هم نبودند ، نسلی از هنرمندان بعدی مثل اکبر صادقی از همون مدرسه میومدند . 

ما ها معصونیت داشتیم به علتی که تو همون جای عجیب غریبی که همه از صبح تا شب مشغول کتک کاری بودند ، یه عده با راننده میومدند به مدرسه و یه عده سعی میکردند که هرچی بیشتر مردود بشن . مثلا یه اکبر مالکی بود که این مثلا ، کلاس ششم متوسطه بود و 25 سالش بود ... اصلا پیردلی بود برای خودش . معلم ها بهش سلام میکردند . 

در یک همچین محیط عجیب و غریبی ، ما از هر جانبی احترام داشتیم و معصونیت داشتیم . نه ما رو کتک میزدند ، نه بی احترامی میکردند . خود من شاید نزدیک به 20 ، 30 پرتره برای همین لات و لوت های مدرسه کشیدم که یا پدرشون بود ... یا دختری بود که میخواستن ازدواج کنن باهاش .

میاوردن میدادن و من میکشیدم بهشون میدادم . بایدم میکشیدم بهشون میدادم ، چون که اگر نمیکشیدیم ... اون وقت میزدن . یعنی شکل ثالثی نداشت . یا مراقبت میکردند یا میزدند . در نتیجه یک نسلی اونجا به وجود اومد که بعدا گسترده شد .

همین آقای دکتر ولایتی که وزیر بود . او هم هم شاگردی ما بود تو مدرسه جم قلهک . و من همیشه بعد ها بعد از انقلاب ، خیلی دوسش داشتم و یه احترام خاصی بهش میذاشتم . برای اینکه وقتی که وزیر شد ... معلم تاریخ ما ، یعنی آقای دکتر کاووسی رو که من بی نهایت بهش احترام میگذاشتم و هرچی تاریخ دوستی دارم ، از او دارم ... اون رو برکشید و برد در وزارت امور خارجه و شغل مطمئنی بهش داد . یعنی حق معلمی رو در بابش رعایت کرد و این همیشه برای من اسباب احترام بود . 

این گروه ، گروه محبوبی بودند که تئاتر اجرا میکردند . پرویز کاردان اونجا بود . یکی ، دوتا نبودند واقعا یک نسل اند اینا . نمایشگاه نقاشی میگذاشتند و همیشه اکبر صادقی اول میشد ، من دوم میشدم . معلم های ما خیلی خیلی تاثیر داشتند رو ما . آقای معین افشار که الان بالای 90 سال داره ، شکر خدا عمرش طولانی باشه .

نقاشی رو ستایش میکرد ... خودش ویولن میزد . آقای همایون بود که خب خودش اهل ادب بود . نویسنده بود و بعد باستان شناس خیلی قابلی شد . یه بار جلال مقدم که بعدا فیلمساز شد ، اومد سر کلاس ما ، 1 جلسه . و ما ها هم خب بچه های لات و لوتی بودیم دیگه ... واقعا دومی نداشتیم در این زمینه .

 بعد اومد دم پنجره ایستاد و حیاط مدرسه رو نگاه کرد و بعد همینجوری که پشتش به ما بود گفت که ، تو شماها نقاش کیه . اینا هم منو نشون دادند . اون بعد روش رو برگردوند و منو نگاه کرد و حالا چه منی ... من خیلی بانمک بودم دیگه .

 با سری که ماشین شده بود و کت و شلوار نه چندان آباد و صورتی که خب از محل کتک کاری ها یه خرده آثار وعلائم داشت و یقه کت که همیشه پاره بود و مثل گوش فیل آویخته بود . برای اینکه تو دعوا اولین جایی رو که میگرفتند و پاره میکردند یقه کت بود . بعد این برگشت و به من نگاه کرد و گفت که تو نقاشی ... گفتم بله آقا ... گفت که ، راجع به نقاشی هم میدونی یا فقط نقاشی میکنی ... من گفتم که میدونم آقا ، راجع به نقاشی هم میدونم . 

گفت که ... فرق دگا و لوترک چیه ... خب هردو رو میشناختم . از رو کاراشون کپی کرده بودم و در این حدود میشناختم . همینقدر شناخت هم خیلی بود . گفتم خب آقا ... نمیدونم . گفت خیلی سادست ... لوترک خطی تر کار میکنه ... دگا با حجم بیشتر کار میکنه . 

من یه مرتبه مثل این فیلم های کارتون که انگار یه لامپ بالا سر آدم روشن میشه تازه فهمیدم که نقاشی فقط کشیدن نیست ... یه معنایی اون پشت داره . و این معنا از من پنهان نگه داشته شد و این یکی از لحظه های خیلی مهم عمرم بود . 

مثل لحظه ای که خونه خالم اینا نشسته بودم تو اتاقم و داشتم کار شوپن رو ، یعنی صورت شوپن کار دولاکروا رو داشتم کپی میکردم و پشت پنجره که مهمونی بود توی باغ یک جوانی به توی پنجره نگاه کرد ... به توی اتاق نگاه کرد و اومد تو ، گفت تو نقاشی داری میکشی ... گفتم بله . 

گفت این چیه که داری میکشی ... گفتم که این کار دولاکرواست ... گفت باریک الله ، باریک الله ... کپی داری میکنی ... گفتم بله ... گفت خب دیگه کپی نکن . گفتم پس چیکار کنم . گفت خب من فردا برات مینویسم چون من فردا دارم میرم ژنو . فردا که رفت ژنو ... به فاصله یک ماهش یه نامه برای من نوشت .

اون نامه یکی که از سرفصل های زندگی من بود و برای من توضیح داد که نقاشی میتونه چی باشه ... اسمش داریوش شایگان بود . در نتیجه اصلا این که من نقاشی رو از حیث نظری هم دنبال بکنم و به تاریخ هنرعلاقه پیدا بکنم و همه این مسائل این 2 تا تیکه خیلی کوچولو مختصر موجبش بود .....


قسمت۳:

16 سالم که شد ، همچنان مدرسه جم قلهک میرفتم ولی خب پول لازم داشتم . یکی از همشاگردیام اومد به من گفت که یه آگهی هست که خونده که تعدادی گرافیست ، طراح گرافیک استخدام میکنند . اون زمان هم عنوان گرافیک معنا نداشت ... طراح تبلیغاتی . ما هممون که اون زمان کار گرافیک میکردیم به خودمون میگفتیم نقاش تبلیغاتی .

گرافیک بعدا به یمن مرتضی ممیز و قباد شیوا ، اینها جا افتاد . گفتم خب من برم اونجا ... گفت آره برو . من رفتم و موسسه ای بود پشت فروشگاه فردوسی ، کوچه میرشکا . رفتم اونجا و خب پسر جوونی بودم دیگه ... 16 سالم بود . رفتم و یه نگاه همینطوری کردند و گفتند برای چی اومدی .

گفتم اومدم من کار کنم اینجا ... گفتند مگه تو نقاشی بلدی ... گفتم بله . بعد ، مرحوم منشی اونجا بود که مرد بینظیری بود . گفت یه کاغذ و یه عکس بیارین این یه طرحی بزنه برای من . آوردن ، یه مجله ای بود که یه صفحه آگهی توش چاپ شده بود . مجله فرهنگی بود که یه زن و مردی تو یه قایق بادبانی داشتند عشق میکردند ... خیلی خوش داشت بهشون میگذشت . 

بعد اینو داد به من و گفت از روی این یه طراحی بکش برام . منم نشستم پشت میز و طراحی کردم و یه نگاهی کرد و بعد اینو برد تو . تو یه جایی بود که بعدا من فهمیدم این آتلیست . بعد چند دقیقه با یه پسر جوان ، جوان بود ولی من جوان تر بودم . اومد تو و اون گفت اینو تو کشیدی ... گفتم بله . داد به منشی و گفت که آقا استخدامش کنیم . 

این جوون اسمش مسعود بهنام بود . بعدا نقاش خیلی خیلی بلند آوازه ای شد و تو آمریکا زندگی کرد و بقیه عمرش هم همونجا موند و در همونجا هم درگذشت تا جایی که من یادمه . و من همون لحظه اونجا استخدام شدم . بعد گفتم که خب من چیکار کنم ... گفتند که خب تو هر روز بیا اینجا کار کن . طراحی کن برای آگهی .

گفتم خب من مدرسه میرم ... گفتند خب بعد از ظهر ها بیا . من هرروز ساعت 2 و نیم که مدرسه تموم میشد ، ساندویچی که مادرم درست کرده بود رو توی اتوبوس میخوردم و میومدم به تهران و میرفتم تو اون کوچه و تا 9 شب کار میکردم اونجا .

اولین باری که سرماه شد وحقوق من رو دادند تعجب کردم . برای اینکه 300 تومان به من حقوق دادند . بعد من از حسابدار پرسیدم که این حقوق چند ماهمه ... گفت نه این حقوق 1 ماهته . من دیگه از خوشی دیگه پر درآوردم . 

اومدم خونه و حالا بدون اینکه بخوام خودم رو شیرین بکنم ، همه ی حقوقم رو دادم به مادرم . از اینجا بود که من از 16 سالگی گرافیست شدم و گرافیست موندم تا 1370 . گرافیک برای من آب باریکه ای شد که زندگیم رو تامین میکرد . 

خب اول طراح بودم . بعد شروع کردم کارهای مفصل تر کردن ... بعد شریک شدیم ... بعد یه موسسه درست کردیم ... بعد باز یه موسسه دیگه درست کردیم و من به این ترتیب کار اصلیم ، کار گرافیک شد . هرجا پولدارتر شدم ، مرفه تر زندگی کردم . 

برای کتاب های درسی کار کردم . با پول نقاشی هایی که برای اونجا کشیدم ، اولین بار رفتم لندن . بعد پولدارتر و پولدارتر شدم از راه گرافیک ، نه از راه نقاشی . رفتم گشتم ... دنیا رو دیدم . جاهایی که لازم بود رو دیدم . 18 سالگی رفتم دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران .

قبول شدم در رشته نقاشی . انگار دنیا رو به من داده بودند . فکر کردم جواب همه سوالاتی که من داشتم و کسی به من پاسخ نمیداد ، اونجاست . بعد متوجه شدم نه . 

دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بنای بر این نداره که به سوال های من کنجکاو ، کوشایی که انگلیسی رو تمام و کمال تقریبا در همون 17 سالگی یاد گرفته بودم برای اینکه بتونم کتاب هایی که به فارسی نبود رو به انگلیسی بخونم با جون کندن ، با دیکشنری ... این سوال هاش بیشتر از چیزیه که اون دانشکده بتونه بهش جواب بده . 

5 ، 6 سالی در اون دانشکده دوام آوردم . ولی بعد یک نامه مفصلی نوشتم خطاب به مهندس هوشنگ سیحون ، رئیس دانشکده که رئیس خوبی هم بود . که برنامه ریزی این دانشگاه ، این دانشکده خیلی عقب افتادست ... هنوز برنامه ریزی بزار قرن 19 فرانسه هست و چون که شما پاسخ من رو نمیتونید بدید ، موندن من در اینجا هم اسباب معطلی منه و هم اسباب معطلی شماست . 

من سال 1338 وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم و 1344 از اونجا اومدم بیرون .....

اون زمان من با تکبر خیلی زیاد فکر میکردم از معلمام خیلی بهتر نقاشی بلدم . و از معلمهام خیلی بیشتر هنر میشناسم . خب واقعیت این نبود . جای اون نیروی عظیمی بود که تو من ذخیره شده بود و مفری رو جستجو میکرد . 

معلم های ما آقای حیدریان بودند ... استاد حیدریان ، استاد واقعا لایق اونه . آقای حمیدی بود ... آقای جوادی پور بود ، خانم بهجت صدر بود . بعد ها آقای وزیری مقدم آمدند . این ها همه از خارج آمده بودند به جز مرحوم حیدریان . و خیلی حرف ها برای یاد دادن داشتند . 

در نقاشی کلاسیک ... در نقاشی واقع گرا ، من فقط به مرحوم حیدریان ... به کارش احترام میذاشتم و به کار کیخسرو خروش که نقاش خیلی خوبی بود و هست . 2 تا از معروف ترین تک چهره های مرحوم آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای رو او کشیده و هر دو در بهترین شکل نقاشی ، واقع گرا هستند . 

اون هم همشاگردی ما بود و استاد تمام و کمالی هم بود . شاگرد حیدریان بود ، محبوب او بود و مرحوم حیدریان تمام ارثیه خودش رو به او منتقل کرد . نه که بگم خصلتی داشت . نه او میدان آماده بود برای این میراث ، برای این ماترک .....

در مورد هنر مدرن فکر میکردم اینها همه مدرنیست های دهه ی پنجاه اند و من خودم رو مدرنیست دهه 70 میدونستم . نه کارم رو ، بلکه عصرم رو ... عصر مدرنیست های دهه 70 میدونستم . پس خیلی از جاهایی که این ها رجوع میکردند بهش و سعی میکردند که به عنوان ارزش های معاصر به شاگرد ها منتقل بکنند به نظر من ، ارزش های سپری شده بود . 

برای اینکه در همون دهه هفتاد ، خب مثلا پاپ آرت در دنیا آمده بود و اندی وارهول بود که نقاش مهم بود . در صورتی که اصلا پاپ آرت شناخته نمیشد توی دانشکده . توی دانشکده تازه داشتند کوبیسم سبک پیکاسو رو تعلیم میدادند . 

نه که استادهایی که در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در دهه 40 درس میدادند بی خبر بودند از اونچه که در جهان داره میگذره ... ولی اونها محصول عصر خودشون بودند و خیلی خوب بودند . واقعا الان از یک چشم انداز زمانی که نگاه میکنم ، برای من خیلی عزیز هستند . خیلی وام دارشون هستم . 

وام دارشون هستم نه به خاطر چیزهایی که به من یاد دادند که ندادند ... وام دارشون هستم به خاطر این که بودند . بودنشون خیلی مهم بود . بعد از انقلاب فرهنگی که همه استاد های محترم رو پاکسازی کردند ، بعضی هاشون رو محاکمه کردند ... بعضی هاشون رو به صندلی بستند ... دانشجوهای انقلابی به غیظ آمده ، معلوم شد که اون خالی ، چجوری در طول زمان اثر میزاره . 

در لحظه اثر نمیذاره ، ولی در طول زمان خیلی تاثیر داشت . و این هایی که بودند اونجا و خالی نبود ، خیلی موثر بود . استادهایی که اومده بودند ، که آخرینش آقای وزیری مقدم بود ... این ها سعی میکردند که به روز کنند . منتها توان آن ها هم محدود بود و شاید مدرن ترین اینها خانم بهجت صدر بود و آقای وزیری مقدم بود که من هیچوقت افتخار شاگردی آقای وزیری مقدم رو نداشتم .

ولی اینها هم تا جایی میتونستند نو کنند برنامه رو و تا جایی هم خودشون نو بودند . الان هم که من نگاه میکنم از شایسته ترین و مهم ترین نقاش های دوره ی هنر مدرن ایران هستند . چون که اون مدرن تمام شده دیگه . دوره ی مدرن هنر ایران تمام شده . 

تاثیری تو نقاش های دیگه گذاشتند . واقعا مثلا غلامحسین نامی ، محمد ابراهیم جعفری ... خیلی سهم گرفتند از آقای وزیری مقدم . خیلی نفوذ و تاثیر داشت در اینها . و همینطور در نقاش های بعدی که اون ها هم شاگرد داشتند و اونها هم شاگرد داشتند .

ولی جای من نبود واقعا به عبارتی . اینکه من کار عاقلانه ای کردم که از اونجا اومدم بیرون . مهمترین اتفاقی که برای من افتاد ، بدون اینکه بدونم چیکار دارم میکنم و بدون حتی اینکه ، اشراف داشته باشم تا مثلا 20 ساله گذشته ... این بود که من نقاش مدرنیست نشدم .

الان هر کسی بخواد تاریخ نقاش معاصر ایران رو بنویسه ، یا خودتون بخواید من رو معرفی بکنید ، نمیدونید من رو کجا بگذارید . در کدوم به قول خودشون کتگوری من رو بزارید . به خاطر اینکه من نقاش مدرنیست نیستم ... من نقاش سورئالیسم نیستم ... من نقاش واقع گرا نیستم ... من چی هستم ... همیشه به شوخی میگم که من نقاش مستقلم ، همونطور که همیشه روشنفکر مستقل بودم .....

در نتیجه نقاشی برای من در خارج از دانشکده معنی پیدا کرد ... ولی دانشکده تاثیر گذاشت رو من . کتابخونش خیلی کتابخونه خوبی بود ، پشت هر کتابی رو که باز میکردیم چند ورقش رو بچه ها پاره کرده بودند ، برده بودند . تاریخ هنر برای من مهم بود ، برای اینکه معلم هایی که اونجا تاریخ هنر درس میدادند ... خیلی خشک و خیلی مدرسی درس میدادند و منو بیزار کردند .

ناچار شدم من خودم دوباره تاریخ هنر رو بخونم به رغم اونها کشف کردم که تاریخ هنر اون چیزی نیست که اینها دارن میگن . این باز یه چیز منفی بود که در من تاثیر مثبت گذاشت . دیدن بچه ها در من تاثیر گذاشت . دوستی ها ... آشنایی ها ... مباحثه هایی که با هم میکردیم ... آمد و شدهای ذهنی ... دست به یقه شدن ها سر مسائل هنری ... با بعضی ها دوستی هایی که پیدا شد مثل علی گلستانه که هنوز هم پایدار ... یا ممیز ، یا خیلی های دیگه . 

این صحبت من در حقیقت نقد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیست . این حتی صحبت نقد سیستم آموزشی هم نیست . این صحبت اون چیزهایی که آدم میتونه بگیره از یه جاهایی علی رغم اینکه اونجا امری داشته باشه که اونها رو به آدم بده . 

هنوز هم خیلی از شاگردهای من میپرسن از من که ما بریم دانشگاه یا نریم ... من میگم که من الگوی خوبی برای شما نیستم ... برای اینکه من دانشگاه رو در سال آخر ترک کردم . ولی شما اگر برید ضرر نمیکنید . برای اینکه شاید بخت یارتون باشه ... یه استادی رو پیدا بکنید که تبدیل به مراد شما بشه برای مدتی و ازش بگسلید به وقتش و فضای اونجا به درد شما خواهد خرد . همشاگردی هاتون به درد شما خواهد خرد .....

وقتی که من رفتم یه نفس راحتی کشیدند واقعا ... هم معلم ها ، هم همشاگردی های من . بعد اومدم شروع کردم به کار کردن برای خودم . دانشجو خیلی پرخاشگری بودم . حتی فکر میکنم غیرقابل تحمل بودم . به نقاشی خودم خیلی مینازیدم ... به سخنوری خودم مینازیدم ... سخنوری که میتونست در جایی حتی به ناحق مجاب کننده باشه . هنوزم دارم این استعداد رو . 

هنوزم دارم همین کار رو میکنم ... دوست هم شاگردی داشتیم به اسم علی اصغر محتاج . خیلی هم نقاش خوبی شد . بعد گرافیست خیلی خوبی شد . بعد هم در همون مجله تماشا و بعد سروش و اینها کار میکرد ، تا بازنشسته شد .

او یک کتاب راجع به اون سالهای دانشکده نوشته . کتاب زیبایی و هیچوقت هم چاپ نشده . خب برای این که چاپ نمیشه . برای اینکه اگر تکه کلام ها و اصطلاح های من رو قرار باشه کسی چاپ کنه اون کتاب چاپ نمیشه ... وقتی که اون کتاب رو داد من بخونم ، که به صورت تایپ بود ... من ، انگار که دنیا رو به من داده بودند . 

تمام سال های فراموش شده ام  دوباره زنده شد . اصلا خودم رو بازیافتم در حقیقت . بنابراین اگر کسی بخواد در مورد اون سال های اون دانشکده بیشتر بدونه ... اون کتاب رو باید امانت بگیره ازش و بخونه .....

قسمت ۴:

سال های آخرش رو تقریبا نمیرفتم دانشکده . به خاطر اینکه خب کارهای مختلفی رو داشتم انجام میدادم . یکی از این کارهایی که خیلی تاثیر و نفوذ داشت در زندگی آینده من ، همکاری با مجله اندیشه و هنر بود . مجله اندیشه و هنر یه مجله ای بود که پیش از من و پیش از ما در میومد . 

یه بخش فرهنگی داشت و یه بخش سیاسی و اقتصادی . بخش سیاسی و اقتصادیش رو خود صاحب امتیاز مجله مسئولیتش رو به عهده داشت ... مرحوم دکتر ناصر وثوقی . مرد غریبی بود برای اینکه برای هرجور پیشنهاد شگفت انگیزی آماده بود . خطر میکرد ... بعد یه آگهی داده بود که ، کسایی اگر مایل باشند که بخش ادبی و هنری این مجله رو تقبل بکنند ، یه سری به ما بزنند .

شمیعی بهار دوست من بود ... به من گفت من برم اونجا ... گفتم آره برو ... رفت اونجا و یه قرار و مراری گذاشت و گفت که من تقبل کردم که این قسمت رو اداره کنم . خب انگلیسیدان تراز اولی بود . یک نابغه دهر بود ، هنوزم هست و قهر کرده . به چندین دهه میرسه قهرش و هرجا که من اسمش رو میارم ... بعدش یه ، یه ماهی با من قهر میکنه . برای اینکه من ماذون نیستم به این کار . 

گفت قسمتی که مربوط به هنرهای تجسمی غیر و ذلک ، ترجمه شعر و نقد ادبی ... تو به عهده بگیر . تو هم همکاری کن ... من هم همکاری کردم . این مجله به مدت 2 سال منتشر شد و مجله به نام و ماندگاری شد . یعنی هنوز هم قابل ارجاع ... 2 شماره مخصوص درآوردیم ... یکی درباره آل احمد بود یکی درباره احمد شاملو بود . 

من در 22 سالگی مصاحبه مفصلی کردم با آل احمد که هنوزم هست و در بسیاری از کتاب هایی که در باب آل احمد هست این مصاحبه نقل میشه .....

اولین متن هایی که نوشتم نقد بود در حقیقت ولی بعد خیلی مفصل تر نوشتم . درباره تاریخ نوشتم ... درباره تاریخ هنر نوشتم ... و این ادامه پیدا کرد . نه با شدتی که بعد از انقلاب ... ولی در حقیقت اون شکل اولیش مشخص شد که من چیکاره هستم در نوشتن ، در ادبیات . 

در همون دوره یک مقدار من کشف کردم که درباره مسائل دیگرتری هم میتونم بنویسم . در همون سن کم ، تعدادی از غلط های تاریخی آل احمد رو در غرب زدگی و بعضی از متون دیگش متذکر شدم . که خب این به نظر گستاخی زیادی آمد و خود آل احمد هم اینو برنتابید . 

در صورتی که آل احمد معمولا ، چیزایی که من مینوشتم رو دوست داشت . در همون جلسه ای که برای مصاحبه با آل احمد رفته بودیم به من گفت که تو همونی هستی که در مورد نقاشی پقاشی مینویسی ... و خب خود این جمله اصلا عنایت بی حدی بود . معلوم بود که خونده ... دریادش هست و این برای من افتخار بزرگی بود و هنوزم هست . 

میان همه کسایی که از نسل من دوره آل احمد رو درک کردند و مریدش بودند ... دنباله روش بودند ... فداییش بودند مثل سیروس طاهباز ، مثل دکتر براهمی ، مثل اسلام کاظمیه ، یکی دو تا هم نبودند و افتخار میکردند به مریدی اون . 

من که مورد غضب آل احمد قرار گرفتم به خاطر اون گستاخیم ... و قهر کرد . دیگه با من حرف نزد تا فوتش هم اصلا رخصتی نداد که من ببینمش . هر چند سیمین خانم خیلی مهربانیش رو ادامه داد همیشه ، ولی میون همه این دوستدارانش ... وقتی که بعد از انقلاب ورق برگشت و روشنفکرا شروع کردند به اعتراض به آل احمد و به جهان بینی او و به پیشنهاد های او ... من تنها کسی بودم که وفادار موندم بهش . در سخنرانی متعددی درباره آل احمد به همه این ها اشاره کردم . به غیرعملی بودن پیشنهادش در نفرین زمین بارها اشاره کردم . ولی همیشه خاطرش رو عزیز داشتم . همیشه گفتم که آل احمد آدم بزرگی بود ... با اشتباه های بزرگ ولی اشتباه های بزرگش از بزرگیش کم نمیکنه .

اتفاقا 2 ، 3 روز پیش فکر میکردم ... فکر میکردم اگر آل احمد الان زنده بود برمیگشت یه دستی به سبیلش میزد و میگفت اینا رو باش ... اینا قرار بود که اسم منو نگه دارند ... اسم من رو ، این پسره نگه داشت . و خب چرا نه .....

این همین دوره ای بود که این مجله رو در میاوردیم و من آرام آرام به عنوان نویسنده شناخته شدم . مخصوصا بعد از این مقاله ای که درباره غرب زدگی نوشته بودم ، جایگاه من مشخص شد ... حتی با وجود اینکه مثلا رضا براهنی یک مقاله توی فردوسی نوشت و سراسر ناسزای به من در حمایت از آل احمد .

ولی ببینید آقای انوار ... در سن من آدم به بی اعتباری همه چیز واقف میشه و ... باور کنید . اگر مبناش ، بنیانش ، حرص و کینه نباشه ... آروم باشه . اگر آروم باشه ، که من هستم ... به بی اعتباری خیلی چیزها پی میبره . به بی اعتباری شهرت ها ... به بی اعتباری ناسزاها ... همه ، همه ... همه .

همین دکتر براهنی که این همه بد نوشت به یک مقاله من که یک جوون 22 ساله بودم و باید اغماز میکرد و اجازه میداد که خب ، این هم حرفش رو بزنه . بعد بگه که خب کجای حرف تو درست نیست . ولی همین براهنی در طول سال ها تغییر کرد . خب منم تغییر کردم ... ولی اون تغییرش به این شکل شد که بعدا یکی از زیباترین شعرهاش رو به من تقدیم کرد ... یعنی دف رو . 

یعنی من فکر میکنم میون همه شعرهای بعد از انقلاب که از براهنی هست نه به خاطر اینکه شعر رو به من اهدا کرد ... به خاطر اینکه واقعا شعر خوبیه . بهترین شعر براهنی بعد از انقلاب . و من آرام آرام به همه این بی اعتباری ها و این بالا پایین ها پی بردم . 

هانی بال الخاص ، قبل از درگذشتش به اصرار من رو به خودش خوند و من رفتم دیدنش ... بیمار بود و به من گفت که آیدین من ازت معذرت میخوام . من خیلی پشت سر تو بد و بیراه گفتم . خب این چیز حزبی بود . یعنی ، شخصا بدی در حقش نکرده بودم . ولی این تقسیم بندی خیر و شر حزبی بود . 

مثل همون تقسیم بندی خیر و شر حزب اللهی های خودمون . این تقسیم بندی هست ... انقدر هست ... میکشن . آسون میکنن کار آدم رو . تو بری تو طرف سیاه ، من تو طرف سفیدم ... ناچار . ولی لازم نیست من ثابت کنم که طرف سفیدم  .

کافیه که ثابت کنم تو طرف سیاهی ... بلافاصله حل میشه مشکل . من میگفتم نه آقا چرا این حرف رو میزنید ... شما بر اساس یک جهان بینی خودتون نظر دادید ، خب اشکالی نداره . بعد هی میگفت که دیر شد ... دیر شده . میگفتم نه آقا دیر نشده ، اووه ... حالا خیلی مونده . به فاصله یه هفته بعدش فوت کرد در آمریکا .

یا آقای ابتهاج ، سایه ... مدت ها به من غضبناک بود . باز بر اساس همین اعتقاد ایدئولوژیک . بعد یک روز تلفن کردند ، گفتند که آقای ابتهاج میخواد تو رو ببینه ... و میخواد با هم غذای رشتی بخورین . منم رفتم پهلوش . اومد من رو بوسید ، بغل کرد ... یه دوست قدیمی داشت ، نشون من داد ... با هم غذا خوردیم ، غذا کشید برای من . اصلا هیچ اهمیتی نداره واقعا این بالا پایین ها ، این ها اتفاقاتی هست که میفته ... حتما هم میفته .....

در حقیقت وارد عرصه ادبی روشنفکری دوران خودم شدم . این هم بخش تعیین کننده ای بود در زندگی من برای اینکه تا اون موقع نقاش بودم ، ولی از اندیشه و هنر به بعد به عنوان نویسنده هم شناخته شدم . بخش ادبی کار من البته سابقه داشت . 

من نوشته بودم اصلا ... دیوان شعر داشتم در همون 14 سالگی ، شعر گفته بودم . این دیوان الان دست عباس کیارستمی . نکته جالب اینه که همه ی شعرهاش رو عباس کیارستمی از حفظ . با وجود اینکه خب شعرهای نوجوانیه ... چیز مهمی نیست . لطفشه به من . لطفش به من و به خاطرش .

در 18 سالگی کتابخونه مفصلی داشتم که نزدیک 500 جلد کتاب داشت . به تاریخ خیلی علاقه داشتم . اولین کنفرانسم درباره هنر هخامنشی رو در کلاس هشتم متوسطه تو مدرسه برگزار کردم . اینا هیچکدومشون علائم نبوغ نیست . بلکه علائم آدمیه که توی حیاط کوچولویی توی کوچه آفخرا رشت ، منزل آقای زربینیان رشد کرد ...همبازی داشت .

پدری داشت که ازش خیلی آموخت . مادری داشت که بسیار شریف بود و کارآمد . و از یه لحظه بنا شد که بار زندگیش رو خودش تقبل بکنه و به دوش بکشه . این کل چشم اندازه . 

به هردری زد . از هرجایی چیزی گرفت . من انقدر خوندن دوست داشتم و پول نداشتم برای اینکه کتاب و مجله بخرم ، که دخترخالم تعریف میکنه ... میگه من رو میفرستادن برای اینکه گوشت بخرم از قصابی سر زرگنده در جاده قدیم شمرون و من گوشت رو که میخریدم که بیارم خونه ... اینو تو روزنامه میپیچیدن . 

بعد دخترخالم و خالم یه دفعه منو دیده بودند توی کوچه دارم زیگزاگ راه میرم و دارم نوشته های این روزنامه رو میخونم که گوشت توش پیچیده . چیزی نبود که من نخونم ... چیزی نبود هیچوقت که من نخونم . فقط علائم یه همچنین آدمیه و من یه نمونه خاصی نیستم . هم نسلان من همه اینطوری بودند .

محمدعلی سپانلو اینطوری بود . من سر سودایی ، سر به هر کنجی فرو کن داشتم . به یکی دو جا قانع نبودم . سپانلو ادیب بود . نویسنده بود ، مترجم بود ، اهل قلم بود . شاعر بود . بعدا هم مثلا فیلم بازی کرد . ولی همین دو قلم . 

شمیم بهار فقط ادیب بود و هست . احمدرضا احمدی ، فقط شاعربود و هست . اخیرا داره رمان مینویسه ... تو چند تا فیلم هم تو زندگیش بازی کرد . من اینطوری نبودم . من روح نا آرامی داشتم که به هرکنجی سر میزدم . 

در نتیجه ، اشاره کردم ... به رغم تمایلم وقت تلف کردم و تبدیل به یک آدم جامع الاطراف شدم . این لغت رو نه به قصد تحسین دارم به کار میبرم ، به قصد نشانه دارم به کار میبرم ، نشانی . خب شاعر بودم ، نویسنده بودم ... متن مینوشتم ، نقد هنری مینوشتم . 

تالیفاتی در تاریخ هنر ایران داشتم ، قبل از اینکه اصلا وارد دانشکده بشم ، مهمترینش مقاله ای بود که درباره ی اهمیت رنگ در نقاشی ایرانی و تنها تفاوت عمده نقاشی ایرانی با نقاشی هم عصرش در طول اون 400 سال اوج شکوفاییش ... اشاره کردم که رنگ بود .

و این کشف جالبی بود تو اون سن . هنوزم کشف جالبیه . به باستان شناسی علاقه داشتم . مرمت گر شدم . از 18 سالگی مجموعه خطوط  قدیمی رو جمع کردم . در نتیجه در خوشنویسی و مسائل مربوط به خوشنویسی کارشناس شدم . 

بعد کارشناس هنرهای اسلامی شدم . میدونید اینا هرکدومش کافی بود .....

اولین نقدهای مهم نقاشی رو همراه با مثلا مرحوم سیمین دانشور و یکی دو منقد دیگه ، من نوشتم . قبل از من نقد نقاشی امر مرسومی نبود . در همون مجله اندیشه و هنر نقد نقاشی نوشتم . یعنی الان هم کسی اگر بخواد راجع به آغاز نقد نقاشی در ایران چیزی بنویسه ، حتما باید یه اشاره ای به اون مجموعه 50 نقدی که در طول اون 2 سال نوشتم بکنه . 

بسیاری از اون ها پرخاشگرند ، تندند . الان دیگه اونطوری نمینویسم . ولی بودم ... یا به عنوان یه نقاش مطرح حتما بودم . حتی اگر یه کسی آزرده باشه به هر دلیلی از من ، یا توفیق من یا از حضور من و بخواد این رو انکار کنه ... خب اشکالی نیست ... انکار هم بخششه .

ولی به هرحال عمدتا این ذکر میشه ، من هستم . و همینطور درباره ی نثرم ... آل احمد از نثر من خیلی خوشش میومد با وجود اینکه نثر من تحت تاثیر نثر آل احمد بود ... مدت ها . 

یه وقتی آقای آذرنگ یک اشاره ای کرد یه جایی که ، من صاحب نثر خودم هستم . یعنی قلم من مشخصه . لازم نیست امضا بکنم . در همه ی این ها من حضور داشتم . در نتیجه ، در فرهنگ معاصر ایران حضور داشتم .....

قسمت۵:

من وقتی که از دانشکده اومدم بیرون ، اینطوری نشد که یه لحظه ای باشه ، یه مقطعی باشه و بعد یه اتفاقات تازه برای من بیفته . اون اتفاقات قبلا داشت میفتاد و من ضمن اینکه تحصیل میکردم ، ظاهرا تحصیل میکردم خب کار دیگه ای هم انجام میدادم . 

از جمله ، اشاره کردم ... کار گرافیک همیشه آب باریکه من بود . بعد دیگه آب باریکه نشده . دیگه تبدیل شد به ، اصلا نهری که من از اون استفاده میکردم . این همون موقعی بود که من در یکی دو جا کار میکردم و به عنوان گرافیست ... هنوز تصویرگری نمیکردم ولی گرافیک تجاری کار من بود . 

به ما میگفتن نقاش تبلیغاتی . در همین مدت به اندازه کافی تجربه به دست آوردم که فکر کنم که باید مستقل بشم . ولی طول کشید . مدتی در آتلیه آقای بهرامی کار کردم ، بعد مدتی با آقای احمری و یکی از دوستان دیگرم ، شرکت این موسسه آرم رو درست کردیم توی کوچه برلن . 

و خیلی بانمک بود که میتونستیم از هنر بیزار بشیم برای اینکه طبقه زیر ما یک مغازه ای بود که از این لوازم خرازی و این ها میفروخت . بعد یه نفر رو استخدام کرده بودند که بایسته دم در و تبلیغ کنه که مردم بیان اون تو خرید کنند . 

اسم فروشگاه هنر بود و این روزی 500 بار میگفت ، هنر ... با فریاد . دیگه ما ذله شده بودیم ولی الحمدلله به هرحال باعث نشد که ما از هنر متنفر بشیم ، که میتونستیم بشیم . این حدود همون 1342 بود تا جایی که من یادم هست . 

برای اینکه 15 خرداد 1342 ، ما که توی کارگاهمون داشتیم کار میکردیم ، یک مرتبه دیدیم که خیابون لاله زار خیلی همه چیز به هم ریخته  و عده ای رو دیدیم که  از راه پله ها اومدن بالا و داشتند میگریختند از ارتشی ها . و این ها اومدند و توی راهرو و تو هر کدوم از این کارگاه ها ... که اونجا یه ساختمونی بود که کارگاه های متعدد بود از نقاش ، خوشنویس و گرافیست و همه اینها . بعد اونجا صبر کردند ، بیتوته کردند تا طوفان فرونشست و رفتند .

این ایامی بود که من خیلی چیز آموختم توش . برای اینکه ، آقای بیوک احمری اونجا خب بزرگ تر از همه ی ما بود و بزرگ ما بود و او هنرمند جامع الشرایط و جامع الاطرافی بود . یعنی هرچیزی رو خیلی خوب بلد بود و چیزهایی متعددی رو بلد بود . 

از هرکدوم از اینها من آموختم . برای اینکه بینهایت شوق داشتم . بسیاری از مشکلات کار با آبرنگم رو تصحیح کردند اونجا . آبرنگ میکشید برای دل خودش بعضی وقتا ... بعد من میرفتم پشت سرش وایمیستادم و سوال میکردم . 

بعد اون به شوخی به من میگفت که ، هروقت رفتی به پسر من ، چند تا کلمه جدید یاد دادی ... منم بهت میگم . و چند تا کلمه جدید به پسر نازنین او یاد دادن هم کار بسیار دشواری بود ولی من انجام میدادم .....

بعد از مدتی ما در داخل یک شرکت خیلی بزرگتر به اسم کلیشوگراف مستقر شدیم و رفتیم اونجا کار کردیم . اونجا هم بعد از مدتی پا نگرفت . خب آقای احمری خیلی زود خشم بودند . خیلی زود بهشون برمیخورد . 

هنرمند ، تراز اولی بود . من 2 ، 3 بار صحبت کردم بعد از فوتش . خیلی احترام میذاشتم بهش . خیلی دوسش داشتم . او هم من رو خیلی دوست داشت . در 3 ، 4 سال پیش که سکته کرده بود ، من رفتم بالای بسترش . 

تقریبا هیچ کسی رو نمیشناخت . بعد همسرش به من گفت که همیشه احمری تو رو دوست داشت خیلی . و هر چیزی که از تو بود ، مثلا مصاحبه ای میکردی یا چیزی مینوشتی ، قیچی میکرد میزد بالای سرش . 

بعد من خیلی غرق افتخار شدم که او به من افتخار میکرده و او خودش یه آدمی بود که اصلا به روی کسی نمیاورد که مثلا چیکارست و کیه و چه اهمیتی داره و اینها . بعد وقتی رفتم بالای سرش ... همسرش اومد بغل گوشش بلند بلند گفت که ... احمری ، احمری ... آیدین اومده .

و این برگشت ، به من نگاه کرد و گفت آیدین ... بعد دوباره رفت تو همون عالم بی خبری . در تمام مدتی هم که بستری بود که طول هم کشید سکتش تا فوتش ... همسرش میگفت که با دو تا انگشتش روی هوا خطاطی میکنه . میم مینویسه ...  نون مینویسه .....

پراکنده شدیم . آقای احمری دیگه اصلا کار گرافیک نکرد . رفت یک مغازه گرفت توی خیابون منوچهری و اونجا شاگرد برای هنرهای سنتی میگرفت و مرمت میکرد و برای خودش عالمی داشت ، تا آخر عمرش هم اونجا رو داشت . 

ولی من شدم قسمت و سهم آقای محمد بهرامی . نسبت به او هم خیلی مدیون هستم . اون موسسه خیلی عمده ای به اسم چاپ گوتنبرگ داشت که یک کارگاه گرافیک هم داشت و من رفتم در اون کارگاه . پیش از من البته ، یعنی اون کارگاه دایر بود . ولی وقتی که یه مدت کوتاهی با آقای احمری اونجا رفتیم خب رئیس کارگاه آقای احمری بود دیگه .

تا اینکه آقای احمری ، دبگه رفتند برای خودشون و من شدم رئیس کارگاه اونجا . فکر کنم ماهی 2500 تومان هم حقوق میگرفتم که پول زیادی بود . خب گرافیست موندم . موندم  تا اینکه یک دوستی داشتم ، مرحوم ابراهیم تربتی . نویسنده متن تبلیغاتی بود ... کاپی رایتر بود . 

اون به من گفت که جایی هست ، یه آقایی هست به نام مرزبند که یه شرکت تبلیغاتی داره ولی میخواد این رو گسترش بده . از من دعوت کرده ... منم گفتم اگر آیدین بیاد من میرم ... بیا بریم اونجا . منم رفتم از آقای بهرامی اجازه گرفتم که یه جای مستقل تری داشته باشم .

او هم با اکراه اجازه داد و رفتیم اون شرکت رو به وجود آوردیم در حقیقت . یک شرکتی بود به اسم گام . توی خیابون بهار بود . توی یه کوچه بن بستی بود که بلافاصله بعدش تبلی فیلم بود که مرحوم جزنی هم اونجا بود . او هم آدم غریبی بود . 

من خیلی خیلی دوسش داشتم و نقاشی میکرد . و اغلب نقاشی هاش رو تو کشوی میزش میذاشت . هروقت من حوصلم سر میرفت از کار و میخواستم یه گشتی بزنم و یه قدمی بزنم . خب 100 قدم بود دیگه . میرفتم تبلی فیلم و بعد شد اسمش پخش ایران ، یه همچین چیزی .

بعد میرفتم اونجا و جزنی تا منو میدیدی میگفت که بیا بیا . بعد من میرفتم از تو کشوش یه نقاشی درمیاورد به من نشون میداد . در تمام اون مدت این چندسالی که من میرفتم اونجا و دوستام رو میدیدم اونجا که جزنی هم جزوشون بود ... بیژن هیچوقت تبلیغی نکرد .

اصلا راجع به ابعاد سیاسیش چیزی نگفت . اصلا خیلی غریب بود . انگار اصلا اون بخش رو توی جای دیگری بسته بندی کرده بود و گذاشته بود و هرجایی ازش استفاده نمیکرد . در صورتی که من خب چپی های خیلی جان فشانی میدیدم که ، حتی مادربزرگشون هم تبلیغ میکردند .

جزنی اینطوری بود و خیلی هم دوسش داشتم من . و یکی از بدترین روزای زندگیم وقتی بود که شنیدم که اونطور ناجوانمردانه بالای تپه های اوین تیربارونش کردند ....

اونجا خوب بود . جای خوبی بود . خیلی آسوده بودم . من بودم ، حجت شکیبا بود که تازه اومده بود اونجا کار میکرد . پول بیشتر درمیاوردم . راحت تر بودم . در همین سال ها بود که من نقاشی جدیم رو شروع کردم . 

نقاشی که خب خیلی پرکار بود و شاید یکی از نمونه های اولیش همون نقاشی اقتباس از کار بوتیچلی که صورت نداره و تصویر صورتش رو یک مدال توی دستشه و این در موزه هنرهای معاصر . 

روی میز کارم ، هموجا وقتی که ساعت کار تموم میشد ، میموندم تا 12 شب و برای خودم نقاشی میکشیدم . اینطوری شد که تونستم یه 10 ، 12 تا نقاشی بکشم و اولین نمایشگاهم رو در سال 54 فکر کنم ... یا 52 در انجمن ایران آمریکا بگذارم .

و به این ترتیب بخش نقاشی جدی من از محل کار گرافیکم به وجود آمد و نشات گرفت .....

نمایشگاه موفقی بود . اینطور نقاشی دقیق کسی ندیده بود . هنوز جامعه هنری ایران با مقوله ی art by art  آشنا بود که شما چطور میتونید ، براساس علاقتون یه اثر هنری رو بردارید و اون رو بازسازی کنید .

بخش هاییش رو تصرف عدوانی بکنید ... مصادره بکنید و اون رو از آن خود بکنید . این نبود ... هنوز هم مشخص نیست . هنوز هم بعضی وقتا آدم هایی که یه خرده بدجنسی میکنند توی همین سایت هاشون مینویسن که بله ، این نقاشی فلانی شبیه نقاشی بوتیچلیه . 

خب این که معلومه که شبیه بوتیچلیه . اصلا کار من با بوتیچلیه . با اون دارم مکالمه میکنم . از نظر کار گرافیک هم شناخته بودم ... شناخته شده بودم . و با همه ی گرافیست های عمده اون دوره هم دوره بودم . 

از مرتضی ممیز بگیرید تا قباد شیوا تا اون هم نسل های خودم ، کاتوزیان ... همه . تقریبا تو اون دوره شاید 10 نفر گرافیست جدی بودند . که من هم یکی از اینها بودم . در رده ی خیلی حرفه ای فعالی نبودم ... چون که همیشه فکر میکردم که گرافیک در کنار علاقه ی اصلی منه ، برعکس ممیز .

چون که من و ممیز یک تفاوتی داشتیم . ممیز نقاش بود ... نقاش خیلی خوبی هم بود . نقاش آستر خیلی خوبی بود ولی برای گرافیک اولویت قابل بود . بعد آرام آرام نقاشی محو شد و رفت ولی کار گرافیکش بالا اومد و در مورد قباد شیوا هم همینو میتونم بگم . 

فرشید مثقالی هم همینو میتونم بگم . ولی برای من اینطوری نبود . برای من انگار اینجا پشت یک دری منتظر بودم ... خودم رو داشتم مشغول میکردم تا این در باز شه برم تو . این در هم به این زودی ها باز نشد .

بعد از نمایشگاه نقاشیم خب من با نقاش شناخته شدم ، جدی گرفته شدم . ولی طول کشید تا نقاشی همه این حوزه رو تصرف کنه و اشغال کنه .....

قسمت۶:

در ادامه ی کارم ، به عنوان گرافیست ... خط تیره ، نقاش ... کار گرافیک در حقیقت منبع عایدی من بود . یعنی زندگیم از محل گرافیک میچرخید . ولی در ضمنش اتفاقات دیگه ای هم برای من داشت میفتاد . من اولین شی قدیمی رو در حدود 18 سالگی خریدم .

که یه قطعه خط اسدالله شیرازی بود . خطاط دوره ی فتحعلی شاه که این در کتاب فروشی مستوفی پشت ویترین بود و یه رنگ خیلی زیبایی داشت و روش هم  لاک مالیده بودند . یه قهوه ای خیلی شکلاتی خوراکی پیدا کرده بود .

من رفتم اینو بخرم . خب پول زیادی هم که نداشتم ... آقای مستوفی که عمرش دراز باد ، گفت این 100 تومان قیمتش . و من به محض اینکه اینو خریدم ... دیگه افتادم تو یک تاس لغزنده ای که هنوزم دارم توش میچرخم .

یه مجموعه ی نسبتا قابل توجهی از خط های قدیمی جمع کردم . این ها رو که میخریدم ، خب مچاله بودند ... پاره بودند . ارزون بودند ، برای اینکه من نمیتونستم خط عالی نفیس صفوی مثلا یک صفحه قطعه رو بخرم . 

ولی خب اینا رو میاردم ، صاف میکردم ... مرتب میکردم ، تمیز میکردم ، چروک هاش رو میگرفتم . بعد این ها رو قطعه بندی میکردم ، براشون حاشیه میکشیدم ... تذهیب میکردم قسمت هاییشون رو . اصلا تذهیب رو من از همین راه شروع کردم . برای اینکه در حقیقت تذهیب هایی که بخش هاییشون ریخته بود رو مرمت میکردم که طوری که اون بخش های ریخته شده ، عین همون بخش های دیگه بشه . 

خب از این راه من تذهیب رو یاد گرفتم . خود خط ها رو ، بخش های ریختش رو به صورت نقطه چین که غیر از خودمم کسی رو نمیشناسم که تونسته باشه این کار رو بکنه یا هنوز بتونه ، این هارو همرنگ میکردم . پس به این ترتیب خوشنویسی برام مهم شد و خوشنویسی رو شناختم ، از این راه .

سبک های مختلف ، استاد های مختلف ... فرق مثلا خوشنویسی میرعلی با میرعماد چیه ، با خطاط های خوشنویسی قاجاری چیه . دیوانه وار عاشق خوشنویسی شدم و انقدر غرق شدم درش که بدون اینکه حالا در تعمدم باشه ، تبدیل به کارشناس خوشنویسی قدیم ایرانی شدم . 

انقدر دوست داشتم این کار رو که خواستم خوشنویسی بکنم ، ولی هیچوقت خوشنویسی نکردم . یک بار پیش محمد احصایی بودم ، داشت خوشنویسی میکرد ... من بهش گفتم که حالا خیلی هم افاده نکن ... کاری نداره که کاری تو داری میکنی ... گفت کاری نداره ... گفتم نه . گفت که خب ، نی رو داد دست من گفت که خب یه چیزی بنویس . من گفتم نه ... تو سرمشق بده به من این گفت باشه . 

روی کاغذ نوشت حافظ با خط نستعلیق زیباش . منم عین اون نوشتم . بعد یه خرده نگاه کرد گفت ... خوشنویسی رو از کجا یاد گرفتی ... گفتم این اولین خوشنویسی که من دارم میکنم با قلم نی و نمیدونستم اون موقع که آخرینش هم هست . 

ولی یاد گرفتم که با قلم مو وقتی که اینا رو مرمت میکردم ، فکر کنم که خب با قلم مو هم میشه خوشنویسی کرد . بعد متوجه شدم که کار من فقط نیست . از خیلی خوشنویس های مهم ، نمونه هایی از کار با قلم مو وجود داره ، مثل اسماعیل جلایر که خیلی از نقاشی خط هاش ، چون که اون پدر جد نقاشی خط معاصر ایران ... زمان ناصر الدین شاه هم بوده .

تقریبا همه ی این ها رو فقط طراحی میکنه با دو تا مداد بعد با قلم مو ، توی این ها رو پر میکنه . بعد یک سوره حمد نوشتم که 2 سال طول کشید و خودمم تذهیبش کردم و توی چند نمایشگاه گذاشتمش و خوشنویس ها همشون عاشق اینن ... دیوانه وار عاشقشن . با وجود اینکه خب یه چیز نشدنی نیست ، ولی اینو خیلی دوست دارند همشون . 

و این رو من برای اینکه نفروشم به پسرم هدیه کردم و اون هم گفت که فعلا پیشت باشه . منظورش از فعلا هم اینه که تا وقتی که زنده ای دیگه .....

به این ترتیب همه ی این عشق من و علاقه ی من به هنر قدیم ایرانی ، اسلامی ، از همون قطعه خط اسدالله شیرازی شروع شد . یعنی موظف شدم که اولا به این علاوه کنم و بعد هرچی که علاوه میکنم ... بهتر از چیزی که به من رسیده تحویل بدم . 

خب این کار رو کردم . با وجود این که این اواخری دیدم که یک جایی نوشته بودند که ، چون که یک نمایشگاه گذاشتیم از همین قطعات ، که من مرمت کرده بودم و قطعه بندی کرده بودم . قطعه بندی هم اینه که شما یک خط اصلی دارید ولی ، یعنی از زمان ایل خان ها ، یعنی از قرن هشتم این کار مرسومه .

شما یک قطعه خط دارید بعد میخواین این مجلل تر بشه . خب یک تذهیب هم بهش اضافه میکنید ، دو ، سه تا خط دیگه هم بهش علاوه میکنید ... بعد حاشیه میکشید . بعد براش یه حاشیه وسیع تر که تشعیر بهش میگن بهش علاوه میکنید . 

بعد این قطعه خیلی نفیس میشه و زیبا میشه . این کار در دوره ی قاجاریه هم میکردن . منتها سلیقه ی دوره ی قاجار به طور خاصیه . این ها با بعضی از خطوط نفیس دوره ی صفوی همین کار رو میکردند ، قطعه بندی میکردند ولی با سلیقه خودشون .

در نتیجه به نظر من ، خط صدمه میدید . یه جور دوگانگی توش به وجود میومد . من که قطعه بندی میکردم سعی میکردم همون دوره رو ، سبک و شیوش رو در این قطعه بندی رعایت کنم . 

بعد دیدم یه آدمی توی یکی از این سایت ها ، تهدید کرده بود که آره من میخوام بنویسم که این ها رو تو جعل کردی ... منم توضیحی ندادم بهش که خب قطعه بندی اصلا جعل نیست . قطعه بندی یک سنت 700 ساله است . خیلی خب .

به هر حال من قطعه بندی کرد و توی قطعه بندی هم فکر نمیکنم ، نه از نظر فنی ، خب استاد های بزرگی بودند از جمله خود آقای احمری . از جمله الان کسی که یه خرده پیش من بود و الان خودش استاد بزرگیه ، آقای مهرداد شوقی این ها قطعه بندی های عالی میکنه . 

یا اصلا خانواده عتیقی . چون مرحوم حاج حسین عتیقی یه روز دست 3 تا پسراش رو گرفت آورد پیش من ... گفت من میخوام هرچی تو بلدی به این ها یاد بدی . مرحوم حاج حسن آقا عتیقی ، بزرگترین صحاف ایران بود ، صحاف سنتی بود .

مقام اجتهاد داشت تو کارش . و من بی نهایت احترام میذاشتم بهش . گفتم چشم ... هرچی بلد بودم به سه تا پسرش آموختم . احمد و هادی و مهدی . و این ها در قطعه بندی اصلا به جایی رسیدند که بعضی وقت ها حتی منم گول میخوردم . واقعا در کار خودشون بی نظیر شدند . 

یک دفعه یه قطعه احمد پیش من آورده بود ، من نگاه کردم گفتم که از منم بهتر کار کردی .....

مقدار زیادی از زندگی مالیم رو ، با کارشناسی آثار هنری گذروندم و خب این چیزی بود که بلد بودم . هنوزم بلدم . هنوزم از این راه گذران میکنم ، خیلی هم باعث افتخارمه . اصلا یکی از جاهایی که اشاره کردم شاید قبلا ... یکی از اون جاهایی که با دولت های بعد از انقلاب ما یه رفاقت ناخواسته داشتیم ، همین بود . 

چون که به هر حال اونا نیازی به من نداشتند . اون ها آدم های خودشون رو داشتند ولی میدونستن که من به هر حال یکی از معدود کارشناسان نسخ خطی قرآنم . در نتیجه باید صبر میکردم تا مثلا 30 سال میگذشت . بعد وقتی  که آستان قدس رضوی قرآن زیبای به خط سلطان ابراهیم تیموری ، نوه ی شاهرخ رو چاپ کرد خواست من مقدمش رو بنویسم .

بنابراین یک جایی زلف ما گره خورده بود . هر کدوممون هم میگفتیم ، آخ آخ آخ ... ولی گره خرده بود ، واقعیت . خب این قطعه خط اسدالله شیرازی ، در حقیقت یک اصلا شک و شبه ای رو در زندگی فرهنگی من باز کرد که دیگه خودش یک درخت تناوری شد . خودش یک درختی شد ، دیگه شاخه نبود .

از همینجا بود که من نه تنها به قطعات خطی ، بعد به نگارگری ها ، بعد به آثار هنری دوره ی اسلامی ، بعد به آثار هنری پیش از اسلام ... خود ایران ، فلات ایران و هر چیزی که درش به وجود آمده بود و بعد جاهایی که دوست داشتم در همین حول وحوش و حوالی ، مثل هنر سوریه ، مثل هنر عثمانی ، مثل هنر هند ... به این ها هم خیلی علاقه مند شدم و تحقیق کردم دربارش .

اینو همچنان ادامه دادم . یعنی من ادامه ندادم ، اون ادامه داد . من فاعل نبودم ... من فقط جاروکش مسیر حرکتش بودم تا راحت تر بیاد و هیچوقت همچین ادعایی نداشتم که من کردم .....

قسمت۷:

در همون نمایشگاه هم با فیروز شیروانلو آشنا شدم . قبلا چپی خیلی مومنی بود . مورالیست بود . ولی بعد دیگه رها کرده بود . و به عنوان مدیر فرهنگی دفتر مخصوص فرح پهلوی ، ببخشید من میگم فرح پهلوی خیلی به نظر خودمونی میاد و خیلی ها هم میگن فرح ، انگار که مثلا دخترعمه شونه . ولی خب اسم دیگه ای نمیتونم جایگزین کنم .

برای اینکه شاهی نیست که ایشون شهبانوش باشن . آدم بسیار دانایی بود . بسیار هنر دوست بود . مدیر فوق العاده ای بود . اولین مدیر کانون پرورشی فکری کودکان ، فیروز شیروانلو بود ، برای یه مدت کوتاه 2 ، 3 ماه . 

بعد خانم امیرارجمند اومد . که اون در همون زمان بنای خیلی از چیزهایی که تو کانون به وجود آمد رو پی ریخت . مثل جشنواره فیلم های کودکان و نوجوانان که برای اولینش هم من رو با خودش به عنوان داور دعوت کرد . 

کار من رو دوست داشت . توصیه کرد که اون چند تا کار رو خریداری کنند . هر کدوم فکر کنم قیمتشون 12 هزار تومان بود یه همچین چیزایی . بازم قیمت خوبی بود . و بعدا خیلی این لطف و حمایتش در وقایع بعدی زندگی من تاثیر گذاشت . 

این همون زمانی بود که من در تلویزیون ملی ایران ، یعنی تلویزیون رضا قطبی یک برنامه ای رو شروع کردم . یک برنامه ای بود درباره هنر . به اسم شیوه های دیدن که اخیرا هم دو تا از اون تیکه هاش رو توی یوتیوب گذاشتند . 

و من این برنامه رو تقسیم کردم به دو بخش . بخش هنر جهان ، هنر جهان به طور کلی . چه هنر گذشتش ، چه هنر معاصرش و هنر ایران چه هنر گذشتش چه هنر اکنونش . 

آدم های خیلی مهمی رو دعوت میکردم و صحبت میکردیم با هم در بخش هاییش و قسمت هایی بود که با تصاویر همراه بود و من راجع به مسئله خاصی صحبت میکردم . مثلا فرض کنید راجع به خوشنویسی میرزا غلامرضا اصفهانی یه برنامه داشتم .

نمونه ی خطاش میومد و من اصلا در مورد اون سبکش ، شیوش تا جایی که میتونستم صحبت میکردم . خب من حضورذهن خیلی زیادی داشتم از همون جوونی یا در همان جوانی . از همون جوانی یعنی هنوزم دارم که ندارم .

کل این برنامه رو بدون هیچ نوشته ای ، مستقیما توی تلویزیون اجرا میکردم ..... ( قسمت هایی از برنامه )

من سعی میکردم خیلی ساده صحبت کنم و طوری صحبت کنم که مخاطب عام راضی بشه . یعنی اصلا پیچیده نمیکردم صحبتم رو . 2 تا تاثیر داشت . یکی اینکه هنر جدی تر گرفته شد ، وقتی که اینطوری جدی دربارش صحبت میشد .

خیلی از کسایی که بعدا در دانشکده هنری اسم نوشتند ، بارها به من گفتند . گفتند والدین ما بعد از دیدن برنامه ی تو اجازه دادن که ما بریم توی دانشکده ی هنری کار بکنیم . برای اینکه فکر میکردند هنر یه مقوله محترم و جدی ایه . 

تاثیر دومی هم که داشت این بود که ، بعد از این برنامه مادرهای زیادی اسم بچه هاشون رو آیدین گذاشتند . درنتیجه من هرکدوم از این آیدین ها رو میبینم ... میگم که شما اسمتون رو مدیون من هستید و این برنامه رو ادامه دادم به مدت 2 سال آیندش . 

علاقه مند های زیادی داشت . روزهای دوشنبه پخش میشد و آدم های عادی این برنامه رو دوست داشتند و من خیلی خوشحال بودم . خوبی این برنامه هم تنوعش بود . یعنی یه چیزی رو نمیگرفتم که بیام همینجوری ردیف ، کسالت بار بشه مثل تاریخ هنر که همیشه برای من کسالت بار بود . 

هر باریه اتفاق تازه بود . یعنی کسی که میخواست ببینه برنامه رو نمیدونست منتظر چی هست . یه هنرمند معاصر ایرانیه ، یک مثلا مجسمه ی یونان باستان . یک ظرف سرامیک دوره ی اسلامیه ... نمیدونستن که چی منتظرشون ... در نتیجه استقبال میکردن از این و جالب بود براشون ..... ( قسمت هایی از برنامه )

وقتی که من این نمایشگاه انجمن ایران و آمریکا رو گذاشتم و با فیروز شیروانلو آشنا شدم و آشناییمون به دوستی تبدیل شد ... یه مقداری هم فکری با فیروز شیروانلو میکردم درباره ی برنامه ریزی فرهنگی که اون در نظر داشت . 

فرهنگسراهایی که میخواست بسازه و اون بهبهه زمانی بود که این مجموعه موزه ها داشتند برنامه ریزی میشدند و بعضی ها داشتند ساخته میشدند ولی من رسما مشارکتی در این نداشتم . کار اصلی رو فیروز شیروانلو داشت میکرد . 

اولین نمایشگاه گروهی هنرمند ایران رو با همت فیروز شیروانلو در شهر بازل  سوئیس برگزار کردند که من هم همراهشون رفتم به عنوان خبرنگار . این اولین باری بود که اصلا با هنر معاصر ایران ، اروپا آشنا میشد به صورت گروهی . خب تک برده بودند کاراشون رو ولی به این صورت فوق العاده بود این کار .

این طوری مصادف شد با کنار رفتن فیروز شیروانلو . فیروز شیروانلو ، در قضیه سوقصد به شاه در فروردین ماهی که تیراندازی شد بهش به عنوان نه طراح این سوء قصد ترور ... بلکه به عنوان مطلع احضار شد و زندانی شد . 

اینجوری هم مطلع بود ظاهرا که ، اون سرباز گارد که تیراندازی کرده بود ، شمس آبادی ... به یکی از دوستان فیروز شیروانلو گفته بود که من یه همچین خیالی دارم . و اون هم اومده بود به این گفته بود و این هم گفته بود خب داره که داره . 

ولی خب در عین حال نرفته بودند گزارش بدهند که بابا فلانی این حرف رو زده و جز طبیعت این ها نبود خبرچینی . در نتیجه 3 سال زندون شد و بریدند براش . زودتر بیرون اومد و بعدا فرح پهلوی ، فیروز شیروانلو رو برکشید و او رو کرد مدیر امور فرهنگی و هنری دفتر مخصوصش . 

و شیروانلو در نهایت لیاقت در این شغل کار کرد . بانی خیر فوق العاده ای شد . یکی ، دو تا نیست . من یک چیزی باید بنویسم و بگذارم برای اینکه البته الان  فکر میکنم الان میشه نوشت ... یعنی اینو همیشه میشه نوشت ولی الان میشه چاپ کرد درباره ی خدمات این آدم .

ولی دچار مشکل بود با سازمان امنیت . چون که اون ها هیچوقت نبخشیدند فیروز شیروانلو رو به خاطر مطلع بودنش . و اینکه ملکه مملکت اون رو کرده بود ، دستیار خودش این رو برنمیتابیدند باز .

در نتیجه اتفاق خیلی عجیبی میفتاد . مثلا یه جایی رو باید افتتاح میکردند که خود شیروانلو در افتتاح اونجا باید میبود برای اینکه زمینه سازش بود . اجازه نمیدادن به این که بیاد تو اون جلسه ، یعنی از دم در راهش نمیدادن . 

بالاخره راه حل این مسئله رو اینجوری پیدا کردن که فیروز شیروانلو رو منصوب کنن به مدیریت فرهنگسرای نیاوران . اون کار رو هم با شعور فوق العاده ای انجام داد . یعنی فرهنگسرای نیاوران رو تبدیل به جای زنده فوق العاده کرد . در طول مدت خیلی کوتاه 2 سال . که الان هنوز داره دیگه لک و لکی میکنه برای خودش .....

یک روز از دفتر دکتر نهاوندی به من زنگ زدند . گفتند که دکتر نهاوندی میخواد با شما صحبت کنه . رئیس دفتر فرح پهلوی ، خب به من چه مربوطه . منم رفتم و یه خرده اینور اونور صحبت کرد و آدم بسیار باهوشی بود نهاوندی . 

گفت قضیه این شده ... شیروانلو اینجوری شده . این تغییر شغل داده ، باید میداد . ولی به قول خودش اولیاحضرت فکر کرده که شما جای این بیاید این کار رو بکنید . گفتم حالا چرا من ... گفت از برنامه تلویزیونی شما خیلی خوشش میاد . گفتم اجازه بدید من فکر کنم که ببینم اصلا این کار رو میتونم رو انجام بدم یا نه .

بعد اومدم با همسرم مشورت کردم و او با یک لحن بسیار مجاب کننده ای من رو مجاب کرد که من میتونم بانی خدمات فرهنگی فوق العاده ای بشم . حالا دستگاه که دستگاه و این کم خردی من بود که فکر میکردم این دو تا رو میشه از هم جدا کرد . نمیشد جدا کرد .

بعد هم خب این مجاب کننده بود و این که میگفت که خب تو میتونی به هنرمندان کمک کنی در بورس هایی که میگیرن و فلان فلان فلان ... و تو هم هیچوقت غرضی نداشتی . جز هیچ حزبی و هیچ گروهی نبودی ، بنابراین تو میتونی این کار رو بکنی . 

نمیتونستم این کار رو بکنم ، نمیشد . برای اینکه در جامعه ی روشنفکری اون دوران ، یا شما ضد رژیم بودید یا همراه رژیم بودید ... راه دیگه ای نداشتید . 

پیش خودم فکر میکردم دفتر مخصوص ، مثلا یه جایی مثل دفتر ورسای . بعد معلوم شد یه ساختمون خیلی عادی پیش پا افتاده ایه توی خیابون ایران شهر . ساختمون 3 طبقست و اتاق ها هم قد لونه مرغن .

من 1355 این شغل رو قبول کردم تا 57 ، تا انقلاب . خب مدتی که در این کار بودم ... چند کار کردم ، چند کار نکردم . اینجا هم جلسه دادگاه نیست که من بخوام توجیه کنم ولی واقعیتش اینه ، یعنی واقعیت ذهن من اینه . 

چند کار نکردم اینه که در هیچ میهمانی شرکت نکردم . در هیچ جایی خلاف عقیدم حرف نزدم . یعنی مصلحت اندیشی نکردم . و با هیچ کسی که در اونجا شاغل بود ، دوستی به هم نزدم . ولی یکی از کارهایی که مفید بود و من انجام دادم ، مشارکت در افتتاح چند موزه بود و بانی افتتاح چند تا موزه شدم . 

بانی افتتاح موزه کرمان شدم . بانی افتتاح موزه خرم آباد شدم . این که میگم بانی افتتاح ، یعنی این که همه ی کارهاش رو خودم کردم . حتی بعضی وقتا تابلو ها رو هم با دیوار خودم کوبیدم . 

و موزه رضا عباسی رو در حقیقت بنیاد گذاشتم . اونم به این خاطر بود که یک بار صحبت این بود که قرار از مجموعه ی عظیمی که خریداری شده بود از حراج ها و دلال های عتیقه در دنیا ... یک موزه ملی بسازند در این تپه های عباس آباد .

که اسمش رو شهستان گذاشته بودند . اون هیچیش ساخته نشده بود فقط یک ماکت بود . من توی یکی از این جلساتی که بود به خانم فرح پهلوی گفتم که ، چی به دار چی به بار ... معلوم نیست این کی ساخته بشه . بنابراین این اشیا رو ببینن مردم ... گفتن چجوری .

گفتم یکی از این ساختمون ها که در اختیار شماست رو تبدیل به موزه کنیم . فکر کرد گفت که یک ساختمون هست در سیدخندان که این مبل فروشی بوده . مبل فروشی آقای صادقی بوده و میشه این رو موزه کرد .

موزه کوچولویی میشه ها . گفتم اتفاقا موزه کوچولو خوبه . قبول کرد استقبال کرد . با مهندس ایران پور این ساختمون رو که ، خب قابلیت تبدیل به موزه رو هم داشت ... چهار طبقه بود . این ساختمون رو تبدیل به یک موزه کردیم یعنی تغیر کاربری دادیم بهش . 

بعد هم در شهریور 1356 افتتاح شد . موزه کوچولویی بود ولی از هر دوره ای بهترین ها رو داشت ، بهترین های هر دوره رو داشت . مثلا وقتی که من بار اول اون گردنبند طلای بهرام پنجم رو دیدم که روی سنگ لاجورد نیم رخ اون بود با 2 تا شیر در 2 طرفش ، به علامت همون که یک تاج سلطنت رو از بین 2 تا شیر برداشته ... من اصلا حیرت کردم . 

چنین چیزی در هچ جای دنیا و نظیرش وجود نداشت . هنوز هم اون موزه از حیث غنای اون مجموعه بی نظیر . و مهمش اینه که بهترین ها در ویترین ها هستند . مثل موزه ایران باستان نیست که ، مثل کوه یخی که شما یک دهمش رو فقط میبینید . نه دهم دیگش زیر آب .

در راه اندازی چند موزه دیگه هم من همراهی کردم . پیشنهاد های سازنده ای دادم برای موزه آبگینه ها و سفالینه ها . اصلا قرار بود یک موزه شیشه باشه . من پیشنهاد کردم که سرامیک هم بهش اضافه کنند برای اینکه فقط شیشه خیلی خیلی دیگه کارشناسانه میشه که قبول کردند این رو . 

بعد در چیدن این ها من خیلی کمک کردم ، به مرحوم خانم نسرین آذربان که مدیرش بود ... قرار داد بستیم برای اینکه یک فرهنگسرا بغلش ساخته بشه ، تئاتر داشته باشه ... همه این ها که خونه قوام السلطنه بود . 

بعد برای موزه هنرهای معاصر من کمک کردم برای اینکه کتابخونش سفارش داده بشه کتاب هاش . منتها نه در خرید مجموعه اونجا من دخالتی داشتم و نه در افتتاح اونجا . برای اینکه خب خیلی موافق نبودم با برنامه های آقای کامران دیبا که هم معمار خیلی خوبی بود و هم مدیر فوق العاده ای بود .

کامران دیبا با وجود اینکه در معماریش به هنر قدیم ایران وفاداره ... کامران دیبا با وجود اینکه در شکل گیری مکتب سقاخانه که با هنر عامه ایرانی سر و کار داره و به اون مدیون ... ولی به نظر من ، حداقل اون مقداری که من وابسته بودم و هستم به فرهنگ ایرانی و اون روح تمدن بزرگ ایرانی ... وابسته نبود .

بیشتر غرب گرا بود ... بیشتر جهان وطن بود . وقتی که قرار شد که موزه هنر های معاصر افتتاح بشه ، خب این مجموعه خریداری شده بود به وسیله آقای کامران دیبا و خیلی از کمک هاش مثل تونیش افرازی و خیلی ها ، و بخش عمده ای هم از انبار دفتر مخصوص خانم فرح پهلوی به اونجا منتقل شد . 

چه آثار ایرانی ... عمدتا آثار ایرانی و چه بخشی از آثار غیر ایرانی ... از هنر مدرن به اونجا منتقل شد و این موزه ساده گنجینه فوق العاده ای شد که همه ی امتیازش رو مدیون کامران دیباست . اینا رو میگم برای اینکه باید گفته باشم . با علم بر اینکه من کامران دیبا رو اصلا دوست ندارم ولی مدیر فوق العاده ای بود .....

قسمت۸:

وقتی قرار شد که موزه افتتاح بشه ، برنامه ی افتتاح که حالا جشنی بود خیلی مفصل ،  قرار بود که شاه و شهبانو بیان و اونجا رو افتتاح کنند ... برنامه رو برای دکتر نهاوندی آورد که رئیس دفتر مخصوص فرح پهلوی بود . 

او هم در هر مسئله هنری بالاخره ، من رو فرا میخوند . دیدم جلسست و آقای دیبا نشسته و آقای نهاوندی و این یک برنامه خیلی بزرگی رو حتی پلان و لوله و نقشه و این ها رو آورده که در 9 گالری موزه هنرهای معاصر چه برنامه هایی قرار اجرا بشه . 

وقتی که کامران توضیح داد ... که خب تو صورت من هم نگاه نمیکرد . به آدم بزرگ تر توضیح میداد به زعم اون . نوبت من که شد ... گفتم نه آقا این که قابل اجرا نیست . گفت چرا ... گفتم از این 9 تا گالری ، 7 تاش رو به هنرمندهای غربی دادند 2 تاش رو گذاشتند برای هنرمندان تثبیت شده تازه ، ایرانی . 

کامران گفت که خب چه عیبشه ... گفتم عیبش نیست شما اصلا متوجه نیستید . نقاش های ایرونی یک عمر منتظر بودند یک موزه افتتاح بشه نقاش های بزرگ کارشون بره به دیوار موزه . کمال الملک هنوز موزه نداره . 

تنها موزه هنرمند که در ایران وجود داشت ، 2 تا موزه بود که هردو مال مرحوم علی اکبر صنعتی بود . این برای مجسمه هاش 2 تا موزه درست کرده بود . یکی تو خیابون حافظ بود چهارراه کالج که خیلی  کوچولو بود . یکی هم تو میدون توپخونه بود .

اصلا مگه میشه اینجوری . اسم این هست موزه هنرهای معاصر تهران . کامرانی میگفت نه ... خب همینی که هست . گفتم که نه ، این اعتراض خیلی شدیدی رو به دنبال خواهد داشت و مطمئن باشید این افتتاح اگر به این شکل بشه ، هنرمندان ما این موزه رو بایکوت میکنن . 

باز به دکتر نهاوندی نگاه کرد . دکتر نهاوندی آدم خیلی باهوشی بود . گفت خیلی خب حالا صبر کنید که ما ببینیم چطور میشه و چکار باید کرد . من باید این رو با اولیاحضرت مطرح کنم . کامران دیبا هم خب خیلی نزدیک بود به خود فرح پهلوی . فقط قوم و خویشش نبود ، خیلی نزدیک بود . داراب دیبا هم بود که اون هم همین قوم و خویشی رو داشت ولی برای خودش نقاشی میکشید و درس میداد .

هیچوقت هم به دربار آمد و شد نمیکرد . همینه که بعد از انقلاب هم عزتش رو نگه داشت . تدریسش هم داشت ... داره هنوز فکر میکنم . نهاوندی که اینو گفت کامران دیبا گفت که نه حالا چرا به اولیا حضرت بگید ... من به خود اعلیحضرت میگم .

نهاوندی هم گفت شما نمیتونید به خود اعلیحضرت بگید ... گفت چرا . گفت برای اینکه شما باید از طریق آقای معینیان وقت ملاقات بگیرید و فکر نمیکنم که به شما به این زودی ها وقت ملاقات بدن . جا خرد کامران . گفت پس من برم یه نگاه دیگه بکنم به برنامه و این ها و یه 2 ، 3 روز بعد دوباره جلسه گذاشتند . 

برنامه جدید آورد که سهم هنرمندان ایرانی در این برنامه ملحوظ شده بود ، به میزان خیلی بیشتر .....

بعد این موزه هنرهای معاصر ، بسیار زنده و فعال شروع کرد کار کردن . یه بخش عمده عکاسی داشت . بخش عمده کارهای گرافیک داشت ... یعنی گرامورها ، چاپ های دستی و فلان و ... که گرافیک آرت به اینها میگن . 

و نمایشگاه های متعددی میگذاشت . نه از هنرمندان ایرانی عمدتا ولی خب نمایشگاه هایی رو یک جا از یک جایی میاوردن . مثل یک مجموعه میاوردن . از یک موزه میاوردن و بیشتر هم میاوردن . یعنی داد و ستد نبود . بیشتر ستد بود . 

اینم بخشی از اون ذهنیتی که کامران داشت و خیلی در مقایسه با هنرهای جهانی ... برای هنرمندهای ایرانی بهای آن چنانی قائل نبود . شاید هم حق داشت ولی ما داشتیم اینجا زندگی میکردیم . ما باید همدیگر رو نوازش میکردیم .

قرار بر این نبود که موزه هنرهای معاصر تهران ، شعبه ای باشه از موزه هنرهای معاصر نیویورک . همچین بنایی نداشتیم . ما در خیلی چیزها ، تقریبا همه چیز ... شعبه ای بودیم از دفتر مرکزی در یک جای دنیا . در همه چیز . 

خب دیگه فکر کردم در موزه هنرهای معاصر ما نباید این کار رو بکنیم . اینه که این ذهن غرب گرای کامران دیبا ، حسنش این بود که باعث شد چنین مجموعه ی بی نظیری در اونجا جمع بشه . عیبش این بود که من فکر کردم به هنرمندان بزرگ معاصر ایران جفا شد در اون دوره و در دوره های بعد و در دوره ی بعد از انقلاب . 

و این نابسامانی هنوزم ادامه داره . هنوز هیچ هنرمند معاصر بزرگ ما موزه نداره . سهراب سپهری موزه نداره . نمیگم الزاما از محصص بهتره ، بهمن محصص ... ولی مشهورتر که هست . بهمن محصص کدوم کارش 3 میلیارد فروش رفته ... هیچ کارش .

هیپکدومشون موزه ندارند و البته هنوز موزه مرحوم صنعتی وجود داره . سوء مدیریت بود ... یه جور سوء برنامه ریزی بود . فکر کردند مثلا برای هنرمندان بعد از انقلاب ... هنرمندان حوزه اندیشه هنر اسلامی مثلا 10 تا موزه باز میکنند . 

خب چه عیبی داره باز کنند . ولی هیچکدوم از اینها نه درست مدیریت شد ، مثل موزه امام علی و نه واقعا بهترین ها رو در خودش جا داد . همونقدر موزه ی شهدا ، همونقدر موزه انقلاب ، همونقدر موزه هنرمندان بعد از انقلاب ، سرجاشون قرار میگیرند و بیننده پیدا میکنند و تماشاچی پیدا میکنند که موزه هایی که با موضوعیت هنرمندان بزرگ معاصر ایران افتتاح بشه .....

موزه هنرهای معاصر گرفتاریش این شد که هیچوقت موزه نشد ، گالری شد . موزه های دیگه هم در هرجای دنیا گالری دارند ... منتها نه دهمش موزست ، یک دهمش گالری . اینجا درست برعکس شد . در صورتی که خب در مدیریت های مختلفی که داشت ، در طول این زمان  ، مخصوصا در دوره ای که دکتر علیرضا سمیعی آذر مدیریت کرد و بعضی از نمایشگاه هایی که اخیرا گذاشتند در دوره ی مدیریت جدیدش ، شما میبینید که بعضی از بهترین نمونه ها عرضه شده .....

در فرهنگ معاصر ایران حضور داشتم . در دوره ی قبل از انقلاب ، این حضور تایید شد به وسیله حکومت . این حضور کشف شد ... این حضور تایید شد . به من مسئولیت دادن که چند موزه مهم رو افتتاح کنم ... کردم .

هنوزم برقرارن و بسیار محبوب ، حکومتی بودم که بعد ها کشف کردم که این به محبوبیت من برنمیگشت . یعنی به عواملی که من رو محبوب میکرد برنمیگشت . به سواد من ، یا به مدیریت من یا به کارآمدی من برنمیگشت . 

به این برمیگشت که حکومت فکر میکرد من آدم باسواد مسلط موجهی هستم و من و امثال من رو به صورت مهره هایی جلوش میچید . و پشت این مهره ها مخفی میشد . و آدم های نالایقی مثل مرحوم پهلبد ، اون پشت هرجوری که میخواستن ثروت تقسیم میکردند ، هرجوری که میخواستند آدم ها رو منصوب و خلع میکردند .

من جوان بودم ، عقلم نمیرسید . تا رسیدیم به بعد از انقلاب که دیگه اصلا احتیاجی نبود که مهره ای برای توجیه چیزی چیده بشه . این مهره ها رو همه رو فرو ریختند ... اصلا نخواستند . اونایی که قبلا بودند که فرو ریختند . 

بعد هم گفته هایی ازقبیل اینکه دنبال ما فرستادند ... که از هم نسل های من به تواتر شنیده میشد ، برای من مضحک بود ... بعد از انقلاب دنبال کسی نفرستادند . احتیاج به مهره ای نداشتند که دنبال کسی بفرستند . خودشون فکر میکردند ، هرچه که هست رو دارند ، بنابراین مهره ها سرجاشون و اصلا احتیاجی به چیدن مهره ای نیست .

این شد که این خط کشیده شد .....

قسمت۹:

اسم موزه عباسی رو من پیشنهاد کردم و فکر کردم خب یکی از 3 نقاش اسطوره تاریخ هنر ایران دیگه ... بالاخره باید اسم یه موزه ای به اسم این باشه . و امیدوار بودم که کارهای رضا عباسی هم تو این موزه باشه . در طول افتتاحش ، از هرجایی من تقاضا کردم که یک نقاشی رضا عباسی رو امانت بدن ، هیچ جا امانت ندادند از جمله کاخ گلستان .

2 تا نقاشی اونجا بود که در سبک رضا عباسی بود ، در مکتب اون ، ولی کار رضا عباسی نبود . بعد از انقلاب هم همین ادامه پیدا کرد . بعد از انقلاب هم ، باز کار رضا عباسی رو از هچ جایی نتونستن بگیرن بذارن تو این موزه .

در نتیجه اسم این خیلی بی مسما شد . اسم موزه ی آبگینه ها سفالینه ها از من بود ، بخش سفالینه هاش . هر دو موزه مشابهت هایی دارند هر دو ساختمون هایی بودند که برای موزه ساخته نشده بودند ، برعکس موزه هنرهای معاصر که برای موزه ساخته شده بود و یه مقداری هم از طرح موزه ی گوگنهایم گرفته شده بود .

یعنی یه راه پله ی طولانی دیگه . منتها خب از کامران دیبا ، خیلی با شعور از بادگیر ها استفاده کرده بود ، تجسم بادگیر ها . در هر دو موزه قرار شد که اشیای معینی  چیده بشه . هر دو موزه اشیایش رو از انباری تامین کرد که برای اون موزه ملی که اشاره کردم جمع آوری شده بود .

این ها هر دو موزه همه ی اشیایش خریداریه . خریداری شده بود قبل از اینکه من سرپرست موزه رضا عباسی باشم . به اون قصد خریداری شده بود و وقتی که من این فکر رو دادم ... خب این ها موقتا منتقل شدند به این 2 تا موزه .

که وقتی که اون موزه ملی افتتاح بشه ، خب بخشی از این ها بره به اونجا . بعد اینها به انبار موزه رضا عباسی منتقل شدند و تقریبا نیمی از چیزی که در انبار بود در ویترین ها قرار گرفت ، مثل هر موزه ای . و نیم دیگر در انبار موند که اگر موزه بخواد چیزی رو عوض بدل بکنه ، مثلا یه چیز رو به انبار برگردونه و مشابهش رو که در موزه هست دیده نشده و به ویترین ها منتقل بکنه ، بتونه بکنه . 

موزه آبگینه ها و سفالینه ها هم همینطور . موزه های دیگه ایران اینطوری نبودند هیچوقت . این موزه ها به 2 صورت موزه میشدند . یا یک مجموعه خصوصی بود که تبدیل به موزه میشد ، مثل موزه هنرهای تزئینی که این موزه از یک مجموعه میومد ، که اون مجموعه اهدا شده بود . 

وزارت فرهنگ و هنر در اون دوره این موزه رو تحویل گرفته بود و چیزهایی هم خود اونجا اضافه کرده بود . یا موزه ملک ، که مجموعه مرحوم حاج حسین آقای ملک بود و تبدیل به موزه شد و بعد چیزهایی به اون اضافه شد . 

در طول زمان ، نه از طرف دولت ، چون که اون وقف آستان قدس . حتی خود آستان قدس هم چیزی رو علاوه نکرد و هرچه که علاوه شد اهدایی بود که به این موزه اهدا میکردند کسانی . مهم ترینش مرحومه خانم عزت ملک سودآور بود .

که مجموعه دار فوق العاده ای بود . هروقت مجموعش به یه حدی میرسید ، بخشی از اون مجموعه رو به کتابخونه ملک و موزه ملک اهدا میکرد . یا از موزه ها از مجموعه ها تشکیل میشدند ، یا موزه هایی بودند که اصلا به قصد موزه بودن ساخته شده بودند و اشیایش بخشی از اکتشاف ها رو در برمیگرفت ، یعنی چیزهایی که از زیر خاک دراومده بود .

یا چیزهایی که مصادره شده بود . یا چیزهایی که عده ای این ها رو به موزه داده بودند ، مثل موزه ایران باستان . موزه ایران باستان ، نود درصد چیزهایی که داره ، اکتشافات باستان شناسیه . یعنی اگر چیزی پیدا بشه از زیر زمین ، خب میبره میده به موزه ایران باستان دیگه که حالا اسمش موزه ملی شده .

یا موزه های دیگه هم همینطور . موزه کرمان هم باز از یک مجموعه به وجود اومد . مجموعه ی مرحوم همایون صنعتی زاده و همسرش خانم شهین صنعتی و بخش دیگه ای که از دفتر به اونجا منتقل شد .....

چون که ، من مدیر امور فرهنگی هنری دفتر مخصوص بودم و دو شغل مختلفی که در اون دوره وجود داشت رو یک جا در من جمع کرده بودند ... یعنی احداث موزه ها و خرید آثار هنرمندان معاصر ایران ، که اینا دو کار مختلف بود ... که دو نفر انجام میداد .

مثلا فیروز شیروانلو خودش نمونه هایی که فکر میکرد خوبه برای مجموعه ، از نمایشگاه های نقاش ها خریداری میکرد .وقتی که من آمدم این مسئولیت رو از خودم سلب کردم . برای خرید نقاشی معاصر ایران ، خانم لیلی گلستان که کارمند من بود در اونجا ، ایشون مامور بود که این نمایشگاه ها رو بره و کارهای قابل رو بخره .

پس من ، هیچ وقت ، هیچ کار هیچ هنرمند معاصر ایرانی رو راسا خریداری نکردم . در مورد آثار قدیمی که همون ادامه روش سابق بود ... من یه روش جدید به وجود آوردم . این که یه هئیت 5 نفره انتخاب کردم از کسانی که هرکدوم کارشناس تراز اول رشتشون بودند . 

مرحوم علی حاکمی که اصلا جز موزه ایران باستان بود . مرحوم محسن فروغی که مجموعه دار بزرگی بود و کارشناس بزرگی بود . مرحوم حاج آقا تقوی که متخصص و کارشناس دوره ی قاجار بود . مرحوم رکن الدین همایون فرخ ، مطمئن نیستم مرحوم باشن ... شکر خدا که مطمئن نیستم ... ایشون در نسخه های خطی ، کارشناس تراز اول بودند .

این 5 نفر در حقیقت جلسه تشکیل میدادند ماهی یک بار . هر کسی که یه شی داشت ، کتابی داشت ، خطی داشت و فلانی داشت ... اگر میخواست عرضه بکنه ، به این جلسه باید عرضه میکرد . اونا کارشناسی میکردند ، تقرین میکردند ... تعیین قیمت میکردند ، ورقه ی کارشناسی رو میفرستادند . 

این ورقه ی کارشناسی به تایید من میرسید که همیشه هم میرسید ... بعد مستقیم میرفت حسابداری و پول اینها داده میشد . در نتیجه من حتی بک بار شی ای رو توصیه نکردم که این هیئت بخره . در پرونده ها بود ... مشخص بود . و اگر غیر از این بود بعد از انقلاب من جون سالم به در نمیبردم .....

برای اینکه اون دیگه مسئله پول بود ، نمیشد ازش گذشت .....


قسمت۱۰:

زمانی که اول نسیم ... بعد طوفان انقلاب وزید ، من همچنان سرپرست موزه رضا عباسی بودم . توی این مدت آرام آرام بعضی از روءسای دیگه موزه ها که اغلب از طرف خانم فرح پهلوی منصوب شده بودند به کارشون ، این ها همه یا از اقوام بودند ... یا از دوستانش بودند . 

کارشون رو خوب انجام میدادند ، با لیاقت انجام میدادند . جز اینکه به هرحال یک جوری مردم رو نمیشناختند . یعنی همه ی اینها تو یک برج و عاجی بودند ناچار ، ناگزیر . آدم های خیلی نازنینی هم بودند ولی به خودی خود تو اون موضع قرار گرفته بودند .

خب اینها ترسیدند و بعد تک تک رفتند از ایران . وقتی که اون ماه های بحرانی انقلاب فرا رسید ، من تنها کسی بودم که هنوز میرفتم پشت میزم میشستم . خب اون یه موزه بود و باید میبودم . نمیشد به امان خدا رها کرد . بعدشم برای موزه رضا عباسی ما یه مقداری حفاظ های آهنی به صورت کرکره های عمودی تعبیه کردیم که خب مصون میموند از این که تظاهرکنندگان ، حالا یه کسایی هم بخواهند شیطنتی بکنند . 

در اون وقت مصلحت دیدم که همسر سابقم رو که کار تئاتر میکرد ، ببرم به لندن . برای اینکه در اون زمان ... تا حدودی قابل پیشبینی بود که تئاتر و سینما و غیروذلک حالا به اون صورت دیگه ، ادامه نخواهد داشت . 

مدتی که من اونجا بودم ، خب 22 بهمن اتفاق افتاد . منم بی تاب بودم و میخواستم برگردم ، چون مادرم تنها بود ، من نمیتونستم اصلا تنهاش بذارم . بعد هم سرپرستی یه موزه خیلی عمده در اختیار من بود .

اینه که من با اولین پرواز هواپیما سابنا ... بلژیکی که ... اولین پروازی بود که بعد از انقلاب به ایران اومد . با اون برگشتم ، 11 اسفند 57 . بعد رفتم همون موزه رضا عباسی و خب همه چیز تغییر کرده بود . کسانی تحویل گرفته بودند اونجا رو و اونجا ها رو و موزه ها رو و همه جا رو .

خب خیلی جاخوردن وقتی دیدن من برای یک فاصله خیلی کوتاه برگشتم ... جمع سفر من فکر میکنم 20 روزم طول نکشید . آقایی به اسم آقای طهرانچی اونجا رو تحویل گرفته بودند و بسیار هم مرد شریفی بودند . از نزدیکان آقای بازرگان بودند و جز کمیته استقبال از امام بودند .

من واقعا یک تشکری بهشون بدهکارم . قبلا هم یکی ، دو جا ذکر کردم که من ، همیشه مدیون مهر و انسانیت ایشون هستم . حالا نمیدونم کجا هستند . 

خب ، به پیشنهاد ایشون باید اشیا موزه تحویل داده میشد . خب من کاره ای نبودم که اشیا موزه رو تحویل بدم . من سرپرست اون موزه بودم در مجموع . موزه مدیر داشت ... خود مدیر هم مسئولش نبود . جمعدار اموال داشت و همه ی اینها در تحویل جمعدار بسیار عزیزی و نازنینی بود به اسم آقای میکده .

که من نگران بودم که این با این اسمش بعد از انقلاب چیکار میخواد بکنه .....

به مدت طولانی اینها تحویل و تحول شد و معلوم شد که همه ی اشیا سرجاشه . البته در دوره ی شور انقلاب ... واقعا به موزه ها تعرضی نشد به طور معمول و عمومی . استثنا داشت . برای اینکه مثلا موزه فرش رو ، خب خود انقلابیون حصار انسانی درست کردند براش که کسی نتونه بره تو .

بعد ها من یه جایی خوندم که یکی نوشته بود که من هم جز کسانی بودم که اسلحه دستم بود و از موزه هنرهای معاصر حفاظت میکردم . خب حالا این هیچ ربطی به هیچ نداشت . موزه هنر انسانی به من چه مربوط ، من هیچوقت تو عمرم تفنگ کول نکردم و اگر ضد انقلابی نبودم ... به هر حال انقلابی هم نبودم ، خب مشخصه .

ولی این نشون دهنده ی این اتفاقی که میفتاد ... حالا در مورد من اینجوری پرت و پلا سر هم شد ولی دیگران واقعا کردند این کاررو .

وقتی که کار تحویل و تحول انجام شد در حقیقت ، من دیگه کاری اونجا نداشتم . برای اینکه اصلا بسته بود موزه و نه اون موزه بلکه همه ی موزه ها بسته بود . من اومدم خونه ،  به اصطلاح خونه نشین شدم به عبارتی ولی خیلی طول نکشید .

چون که در همون زمان دعوت شدم که برم دانشگاه الزهرا درس بدم .یه قرارداد از قدیم داشتم در اونجا . به هرحال تلفن کردند و گفتند مگه تو قرار داد نداری در اینجا . گفتم چرا ... گفتن خب پس چرا نمیای درس بدی ... گفتم میام درس میدم .

تا زمان انقلاب فرهنگی من اونجا درس دادم . در نتیجه صاحب منبع راعدی شدم . حقوق بهم رسید چون پول نداشتم اصلا ، هیچی . تصویری که از اضطراب توی ذهن من بود ، خب این بود که حقوق بازنشستگی پدرم رو که مادرم میگیره و تو یه خونه با هم زندگی میکنیم ... خب پس بالاخره نون شب میرسه از این محل .

خیلی مضحک بود و نشانه ی اضظراب و حواس پرتی آدمی بود که همه ی قابلیت های خودش رو فراموش کرده بود تو اون لحظه . ترسیده بود . من فکر نمیکردم که خب من نقاشم ، گرافیستم ، کارشناسم ، نویسندم ... 10 تا کار از عهده من برمیاد . 

من چرا برم با حقوق بازنشستگی ، مستمری پدر مرحومم زندگی بکنم . من تدریس کرده بودم قبلا در دانشکده هنرهای تزئینی تدریس کرده بودم . هنرستان پسرانه تدریس کرده بودم . این ، بعضی از این بچه های انقلابی ، هنرمندان انقلابی ... شاگردا من بودن اون زمان .

مثل حسین خسروجردی ، مثل حبیب صادقی ... خیلی هاشون . ایام سختی بود ولی خب به من سخت تر از دیگران نگذشت و خب حق هم بود سخت بگذره . جای شکر و شکایتی نبود به قول حافظ .....

من کتاب خاطراتم رو دارم مینویسم ، فصل عمدش رو به انقلاب و دوره انقلاب اختصاص دادم . خیلی دوره ی عجیبی بود برای من ... فوق العاده . بسیار آموزنده بود و اصلا جهان رو دوباره کشف کردم و جهان رو دوباره شناختم . 

آدم ها رو دوباره شناختم . اصلا همه ی اون خط کشی هایی که نسبت به آدم ها داشتم ، عوام الناس ، روشنفکر ، انقلابی ، طاغوتی ... همه ی اینها اصلا تو هم رفت .

من یه وقتی یه مقاله ای نوشتم به اسم مقاله هایی که باید مینوشتم و ننوشتم . این خیلی جان کلام الان ،  که دارم خدمتتون میگم ... خیلی هم جسارت به خرج دادم . 

نوشتم که آدم میترسه ، آدم احتیاط میکنه ، آدم عاقبت اندیشی میکنه ... خب زنده میمونه ولی یه وقتی دکتر جمشید لطفی یه شوخی برای من تعریف میکرد ... میگفت که بیمار میره پیش دکتر ، میره پیش طبیب . معاینش میکنه طبیب و اینها و از قیافه طبیب متوجه میشه که اوضاعش خیلی رو به راه نیست . بعد میگه که ... ببخشید آقای دکتر ، به نظر شما من به زندگی خودم ادامه میدم ... دکتر میگه که بله ولی توصیه نمیکنم .

این زندگی با این ترس و احتیاط و این ملاحظه کاری و اینها ... خب زنده بودی ولی قابل توصیه هم نبود . آدم همینجوری میخزید ... سینه خیز . 

یه فیلم دیدم ، به اسم از گور برخواسته که جایزه اسکار و اینها رو هم برد . این شخصیت اصلیش در تمام مدت فیلم ، سینه خیز میره . زخمی شده و خرس گازش گرفته و فلان . تمام فیلم این تقریبا سینه خیز میره .

پیش خودم فکر کردم که آره دیگه یه عمر ما سینه خیز رفتیم هممون . خودمون رو کوتاه کردیم ... دیده نشیم و آسه آسه بیایم بریم . یه جور پستی تبر رو تجربه کردم من و بسیاری دیگه . این سینه خیز رفتن خیلی دلپذیر نبود . راه دیگه ای هم نبود البته ، شاید هم بود نمیدونم . 

ولی به هر حال این سینه خیز رفتنش دلپذیر نبود .....

قسمت۱۱:

به قول حافظ ، سعی من و دل باطل بود . اون تصوری که من میکردم ، جاهایی نتیجه داد . از جمله نتایجش این بود که تقریبا همه ی موزه ها بعد از انقلاب بازسازی شد ... باز پیرایی شد و به کارش ادامه داد ... این ثمره ی خوبش بود .

این رو کاملا دیبا میتونه ادعا بکنه . این رو فیروز شیروانلو هم اگر زنده بود هم میتونست این رو ادعا بکنه . فیروز شیروانلو هم مثل من ، بعد از انقلاب خلع شد از سمتش . والا آدم رو از جایگاهش که نمیتونن خلع کنن . هیچ انقلابی نمیتونه کسی رو خلع کنه از جاش . 

آدمی مثل بولگاکف رو یا استالین دوستش نداره میره تو زیرزمین میشینه ... بعضی وقتا استالین فکر میکنه که نمایش گارد سفیدش نمایش خوبیه ... اجازه میده این رو نمایش بدن . بعد یه مدتی میگه دیگه نمایش ندن . 

کتاب مرشد و مارگاریتا ، بعد از مرگ بولگاکف و بعد از مرگ استالین چاپ شد . ولی بولگاکف بولگاکف ... بولگاکف که اپوزیسیون نیست . مرشد و مارگاریتا ... اون کتاب بالینی همیشگیه من ، اون که ضد رژیم و ضد کمونیسم نیست . 

اون اصلا این کار رو نمیخواد بکنه ... این کار کوچیکه براش . اون داره ضد فساد همه گیر روح انسان خود فروخته داره صحبت میکنه . در نتیجه این رو کسی نمیتونه ازش خلع کنه . حالا این کتاب ، حالا تا الانم حالا تو صندوقچه اگر بود ... هر وقت منتشر میشد باز بولگاکف ، چه فرقی میکنه .

شیروانلو هم همینطور بود . خدماتش ، هیچوقت یاد کسی نمیره که . ولی سعی من و دل باطل بود . به این معنا که من برای خیلی ها بورس گرفتم ، یکی از نقاشانی که هنوزم نقاش خیلی عزیزیه  و دوست نازنین منه ، همون موقع پای دخترش دچار یه اشکالی شده بود ... من شخصا رفتم خانم فرح پهلوی رو دیدم .

گفتم اینو در خارج خوب عمل میکنند . خوب عمل کرد . چندی پیش در تورنتو دیدم که میخرامه و میچره و پاهای زیبا داره ... خیلی خوشحال شدم ، از معدود لحظه هایی بود که خوشحال شدم .

نقاشی بود که چشماش دچار اشکال بود ، دچار عارضه بود . باز من رفتم و امکان اینو فراهم کردم که این در پاریس عمل بشه چشمش . اینا رو به عنوان فهرست خدمات نمیگم ... اینا رو به عنوان اینکه بالاخره در این ترازو این طرف هم یه سنگی بذاره .

100 ها کار دیگه بود . یکی ، دو تا نبود . ولی اگر همین دو تا هم فقط بود ... خوب بود . همین دو تا بود کافی بود . برای 2 سال ، این 2 تا کافیه . اما اون کفه ترازو ... دیگه خیلی انباشته و پر و پیمون شد .

این متعادل نشد و نمیشه هم . برای اینکه من انتخاب اشتباه کردم . اگر این دو سال رو من این شغل رو قبول نمیکردم و من فکر میکنم بالاخره چند تا موزه ساخته نمیشد ، ولی تعدادی هم ساخته میشد . تعدادی بورس گرفته میشد . تعدادی نقاش معالجه میشدند ، بچه هاشون خوب میشدند . تعدادی کتاب چاپ میشد ... بله میشد کم و بیش ... بله .

خودخواهی که آدم فکر کنه اگر من نبودم چی میشد . تو نباشی هم زندگی ادامه داره ... خوب یا بد . من سهم خودم رو با ساده اندیشی ... لغت درستش ساده لوحیه . با ساده اندیشی به عهده گرفتم و قمار کردم . نمیارزید .

اگر الان از من بپرسن که تو الان در شروع سال 1355 هستی و توی دفتر دکتر نهاوندی نشستی و قرار از در بری تو ... هر پیشنهادی بهت بکنن چی میگی ... من میگفتم که ، یعنی میگم ... میگفتم که گور پدر همتون ... به من چه مربوطه . من باید گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون . من باید اسم خودم رو نگه دارم .....

اشتباهی بود که غیر قابل جبران بود . بخشیش رو جبران کردم با خدماتی که کردم . خدماتم خدمات وسیعی بود برای فرهنگ ایران بعد از انقلاب . و به نقاشی که 8 جلد کتاب در یک جا ازش منتشر میشه ، هیچی نباشه کار کرده . دیگه اینو که کسی نمیتونه انکار کنه .

حالا تک تک اون کتاب ها رو هرکسی که میخواد ، بیاد ببینم که انگشت رو کجاش میخواد بذاره . اینو خیلی چالشی دارم میگم . در جایی اگر کسی بوده ، کمکی از من خواسته ، موزه ای بوده ، سندی بوده میخواستن من اینو تایید کنم یا رد کنم ، نه نگفتم . 

همینطور که اشاره کردم بعضی از بهترین نقاش های بعد از انقلاب ، در مجموعه ی حوزه اندیشه هنر اسلامی ، دوستای عزیز منن . بنابراین من هیچوقت اعراض نکردم . هیچوقت این کاررو نکردم . هنوزم نمیکنم . نمیدونم نخواهم کرد و فکر میکنم هروقت خیلی سخت بشه خب میذارم میرم و به قول معروف قدیمی ها یه پای دعوا گریز .....

ازدواج کردم .

چه سالی ؟

-  51 . با شهره وزیری تبار .

سال های خوشی بود . سال هایی بود که آدم فکر میکرد که همینجوری میره جلو . سال هایی بود که آدم فکر میکرد ، مثمر ثمر خواهد شد . نمیگم باطل بود فکر من ، ولی نه به طرحی که من فکر میکردم ... نه برابر اندیشگی من . نه اون جور دیگه ای شد . 

ولی جور دیگش هم برای من خیلی مبارک بود . جور دیگش انقلاب رو دارم میگم . گفتن این حرف یه خرده به نظر میرسه که شاید حاکی از ترس و احتیاط باشه . ولی من چون که اینو بارها نوشتم ، این ملاحظه رو ندارم . 

من از نه اول انقلابی بودم . و بعضی وقت ها به شوخی میگفتم که من انقلابی نیستم برای اینکه انقلاب ضد من بود . انقلاب کرده بودند که من برم . البته من شاه نبودم ولی به هر حال من در یه مدت کوتاهی ... خیلی کوتاه ... یعنی دو سال ، ظاهرا جز بدنه ی اون سیستم بودم . 

بعد از انقلاب من گرافیست بهتری شدم . برای اینکه ، گرافیست فرهنگی شدم . وقتی که تابلو نمیخریدن ... و منم تابلویی نمیکشیدم که بخرن . نمیکشیدم نمیخریدن و درآمدی هم نداشتم . یه مدتی توی دانشگاه الزهرا تدریس کردم . 

بعد که انقلاب فرهنگی شد ، به همه گفتند بفرمایید تشریفتون رو ببرید . شروع کردم به کار گرافیک . با 2 ، 3 جا کار کردم ، مهم ترینش یک موسسه انتشاراتی بود به نام فاریاب که منو کاملا آزاد گذاشتند که هرچی دلم میخواد روی جلد کتاب ها نقاشی کنم و من هم اینکار رو کردم . 

و ماندگارترین کارهای گرافیک من مال دوره ی بعد از انقلاب . بعد پوستر کشیدم برای علی حاتمی ، برای مسعود کیمیایی ، برای خیلی ها . دیگه گرافیک تجاری انجام ندادم تا جایی که یادمه . چرا مثلا ، لوگو و اینها طراحی کردم ... مثلا این لوگوی بانک پارسیان رو من طراحی کردم . 

خیلی دامنه دار و جدی نبود ، نقاش بهتری شدم . برای اینکه مجال پیدا کردم که بیشتر نقاشی کنم و پختگیم هم بیشتر شد ، بهتر نقاشی کنم . پس به عنوان نقاش ، بعد از انقلاب شناخته شدم . با وجود اینکه نمایشگاه نذاشتم ، تا پارسال .

ولی خب کارام عرضه میشد . نمایشگاه گروهی میذاشتم گاهی اوقات . خب این جایی بود که مردم به هرحال میدیدن کارا رو . نویسنده ی بهتری شدم ... کل مقالاتی که من نوشته بودم ، شاید از هزار و چهارصد تا بیشتر بود .

و من از این 1400 تا چیزی دور و بر 600 مقاله رو انتخاب کردم . نقد ننوشتم خیلی . ولی درباره ی هر چیزی که فکر میکردم باید نوشته بشه و کسی نمینویسه نوشتم . از هنر تا باستان شناسی ... تا هنر ایران ... تا هنر معاصر جهان تا خاطره ، هرچیزی . 

که در این 8 جلد همش نه ولی بخش عمده ایش هست . پس این طوفانی که به عنوان انقلاب همه جا وزید و دگرگون کرد ... جاهایی رو آباد کرد ... جاهایی رو کن فیکون کرد ... برای من شخصا ، از نظر حیثیت کاریم ... نسیم بهاری بود .

در هرچیزی که پیش از انقلاب کار کردم ، بهتر شدم ... الا در مدیریت فرهنگی . چون که ازم خواسته نشد و من این رو هم به فال نیک گرفتم . برای اینکه اون 2 سالی که من مدیریت فرهنگی کردم ، 2 سال مشکل من بود . 

و وقتی که انقلاب این رو از من سلب کرد ، ظاهرا با خشم و شدت ، در حقیقت لطف کرد . برای اینکه من نیروم رو تماما گذاشتم برای عرصه ی فرهنگی خودم . در صورتی که اون 2 سالی که من کار مدیریت فرهنگی کردم ، در جمع اون 2 سال ، من 4 تا نقاشی نکشیدم .

مقاله ننوشتم . برای اینکه هر چی مینوشتم به نظر میومد که ، نظر رسمیه . من نمیتونستم طوری بنویسم که بین نظر شخصی دل خودم و نظر رسمی فاصله باشه ، تفاوت باشه ... پس ترجیح دادم که اصلا ننویسم .

برنامه ی تلویزیونیم رو تعطیل کردم ، که خیلی از نظر فرهنگی موثر بود . نه فقط واسه اینکه مادرا اسم بچه هاشون رو آیدین گذاشتند ... نه . به خاطر اینکه دیگه برنامه جدی ، اینطوری راجع به هنر به وجود نیامد . 

من آیدین آغداشلوی واقعی شناخته شده ، متعلق به بعد از انقلاب و علی رغم تمایل انقلابیونیه که فکر میکردند که حق دارند . هر جور برکشیدنی و هرجور نهی و فروگذاشتنی رو عهده دار باشند . خب انقلاب این حق رو میده به خودی خود . 

ولی خب صحبت دراز مدت . در دراز مدت هم همینطور عمل میکنه ... من یادم نمیاد ، در هیچ انقلابی . خب چون که درسم رو خونده بودم ، تاریخ رو خونده بودم ... صبور بودم . مهاجرت نکردم ، عربده نکشیدم ، اپوزیسیون نشدم ، فحش ندادم ... صبر کردم .

بخش عمده ای از این به یاد آورده شدن و در یاد موندن رو مدیون روزنامه نگار هایی هستم که لطف تام و تمامشون شامل من شد و نوشتند درباره ی من و نوشته های من رو چاپ کردند و حیثیت و حرمت من رو در حقیقت پایه گذاری کردند ... همیشه مدیونشونم .....

قسمت۱۲:

من تدریس کردم ، بعد انقلاب فرهنگی شد ، بعد کلاس نقاشی باز کردم . یه دوستی گفت که خب تو حالا بیکار شدی ، شاگرد هاتم بیکار شدند . خب یه کلاس باز کن که اینا هم ول نچرخن ... چون که دانشگاه هم برای اونا هم تعطیل بود دیگه . بیان سر کلاسشون .

خب کلاس بدی نشد . با 6 تا شاگرد شروع کردم ولی در یه دوره ای که خب خیلی حوصله داشتم و جون داشتم ، به 150 نفر رسید . یعنی از کل تعداد دانشجوهای دانشکده هنرهای زیبا بیشتر ، رشته ی نقاشیش . 

این دوره ، دوره ی دشواری بود برای من . دوباره همه چیز رو شروع کردم ، تاکسی مترم رو صفر کردم ... حتی جا برای کلاس نداشتم ... یه دوستی داشتم ، دارم ... محمد توسلی خواه اون گفت که خب من جا میگیرم برای تو .

گفت کلاس باز کن ... گفتم خب کلاس کجا باز کنم ... گفتش که من جا میگیرم برات . رفت و یه جایی رو پیدا کرد که یه عده ای از دوستای قدیمیش ، آشنای قدیمیش قبلا اونجا بودند ... دفتر نمیدونم چیشون بود . 

بعد اونا رفته بودند و خب اونجا خالی مونده بود و من رفتم اونجا رو اجاره کردم ، یعنی اون اجاره کرد برای من . و گفت که من اجاره ی 6 ماهش هم پیش میدم . تو تو این 6 ماه بالاخره کارت رو به یه جایی میرسونی . که خیلی زودتر هم به یه جایی رسید . 

بعد هم خیلی جای قشنگی بود . توی کوچه ی اسکو بود توی خیابون انقلاب ، بغل سینمای دیانا ... سپیده . خب این کلاس ادامه پیدا کرد ، تا همین الان ... منتها جاش عوض شد . ولی هنوزم من هفته ای یه بار میرم ، یکی ، دو ساعتی سر میزنم . 

این شد در حقیقت ، محل درآمد من . درآمد دیگه ای من نداشتم تو این مدت . و شهریه بچه ها بود که خب زیادتر شده بودند . در این فاصله ، من از همسر قبلیم جدا شدم به وکالت ، بعد با همسر بعدیم آشنا شدم ، با فیروزه  و ازدواج کردیم با هم .

این ازدواجم خیلی ، یه چیز شگفت انگیزی بود . برای اینکه تقریبا هیچی من پول نداشتم برای مراسم و غیر و ذلک . ولی خب یه مقداری صاحب امن و امان شدم ، واقعا آسوده تر شدم .

مادرم همچنان با من بود ولی خب یه خرده پشت گرمی بیشتری لازم داشتم . 

ببخشید این چه سالیه ؟

-  1359 .

که ازدواج مجدد داشتین ...

-  بله . 

بعد هم سال 60 هم که دیگه پسرم به دنیا اومد .....

این سالها ، سالهای خیلی عجیب و خاصی بود . یعنی میون همه ی قابلیت های من ، معلمی دورترینش بود . ولی من با این قابلیت دورم ، زندگیم رو شروع کردم به ادامه دادن و تامین کردن ، زندگی خودم و خانواده رو . 

خب بعد مثلا دیگه کار گرافیک رو هم شروع کردم که این خیلی لازم بود و کارآمد بود . به خاطر اینکه نه تنها این هم یک منبع درآمد شد ... بلکه ، اون یادآوری اینکه خب نقاشی هست ... نه از طریق نمایشگاه ، نه از طریق فروش آثار ... بلکه از طریق نقاشی هایی که روی جلد کتاب ها میکشیدم ، دوباره این یادآوری آغاز شد .

آغاز شد ... آغاز شد و ادامه پیدا کرد و بعد هم که دیگه در قسمت های دیگه . مثل نویسندگی ... مثل نوشته ها که در همین دوره تقریبا شروع شد . اولین مقاله ی بعد از انقلاب رو من فکر میکنم برای مجله فیلم نوشتم . 

و بعد نقاشی کشیدن و نقاشی فروختن و همه ی اینها که زندگی به روال عادی خودش افتاد . ولی در یه دوره ای ... این کلاس خیلی مهم بود . هفته ای 4 روز من میرفتم سر این کلاس و کار کشنده ای هم بود . برای اینکه خب دو تا کلاس ، یکی صبح ، یکی بعد از ظهر بود .

و من تمام مدت با جان فشانی درش درس میدادم . تاریخ هنر میگفتم ، نقاشی یاد میدادم . همه چی رو تو نقاشی یاد میدادم . نقاشی سنتی یاد میدادم ... نمیدونم کار با آبرنگ ، با مدادرنگی ، با گواش با رنگ روغن و همه چیز رو . 

یعنی اونجا بار ها هم اشاره میکردند ، میگفتند اون کلاس در اون سالها خودش یه پا دانشکده ای بود برای خودش و اون اغتشاش و اون بی برنامگی دانشگاه ها رو در اون دوره ، اینطوری میشد جبران کرد که این قابلیت ها از یاد کسی نره و زیر شعارها مستور نشه . 

من یه اتاقی داشتم که کتابخونم بود ، میز کارمم اونجا بود . خونه ی ما توی کوچه اردلان بود توی خیابون نیاوران . همین یه خرده پایین تر از اینجا . و من یادمه اول ترم که میشد ، خب شهریه میگرفتیم . بچه ها اکثرشون شهریشون رو نقدی میدادند و به حساب من بریز و اینا نبود . 

بعد خب اسکناس ها مثلا 10 تومنی بود ... مثلا 50 تومنی بود ، و مثلا این ریختی . بعد من میومدم کار میکردم . بعد آخر شب میشد ، نیمه شب میشد و من از توی کیف دستی شهریه هایی که گرفته بودم رو درمیاوردم ... خب آدم منظمی هستم . اینا رو به صورت ستون میچیدم .

10 تومنی ها رو ، 100 تومنی ها رو ، 50 تومنی ها رو ... بعد اینا رو میشمردم ، دورشون کاغذ میپیچیدم . مینوشتم این چقدره و به این ستون ها نگاه میکردم و فکر میکردم که خب کار کردم . مزدم رو گرفتم ... دارم مزدم رو میشمارم .

این صحنه یه بار از حالت خصوصی بیرون اومد و همسرم که خوابش نبرده بود اومد تو اتاق من و نگاه کرد . این کار رو من وقتی میکردم که همه خوابیده باشند ، نمیخواستم کسی ببینه . نگاه کرد گفت چیکار میکنی ... پول میشماری ... گفتم که خب بله ... گفت چرا خودت میشماری ... خب بده این مبصر کلاست بشماره و اینا ... گفتم باشه میدم .

شاید متوجه نبود که این تو یک اتفاقی بود که خیلی خاص و خصوصی بود . یعنی من لمس میکردم مزدم رو در اصل . دسته میکردم ... بسته میکردم ... یه چیز خیلی درونی بود ... خیلی خاص بود . 

بعد ها که خب طبق معمول همه ی لچرگوها و یاوه گو ها در مورد اینکه من چه زندگی مرفهی داشتم و چقدر متنعم بودم و این ها . بعد که این ها رو میشنیدم ، نمیتونستم این قصه رو تعریف کنم . ولی تو باطن خودم میخندیدم . میگفتم خب این ها چی دارن میگن ... خب اصلا این ریختی نیست . 

اصلا یه چراغ رو میزی بود ، بعد ستون های اسکناس که با کار خیلی زیاد به دست اومده بود . کار خیلی زیاد ... نگه داشتن شاگردهایی که شاید برای بسیاریشون هنر اصلا مقوله مهمی نبود . زیر فشار والدینشون میومدن سرکلاس . حواسشون نبود ، علاقه نداشتن . اون میزانی هم که اینطوری نبودند ، بعدا نقاش های بزرگی شدند ولی اینجوری بود مجموعه .....

خب این سال های بعد انقلاب شروع شد ، با همه ی پایین و بالاهاش . به واقع به من بی حرمتی نشد ، این رو اشاره کردم قبلا . لطف خاصی هم شاملم نشد . طبیعتشم همین بود ... گله ای نیست . تازه من خیلی هم باید شکرگزار باشم .

چون که سیل عظیمی بود حالا اصلا جای این نیست که آدم بگه مثلا اون اینطوری شد ، این اینطوری شد ... خب این اصلا خصلت انقلاب ... من منصف بودم ، هنوزم هستم . ولی سعی میکنم درست ببینم ، به خاطر خصلت نقد نویسیم این در من نهادینه شد که درست ببینم .

یک چیزی از همان زمان درست شروع شد که تا به امروز هم ادامه داره . این تغییر زیادی نکرد و اون انکار بود ، ندیده گرفتن . این بالاترین لطف بود البته ولی اذیت میکرد ... حالا حق داشتم که اذیت بشم یا نه ، اون امر دیگریست ... اون امر درونیست . 

شاید مقدار زیادی که کارهای مختلف کردم ، مثل همین 8 جلد کتابی که مثلا ... یه تعداد نقاشی هایی که کشیدم ... نزدیک 4000 تا نقاشی کشیدم من از آغاز انقلاب تا به امروز ... بخش عمده ای رو در این دوره کشیدم . مثلا واقعا ... مثلا 3000 تاش رو از آغاز انقلاب تا الان کشیدم .

و این دوره اینطوری گذشت . و هرچه گذشت یه خرده پله پله آسوده تر شدم . بیشتر آسوده شدم وقتی که این انکار دیگه نافذ نبود ... نمیشد من رو ندیده گرفت . خب میشه یه نقاش رو ندیده گرفت ... میشه یه نویسنده رو ندیده گرفت ... میشه یه کارشناس رو ندیده گرفت ... میشه متخصص هنرهای اسلامی رو ندیده گرفت ... میشه معلم رو ندیده گرفت ... ولی همه رو با هم بازم میشه ولی سخته ... آسون نیست .....

قسمت۱۳:

دیگه این سال ها ، از 1360 به بعد ... بعد از فوت مادرم و ولادت پسرم ... در یک مسیر مشخصی پیش رفت . مسیری که تلاش توش بود ، کار زیاد توش بود . من همیشه  خیلی زیاد کار کردم ، خیلی و اینو در قیاس با بنیه ی خودم فقط نمیگم . در قیاس با بنیه ی خیلی ها دارم میگم . من خیلی کار کردم .

حالا میتونم تا حدودی خودم رو جمع بندی بکنم . خیلی اسباب افتخار نیست به یه معنایی . وقتی که عرض کردم آدم خودش رو با بنیه ی خودش مقایسه میکنه و با بنیه دیگران ، خب به یه نتایجی میرسه که من خیلی کار کردم ، واقعا هم همینه . 

من واقعا در طول این مدت شبانه روز ، یادم نمیاد بیشتر از 6 ، 7 ساعت خوابیده باشم و بقیه رو تمام کار کردم . کارکردن به این معنایی که خدمتتون اشاره کردم ، فقط مسئله کار نیست ... مسئله بیکار نبودنه . هیچ لحظه ای من  یادم نمیاد مثلا دراز کشیده باشم سقف رو نگاه کرده باشم . 

کتاب های زیادی رو توی دستشویی خوندم . یعنی هیچ لحظه ای نمیتونستم بیکار بمونم . هنوزم همینطوره ، نمیتونم بیکار بمونم . یعنی یا فیلم نگاه کردم ، یا نوشتم یا خوندم ... خیلی خوندم . یه وقتی اشاره کردم ، اومده بودند برای اینکه من رو امتحان کنند ، که ببینند کتاب هایی که دارم رو خوندم یا نه ، خب رو سفید از آب دراومدم ... واقعا خونده بودم این ها رو .

منتها به اونا گفتم ، گفتم که خیلی هم این نکته مهمی نیست . گفتند چرا ... گفتم آره من اینها رو خوندم ، ولی خوندن آخوندها درسته ... گفتند چطور ... گفتم آخوند ها هم میخونن هم تحشیه میکنند ... نظرشون رو تو حاشیه کتاب مینویسند . اون خیلی بالاتر از منه ، من فقط خوندم . 

این زندگی اینطوری هی ادامه پیدا کرد . در ادامه پیدا کردنش از حیث مالی نه چندان ، از حیث مالی همیشه لب به لب بودم . یعنی میتونستم زندگی خانوادم رو تامین کنم . چون وقتی  که اینها رفتن از ایران به کانادا برای تحصیل پسرم و دخترم و همسرمم اونجا یک گالری خوبی داره در تورنتو راه انداخت . 

خب شاید یه مقداری بیشتر باید کار میکردم . و اینکه من همیشه نیت کرده بودم که بچه هام اگر وارد دانشگاه بشن اون وظیفه منه که بهترین دانشگاه باید درس بخونن و تا آخرش باید بخونن . اینطوری شد که دخترم فوق لیسانسش رو گرفتم . پسرم لیسانسش رو گرفت . و این بار تعهد من از رو دوشم پایین اومد . 

شکر خدا این مدتم سعی کردم که ، بدون اینکه بخوام تعریفی از خودم بکنم ، سعی کردم که اونا آروم باشند ... در رفاه باشند ، شمارش معکوس نداشته باشند که مثلا قرض یه چیزی میاد دستپاچه نشن . و این وظیفه من بوده چیز عمده ای هم نیست . 

شما هم اینطوری بودید ... همه ی دوستان من هم اینطوری بودند . در نتیجه این ادامه پیدا کرد به همین روال . زندگی اقتصادی و مالیم شاید در طول 10 سال گذشته بهتر شد .یعنی من صاحب درآمد اضافی شدم که تونستم مثلا اشیایی رو که دوست دارم برای خودم بخرم . 

از خانوادم اونجا مراقبت بیشتری بکنم . مثلا اگر پولی میخوان نپرسم میخواین چیکار یا ندارم من . افتخارم اینه که هیچوقت به خانوادم نگفتم ندارم ، هیچوقت . وخیلی هم دشوار بوده برای من . ولی خب این از اون تعهد ها و قول هایی که آدم به خودش میده . 

در طول همین مدت بود که من صاحب آسودگی خیال شدم . و این آسودگی خیال ، خیلی تاثیر داشت و خیلی کمک کرد به من . قیمت نقاشی هام بالا رفت . بیشتر نقاش موندم تا کارهای دیگه که در جنب و جوار انجام میدادم . 

کار گرافیک دیگه نکردم . به خاطر اینکه ، در فرصت بهتری میتونستم نقاشی کامل تری بکشم تا نقاشی روی جلد کتاب ها . چون روی جلد کتاب ها که در اون سالهای اول بعد از انقلاب نقاشی میکشیدم ، نقاشی جدیم رو میکشیدم برای اون ها . 

ولی این گالری من بود ، نمایشگاه من بود رو جلد کتاب ها خیلی هم مردمی ، همه میدیدن . ولی بعدا دیگه به این فکر کردم که نه اونا موندگار نیستن ، نمیمونن . چون اون نمونه هایی هم که نقاشی میکردم خیلی دقیق و خیلی کامل ، میدادن به ناشر و هیچوقت برنمیگردوندند پیش خودم . 

در نتیجه اون ها هم معلوم نیست روی کدوم دیوار . پس نمیموند . خود کتاب ها هم بعد از مدتی دیگه از بین میرفت . من 2 تا نقاشی قشنگ برای 2 تا کتاب بهرام بیضایی کشیدم ، فوق العاده عالی بود .

بعد دیدم این اواخری ناشرش خانم لاهیجی ، با اون سلیقه خیلی خاصش این دو تا رو تغییر داده و دو تا جلد جدید داده کار کردن براش . فکر کردم حتی اون چاپی ها هم نمیمونن . بنابراین این چه کاریه .....

دیگه بعدش مدت طولانیه ولی مسیرش هم معلومه . یعنی هیچ هیجان اون شگفتی دوره ی آغاز انقلاب و بعد از انقلاب رو نداره . بعدش قصه ی آدمیه که سعی میکنه همچنان روی پای خودش بایسته که من باشم . 

سعی میکنه خانوادش رو در رفاه نگه داره ، در رفاه نسبی ... سعی میکنه معنایی که در طول سال ها جمع کرده ، این معنا رو پراکنده کنه ... به دست اهلش برسونه . من واقعا فکر نکردم که معنایی که ذخیره کردم در طول این سال ها ، یه معنای یگانه ای بوده ... نه واقعا .

تو مقدمه کتاب آخریم هم نوشتم توی این جلد هشتم . نوشتم که من به هر حال کار کردم ولی این مقاله هایی که نوشتم این تعداد فکر نمیکنم هیچکدومش مطلبی داشته باشه که از پیش ، کس دیگری نگفته باشه ... واقعا . 

فروتنی نیست ، علامت خرد . البته فروتنی علامت خرد .....

خیلی تغییر کرده این علاقه های من و بعضی ها ثابت مونده و بعضی ها حالا یا به خواست خودم یا به خاطر خیلی مسائلی که پیش آمده کنار گذاشته شده . من دانشگاه تدریس میکردم ، دانشکده های مختلف هم تدریس کردم . معلم پروازی بودم برای دانشگاه کرمان ، دانشگاه شیراز . جاهای مختلفی تدریس کردم . 

بعد از مدتی اینطوری به نظر اومد که ، به دلایل نمیخوام بگم سیاسی ولی به خاطر محصورهایی که داشتند توی دانشگاه ها ، ترجیح میدادند که من درس ندم . به این دلیل که خیلی وقت ها وقتی که دوره ی تدریسم تموم شد دیگه قرار داد من رو تمدید نکردند به دلایل مختلف .

اصلا قصد نقد از دستگاهی رو ندارم . ولی ... نقد زیاد دارم ولی قصد اظهارش رو ندارم . خود بچه ها یه مقداری نومیدم کردند . فکر کردم که بسیاری از اینها ، فقط به خاطر گرفتن مدرک اومدند . بعضی وقت ها با من صحبت میکردند وقتی که درسم تموم میشد ، خب عادت دارند دنبال معلمشون راه میفتند و سوالاتشون رو میکنند . 

من میدیدم مثلا 80 درصد سوال ها درباره ی اینه که مثلا چرا به جای الف ، ب گرفته یا چی شده یا مثلا این واحدش اگر بیفته چی میشه ... غایب بوده چطور شده ... خب اینا برای من مهم نبودند . یه دفعه به شوخی بهشون گفتم که ، سر جلسه ای بودم ... گفتم که ، آخر این ترم من به همه ی شما الف میدم . خیلی تعجب کردند ، خوشحال شدند . گفتم برای اینکه یه اندازه نمیدونید .

در نتیجه من تدریس در دانشکده رو دیگه رها کردم . بعد ها در 2 جا تدریس کردم .یکی ، یه موسسه ای بود به نام کارنامه . و یکی هم یه موسسه ای بود به اسم ماه مهر که در هردوی اینها ، تاریخ هنر درس میدادم . ولی کلاس های نقاشی خودم رو از 1361 داشتم .

تا همین هفته قبل که تعطیلش کردم . چون که قصد دارم 10 سال 5 ، 6 ماه نباشم . کلاس رو نمیشه وقتی که شما نیستید به عنوان معلمی که به خاطر اون معلم میان نگه داری . ولی خب کار دیگه هم بود که به عنوان علاقه های متعدد من بود . 

مرمت بود ، که از همون جوونی خط های قدیمی رو که میخریدم مرمت میکردم ، تا همین هفته ی گذشته که یک کاشی نفیس صدمه خرده رو به روزگار اولش برگردوندم . این هنوز هست . نقاشی که خب همیشه بوده . کار گرافیک رو هم رها کردم 10 سالی . 

گرفیک خیلی فراره . آدم میتونه پوستر رو بگیره قاب کنه ... ولی پوستر برای قاب شدن نیست . پوستر برای نصب روی دیوار و این موقت . من دل سپردم به ماندگاری بیشتر ، که نقاشی این رو به من میده . به جز این نویسندگی اصلا جز مشغله همیشگی من بوده . 

اولین مقاله هام رو در همون اوایل 1340 نوشتم به صورت نقد و همیشه هم مقاله نویس بودم و هنوز هم بعضی وقتا مقاله مینویسم . 

کتاب به قصد اینکه کتاب بنویسم ننوشتم . ولی مجموعه مقاله ها رو به صورت کتاب درآوردم . چون که اون هم شامل همون کار گرافیک میشد . بسیاریشون رو در روزنامه ها نوشته بودم که خب عمر کوتاه یک روزه ای دارند ... و به همین دلیل بود که به خیلی از نوشته های خودم دسترسی ندارم که قبلا چاپ شده . 

و این 8 جلد کتابی که از من چاپ شد ، مجموعه آثار ... برگزیده نوشته ها ، جای شاید 100 مقاله توش خالیه که من پیداشون نکردم . با وجود اینکه دوست داشتم این مقاله ها رو ، فکر کردم ... یعنی فکر میکردم که باید این ها دیده بشن دوباره . 

شاید چیزی که به یک کتاب نزدیک باشه ، نه به خاطر حجم مطلب منه ، بلکه به خاطر نوع کتابشه . یعنی کتاب آقای لطفعلی صورتگر شیرازی که عکس های متعددی رو آقای جاسم غضبان پور ، گرفته بودند از کار های آقای لطفعلی . 

 بعد من یک متنی نوشتم در مورد زندگی و کار آقای لطفعلی . و اینا همراه هم تبدیل به کتاب شدند . ولی اون به قول شما یه پژوهش و کتاب نیست . یعنی حجمش کمتر از کتاب . درباره ی میرزا رضا کلهر هم یک مقالست . شاید اولین مقاله ی معاصری باشه که درباره ی خوشنویسی گذشته نوشته شده  .....

کتاب خاطراتم رو دارم مینویسم . این تنها کتابیه که به قصد کتاب نوشتن دارم مینویسم . ولی من خودم رو همیشه مقاله نویس میدونستم . هرچند در بعضی از مقاله هام ... طرحی از قصه و داستان رو میشه پیدا کرد . 

یعنی بیشتر قصست تا مقاله . ظاهر و قالب مقاله رو داره . وقتی که با دوست بزرگوارم آقای شمیم بهار در میون گذاشتم قصدم رو ، گفت که تو این قالب رو امتحان کن که ، صبح به صبح که از خواب بیدار میشی ، میشینی پشت میزت میخوای بنویسی ، اولین خاطرت رو بنویس . 

تقدم ، تاخرش هم در نظر نگیر . ممکنه اولین خاطره ای که نوشتی مال دیروزت باشه و آخرین خاطره ای که مینویسی مال 60 سال پیش باشه ... ولی اینا رو همینطوری بنویس . 

بخشی در تورنتو نوشتم . الان که دارم برمیگردم تورنتو که یه خرده کار کنم ، اینو تموم میکنم . طرح کلیش یعنی بیرنگش آماده شده و فصل بندی هاش مشخصه ... نحوش هم مشخصه ... فقط نگارشش مونده .....

قسمت۱۴:

من نقاشی رو ، به عنوان نقاش شروع کردم به معنای اعمش . یعنی هرچیزی رو که میبینم بتونم از روش بکشم ، بعد آرام آرام هرچی که میخوام رو نقاشی کنم ... منتقل بکنم . از همینجا شروع شد . از کارهای ساده ، از کارهای کپی ... مثل همه ی نقاش های نوجوان . 

چیزی که آرام آرام مهم شد برای من در همون دوره ... مسئله در اختیار گرفتن فن کار بود . این که من چطور بتونم یاد بگیرم ، هرچیزی رو که مایل هستم بکشم یا هرچیزی که در پیش روی من قرار داره بتونم حداکثر بهش نزدیک بشم ... عکاسانه حتی .

خب این یه چالش تکنیکیه . هر نقاشی بالاخره داره اینو ... کوتاه بود یا بلند ، فرقی نمیکنه . حتما از این چنبر میگذره . حالا بعضی ها تو این چنبر متوقف میشن و تبدیل به یه تکنسین محو میشن . بعضی ها نه ... حتی ممکنه کاری که بعدا میکنن اصلا هیچ شباهتی به اون خواستگاه واقع گرا یا اون چالش تکنیکی نداشته باشه .

اتفاقا امروز داشتم نگاه میکردم کاراهای جوزف آلبرز رو ... خب نقاش مینیمالست آمریکاییه . خیلی ساده کار میکنه ... سطح های خیلی سادست . بعد به یه مقدار طراحی از این برخوردم که خب بسیار قوی و ماهرانه بود . 

و این مشخص بود که این ... اون بخش رو چقدر در حد بالا  گذرونده . خب من از اینجا شروع کردم ... بعد شروع کردم خب نقاشی فروختن ، از 14 سالگی . پس کپی میکردم برای اینکه بفروشم . سفارش هایی که به من میدادند ، خب منظره بود یا موضوعات مختلفی بود و اینا رو باید ، خب با مهارت و دقت منتقل میکردم روی بوم تا سفارش دهنده راضی بشه .

خب این یه دوره ی خیلی اولیست که تا حدود سال های دانشکده طول کشید . در دانشکده هنر های زیبا ... من فضایی رو کشف کردم که خب کمی متفاوت بود ... قدری جستجو درش بود . تا اون موقع خب داوری در کار من نبود . 

همه میگفتن اووو ... چقدر خوب میکشه . در صورتی که خوب کشیدن خب بخشی از کار بود .ولی توی دانشکده با داوری ، چالش ، مباحثه ... با همه این ها مواجه شدم . با بعضی از مسائل که خیلی رو در رو نشده بودم وقتی که تنها کار میکردم بدون داوری و میفروختم ، این تجربه وجود نداشت و این تجربه فوق العاده مهمی بود برای من .

چون واقعا اون دانشکده خیلی به من نیاموخت به معنایی . ولی شاید برای اولین بار بود که مواجه شدم با اینکه برابر اون سیستم مجموعه توانمندی های من غیرمدرن به حساب میومد . جوون هایی بودند همشاگردی های ما که تخب جربه خاصی میکردند . 

کوبیسم بالاترین حد نوآوری بود که ، در همون زمان دیگه تقش در اومده بود در دنیا دیگه . کسی نقاش کوبیسم نبود در دهه 60 مثلا . ولی اون دانشکده اینطوری بود . پس من احساس بی دفاعی کردم حتی . برای اینکه مجموعه اون مهارت و قدرت فنی و اجرایی که برای خودم فراهم آورده بودم ... رفت زیر سوال و حسن من ، عیب من به حساب آمد . 

خب من آدم بسیار چالش گری بودم در جوانی حداقل و از پس همه در میومدم . برای خودم من هم این سوال پیش میومد که ، آیا من درست هستم ... یعنی این جهانی که فراهم آوردم با خودم حمل کردم آوردم اینجا ... آیا اصلا میارزه .....

این ادامه پیدا کرد تا سال های بعد از دانشکده که من در حقیقت این مهارت فنی رو فراموش نکردم ، ولی اون رو به عنوان عنصر اصلیم به حساب نیاوردم . پس در همین دوره بود ... در دهه 1340 بود که من حتی نقاشی های خیلی ساده ی امپرسیونیسمی میکشیدم که یه تاثیر و نفوذ دانشکده بود درش .

نه اینکه بگم معلم هایی بودند که از من بهتر کار میکردند ، هنوزم فکر نمیکنم . در این چالش شاید به نوعی ، سعی کردم پاسخی بدم به اینکه توانایی من میتونه مدرن باشه حتی ... بشه . 

و این کار مدرن در بخشی که توانایی فنی و تکنیکی میطلبید شاید در حوزه نقاشی سورئالیستی بود ، که من این رو کشف کردم . مثلا کارهای سالوادور دالی ، کارهای ماگریت ، که این ها یک جهان متفاوت و نویی رو ارائه میکردند  ولی با استفاده از اون مجموعه حیرت انگیز تکنیکی که اینا داشتند . 

ما میدونیم سالوادور دالی همیشه متفرعنانه ادعا میکرد که از ورمیر نقاش قرن هفدهم بلژیکی کم نداره . به همون مهارت میتونه کار بکنه ... خب حقم داشت ، میتونست . منتها خیلی از نقاشی هاش میبینیم که نوعی ایماژ یا یه نوعی بزرگداشت از کارهای ورمیر توشون دیده میشه .

برای من این شد که سورئالیسم جا افتاد . برای اینکه هم جهان نویی بود و هم در بخشی از این شیوه در کار کسایی که اشاره کردم حتی ماکس ارنست یا خیلی های دیگه ، قدرت و مهارت ساخت و ساز و تشخص تکنیکی لازم بود . تا وقتی که من اولین نمایشگاهم رو گذاشتم ، سورئالیست بودن برام جالب بود . 

من نقاش کمال الملکی که نمیتونستم باشم ، مثل استادم آقای حیدریان . یا همشاگردیم آقای کیخسرو خروش . در عین حال تقلب و جعل بود اگر من مثلا مثل کلاین کار میکردم یا مثلا مثل رابرت ایندیانا کار میکردم یا کارهای این طوری میکردم . 

برای اینکه کاملا به روز باشم مثلا اکسپرسیونیسم کار میکردم . در هم آمیختگی به وجود آمد و برای من مفرش همین نقاشی سورئالیسمی بود . اینم بعدا کنار گذاشتم ... هر چند که حسش در من موند . حس اینکه من چیزی به وجود میارم که موقعیت یقینی یک امر مرئی رو الزاما نداره . من مجبور نیستم که مثلا درخت بکشم ... منظره بکشم ... پرتره بکشم .

این مسیر به این طریق طی شد که خیلی هم کم دربارش من صحبت کردم . شاید این اولین باریه که راجع به اینکه چطور این حس سورئالیستی تو کارهای من پیدا شد که یک دوره ی کاملا رسمی بود و بعد در زمینه ی کلی کار من یک حضور نامرئی داشت تا به امروز .....

وقتی که من از دانشکده آمدم بیرون و آفاق دیگری رو جستجو کردم ... آرام آرام این حس به وجود آمد ، بدون اینکه واقعا انتخاب و اختیاری داشته باشم ... یعنی بشینم ... پیش خودم فکر کنم که من از فردا میخوام فلان کار رو بکنم . بعد مثل این فیلم های کارتون یه لامپ رو سرم روشن بشه .

نه این اتفاق نیفتاد . این اتفاق خیلی کند و آرام آرام رخ داد . این باعث شد که در جاهایی من همین حس سورئالیستی خودم رو در قالب های تازه تری نشون بدم . این اتفاق ، اتفاق خیلی مهمی بود برای من به چند دلیل . شاید مهم ترینش این بود که خودم رو باز گذاشتم در قبال اون چیزی که بودم ، نه در قبال اون چیزی که باید باشم .

که من یک نقاش مینیمالیست باید باشم ، یه نقاش فوویسم باید باشم . من بالاخره در دوران مدرنیسم دارم زندگی میکنم ... پس باید مدرن باشه کارم . اینه که هیچوقت نقاش مدرن من نبودم و هیچوقت هم نشدم . اما به روی چیز دیگری این در باز موند ... باز شد و اون این بود که گذاشتم اون چیزی که معنای باطنی خودم بود ، آرام آرام توی کارهام درز کنه ... پیدا بشه .

خب تاریخ هنر یه بخشی از زندگی من بود . علاقه من به آثار هنری ایران قدیم ، بخش دیگری بود . یه بخش عمده ای بود . یه عتیقه باز حسابی بودم از 17 ، 18 سالگی . از 14 سالگی هفته ای دو ، سه بار موزه ایران باستان میرفتم ... طراحی میکردم از روی نمونه ها . 

شما الان اگر بخواید در مورد آیدین آغداشلو تصوری داشته باشید ، این آدم رو بدون علاقش به تاریخ هنر جهان غرب و بدون عشقش به آثار هنری ایران از زمان باستان تا امروز و هنر اسلامی نمیتونید در نظر بگیرید ... یه آدم دیگه میشه .

گذاشتم که این بیاد ... یعنی مانعش نشدم . یعنی فکر نکردم یه کار دمده ایه ... نمیدونم مدرن نیست . این مهمترین پیروزی من بود به نظر خودم که در زندگیم به دست آوردم . که این در رو باز کردم ... اول لاش باز شد ... بعد تمام باز شد . 

وقتی که این اتفاق افتاد ، بقیه به خودی خود جور شد . یعنی این تصور که من از جوونی قطعات خط رو ، نگارگری هارو و سفال و هرچیزی رو مرمت میکردم این من رو رساند به اون مرحله ... کشاند به اون مرحله که خب چیا رو مرمت کردم . 

اینها آثار منهدم شده ای بود که من مرمت کردم . در نقاشی هام درست برعکس این شد . یعنی آثار فوق العاده زیبایی منهدم میشد ، یعنی بر میگشت به اون چیزی که زندگی من گواهش بود .....

من چون که هم به اشیا علاقه داشتم ، هم به مرمت علاقه داشتم ... هم به آثار هنری در طول تاریخ هنر علاقه داشتم ... پس اینها شدند موضوع من ، موضوع کار من . توی اولین نمایشگاهم سال 54 بود فکر کنم ... در انجمن ایرونی آمریکا ، من 12 کار عرضه کردم که چند تا از این ها شروع این شیوه رو نشون میداد .

یکی از مشهور ترین نقاشی های من در همون نمایشگاه بود . یعنی اون کار صورت آدم اثر بوتیچلی که صورت نداره و منظره در فضای صورتش امتداد پیدا میکنه ، اون باید موزه هنرهای معاصر تهران باشه . یا اولین نقاشی دو تکه ای که شاید در ایران اصلا کار شد یعنی دیپتیک ... باز مال همون نمایشگاهه . 

یک منظره بود . منظره دوره رنسانسی بود . یک تکه اش کنده شده بود ... روی صفحه ی همراهش نصب شده بود . در نتیجه این تکه اومده بود آنجا و در نتیجه این یک نقاشی بود اما قابل اینکه برگرده سرجاش هم نبود . یه جدایی ابدی بود . یه جدایی بود که ولی اشاره میکرد به اینکه از یک جا جداشدند این دو تا تکه . 

بعد متنوع تر شد . فقط نقاشی دوره رنسانس نبود که من با اینا کار میکردم  وبعد منهدمشون میکردم . بسیاری از اینها از دوره های مختلفی می آمد و منحصر نبود تو قرن 15 ایتالیا . و بعد وقتی که با عناصر هنر ایرانی کار میکردم ، از خوشنویسی استفاده میکردم که مچاله میشد ... بعد نگارگری ها بود که مچاله میشد . 

 اولین نمونه ای که یک نگارگری مچاله شده بود  ، با آغاز جنگ بود که یه دشت بود ... تیره بود ... ستون های دود بود در پس منظره . و یک کاغذ مچاله تو هوا پرواز میکرد ... با یک صفحه ی نگارگری کار رضا عباسی که سوخته بود و مچاله شده بود و داشت پرواز میکرد . 

بعد از هر حریقی ، خب یه مقداری کاغذ ها رو باد میبره ... حس من این بود نسبت بهش و این نقاشی به نظر من ، روایت خیلی درست خودم بود از جنگ . اگر اون نقاشی زیبای رضا عباسی که با دقت بازسازی کرده بودم ، سوخته و در آسمون پراکنده شده و حیف ... چون که حیف ، نقطه ی مرکزی همه ی این هاست . حیفه ... خب در حقیقت این ها نمایندگی میکنند ، همه ی جان هایی که حیف شدند . 

منتها هر کسی به نوعی این رو میگه . حالا من اینطوری در مورد جان هایی که حیف شدند اشاره کردم ... مثلا دوستای دیگه من مثل حبیب صادقی مثل کاظم چلیپا ، خب شهیدی رو که به خاک افتاده رو مستقیما نقاشی کردند . خب هر کسی یه جوری نگاه میکنه .....


قسمت۱۵:

بعد رسیدم به ظرف های شکسته . کاسه های دوره سلجوقی خانی با نقاشی های زیبای روشون که شکسته بودند ، در فضا منفجر شده بودند . این ها رو با گواش کار میکردم ... با آبرنگ کار میکردم و بعد که پیش خودم فکر کردم که لازمه من چند تا کار بزرگ به وجود بیارم ، تا اینکه بیننده در کارکوچکتر ... حاکم بر اثر . 

ولی وقتیکه اثر خیلی بزرگه ، اثر به بیننده حکومت میکنه . 3 ، 4  نقاشی خیلی بزرگ چند لته که 6 متر طولشون بود ، ساختم در این مدت . حالا دیگه مشکل برای من ، دشوار ... برای این که ایستادن طولانی مدت آسان نیست تحملش برام . 

بعد شروع کردم به منهدم کردن این ها . این منهدم کردن ها به انواع مختلفی صورت میگرفت و میگیره . وقتی که حالم خیلی خوش نبود ، این ها رو پاره پاره میکردم . یک نقاشی دارم که در اختیار آقایی محمد حسایی . شعر ، الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها ، حافظ رو به خط محقق گفتم آقای حسایی برای من نوشت ، بعد از روش من این رو بزرگ کردم ... با قلم مو .

بعد با کارد این رو تکه تکه کردم . یعنی شکافتم ... در شکاف های متعدد از بالا به پایین . نیم رخ های رنسانی رو خیلی با دقت میساختم و میسازم ، با همه ی ظرایفش . ولی خب هر بلایی دلم بخواد سر اینها میارم .

تو بعضی از اینها پارگی رو نقاشی میکنم روش . اینها شاید مهربان ترند . ولی در دوره هایی که من بسیار آشفته یا افسرده بودم و هستم این رو به صورت منهدم کردن مستقیم اثرم انجام میدم . و یه نقاشی بود که من کشیده بودم ... یک نگارگری بود ، یک مکتب اصفهان ، یه آدم جوونی ایستاده و بالا پایینشم خط تذهیب همه ی اینا رو نقاشی کرده بودم .

بعد میخواستم بسوزونمش . اجاق گاز رو روشن کردم شعلش رو و این کار رو دستم گرفتم و شروع کردم به سوزوندش . شعله از پایین اون کاری که کامل انجام شده بود جلو میرفت . بعد فیروزه و بچه ها اومدند و از دستم گرفتن .

چون که اگر از دستم نمیگرفتند ، همه ی کار میسوخت . البته در اون لحظه اون اتفاق هنری افتاده بود . یعنی در لحظه ای که داشت میسوخت ، همه ی اون افسوس ، همه ی اون حیف ... همه ی اون خود زنی ... چون اینا خود زنین . یعنی من اون خط زیبا رو وقتی که با تذهیب و با همه چیز با کارد برش هایی عمودی دادم ... اون خود زنی بود ... داشتم خودم رو میزدم . 

اثر به مصابح جسم خودم بود ، روح خودم بود و این خود زنی ها متعدد بود ، یکی دو تا نبود . من خیلی کارهارو از نیمه بیشتر سوزوندم . وقتی که میسوزوندم ، خب قابش میکردم . میچسبوندمش رو مقوا ... خب میشد نقاشی من .

ولی این لحظه ی تکوین ... لحظه ای که این واقعه داره اتفاق میفته ... یعنی شما دارید میزنین خودتون رو با کارد ، اون لحظه ی جنون و شگفتی و یک لحظه ی تکرار نشدنیه ... همون لحظست . وقتی که کارد به پوست میخوره ، اتفاق عظیم داره میفته . 

بعدش که خب پانسمان میکنی ... قبلش هم که هنوز نخورده . پس همه ی اون حادثه ، اون حادثه هنری ... تو اون لحظه اتفاق میفته . و اگر قاب میکنم این رو و میذارم ، فقط به قصد یاد آوری اون لحظست ، تکرار نمیشه اون لحظه . ولی خب مردم بدونن که یه آدمی داره خود زنی میکنه ... در همین حدود . ولی همه ی اون معنای متبلور شده ، توی لحظه ی خود زنی هست . من همیشه فکر میکنم اگر آدم بخواد خودش رو بکشه که خیلی هم راجع بهش فکر میکنم همیشه ... خب بهترینش اینه که بره بالای یه ساختمون بلند بایسته و پایین رو نگاه بکنه که آدم ها مثل مورچه دارن راه میرن ... بعد شیرجه بره تو هوا . 

بعد که میخوره زمین و متلاشی میشه و بخش متعفن روده هاش میزنه بیرون یا خون ... خب لحظه قشنگی نیست . به همین دلیل که من هیچوقت این کار رو نکردم . ولی همیشه فکر میکنم که اون لحظه ای که داری تو هوا شناوری و داری به طرف پایین میای و چقدر غیرقابل تکرار . 

همون لحظه ، یه دقیقست ... سی ثانیست ... همون لحظه چقدر عجیبه ... چقدر رهاست .....

این دوره خودزنی ، هنوزم ادامه داره . بعضی وقتا این کار رو میکنم . نقاشی رو کامل میکشم ، بعد پاره میکنم به چهار قسمت ، بعد کنار هم میچسبونم . باز تو لحظه پاره کردن که اون اتفاق شگفت انگیز داره میفته . 

قابل توصیه نیست . این سبکی نیست که آدم ، یا شیوه ای نیست که آدم بتونه توصیه کنه یا حتی برتری براش قائل بشه . ولی هرچه که هست یک واقعه ایه که در درون یک نفر داره اتفاق میفته . منهدم کردن چیزهای زیبا ...منهدم کردن ارزش ها .

در حقیقت اگر من خودم رو نقاش تاریخی میدونم ... به همین خاطره . برای اینکه من دارم گزارش یک انقلاب وسیع رو میدم و گزارشگر بیرونی هم نیستم . برای اینکه من این نمونه های منهدم شده رو سرهم کردم ... به جای اولشون برگردوندم . 

من مستقیما با این انهدام سر و کار داشتم ... عملا ، به طور عینی . بنابراین شاید من یکی از بهترین روایت گرهای بر حق این مورد باشم . یدونه از نقاشی های نیم رخ رنسانسی رو که نیم رخ یک زنی بود و تمام صورتش رو تنسوپلاست چسبیده بودم از این چسب زخم ها . 

وقتی میخواستن بخرن ، اون کسی که در اون حراج بنیاد مستضعفان متصدیش بود ، به من گفت که این نقاشی نقاشی خیلی خوبیه . حیف که بد تعمیرش کردن .....

نقاشی خودتون بود ؟

-  بله ... از خونه ای مصادره کرده بودند . 

منم یک دوستم رو دعوت کرده بودم چون که پول اصلا نداشتم . گفتم محمد بریم نقاشی من رو بخریم ... من پول ندارم . گفت خیلی خب ... وقتی که رفتیم اینو خریدم به قیمت خیلی ارزون . شکر خدا چون که فکر میکرد که حیف که بد تعمیر شده .

بعد پیش خودم فکر میکردم که حالا یه آدم خیلی عادی بود ، یه نگهبان خیلی عادی بود ولی جمله اصلیش که به کار برده که درسته ... حیف .

چون که محور اصلی همه ی اینها حیف . من به مادرم میگفتم ، مادرم نگاه میکرد ، میدید که من این نقاشی هارو با این دقت میسازم و بعد منهدم میکنم ... این کوزه گر دهر چرا جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش که اصلا خیام میان همه ی اینها ، راجع به چرخه ی حیاطن ... میگفت حیفت نمیاد که اینا رو اینجوری میکنی ... من میگفتم مامان جان خب حیفه ولی مگه خودت حیف نبودی که اون صورت به این زیبایی ... پر از شیار شد ... خب منم این نقاشی های زیبا رو پر از شیار میکنم ... به نمایندگی خداوند دارم قصه رو بازگو میکنم .....

قسمت۱۶:

شفاعت فرشتگان یک دوره ای بود که از هفت نقاشی تجاور نکرد و در اونها انسان هایی بودند که رنج میکشیدند اما با یک عنصر زیبای تزئینی همراه میشدند . پس نوعی شفاعت در این رنج بود . این زیبایی شفیع رنجشون میشد . 

مثلا تو یکیشی مرد برهنه ای ایستاده ، یه پاکت روی سرشه ، خب داره خفه میشه زیر اون پاکت ... ولی اون پاکت یک مینیاتور فرشته هست ،اینو یه جوری قابل تحمل میکنه . یا تو یکی که پشت یکی پاره پاره شده ، نوار نوار کنده شده انگار که زیر شدت تازیانه ایه . زیر پوستش تذهیبه ... اونجا بوده . 

زیبایی ، اون کمال مطلوب ... اون زیره . با شدت وقتی که پاره شده ، اون تازه ظاهر شده و بروز کرده . پس باز اون رنج رو توجیح میکنه و شفاعت میکنه . دیگه هم این حس رو نداشتم که برگردم به این دوره . من اغلب برمیگردم به دوره های نقاشیم . درباره ی اینها نه .....

یادداشت های باغ ملک در حقیقت از یک تعلیم دادن شروع شد . هنرجوهام رو میبردم که تو طبیعت کار کنند . از روی طبیعت کار کنند . و خودم کار میکردم که خب ببینند که این صحبت فقط یک تئوری نیست ، بلکه در عمل چجوری میشه .

اینجوری کار کن کافی نیست . تو خودت چجوری اینجوری کار میکنی . میشستم یه گلیمی مینداختم زیر خودم چهار زانو ، وسایل آبرنگمم کنارم بود ، نقاشی میکشیدم . این دوره رو من دوست دارم ... دوره ی خوبیه . برای اینکه در عین حالی که از حیث فنی از بهترین آبرنگ های ممکن ... به معنای اعمش دارم میگم بدون خود ستایی . 

در عین حال متضمن انتخاب بخشی از طبیعت ، که همینطوری که اشاره کردم دستی که انتخاب میکنه از یک جانب پنهانی تری هدایت میشه . من چرا این تیکه حوض لجن بسته ... چرا این تیکه اتاق متروک در حال ویران شدن رو انتخاب میکردم ... چرا انتخاب میکردم . 

بچه ها میگفتند که شما چرا اینجا رو انتخاب میکنی . من میگفتم که خب خیلی ، خیلی قشنگه ... همین . بعد ها بود که متوجه شدم که این خیلی قشنگه به این خاطر قشنگه ...  نه به خاطر اینکه ویرانه قشنگه ... که اتفاقا ویرانه  قشنگ هم هست ، ولی برای اینکه خرابه معنایی رو داره میده که اون معنای همیشگی ذهنی جاری و مخفی ذهن من بوده .

اما نکته ی اصلی به نظر من این بود که چیزی در اونجا بود که این معنا رو در خودش جا داده بود . و من باید اون رو میکشیدم بیرون . در مورد مجسمه ، میکل آنژ میگه ، من مجسمه که میسازم ... مجسمه اون تو هست توی سنگ مرمر هست ، مخفیه . 

من فقط دورش رو میتراشم که اون بیاد بیرون . این معنا هم توی اون ویرانه های باغ ملک بود . من باید چهار زانو میشستم و این رو ترسیم میکردم تا آشکار و بازگو کنم .....

بعد دوره ی فزونیه اشیا شکسته به وجود آمد . کاشی های شکسته ، ظرف های سفالی شکسته که توی هوا معلق بودند . انگار از جایی از آسمون کنده شده بودند و معنای ضمنی و اصلیشون شاید سقوط بود . 

همه ی اینا در حال سقوط بودند . دلهره توش بود ، سقوط بود توش . خیلی از اینها سالم نبودند ... یعنی تا برسند به این مرحله شکسته شده بودند . بعد که زمین میخوردند دیگه چیزی باقی نمیموند . شاید از معروف ترین اینها کاسه ی فیروزه ای رنگیه که اصابت کرده و تکه هاش رو هوا پراکنده شدند .

این شاید تنها نمونه ای باشه که لحظه اصابت رو نشون میده . بقیه تمام لحظه ی پرواز رو نشون میدند ولی اصابت در پیش رو رو دارند . اصابت قطعی محتمل نه ، اصابت قطعی رو دارند .....

نقاش های اغلب رنسانسی هستند ، اغلب که اسمشون هم همون آننو ... یعنی سال آپوکالیپس اند . یعنی آخر زمان اند ، سال فاجعه اند . 

توی این ها هم من آخر زمانی بودن رو دارم نگاه میکنم . یعنی فکر میکنم پیش خودم ... پیش خودم ، حالا نمیدونم تو کار موفق هستم یا نه  ... ولی پیش خودم فکر میکنم این مجموعه های مختلف و متعددی که منهدم میشند در حقیقت از یه فاجعه بزرگی دارن حکایت میکنن .

از یک آپوکالیپس دارند حکایت میکنند . به نظر من این آپوکالیپس فقط در خود عینیت وقوع این مسائل نیست . این نمونه ها نیست . تو ذهن من نمیدونم در کارهام میاد ، نمیاد . خیلی هم موثر نیستم که حالا حتما همه ی این معنا تو کارام جا میشه . حالا نشه مهم هم نیست . 

عملا فکر میکنم فاجعه  خود حادثه نیست . فاجعه در مای نظاره گر . ماییم که تماشا میکنیم . آپوکالیپس توی تماشای ماست . چون که عمر محدود . بعضی وقتا فکر میکنم وقتی کهدکره ی زمین منهدم بشه که میشه ... آخر زمان . 

یه تصویر دارم ازش . از دور نگاه میکنم انگار در یک سیاره ی دیگه ای هستم . بعد میبینم که مثل همون فیلم زابریسکی پوینت ، آنتیونیونی ... همه چیز در حال پراکنده شدن تو کهکشان . اتفاقا این رو گفتم ، یه نقاشی سه لتی بزرگ کشیده بودم برای صادق خرازی ، دوست عزیز منه و پدر آقای خرازی ... روحانی بسیار بسیار برجسته ایه ... آیت الله . 

و شاید یکی از دلپذیرترین پاسخ هایی که در مورد کارم گرفتم ... قصه ایه که آقای خرازی برام تعریف کرد . این رو زده بود به دیوار خونش . بعد میگفت پدرم آمدند به خانه ی ما ، و وقتی که این تابلو رو دیدن پاش ایستادن ... بعد شروع کردن به خوندن بخشی از قرآن درباره ی اینکه همه چیز نابود میشه و فرو میریزه . 

بعد به من گفتند که این یک صحنه ی کهکشانیه . با این که ظرف اصلی بود سر جاش ولی خرده ریزهاش خیلی پخش شده بودند . فکر میکنم که دارم نگاه میکنم این انهدام رو . این انهدام قطعی محتوم رو . 

بعد میبینم که چه چیزهایی پرواز کنان از کنار من میگذرن . کله ی داوود میکل آنژ ... بخشی از نقاشی های روی سقف چپ سیستین ها . کاشی های نفیس مسجد شاه اصفهان ... همه ی اینها دارن پراکنده میشن . پراکنده میشن میشن ... بعد هیچی ازشون نمیمونه .

این لحظه ی کهکشانی رو ، من داوری نسبت بهش ندارم . حیف هم نمیدونم در حقیقت در اون لحظه . چون که حیف به نسبت چی ... هیچ چیزی جاویدان نیست . کل شی هالک ... خب ولی اعجاب خودم رو یا شگفت زده شدن خودم رو نمیتونم ضبط و ربط کنم . 

یه جاهایی هم سعی میکنم این اعجاب خودم رو در تک تک موارد نشون بدم . اما کلش همون آپوکالیپسیه که اشاره میکنم . آپوکالیپس وقتیه که همه ی اینها رو کنار هم میبینی که به سرعت از کنار شما دارن میگذرن تکه هاییشون ... شکسته هاییشون .....

سال آتش و برف دقیقا از همان زمان آغاز جنگ شروع شد . منتها همه ی اینها خیلی لایه لایه هستند . هیچ کدوم از نقاشی های من در حقیقت سعی کردم ... حالا نمیدونم موفق شدم یا نه ، ولی شعاری نیستند . 

مخاطبه دارند ولی سخنرانی ندارند . همه ی اینها برمیگرده به جنگ ... بر میگرده به انقلاب ... بر میگرده به حال خودم ... برمیگرده به گزارشم از ایام پیری . بیشتر حس ، تا ما نکته معینی رو در اونها انگشت بذاریم روش .....

هر نقاشی وقتی به یه نقطه ای میرسه کارش ، یعنی جان کلامش ... جان معناش مشخص میشه ... وقتی که به این مرحله میرسید ، یه ، کارش خیلی متنوع نمیشه . ادا گرای خودش میشه ... منریسم خودش میشه ... شروع میکنه به تکرار کردن معنایی که موفق شده ، یعنی توفیق خودش رو تکرار میکنه . 

در تکرارشم عیب و ایرادی نیست . حالا آدمی مثل پیکاسو اینطور نیست ولی  خیلی های دیگه اینطورن . عمده ترین هنرمندان بسیار بسیار مشهور عصر ما ، در نقطه اوجشون از راتکو بگیرین تا پولاک ... هر کسی ... تا فراسیس بیکن ... همه ی اینها مثلا دهه های آخر عمرشون در تکرار مضامین قبلیشون میگذره ... هیچ عیبی هم نداره . من هم الان دارم همین کار رو میکنم ... خیلی هم کیف میکنم ... هر بار تکرار میکنم ... و هربار به قضیه نزدیک تر میشم .....

قسمت۱۷:

بعضی ها با یک طرح و زمینه ی از پیش طراحی شده کارشون رو شروع میکنند ، یعنی به قول نقاش ها اتود میکنند . تعدادی همون موضوعی که مورد نظرشون هست در اندازه و ابعاد کوچیک کار میکنند . میبینند که حالا چه رنگایی میخوان بذارن ، ترکیبشون چه جوریه و فلان ، یا موضوع چی هست .

عده ای هستند که نه ، کارشون خلق الساعه است ... در جا شکل میگیره . به همین دلیل شاید به جز یک طرح مبهم و کلی زمینه ی دیگه ای در دستشون نباشه . ضمن کار که دائم تغییر میکنه ، بخش هایی اضافه میشه ... بخش هایی بازسازی میشه و دوباره روش میاد و به میزان زیادی به حس لحظشون بستگی داره که تکمیل و تکامل کار چجوری صورت میگیره . 

من در حقیقت به گروه اولی تعلق دارم . شاید دقیقا نمیدونم چیکار میخوام بکنم . به منابعی که در اختیارم هست رجوع میکنم . نمونه هایی که میخوام منهدمشون کنم رو انتخاب میکنم . اینم این اواخر دیگه یک نمونه نیست ، بلکه یک مجموعه ترکیبیه .

کارم رو شروع میکنم براساس یک حس کلی ... یک معنای کلی . معنای کلی که در طول این 30 سال گذشته ، تقریبا حد و حدودش مشخص بوده . یعنی جهانش مشخص بوده . معلوم بوده که چیکار میخوام بکنم . 

ولی این باز همچنان نوعی نیست که هیچ چیزیش تغییر نکنه تا انتها ... تغییر میکنه . جاهایی رو اضافه میکنم ... جاهایی رو حذف میکنم ، و این تغییر بعضی وقتاه اسباب تعجب خودم میشه . پیش خودم فکر میکنم که از آغاز اصلا من این تصور رو نداشتم که کار تموم میشه ، این ریختی تموم بشه . 

مانعش هم نمیشم ... به هر حال کار یک ثبت معناست . یه معنای کلی رو ثبت میکنه ولی معنای لحظه هم ثبت میکنه ... مجموعه ترکیبی از این دو تا . در نتیجه میگذارم که این کار خودش رو بکنه . در بعضی از کارهام که یه اثری مورد صدمه عملی قرار میگیره ... اون لحظه ای که این اتفاق میفته ، لحظه ی مهمیه ... قبلا هم اشاره کردم به این .

در نتیجه این لحظه هم علاوه میشه به اون تغییر و تبدیلی که در انتهای کار به وجود میاد . به این ترتیب ، شاید تا لحظه آخر هم من بسیاری از وقت ها نمیدونم که این چه صدمه ای خواهد خورد . به حال خودم رجوع میکنم . 

اینا برای من ناشناختست . وقتی کار تموم میشه ، فکر میکنم که خب کاملا حدس نمیزدم که این به شکل درخواهد اومد .....

آقای بیوک احمری که حق استادی به گردن من داشت همیشه ... بدون اینکه خودش تمایلی به این کار داشته باشه ، خب نقاشی که میکشید ما و بعضی از همکاراش در اطرافش بودیم . نقاش خیلی خوبی هم بود . وقتی که کار رو شروع میکرد با یه شور و هیجانی قلم گذاری میکرد و کار میکرد . 

تماشاش کیف داشت . دور کارش میچرخید ... میشست بلند میشد . یه لحظه ای بود که کار تموم شده بود ، اما پیله میکرد و رها نمیکرد . بعد ما با دوستامون قرار گذاشته بودیم ، وقتی که فکر میکردیم کار تموم شده ... کار رو از زیر دستش میکشدیم بیرون . 

هرچقدر هم داد و قال میکرد که آقا این خیلیش مونده ، میگفتیم نه آقا این خیلیش نمونده ... این تموم شده . ولی خود من بارها دچار این اشکال شدم ، یعنی کاری که تموم شده بود رو انباشتش کردم .....

من با همه چی کار کردم . من با آبرنگ کار کردم زیاد ... دوست دارم آبرنگ رو . آبرنگ یه حسی از فوریت میده ... یک حسی از درجا بودن میده که برام خیلی زیباست . یعنی یه لکه ای که آدم میذاره ، دیگه این قابل تصحیح نیست ... همینه . پس چالش خیلی خاصی داره . 

اگر اشتباه بشه یا خراب بشه ، مثل رنگ روغن نیست که به راحتی تصحیح بشه ، اصلا تصحیح نمیشه . چون هرچقدر بخواین تصحیح کنید آبرنگ رو ، هی رنگ روی رنگ میاد . کار چرک تر و کدرتر و انباشته تر میشه . 

ولی الان هر ازگاهی آبرنگ برای به عنوان وسیله برام مطلوبه . وقتایی کارای خیلی دقیق و پرکار انجام میدم برام دلپذیر که مثلا یه دسته گل تو گلدون نقاشی کنم . و اینو خیلی راحت و سریع انجام میدم و خیلی لذت میبرم ازش . 

رنگ روغن همیشه کار میکردم ، تا در طول 30 سال گذشته ، بیشتر با گواش کار کردم . گواش وسیله بسیار پیچیده و دشواریه . اکرلیک خیلی ساده تر از گواش ... چالشش خیلی زیاده . شما وقتی که با گواش کار میکنید رنگ زیرین که میذارید ، روش بخواید با رنگ کار بکنید ، این رنگ زیرین اگر ضربه های قلمتون زیاد باشه ، این رنگ زیرین رو میکشه بیرون و قاطی میشه . 

مثل اکرلیک نیست که اون رنگ خشک بشه ... یا مثل رنگ روغن که اون رنگ خشک بشه . یکی از ساده ترین وسیله های نقاشی ، رنگ روغن . برای اینکه دیر خشک میشه ، همیشه یه مجال هست که شما همه ی کارهای حساس رو ، محو کاری ها و طیف های رنگی رو توش سر فرصت به  وجود بیارید . 

24 ساعتی طول میکشه تا بخواد خودش رو بگیره رنگ روغن . برای همین مجال میده بهتون . اما گواش اینطوری نیست . گواش خیلی خیلی سخته ... خیلی دشوار . میون هنرجوهایی که من تعلیم دادم ، چند نفر که معدود هستند با گواش خیلی خوب کار میکنند .....

گواش رو روی بوم که نمیشه کاری کرد ، گواش رو ناچار روی مقوا باید کار کرد . مقواهایی هست که خیلی راه دستمه . رنگ خیلی خوب میشینه روش . بعضی وقتها هم تو ایران گیر میاد ، تو تهران گیر میاد .

ولی اون ضخامت های مشخصی که مورد علاقه من هست ، الزاما همیشه توی بازار نیست . مقوای آرچ و هر وقت میرم یه خرواری با خودم میارم . الان انقدر مقوا دارم که اگر 150 سال عمر کنم بازم اضافه میاد . 

حرص میزنم و این حرص زدن ، میراث دوره ی بعد از انقلاب که رنگ نمیومد و هیچی نبود در حقیقت یه دوره ای . یه نقاشی خیلی فروخته بودم ... کسی از من خریده بود ، بعد بهش گفتم که به جای اینکه پول این رو به من بدی ، بریم با هم وسایل نقاشی بخرم من . اومد با من و من یه انبار وسیله ی نقاشی خریدم .

کار بدی نبود برای اینکه خب بسیاریش رو هنوزم استفاده میکنم . خیلی جالب بود ، من متوجه شدم که بعد از نزدیک به 35 سال ، رنگ روغن میتونه همونجور تر و تازه بمونه توی تیوپ هاش و خشک نشه . خیلی جالب بود ..... 

5 ، 6 سال گذشته فکر کردم که مدتی با رنگ روغن کار نکردم ، حس خیلی خاصی بود . بوی رنگ روغن رو کم آورده بودم . اینه که چند نقاشی چند لته خیلی بزرگ با رنگ روغن کار کردم . و نقاشی های سه لته ای ... نقاشی های دو لته ای با ارتفاع 2 متر در طول 6 متر . خیلی لذت بردم . دوباره کشف کردم رنگ روغن رو . 

ولی برای خود من دو تا مشکل داره .... یکی اینکه رنگ روغن خیلی دنگ و فنگ داره . جا میخواد ... وقتی تو اندازه بزرگ کار میکنی ،  جا میخواد و من جا ندارم برای یک نقاشی 6 متری . این نقاشی 6 متری رو هم که کشیدم در کارگاه های بعضی از دوستام مستقر شدم .

یه مشکل دیگه رنگ روغن برای من ، کثافت کاریش بوده . هر نقاشی که با رنگ روغن کار میکنه یک شعاع خیلی وسیعی رو از رنگ و قلم مو و نفت و نمیدونم ... حلال های مختلف و اینها اشغال میکنه . 

من آدم وسواسی هستم . من مثل نگارگرهای قدیمی هستم که تمام حوزه کاریشون محدود میشد به یک مقوا و زانوشون . نقاشی رضا عباسی هست که شاگردش معین مصور نقاشی کرده . نقاشی رو گذاشته روی زانوش . یعنی ، یک زانو رو روی زمین تکیه داده و زانوی دیگر رو بالا آورده و نقاشی داره میکنه .

من در یه مرزی میان این دوتا هستم . و خیلی با دقت و وسواس کار میکنم . اصلا ریخت و پاش ندارم ، هیچی ... جای همه قلم مو هام معلومه ، جای همه ی رنگ هام معلومه . در گواش رو که باز میکنم وقتی که رنگ رو برمیدارم بلافاصله میبندم ... که این البته از بچگی جنبه ی اقتصادی هم داشت . انقدر پول نداشتم که گواش خشک کنم و بزارم گواشم خشک بشه . 

ولی خب این اواخر دیگه رنگ روغن کار نمیکنم . برای اینکه خب این نقاشی ها رو باید ایستاده کار میکردم بیشترش رو ... و الان ایستاده کار کردن برام دشوار شده . پام درد میگیره ... کتفم درد میگیره . خب مثلا ارتفاع های بالا رو باید میایستادم و دستم رو بالا میاوردم و این باعث آرتروز شد ، که دیگه نمیتونم دستم رو خیلی بالا بگیرم ... حتما درد میگیره .

اینه که ، روی همین میزم کارام رو انجام میدم و دور و برم رو هم خیلی اشغال نمیکنم . خیلی با دقت و با نظافت و با نزاکت ، کار میکنم ... اونجور نقاشم ... اجداد من نگارگرهای قدیمی بودن .....

من تقریبا هیچ وقت از فاز بیرون الهام نمیگیرم . صورت آدم ها رو هم نقاشی نمیکنم معمولا . یعنی من نه نقاش منظره ساز هستم ، نه نقاش چهره نگار .  البته وقت هایی این کار رو کردم ... تعدادی صورت نقاشی کردم در طول عمرم و در طول سالهای اخیر که آدم هایی بودند که دوستشون داشتن . 

ولی با طبیعت به معنای یک منبع الهام و ارجاع نه . البته یه دوره ای در سال های 60 ... همونطور که اشاره کردم ، یه باغی رو نقاشی کردم ، تکه هایی از این باغ رو . باغ ملک رو در گلابدره ... ولی این یک دوره بود که دیگه برنگشتم بهش .....

آیا شما هم برای نقاشیتون اسم گذاری میکنید ؟

-  بله ، همیشه .

اون وقت کی اسم گذاری میکنید ، قبل یا بعد ؟ 

-  در ضمن کار در حقیقت . 

میدونم که این مثلا جز کدوم گروه کارهامه . ولی اون اسم اخص رو ضمن کار فکر میکنم . بعد هم پای کار مینویسم اغلب اوقات . من یه مشکلی دارم ، وقتی که یه کار رو شروع میکنم و طراحیش تموم میشه و رنگ رو میذارم ... یه خرده که کار پیش میره ، فکر میکنم که خراب شد ... بعد خیلی ناراحت میشم . 

با وجود اینکه میدونم هر بار این اتفاق میفته . ولی هربار مضطرب کنندست ... فرقی نمیکنه . بعد آرام آرام فکر میکنم که خب ... حالا میتونم این رو ، رو به راهش کنم . بعضی وقتا به شوخی به خودم میگم برای اینکه کاغذ خیلی گرون ... نمیتونم کارم رو خیلی به سبک نقاشی های احساساتی قرن 19 پاره کنم . میمونم پاش و کارم رو ادامه میدم تا به یه جایی برسه . 

اما این که تردید بکنم در میانه ی راه ... بله ، حتما ... حتما این اتفاق میفته . یعنی فکر میکنم که این مثلا تیکه اصلا درست نیست . یا با بخش های دیگه تناسبی نداره ، توافق نداره . ولی هر بار راه حلش رو پیدا میکنم و تغییر میدم . خیلی زیاد تغییر میدم .

نقاشی های من که بینندم تماشا میکنه ، فکر میکنه که همه چیز خیلی به دقت محاسبه شدست ، تا حدودی . ولی 60 درصدش تغییراتی که در ضمن کار صورت میگیره . نمیتونه تغییر نکنه . نقاش ... ذهنش ، دستش ، دائما در جستجوی راه حل بهتریه . 

بعضی وقتها این ، حتی بعضی از دوست های من ، سرایت دادند و میدهند به گذشتشون . یعنی آنشون ، لحظشون که تغییر میطلبه این روی نقاشی که قبلا امضا کردن هم اعمال میشه . من همیشه میگفتم ، توی دانشکده هم میگفتم ، به دوستام هم حتی میگفتم ... میگفتم انقدر تغییر ندید کارتون رو بزارید اون لحظه هر تغییری که میخواید ببینه . 

برای اینکه وقتی چند سال میگذره ، اون ثبت معنای اون روزگار شماست . شما که نمیتونید تاریخ رو تصحیح کنید .....

نقاشی هستم که خب کار اصلیم ، نقاشی ... یعنی معنای من نقاشی . هرجا که میخوام خودم رو معرفی کنم خب به عنوان نقاش معرفی میکنم . اما ، انقدر نقاش تمام وقت نبودم ... نیستم . یکی از دلایلش اینه که خودم رو بین کارهای مختلف تقسیم کردم . 

وقتایی کار مرمت انقدر گسترده میشه و انقدر مهم میشه که جای نقاشی رو میگیره . یعنی من وقتایی که باید نقاشی بکنم ، مرمت میکنم . همون لذت رو میبرم . این اواخری بعضی از مرمت های خودم رو امضا هم حتی میکنم . 

خب این یک ، در حقیقت وضعیت . نقاش هایی بودند و هستند که از صبح که بیدار میشن ، نقاشی میکنند تا شب ، به طور مداوم ... بعضی ها نه . بعضی ها ، باید اون حس بیاد . به قول فرنگی ها باید تو مودش قرار بگیرند ... توی حسش قرار بگیرند . من میگم در حالت نقاشی قرار بگیرند . 

در مورد من ، این همیشگی نیست . وقتایی میاد به صورت یه موج ، وقتایی نمیاد . وقتایی که میاد ، خیلی با علاقه و با پیگیری دنبال میکنم ... یعنی وقتم رو تلف نمیکنم ... چون میدونم که این اومده ، این حس که اومده ... میره و نمیدونم کی برمیگرده .

وقتایی شده که تا مدت ها این حس نیومده و من در قبال مطالبه گفتم که ، خب نقاشیم نمیاد ... بعد میگن  خب تکلیف ما چی میشه ... میگم که صبر کنید مثل خود من ، میاد . من از روزی که نمایشگاهم تموم شد ، به مدت 5 ماه بعدیش دیگه  نقاشی نکردم اصلا و فقط نوشتم ... خاطراتم رو داشتم مینوشتم و فقط نوشتم . . من در مدت چهار ماه 11 نقاشی کشیدم ... یعنی شب و روزم نقاشیم بود . صبح زود بیدار میشدم و میشستم پشت میز کارم و کار میکردم و نقاشی میکردم تا وقتی که تموم شد . وقتی که تموم شد رفت و من 6 ماه آینده اش حتی یدونه نقاشی هم نکشیدم . به زور نمیتونم کار کنم ... یعنی فشار نمیتونم بیارم به خودم .....

قسمت۱۸:

در همه ی سالها بعد از اینکه نمایشگاه انجمن ایران آمریکا رو گذاشتم و نمایشگاه موفقی بود ... برای اینکه همه ی کارام فروش رفت . همه ی کارام خیلی نبود ... 12 تا بود که چند تا از این نقاشی ها رو دفتر مخصوص فرح پهلوی خرید از طرف فیروز شیروانلو که بعدا دوست بسیار عزیز من شد و تعدادی رو هم علی لاجوردی خرید . تعدادی رو هم آدم های منفرد خریدن ... نموند چیزی از اینها . 

خیلی هم نمایشگاه پر انعکاسی نبود . چون که خیلی ها نمیتونستن این رو در بافت و جای درستش بگذارند ... بگن این چیه . هنوز هم من دچار این گرفتاری هستم که کسی من رو میبینه میگه شما چه سبکی نقاشی میکنید ... و من  واقعا با همه ی دقتی که دارم و مطالعه ای که کردم ، اغلب برای یک پاسخ  بلافاصله ... در میمونم . 

چه سبکی نقاشی میکنید ... این سوال از قدیم هم بود . این اواخری یک منقد غیرایرانی اشاره میکرد به این که ، وقتی که ما نقاشی مدرن ایران رو میبینیم ، که عمر نقاشی مدرن ایران هم در حقیقت با عمر من مطابق ... شاید از 10 سالگی من که اولین گروه نقاشان مدرنیست به ایران برمیگردن . 

اشاره میکرد که وقتی که ما میخوایم تو رو یه جایی بگذاریم در بخش ها و فصل های مختلف ... نمیدونیم کجا جا بذاریم . راستم میگه ... برای اینکه من مدرنیست نیستم . حالا خودشون میدونن به من ربطی نداره .....

بخشی از کار من ... بخشی که با آثار هنری قدیمی کار میکنم ... یعنی اون ها رو عینا به وجود میارم ، بازسازی میکنم بعد تخریبشون میکنم این برمیگرده به همون مقوله آرت بای آرت . این مقوله که اثر هنری زمینه ی کار یک هنرمند میشه ... اثر هنری معروفی متعلق به یک گذشته ، حالا دور یا نزدیک الگوی نقاشی قرار میگیره ، انقدر رایج که سوتفاهم دربارش از بی اطلاعی میاد . 

من وقتی که نگار گری رو به عنوان الگوی زیبایی که یه نقاشی دوره رنسانس رو به عنوان الگوی کمال ، الگوی اوج انتخاب میکنم ، دو کار میتونم بکنم . یا میتونم نمونه ی چاپی اون رو مچاله کنم که همین معنا رو هم میده تا حدودی . مثل کار مثلا راشنبرگ ... که با رومنس این کار رو میکنه . 

یا خیلی های دیگه ... اصلا یکی ، دو تا نیست . چیز بسیار قطوری هست که من اصلا دو ، سه سال پیش این رو دیدم ... اصلا اسمش هم هست art about art   هنر درباره ی هنر ... با اون هنر با هنر فرق میکنه . 

این کاری که خیلی ها میکنن ، میتونن هم بکنن ... راحت تره ... بلافاصلست . حالا ممکنه مچاله هم نکنن ، باهاش شوخی کنن . معروف ترینش اون نقاشی مارسل دوشان ... با مونالیزا . خیلی نمونه ی معروفیه این . مال نیمه اول قرن بیستم . 

یا میشه باهاش شوخی کرد ، مثل همین یا ده ها نمونه دیگه . میشه ازش استفاده دیگه ای کرد . یعنی اثر گذشته ، مفهومی رو از دوران کنونی بازگو بکنه . شما چه میکنید با اون که این تبدیل به اثر روز میشه . خب نمونه خیلی زیاده . 

نقاشی های رنسانسی که ، یا نقاشی های دوره باروت که ، خب یه نقاشی روی نمونه ی چاپیش لباس امروزی نقاشی میکنه یا اون آدم ها رو مثلا در شرایط امروزی قرار میدن . خیلی زیاد ... منتها من ،  تاریخ هنر برای من خیلی جدیه . شاید من به عنوان یک شرقی اجازه نمیدم به خودم که با آثار معتبر مزاح کنم . 

اون آزادی ذهنیه غربی میخواد ، که اونجور راحتن ... من اونجور راحت نیستم . برای من تقدس وجود داره . در نتیجه من هیچوقت شمایل شکن یا آرکاناپلاست نبودم ... هیچوقت . من هرکاری که کردم با احترام محض بوده . 

و با افسوس و با اندوه . من دوباره این ها رو عینا میکشم . در دوباره کشیدنش یک نوع عبودیت و احترام اعمال میکنم . وقتی که منهدم میکنم ، در حقیقت حاصل کار استاد بزرگی مثل پولایولو رو من منهدم نمیکنم . من حاصل کار خودم رو منهدم میکنم ... من فقط نسبت به خودم مختارم . 

من هیچوقت نفهمیدم چطور ممکنه کسی اجازه به خودش بده ، مگر این که دیوانه باشه که بوده که بره و مجسمه پیه تا میکل آنژ رو ... با چکش بینی حضرت مریم رو خرد کنه . نمیفهمم این چیه ... این شمایل شکنی . ولی اصلا با جهان من مشابهتی نداره . 

این نوع شمایل شکنی ها که مختص فرهنگ و تمدن غرب آزادشدست که به آنارشیسم میرسه ... اصلا در حوزه ذهنی من نیست ... در حوزه روحیه من نیست . من به شدت احترام گذارم به همه ، به هرکسی ، به هرچیزی .

اثر هنری که جای خود داره . وقتی که تونیش افرازی روی نقاشی گرنیکای پیکاسو در موزه هنر های معاصر نیویورک رنگ پاشید ، من در این خودنمایی دیدم تا اینکه بخواد یک فاجعه ای رو به رخ بکشه . مثل این آدمهایی که خودشون رو منفجر میکنند . 

خب ببینید ، در این یک چیزی ... بک معنایی هست اصلا نفرت انگیز ... زشته اینکار . ولی یک قصدی در این هست . قصدی که احتیاط نداره . یعنی شدت هست در این . من به شوخی بعد ها به خود تونیش افرازی گفتم که کار عمده ای نکرده اید . از یک اعلامیه گردان تو پرسکوی بالاتر نرفتی . 

برای اینکه رنگی که روی گرنیکا پاچیده بودی رنگ قابل شستشو بود . تو جگر و جرئتش رو نداشتی . چون که جگر و جرئتش رو نداشتی ، پس فقط به قصد خودنمایی این کار رو کردی . فقط به قصد شهرت این کار رو کردی . هنوزم خیلی ها اسم تونیش افرازی رو ، واسه خودش هنرمند قابل توجه ایه و گالری بسیار معتبری توی سوهو نیویورک داره . به خاطر اون کارش میشناسن . 

من به راحتی میتونم یک صفحه ، یک ورق ، کاغذ سفید a4 رو مچاله کنم . خب حالا ... این فرق میکنه که من مینیاتور رضا عباسی رو مچاله کنم ... اون فاجعست . 

این میره یه ورق دیگه میکشه میاره . من به مصابح این که بخوام اعلام بکنم که ما در دوران فاجعه داریم زندگی میکنیم ... و ارزش ها مچاله میشن ، یه پیام خیلی مستقیمیه ... غیر مستقیم ترش چرخه ی حیات . 

وقتی این رو دارم میگم ، من آیدین آغداشلو نمیتونه تحمل کنه کوچیک ترین خدشه ای به عنوان یه مرمت کار ، به یک اثر هنری ارزشمند وارد بشه . پس ناچار اون رو دوباره سازی کنه ، تا این حیف بودن رو ... روی اون دوباره سازی شدش اعمال کنه .

پس این کار به این سادگی پهنه ی وسیعی رو در پشت سرش داره که به اون لایه های روحی ، معنایی ، زندگی شخصی و ... همه ی اون وجود خاص و متفاوت اون هنرمند داره اشاره میکنه ... داره گواهی میکنه .....

اولین کتاب مجموعه نقاشی های من که چاپ شد ، خیلی پیش شاید ... 20 سال پیش . من یه مقدمه نوشتم . تو اون مقدمه سعی کردم این رو توضیح بدم . حتی art by art  رو همونجا توضیح دادم . همه ی این زمینه ها که اینجا دارم میگم بعد از 20 سال ، اون موقع توضیح دادم . تو art by art  یک تفاوت وجود داره با کپی کردن . 

شما یک اثری رو بازسازی میکنید یا مستقیم برمیدارید ... ولی اون رو از آن خودتون میکنید . یعنی معنای خودتون رو طوری بهش علاوه میکنید که اون اثر فقط بهانه ای میشه برای اینکه معنای شما رو بازگو بکنه . این art about art  . 

هرچیزی غیر از این کپی . میتونه خیلی ماهرانه باشه ... میتونه هم خیلی ابتدایی باشه . مرز تعیین کنندش اینه که آیا تو اون اثر رو از آن خودت کردی ... خب چرا حالا راجع به art about art   بگیم . مگه سیب هایی که پل سزان میکشه ، سیب معمولی نیستن ... سزن اونها رو از آن خود کرده . 

سیب سبز و قرمز که آدم میبینه ، یاد سزن میفته . درصورتی که اون سیب خداوند ... سیب سزن نیست . بنابراین هرکدوم از اینها از کجا میان ، در روح جذب کننده ی نقاش جوانی که تاریخ هنر هم میخونه ، مرمت گر هم هست ، کارشناس آرام آرام آثار هنری قدیم ایرانیه . نسخه شناس شده آرام آرام ، بعد ها در شناخت نسخه های خطی قرآن ، صاحب منزلتی میشه ...همه ی اینها . 

حالا من میتونم هرکدوم از اینها رو بگم از کجا آمدند . مثلا این معلق بودن حتما از بعضی کارهای سالوادور دالی اومده . معلق بودن از عدم امنیت میاد . من همیشه در زندگیم احساس عدم امنیت کردم . اگر شکل گیریه ، یعنی تجسم این عدم امنیت رو ، در کار دالی به صورت اشیایی که معلق هستند دیدم ، و تاثیر گذاشته روی من و نه به صورت عینی اینها ولی حس کلیش در من ، نشست کرده در روح من . 

خب این شاید ، احساس مشترکی بوده که در هر دو سو بوده . من هیچوقت احساس امنیت نکردم توی زندگیم . هنوزم نمیکنم ... من هنوزم تلفن زنگ میزنه ، خیلی خوشحال نمیشم . نمیدونم زنگ در خونم رو میزنن میگم اومدن منو بگیرن ببرن . 

احساس امنیت نمیکنم ، مخصوصا بعد از انقلاب . این احساس امنیت به یه صورت بیمار گونه ای دراومد . حقم بود ... ملامت نمیکنم ، ولی بود . درک این مسائل هم عینا همینه . فقط شاید تسکین میده . آدم اگر بدونه چی از کجا آمده تسکین پیدا میکنه ، موقت .....

این اشیایی که منفجر میشن رو توی همونجا نوشتم . شاید اون صحنه آخر فیلم زابریسکی پوینت میکل آنجلو آنتونیونی ، که در صحنه آخرش دوربین به طرف اشیایی میره که منفجر میشن ... یخچال منفجر میشه ، یک قوطی منفجر میشه ، تلویزیون منفجر میشه ... هدف اون مشخصه . چون که اصلا زابریسکی پوینت یک فیلم چپی ، یعنی ضد جامعه مصرفیه . 

پس این با لذت داره نگاه میکنه که یخچال منفجر میشه . من با لذت نگاه نمیکنم که چیزی منفجر میشه . اگر کاسه من توی آسمون منفجر میشه ، لذتی درش نیست . لذت در اینه که من تونستم این رو با موفقیت نمایش بدم .

بنابراین آره ... این انفجار ها از اونجا شاید میاد . هر کدوم از یک جایی میان . من روحم جذب کننده بوده . این عیب یا حسن ، نمیدونم ... ولی میتونم بگردم دنبالشون . من حتی خودنمایی رو میتونم توشون پیدا کنم . این خودنمایی که یه وقتایی حتی میتونه به تکبر برسه ، 

که من در این نمایشگری بخوام بگم که من تو گیومه ، با حروف خیلی درشت ، چه توانایی دارم ... حتی این اسباب سوء تفاهم میشه . من یک قطعه ی میرعماد رو ، سوره ی حمد رو ... با قلم مو نقاشی کردم . 

برای اینکه مشخص بشه کار میرعماد نیست این ، اینو با رنگ سفید ، روی زمینه ی سرمه ای تیره نقاشی کردم که این تفاوت مشخص باشه . این قطعه که با قلم مو تمامش ، خیلی مورد علاقه خوش نویس هاست . 

بارها خواستند این رو به قیمت های شگفت انگیز از من بخرند . همیشه هم بهشون گفتم ، شما از این بهتر مینویسید ، از من بهتر مینویسید ... میگن نه شما اینو با قلم مو نوشتید . خب این خیلی مشهور شد . این اواخری از همین به این نتیجه رسیدند که پس من هر خط قدیمی که دارم با قلم مو نقاشی کردم . 

یعنی جعلی اند . خب ، نمیفهمند . وقتی شما با قلم مو خط مینویسید ... معلومه که با قلم مو ... ولی کار غیرممکنی تقریبا . مثلا مرحوم اسماعیل جلایر در زمان ناصرالدین شاه ، با قلم مو خوشنویسی میکرد . این نشانه ی چیه ... نشانه ی تفاخر . نشانه ی اینه که من نتونستم خودم رو ، خودنمایی خودم رو ضبط و ربط کنم . 

در نتیجه از دستم در رفته و شما وقتی که این قطعه ی میرعماد رو ، سوره ی حمد رو نگاه میکنید حتما باید توجه بکنید که یه آدمی داره گردن کلفتی میکنه . داره میگه ، هیشکی مثل من نمیتونه این کار رو بکنه .

خب این که قشنگ نیست ... ولی این هست . اون سوره ی حمد فوق العادست . ولی من عنصر خودنماییش رو وقتی که ازش جدا میکنم ، یه خرده نقصان پیدا میکنه . از اون کمال مطلوب افت میکنه برای من . میگم ، تو خواستی روی کی رو کم کنی ... خواستی روی امروزی ها رو کم کنی ... نمی ارزید . من چهار سال اون رو نقاشی کردم . وقتی که موشک میزدند نقاشی میکردم . 

وقتی که اون رو نقاشی میکردم ، اصلا متوجه نبودم که موشک خرده ... واقعا دارم میگم . یک صدای خوفناکی بود ، بعد من فکرمیکردم که خب ... بالاخره زد . حالا بقیش رو بکشم . یه معنای باطنی داشت . اون معنای باطنیش برای من ارزشمند . 

یه مراقبه بود . یعنی نقاشی ایرانی ، خوشنویس ایرانی ، البته من اینجا خوشنویس نبودم . با قلم نی هیچوقت چیزی رو ننوشتم . بخش معناییش ، بخش معنویش ... این آرامشیه که به آدم میده . من وقتی که تذهیب میکشیدم ، زمان می ایستاد . من بعضی وقتا اصلا غذا نمیخوردم . یادم میرفت غذا بخورم . 

این اون قسمتیه که دلپذیر . و الا رو کم کردن ، شد کار ... روی کی رو میخوام کم کنم ، اصلا می ارزه آدم چهار سال کار کنه تا رو کم کنه ... تازه روشونم که کم نمیشه ، نقاشی هات رو میگن کپیه . قطعاتی که با قلم مو نوشتی میگن جعله . و تو دیگه اصلا الزامی نمیبینی که تصحیح کنی ... بعد در معرض این سوال قرار میگیری .....

 قسمت۱۹:

برای اینکه شما نمایشگاه نقاشی بذارید ، باید یک سال کاراتون رو نفروشید ... کاراتون جمع بشه ، بعد اون رو بذارید توی نمایشگاه ... یعنی درستش اینه . بعد مردم بیان ، به احتمال بخرن کارتون رو و شما پولدار بشید . 

 یک سال دیگه از این پول بخورید و نقاشی بکنید برای نمایشگاه بعدیتون . این رسم همه جای دنیاست . من نتونستم این کار رو بکنم ... متاسفانه . به خاطر اینکه من هر نقاشی که کشیدم بلافاصله فروختم ، چون که پولش رو لازم داشتم . 

در نتیجه نقاشی های من جمع نشد . علت های فرعی هم داشته . مثلا یکی از این علل فرعیش ، این بوه که من آدم خیلی خجالتی هستم و اینکه شب افتتاح نمایشگاهم اونجا ، بچرخم و سلام علیک بکنم و تحسین بشنوم ، سختم بود همیشه .

 یه علت دیگه هم داره ، اون اینه که خیلی به بازار هنر موجود ایران ، اعتقاد نداشتم از جوانی . فکر میکردم ، بیش از حد برنامه ریزی و دسته بندی و حمایت های حساب شده درش هست . نمیخواستم بخشی از این بازی باشم . 

بعد ها فهمیدم که اولا ، در همه جای دنیا اینطوریه ، بلا استثنا . خیلی باید آدم اهل توهم باشه ، که فکر کنه یه نقاش خوبی هست ، بعد کارش رو میزنه زیر بغلش  میبره به یک گالری نشون میده و بعد یک لامپی روی سر یارو روشن میشه و میگه عجب استعداد فوق العاده ای یه قرارداد مینویسیم که شما مثلا سه هفته دیگه بیاین اینجا نمایشگاه بذارین بعد منقدین میان میبینن همه میگن عجب نقاشی .

نه واقعا اینطوری نیست نمیگم حق ادا نمیشه در سطح جهانی ، یه خرده دیر بعضی وقتها ادا میشه ولی خارج از این دسته بندی ها نیست . یکی هم که در بازاری که در داخل ، خب هرکدوم از ما نقاشان ناچار بودیم باهاش سروکار پیدا کنیم و خودمون رو یک جوری باهاش تطبیق بدیم .

در این بازار خرد ، تخصص و هنر شناسی نمیگم غایب بود ولی بخش عمده ایش نبود . در نتیجه بسیاری از وقتها سلیقه های پیش پا افتاده خط میداد و هنرمندان شاید بسیاری از وقتها ناآگاهانه در این خطی که براشون ترسیم کرده بودند حرکت میکردند .....

نتیجه گیری برای من ، یک هشداری بود که متوجه شدم که هر چقدر هم بخوام با این سیستم همراهی نکنم ، یعنی سیستم  نقاشی ، نمایشگاه ، خریدار ... باز هم به نوعی در جایی از این سیستم قرار میگیرم .

 بنابراین دیدم خیلی وقتها ، نقاشهایی که ساخته شدند ، نقاشهایی که جعل شدن ... آثار به کلی پرت و پلایی که تحسین شدن ... بازاریابی شدند هنرمندان شایسته ای که برای مدتی در محاق قرار گرفتند . این که گفتم برای مدتی این که هیچوقت دراز مدت نیست این تلاش برای نادیده گرفتن یک هنرمند بزرگ .

اینا همه دست به دست هم دادن در نهایت من به اینجا رسیدم که نمایشگاه نمیگذارم ولی کارهام رو تک تک میفروشم و زندگیم رو میگذرونم .....

شاید از آخرین نمایشگاهم بشه برداشتی کرد ، چونکه این چهارتا نمایشگاهی که شما اشاره کردید ... اولیش که خیلی جوان بودم اتفاقی که  درش افتاد این بود که نوع نقاشی من که اصلاً دیده نشده بود یا مد نبود ، برای اینکه دوره اوج مدرنیسم و سقا خونه و نقاشی خط و اینها بود ، به اندازه کافی مورد استقبال قرار گرفت و این منو خاطر جمع کرد که میشه به قول معروف اون زمان کوبیستی نقاشی نکرد ، اما جایی پیدا کرد. این تجربه خیلی بزرگی بود ، سه تا از این نقاشی ها رو همون موقع خریدن از طرف دفتر مخصوص که بعدا وقتی که موزه هنرهای معاصر تشکیل شد اینها رو به اونجا دادن.

نمایشگاه بعدی من در تورنتو کانادا بود ، در گالری همسرم فیروزه . پیشنهاد کرد که این نمایشگاه رو توی گالری خودش بگذاره و من هم در کنار نقاشی هایی که به طور معمول میکشیدم و میفروختم یه تعدادی رو نفروختم .

نمایشگاه خوبی بود اونجا بود که متوجه شدم نقاشی من مخاطب جهانی نداره به یه عبارتی با وجود این که کلامش جهانی ... نه که جهان خرفت و خنگ باشه نقاشی من مخاطب جهانی در اون دوره نداشت . این بازی درسی بود گرفتم حالا داره ولی طول میکشید 2006 ده سال .....

نمایشگاه سومم از مجموعه ای بود که یک مجموعه دار که نقاشی های من رو هم دوست داشت ، ولی از نقاشی های من ، مجموعه عظیمی از هنر معاصر ایران رو و خاورمیانه رو هم داشت ... یه روز تلفن کرد به من گفت من از این مجموعه ای که از کارهای تو دارم میخوام یه نمایشگاه بذارم .

گفتم خوب بذارید ... گفت ولی میخوام انتخاب کارها و اینها ، چون 26 کار منو داشت که 15 تا شو گذاشت ، گفت میخوام تو خودت بیای دبی و اینا رو تنظیم کنی و بچینی گفتم باشه . رفتم ، نمایشگاه رو چیدم ... یه شب قبل از افتتاح برگشتم ایران.

نمایشگاه آخری که گذاشتم ، صاحب گالری که قرار بود اون نمایشگاه رو اونجا بذارم در شش ماه گذشتش یک حقوقی برای من تعیین کرد که من بدون دغدغه بتونم نقاشی بکشم و برای نمایشگاه بذارم . یه امر استثنایی بود .

در نمایشگاه آخری یه اتفاقی افتاد که خب برای خود من هم خیلی خاص بود . یعنی شب افتتاح نمایشگاه هزاران نفر اومدند . تمام اون خیابون بسته شد و عده ای افتادن توی جوی آب و پاشون صدمه دید .

آدمها رو که میومدن برای دیدن آثار ، یه عده مامور بودن که بیست تا بیست تا میفرستادن بالا . چنین چیزی در طول تاریخ هنرهای تجسمی ایران ، هیچ وقت اتفاق نیفتاده بود . یکماه و نیمی که این نمایشگاه برگزار شد و برقرار بود ... تمام مدت سالن پر بود .

یعنی از لحظه ای که در باز میشد ، میومدن و این نقاشی ها رو تماشا میکردند ... تا لحظه ای که در اونجا بسته میشد  . هیچ لحظه ای خالی نبود اونجا یا کم جمعیت نبود ، ازدحام غریبی بود ، این خیلی غریب بود برای خود من چون همچین تصوری نداشتم .

هنوز هم ندارم هنوز هم وقتی سخنرانی میکنم هر سالن کوچیکی رو که میبینم میگم خب خوبه این ، و بعد میگن نه آقا اینجا کمه یه عده ای میان تو کوچه میمونن . آخرین بار این اتفاق مثلا در تبریز افتاد ... همین 10 روز پیش .

تصورم نسبت به خودم تقلیل یافته تر از چیزی که باید باشه ... واقعا بدون ادا . خب همه نقاشی ها بجز یک نقاشی فروش رفت . قیمتها خیلی بالا بودن و یکی از ناراحتی های من این بود ، نخوام ادای چپی دربیارم ولی دلم میخواست که یه طوری میشد که تعداد بیشتری میتونستن نقاشی ها رو بخرن ، یا امکانش رو میداشتن .

در باطن متوجه شدم که ، من محبوب نقاش های ایرانی نیستم . اینو دونستم و این یکی از مهمترین درسهایی بود که من گرفتم . من محبوب مردم هستم ولی حد نالازمی ... نقاش قرار نیست تو خیابون راه میره ، باهاش عکس سلفی بگیرن . ولی من محبوب تقریبا 90 درصد نقاش های معاصر ایران نیستم ... منظورم نقاش های نسل خودم بود همونی که بهشون اصطلاحا میگن بزرگان ......

قسمت۲۰:

تعریف شخصی من از این که هنر سنتی چی هست ، هنر مدرن چی هست ... یا اینکه هنر مدرن نمیتونه سنتی باشه ، تعریف خاص و جدیدی نیست . اینها همه تعریف شده میزان کاری که در حوزه تعریف هنرهای تجسمی یا هنر به طور اعم شده بسیار حجم عظیمی دارد .

من یا امثال من میتونیم به راحتی به اینها استناد کنیم. خب هنر سنتی، هنر سپری شده است . هنری که معنای یک دوران رو بازگو میکرده ، ولی چونکه اون دوران دیگه وجود نداره و اون معنا وجود نداره ... پس بازگوییش به همون صورت بی معناست . مگر اینکه جنبه استاد کاری ، مهارت فنی یا امتداد یک نوعی از هنر خاص تا به زمان ما مورد نظر باشه ، شکل کلیش اینه .

فرش ، هنر سنتی در عین حال هنر کاربردی هم هست و معنا و مفهوم انسان عصر خودش رو داره بسیار کامل و عالی بیان میکنه ، ولی الان معنای بنده و شما رو نمیتونه بازگو کنه ... مگر اینکه من و شما در بخشهایی به اون معنای گذشته مرتبط مونده باشیم ، متصل مونده باشیم پس با بازگو شدن اون معنا بخشی از معنای ما ... بخشی از معنای ماهم بازگو بشه ، در این حد .

هنر مدرن به هر حال از قرن بیستم تقریبا شروع میشه . بعد هم تا انتهای قرن بیستم هم هنوز جاری هست ... البته اواخر خیلی کندتر و بعد هم پایان میشه و پایان میگیره دورش ، مدرنیته ، مدرنیسم رو به وجود میاره و مدرنیسم که به قصد مساوی کردن جهان به سود آینده شکل گرفته ... مصداق های خودش رو در همه جا داره . در هنر تجسمی داره ، در ادبیات داره ، در همه جا داره .

پس مدرنیسم محصد مدرنیتس که شروع میشه و طرح و شکل جهان رو تغییر میده ما با جهان مدرن سروکار داریم .

طبیعتا چون که یک جهان مدرنی به وجود اومده که از پزشکی گرفته ، تا معماری ، تا صنعت ، تا فرهنگی شناسی ، تا اخلاق شامله . خب نمایندش در مثلا هنرهای تجسمی مدرنیسمه .

نو دیشو درست انجام میده خوب به عهده میگیره ،  کارشو انجام میده . الان همون قدر سپری شده که هنرهای سنتی سپری شدن ، الان شما به عنوان یه نقاش یه نقاشی کوبیسمی بکشید ، مثل آدمی میمونید که الان یک مینیاتور رضا عباسی رو داره بازسازی میکنه ، فرقی نمیکنه.

پس اینا سپری میشن ... از این نظر تفاوتی با هم ندارن . اما دنیایی که در اون هستیم به کجا داره میره ، بیشتر از اون که در قید پست مدرنیسم باشه یا نیو آرت باشه شکلهای جدیدی که به وجود اومده ، یعنی آرتی که نه رو بومه نه رو چهارچوبه نه ... فقط حجمه .

در شکل مجموعه و معجونه خیلی خیلی عجیب و شگفت انگیزی ، که هنر جدیده . ممکن پرفرمنس باشه یا دیون اجرا کنند چیزی رو . ممکنه ویدیوآرت باشه ، که از دستگاه مانیتور پخش میشه . ممکن هرچیزی باشه .

این داره نمایندگی میکنه ، هم دوران ما رو ، و هم تمایل انسان معاصر رو برای اینکه به پیشتر از خودش خیلی وابسته نباشه ، پس آفاق جدیدی رو داره جستجو میکنه . اینو بعضی ها موفقن بعضی ها نیستند . بعضی ها دوام دارند ، بعضی ها دوام ندارند . 

خب این باز همون امریه که ، اگه بتونیم باید صبر کنیم که تاریخ ، جایگاهش رو معلوم بکنه برای ما .....

ممکنه نقاشی در زمان ما ، تحت تاثیر عظیم مثلا فناوری جدید اینترنت ، یا چی ... تغییر کنه . خب تغییر کرده . این اتفاق افتاده ... مثلا دیجیتال آرت به وجود اومد ، اشکالی هم نداره . شکل جدیدی ابداع میشه ، در کنار شکل های قدیمی .

یه وقتی دوستی نقل قول کرد از یک گالری داری در پاریس ، که گفته بود که ... سال هاست دلم برای نقاشی ، تنگ شده . برای اینکه سال ها بود که نقاشی رنگی روی بوم ، روی چوب با قاب در گالریش قرار نگرفته بود .

اون اتفاقی که باید بیفته ، میفته و این شکل ها به وجود میاد . شکل های دیگرتری هم به وجود خواهد آمد . تا اینکه شاید ، یک جورهایی این خیلی دیگه حسیه ... حتی احساساتیه . شاید انقدر حرکت بکنه ، انقدر به تجربه های جدیدش دست پیدا بکنه و بنازه ... انقدر فاصله بگیره ، انقدر سعی کنه بند نافش رو به کلی قطع کنه ... که لحظه ای برسه که دوباره نقاشی شروع بشه .

اگر اون اتفاق بیفته که این فاصله انقدر زیاد بشه که این بند ناف قطع بشه ، باز همچنان من فکر میکنم ، لحظه ای برسه که دور میزنه و میاد میرسه به جایی که دلش تنگ میشد براش .....

ما الان بخشی هستیم ، از کل حوزه ی فرهنگ جهانی . در باب نوآوری عرض میکنما . و الا یکی که مینیاتور بکشه ، دیگه جز فرهنگ جهانی به حساب نمیاد ... فرهنگ ملی ، فرهنگ محلی .

بنابراین ما بخشی هستیم از اون کل . نوآوری نمیتونیم داشته باشیم . همونطوری که متاسفانه ، متاسفانه در صنعت ، در پزشکی ، در علوم هم نوآوری نمیتونیم داشته باشیم . حالا جرقه هایی داریم ، ما برای بیماری جدیدی داروی جدید نمیتونیم پیدا بکنیم .

ولی اونا در حوزه ی هنر و فرهنگ ، برای مسائل جدیدشون ، نمود های جدید پیدا میکنند . اینطوری که نوآوری به وجود میاد . ما میتونیم ایده های نو داشته باشیم و داشتیم . مخصوصا ایده خود انقلاب اسلامی .

میتونیم . اما در بقیه موارد نه واقعا . ما میتونیم ، نوآوری دیگران رو الگو بکنیم و آثاری به وجود بیاریم که به نظر نوآورانه بیان ، ولی دخل زیادی به ما نداره . یا حتی میتونیم ، با مضامینی کار کنیم ، که به نظر بیاد جهان معاصر رو میتونند در خودشون ترجمه کنن ... جهان معاصر رو .

چون که ایران معاصر چه چیز نویی داره به جز ایده اش . فقط میتونیم نوآوری های دیگران رو به لهجه و زبان خودمون برداریم ... جار بزنیم . این کار رو میتونیم بکنیم . 

فکر نویی که ما به جهان بخشیدیم ، فکری بود که تماما نو نبود . بلکه بر پایه ی یک سنت بسیار عمیق طولانیه ، عمده ای استوار بود اما اون رو بازپیرایی کرده بود . بخش هایی کاملا قابل تطبیق به جهان معاصر ، به اون علاوه شده بود .

این چیزیه که حتما باید اشاره میکردم بهش .....

خیلی آسون نیست درباره ی جایگاه هنر معاصر ایران در فرهنگ جهانی صحبت بشه . اگه خیلی بخوایم ، معلم سخت گیری باشیم ... خب نمره ی مردودی نمیدیم ولی اون رو جز نمونه های اصلی هم نمیتونیم به حساب بیاریم .

این جایگاه ممکن نمیشه مگر اینکه ، شناسانده بشه و این یه کاری که به هنرمند مربوط نیست . هنرمند میتونه خودش خودش رو عرضه کنه ، ولی حد داره . بنابراین این که شناخته نشده یا میشه ، بیش از اینکه به خود نمونه و آثار مرتبط باشه ... که در نمونه و آثار هم بخش هایی هست که در مد هنر جهانی شناخته بشه و به جا بیاد . ولی در حقیقت برمیگرده به سیاست هایی که نهاد ها و دولت ها در پیش میگیرند . 

در سیاست های موجود با وزارت خانه های ارشاد موجود بعد از انقلاب ، به طور رسمی خیلی کم کار شده . در نتیجه جایگاه شناخته شده ای رو نمیشه براش تصور کرد . اما در بخش غیر رسمیش مثل فعالیت نهادها ، فعالیت موسساتی که به طور مستقل دارن کار میکنن ، مبادلات نمایشگاهی میکنند ، خود هنرمندانی که آثارشون رو عرضه میکنند به خارج ، تو اون قسمت کار شده . 

ولی این انقدر نیست همچنان که ما بگیم که جایگاه هنر ایران در دنیا ، اینه . به همونقدری کم و بیش که مثلا جایگاه هنر هند هست . 

همونقدر هست که ، مثلا جایگاه هنر بسیاری از کشورهای آمریکای جنوبی هست . اینها اگر تو بدنه وصل شدند ، ولی ذاتی بدنه نشدند . به بدنه چسبیدند ولی نفوذ نکردند داخل اون بدنه . نگاه که میکنیم ، جز اون به حساب میان ولی وقتی که اینا رو با دست ما پاک میکنیم همه میریزند . 

برای اونکه اون بدنه ، هم بدنه خیلی محکمیه و دائما در حال پوست انداختن و بازسازی خودشه .....

شما برای اینکه نقاشی ایرانی درست کنید ، باید اینو پیرایش کنید . یعنی چیزهایی که فکر میکنید ایرانی نیست ، ازش حذف کنید و چیزایی که ایرانی بوده و حالا دیگه نیست رو بهش علاوه کنید . یعنی یک  معجون عجیبی دارید درست میکنید . 

ایرانیزش دارید میکنید ، خب خود این یه کار جعلیه . برای اینکه شما دارید برمیگزینید ، چی باشه ... چی نباشه . جای این تلفیق به وجود اومده ، مثل همین دو مکتب که در انواع مشخصی هم موفق بوده . این کار اصلی ،  آرزوی درستیه و برای اینکه در حقیقت داره نمایندگی میکنه ، آرزوی کلی ایرانی معاصر رو . 

در عین حالی که داره آدابش رو نگه میداره ، در عین حال با جهان هم متصل باشه . به جهان هم متصل باشه . در نتیجه این معجون ، این مخلوط ، این همگونی به زور سرمیشه که به وجود بیاد . ولی بعد از مدتی حاصل هم میده .

این حالت زورکیش دیگه خیلی نیست ، یه آرزو که یک خوشنویسی از خوشنویسی خودش استفاده بکنه ولی یک اثری به وجود بیاره که سوای خوانده شدنش بتونه یه مفهوم زیبایی شناختی خاصی هم بده . خب اینا که بد نیستن .

اما در جایی که ما سعی میکنیم هنر ایرانی به وجود بیاریم ، اونجا ناچاریم از این گذرها بگذریم . یعنی ناچاریم که یه چیزی رو بسازیم .یه وقتی یه دوست شاعری داشتم ، میگفت دو جور شعر هست . شعرایی که شعر میگن ... شعرایی که شعر میسازند .

اونایی که شعر میسازند ، کسانی هستند که مثلا اختر و مختر و اینا رو ردیف میذارند ... بعد برای هرکدوم از این ردیف ها و قافیه ها یه شعر میسازند . اینا ساختگیه . ولی کسانی هستند که همین کار رو میکنند و نابغه دهرند ... مثل صائب تبریزی . 

شعرش متصنعه ولی نابغه دهر . اما به طور معمول شما ناچارید که یه چیز رو بسازید . اینجا چون که میخواید یه چیزی رو بسازید ، نمایندگی نمیکنه . مفهوم انسان امروز ایران رو . انسان امروز ایرانی همونقدر از گذشتش داره  ، همونقدر از مذهبش داره ، همونقدر از آدابش داره که از آزادی از شلختگی ، از فن شناسی ، از پیوندش به جهان معاصر که متحول این جهان از همینه ... این مجموعست .این ملغمست ... اگر این ملغمه رو نمایندگی بکنه ، پس هنر ایرانی امروز رو داره نمایندگی میکنه . اینو نکنه ، یه هنر غیر واقعی رو داره نمایندگی میکنه . 

هنر غیر واقعی که نمیمونه .الان  پرسیدید چرا اینها نموندند ، موندند ولی خب اون شدتی که مورد نظر شما هست این به این خاطر . هیچ چیز جعلی و تصنعی نمیمونه . اینو من همیشه مثال میزنم به لبخند فروشنده های فروشگاه های بزرگ به مشتریاشون . بعد از مدتی لبخند روی لبشون خسته میشه و فرو میریزه میفته . لبخند جعلی نمیمونه .....

قسمت۲۱:

ویژگی های اثر هنری ماندگار چیه ؟

-  بعد از سپری شدن یک دوران ، تاریخ میتونه این ویژگی ها رو در مورد اون هنرمند دسته بندی بکنه .

مثلا تاریخ میتونه بگه الان ، بعد از گذشت صد و اندی سال ... بگه که ، ویژگی های ذاتی کار ونگوگ که ماندگار کرده ، چیا بوده ... میشه این کار رو کرد . در لحظه تکوین نمیشه  ... چون که هنر ، پس فرموله نمیشه . 

شما مثل هر آدم خردمندی دنبال فرموله کردن هستید ، اشکالی هم نداره . یه جاهایی آدم میتونه به یک حتی اجماعی ، یا به یک گروه نماینده ای تکیه کنه . بگه که اینا اگر میگن ، پس این فرمول تا حدودی قابل درک . 

معروفه میگن ، والت دیسنی وقتی که فیلم میساخت برای بچه ها ، قبل از این که فیلم به پخش برسه ، یک سالن سینما رو از بچه های کم سن و سال پر میکرد ، نظر این ها براش مهم بود بعد از تماشای فیلم . به یک بخشی از یک اجماع رجوع میکرد . تا حدودی میتونست بدونه که این فیلم میگیره یا نمیگیره .

نه ، قابل فرموله شدن نیست واقعا . 

حتی در جاهایی که ما با موفقیت به صورت گستردش ، که ماندگاری از موفقیت میاد ... یعنی موفقیت نباشه ، ماندگاری وجود نداره ، نمونه های موفق ماندگار میشن . حتی در جایی که موفقیت به طور عینی دریافت شده ، درک شده ... باز تاریخ حکم دیگه ای ممکنه بده بعدا . 

باید صبر کنیم تا سپری بشه یک چیزی . بنابراین ده ها نقاش خیلی بزرگ بسیار موفق در دوره خودشون ... نقاش ، نویسنده ، هر چیزی که فکر کنید ، معمار ، شاعر ... در زمان خودشون بزرگترین بودند ، ولی ماندگار نشدند . 

با همه ی فرمول ها ، کارشون تطبیق داشت ، منطبق بود . ولی با گذشت ، در گذشته ... مثلا با گذشت 50 سال و در زمان ما حتی با گذشت 20 یا 30 سال اون حکم صادر شده . یعنی نقاش های بسیار پرفروشی مثل ... ویکتور وازرلی ... دیگه اصلا جایگاهی نداره ، فقط به عنوان یک خاطره تعریفی از تاریخ .....

این که رابطه ی خیال و واقعیت در کار یک هنرمند که بحرانی رو ایجاد میکنه ، که میتونه بکنه ... امر مهمیه . اگر خیال رو بگیریم به معنای اینکه ، آنچه که واقع شده ، کامل نبوده یا درست نبوده و باید اینطوری می بوده ، یعنی این جایگزینی . 

خب اگر نفس این جایگزینی رو ما دریافت بکنیم و قبول بکنیم ، یعنی خیال بودن با کسی که در واقعیت  میدونیم نخواهد بود با من ... ولی خیال این رو حادث میکنه ، این رو واقع میکنه . 

کار هنر که از خیال جدا نیست . قصه نویسی ، خیال جایگزین واقعیته ، یا خیال در حال تنظیم واقعیته ... بازگوییشه . به این قصه گویی من خیلی اعتقاد دارم . هر هنرمندی قصه ی خودش رو داره میگه ... تاویل خودش رو داره میگه .

به همین دلیل که من اغلب گفتم و اسباب حرف و سخنم شده حرفم ، که من میگم یکی از بزرگترین نویسنده های دنیا ، الکساندر دوماست ... برای اینکه ، کسی که سه تفنگدار رو ، کنت مونت کریستو و غرش طوفان و همه ی اینها رو نوشته ، بزرگترین قصه گوی تاریخ .

ولی خب آیا میشه تاریخ رو از قصه های الکساندر دوما درست درک کرد ، و اون توالی تاریخی رو یا واقعه هایی که اتفاق افتاده رو ، گفت که این درسته ... نه واقعا . 

پس در جاهایی ، اگر هنرمند عمده باشه ، میتونه واقعیت رو به تاویل خودش بازسازی بکنه . همشون دارن این کار رو میکنن ، هممون داریم این کار رو میکنیم . خب طبیعتا خیال محض که نداریم ، خیال یک برداشت و تکرار مجددیه از واقعیت ها .

از واقعیت های سپری شده ، یا واقعیت های موجود . در نتیجه کسی نمیتونه بگه من خیال پرداز محضم . پرواز فرشته ها به وسیله بال تجسم میشه ... حالا فرشته ها میتونن پرواز بکنند بال هم نداشته باشند . بنابراین بخشی از این واقعیت به خیال اضافه میشه . 

خب این هست ، جای بحث زیادی هم نداره . اما اگر واقعیت میتونه خیال رو ، مثل بال فرشته ها تنظیم کنه ... خود خیال هم میتونه واقعیت این کار رو بکنه . من ، گمان من بر اینه که ، هنرمند بسیاری از اوقات اگر اثر هنری درخشانی خلق کنه ، واقعیت های اطراف خودش رو میتونه تغییر بده . 

میتونه جهان رو جای بهتری بکنه . آدمی مثل ، چارلز دیکنز ... که نویسنده خیلی خیلی بزرگ قرن 19 است ، با نوشته هایی مثل الیور تویست و اینها . در حقیقت سیستم غذایی انگلستان رو تغییر داد ، اون سیستم غذایی خوفناک انگلیس رو .

سیستم غذایی انگلیس بعد از دیکنز ، با قبل از دیکنز قابل مقایسه نیست . دیکنز چیکار کرد ، دیکنز قصه ی آدم های مطرود و آدم های درمانده رو نوشت . بنابراین من گمان میکنم ، هنرمند به معنای وسیع و غیر مستقیمش ، واقعیت ها رو تصحیح و تنظیم میکنه و واقعیت های جدیدی به وجود میاره . 

درکم از واقعیت مدیون هنرمندان مهمیه که دارند خیال پردازی میکنند ، یا واقعیت رو ثبت میکنند . واقعیتی که دیگران از کنارش میگذرند ، مثل کار دیکنز . این دلگادوی عکاس ، که بعضی از زیباترین عکس های قرن بیستم رو از کارگران معدن گرفته ، کاری با من کرده که ، هیچ گزارش و رپرتاژ عادی نمیتونست بکنه .

من حالا تصوری دارم نسبت به کسانی که در معادن کار میکنند . نمیگم کاری از دست من برمیاد ، ولی در یک معنای گسترده ای ، دنبال این هم باید گشت که چه تغییراتی هنرمند ، یعنی خیال که هنرمند نمایندگیش رو میکنه ... در جهان اطرافش میتونه به وجود بیاره ... خیلی زیاد .

ساده ترینش ... ساده ترینش ، تعریف زیبایی ، تعریف لباس ، تعریف جایی که آدمها توش زندگی میکنند . همه ی اینها به وسیله ی هنرمند نماینده ی خیال طراحی میشه و جهان رو تغییر میده . تغییری که هنرمند در جهان امروز میده ، شگفت انگیزه . 

از فردا تصمیم میگیرند که شما اینطوری باید لباس بپوشید ... از فردا تصمیم میگیرند که شما ، توی این مساحت باید این شکل رو برای خودتون فراهم بکنید . در همه ی زمینه ها . پس ، این خیال که واقعیت رو در اختیار خودش سعی میکنه که بگیره ، نمیگم همیشه ولی چالش خیلی خیلی عظیمیه .....

من برای هنرمند به طور مستقیم ، نقش اجتماعی قائل نیستم . ولی هر هنرمندی ، اگر هنرمند باشه ... در میان مدت و دراز مدت ، در ساختار اجتماعیش نفوذ پیدا میکنه  و نقش به عهده میگیره . این با تعمد به دست نمیاد ، با شعار به دست نمیاد ... من همیشه اشاره میکنم به اون مقاله تی اس الیوت ، شاعر بزرگ انگلیسی درباره ی ، وظیفه اجتماعی شعر .

داره میگه که ، وقتی که راجع به وظیفه اجتماعی شعر داریم صحبت میکنیم ... شعر واقعا وظیفه اجتماعی نداره ، چون که در غیر این صورت ، مثل مارش سرود ملی مارسیز میشه که خب یک ملتی رو به انقلاب واداشت و به هیجان آورد . 

ولی به عنوان یه اثر هنری ، خیلی قابل بحث نیست . در نتیجه اون داره میگه که به طور غیر مستقیم ، چرا ... جامعه ای که شاعر بزرگ نداشته باشه زبانش متوقف میشه ، برای اینکه لغاتش رو شعرا میسازند و نویسنده ها میسازند . 

در همین دوره ی خودمون ببینید ، بعضی از نویسنده های مهم ما ، بعضی از شعرای مهم ما ، چقدر لغت ساختند ... مثل شاملو . در نتیجه به طور غیر مستقیم در ساختار اجتماعی زمان خودش و حتی بعد تاثیر میذاره ، نقاشی هم همینطوره ، موسیقی هم همینطور .....

مشکل ما درباره ی اینکه بین هنرمند و مخاطبش فاصله افتاده و نه فقط مردم هنرمند رو درک نمیکنند ، بلکه هنرمند هم مردم رو درک نمیکنه ... به این شدت نیست ، این درک ها درصدهایی دارند ... مطلق نیستند . عدم درک ها هم مطلق نیستند ... ولی مشکل الان نیست .

این مشکل از وقتی شروع شد که ، رسالت هنرمند از اواخر قرن نوزدهم در جهان ، بر این مبنا بود که او رو به دویدن و شتاب ترغیب کرد ، یا محکوم کرد . 

در نتیجه وقتی که درهمون اوایل قرن بیستم ، نهضت آوانگارد به وجود میاد ... آوانگارد روسی به وجود میاد ... دیگه درک شدنه به وسیله عامه مخاطب ، جز صورت مسئله نیست . این که هنرمند باید با شتاب بدوه و هر عرصه ای رو در بنورده ، این اصل  شد .

باقی کارها ، به قول شما که الان اشاره کردید ، توصیه فرهنگی ... آشتی دادن این دوتاست با هم ، تشریح سبک ها و مکتب های هنری که از جاهای مختلفی این سرچشمه میگیره در جهان غرب که این فاصله به اشاره شما کمتره . 

از دانشگاه ها شروع میشه ، از مدارس شروع میشه . خب اون سعی میکنند که این فاصله کم بشه . ولی این فاصله برداشته نمیشه ، من همیشه یه تجسمی داشتم ... میگفتم این صف طولانی مردم که هنرمند هم در میون اینهاست . 

هنرمند متعهد میره در ته این صف قرار میگیره . همینجوری نگاه میکنه میبینه مردم کجا میرن ، اینم دنبالشون میره . خب این چیه ، رسالتش رو نداره دیگه ... دنباله روی داره میکنه . 

نوع دیگرش ، هنرمندیه که جلوی صف قرار گرفته و مردم دارن دنبالش میان ، ولی در فاصله ی خیلی کوتاهیه . 

نوع هنرمند دیگری هم هست ، که اصلا این سبک حوصلش رو سر میبره این کند حرکت کردن ، میدوه و در افق محو میشه . اصلا براش مهم نیست که حالا این صف میان دنبالش یا نه ... خودش رو معطل این مسئله نمیکنه . 

خب این سه صورت موجود واقعا . حالا همیشه برای خود من این بود که من نقاشی هستم که توی صف مردم قرار گرفتم ، ولی در مقدمه ی صف هستم . به مردم میگم کجا بیاین . این فاصله از وقتی افتاد که هنرمند آوانگارد شد . 

وقتی که آوانگارد شد ، این واقعه اجتناب ناپذیر بود . آوانگارد که نمیتونه بایسته ... آوانگارد یعنی کسی که شتاب میکنه ، پیشتازه . خود هنرمند آوانگارد نمیتونه قدم سست کنه به اصطلاح تا مردم بهش برسند .

چرا مردم بهش نرسند ... چرا مردم از یه راه دیگه برن ، از راهنمایی اون هنرمندی که مثل من فکر میکنه در مقدمه صف ، که معلوم نیست اینا رو کجا میبره . چون که آوانگارد فکر میکنه که ، جایی که این داره میره جای درسته ، جایی که حق . 

بنابراین از هنرمندش نمیشه چیزی خواست ، از مردمش میشه خواست ، اونم نمیشه خواست که شما از فردا هنر مدرن رو درک کنید ... خوشش نمیاد ، برای اونکه خوش اومدن حالا اجباری میشه . اما اینکه خوشش بیاد هم باز بستگی به این داره که ، سلیقش در چه مسیری حرکت کرده ... این خوش آمدن رو بالاخره یه عده ای فراهم میکنند براش . همه چیز که ژنتیک نیست که .

خب پس اتفاقی که میفته ، یک اتفاق مهمیه که اون نقطه خواست خودمون رو باید در اون درست نشون بدیم . اون برعهده ی سردمداران فرهنگیه ، برنامه ریزان فرهنگی ... یعنی اون گروه واسطی که میانه مردم و هنرمند آوانگارد قرار دارند .

حالا اگر مثل همین دوران خودمون در ایران باشه که اون سردمداران فرهنگی به خون آوانگارد ها تشنه باشند ، خب دیگه اصلا شما چه صحبتی از آشتی دارید میکنید . اینا سعی میکنند آوانگارد ها رو بزنند ... قلم پاشون رو بشکنند برای اینکه اون داره دوان دوان میره و بسیاری از اوقات هم خود اون آوانگارد هم نمیدونه کجا داره میره ... ولی میدونه باید بدوه .

یعنی این دویدن الزام میشه .....


قسمت۲۲:

ارنست همینگوی یه کتاب داره به اسم زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر . من به خودم که نگاه میکنم میگم زندگی خوش و طولانی آیدین آغداشلو . خانوادم رو خیلی دوست دارم ... بچه های خیلی خوبی دارم ، زبده هستند ... با شعورند ، کاری هستن ... فیروزه  مدیر خیلی خوبیه ، گالری خیلی خوبی رو داره اداره میکنه ، بی نیازه به من .

سالی ، معمولا دوبار میرم دیدنشون . توی این زیرزمینی که انتخاب کردم ، ادامه ی کارم رو و ادامه ی زندگیم رو ، خوش میگذره بهم خیلی ... خیلی ... وقتی که تنها هستم . با تنهایی خودم خیلی خوشم . آدم منظمی هستم ، خیلی منضبطم ... خیلی دقیقم ، از نقاشی هام معلومه .

تنها گیری که در این میون هست ، یه شوخی تعریف کنم براتون بعد به این گیر اشاره کنم . یه وقتی یه مجله سینمایی بودند ، مثلا میپرسیدند از هنرمندان مختلف روس که ، شما مثلا صفت خوبتون رو بگین یا مثلا میوه ای که دوست دارید رو بگید یا از این قبیل سوال ها پرت و پلا میکردند . 

بعد ، یه سوال بود که ، عیب خودتون رو بگید . بعد خب اینها خیلی بامزه مینوشتن معمولا . مثلا آقای فردین ، مثلا مینوشت که عیب من مهربانی بیش از حد ... مثلا خانم فروزان مینوشت ، عیب من اعتماد کردن به هرکسیه . یعنی اینا عیب نبودن ، حسن بودن همشون ... در قامت عیب بیان میشد . 

حالا میخواستم بگم گیر من ، اشاره به این میکنم ... گیر من در حقیقت به قول آقای فردین ، مهربونی بیش از حدمه و یکی اینکه نه نمیتونم بگم . در نتیجه این دوران تنهایی ، خلوت و خوشی من ... دائما با آمد و شد شکسته میشه و فقط شبهاست که با خودمم . 

شب ها همیشه تنها هستم . یعنی از ، دیگه ساعت 8 شب به بعد دیگه تنها هستم . این زندگی ، زندگی خیلی خاصی نیست . الگوی هیچ چیزی هم نیست ولی خب الان در 75 سالگی آدم میتونه شرح ماوقع بده . دیگه حالا این زندگی هم اینطوری بود . 

حالا اگر این شرح ماوقع به صورت خاطره ی ادبی تعریف بشه میمونه ، موندگار میشه . برای اینکه ، صاحب یه ارزش افزوده میشه . در غیر این صورت با هم دعوا میشه . حالا شما این لطف رو کردید ، دارید این رو ضبط میکنید ، شاید در یک کنجی بمونه . 

نمیدونم به درد کی خواهد خورد ولی حداقل اینکه من در نظر میگیرم ، که حداکثریه خودش ... اینه که آدما در درماندگی ، در تنهایی ، در طرد شدگی ، وقتی که در معرض جفا قرار میگیرند ... شاید اگر به این قصه ها بتونند دسترسی داشته باشند و رجوع بکنند ، یه خرده آروم میگیرم .....

وقتی که به این مجموعه نگاه میکنم ، متوجه میشم که در طول این سالها ، در طول سی و اندی سال ، من چطور با مداومت و با کار خیلی زیاد که اشاره کردم من ، همیشه خیلی کار کردم . با کار زیاد و با کار به زعم خودم درست ، نقاشی نشده که قبولش نداشته باشم و پاش امضا کرده باشم . 

مطلبی نبوده که به خاطر یک ملاحظه ای نوشته باشم و امضا کرده باشم . من امضا خودم رو همیشه محترم دونستم از حیث خودم . در طول این سال ها من با کار زیاد ، رفته رفته و ذره ذره حیثیت خودم رو ساختم ... هیچیش تصادفی نبوده ... مطلقا . 

هوش خیلی زیادی لازم داشته و من به یمن هوش خیلی زیادم ، این رو به عنوان تعریف نمیگم ، این رو میفهمم من . توجیه دیگه ای نداره که من بعد از انقلاب زنده مونده باشم ، موجه باشم چه از حیث مردم و حتی چه از حیث حکومت بعد از انقلاب و به این حد رسیده باشم . اینم باز با خودستایی نمیگم . 

حدی که الان رسیدم ، برای من بالاترین حد متصورست . در مورد خودم فکر میکنم ، هیچ حدی بالاتر از این نمیتونستم ... حتی در خوشبینانه ترین رویاهای خودم ، تصور بکنم . سعی کردم وجدان آگاه یک روشنفکر بمونم و هرچیزی که نگاه میکنم ، درست نگاه بکنم و درست بگم . احساساتی نشم و نشدمم احساساتی . 

از آسیب و صدمه هم برکنار نبودم ... سعدی تو اون شعرش میگه ، گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است . من هیچوقت گل نبودم ولی در چشم خیلی ها خار بودم . خ و الف و ر . 

ولی خوار نشدم ... خ و واو و الف و ر . واقعا من گل نبودم ، نه . این مملکت گلستانیه ... ولی خب از حسادت صدمه دیدم . صدمه ای که حسادت میتونه برسونه ... در همون حد . در حد اینکه یه کسی ، یک جایی مثلا افترایی بزنه ، تهمتی بزنه ، حرف بی سندی بگه یا سعی کنه کار زیاد رو بی قدر کنه ... و از اینا داشتم ، مخصوصا این اواخری . 

هرچقدر بهتر شدم ، مفیدتر شدم ، پر حاصل تر شدم ... میزان این ها هم بیشتر شد . ولی نقدی نیست ... این ها با همن ، به قول میوه فروش ها در همند . بنابراین این راه سخت و طولانی که طی شده ، بی چاله نبوده ... همیشه بوده ، هنوزم هست . منتها واقعا ، یه وقتی پیش خودم فکر میکردم که آدم وقتی پیر میشه اگر به حکمت نرسه ، این به چه دردی میخوره ، روزمرگی و این خور و بخواب و این چیه . 

اونوقت مثلا 72 سالگیش با 75 سالگیش چه فرقی داره . باید یه اتفاقی بیفته ، این اتفاق حکمت و بصیرت . یعنی آدم میگه خب من الان 75 ساله هستم ... با 72 سالگیم این فرق رو دارم که دیگه اون زودباوری رو ندارم ، اون اعتماد به نفس دروغین رو ندارم ... اون اعتقاد به اینکه حق کار ادا میشه ، اونو دیگه ندارم . 

میگم خب خیلی وقتا هم نمیشه ... همینه که هست . بنابراین من فکر میکنم حالا دیگه به یه حکمتی رسیدم که این مسائل اوقاتم رو تلخ میکنه ولی منقلبم نمیکنه . از راهی که اومدم پشیمونم نمیکنه ... از حالا به بعد هم ، دیگخ اگر اصلا حالا به از این به بعدی آدم اعتقاد داشته باشه ... یعنی فکر کنه که مثلا 90 سال عمر میکنه مثل آقای گلستانه عزیز من خب حالا اون هم به سبک دکترها خیلی قابل توصیه نیست . 

ولی هرچه که هست همینه ، آدم برمیگرده به پشت سرش نگاه میکنه ... خب میگه یه راهی رو اومده ، یه وقتی هم پاش به یه قلوه سنگی گیر میکنه ... بازم برمیگرده ببینه قلوه سنگ چی بود ... هرچند که فرقی نمیکنه ، این سکندریش رو خرده . 

فقط میخواد ببینه چی بود این ، پاش به چی گیر کرده . حالا یه وقتی هم ممکنه این قلوه سنگ رو برداره بندازه دور برای اینکه پای بعدی به اون نگیره .....

من همیشه آدم معتمدی بودم نسبت به اطرافم ، یعنی همیشه فکر میکردم که باید برآورنده ی نیازها باشم ... حالا بدون اینکه اصلا منو به این سمت منصوب کرده باشه یا این مدال رو به سینم زده باشه . در نتیجه بخشی عمده ای از زندگی من در سرویس دادن به اطرافیانم گذشت ، به همه نوع اطرافیانم . 

به دوستام ، به خانوادم ... گله ای هم ندارم . ولی این یک موقعیت دوگانه ای رو به وجود آورد ، در عین حالی که لذت میبردم و میبرم از مورد اهمیت قرار گرفتن ، از اینکه آدم در جایگاهیه که میتونه یه خواسته ای رو برآورده بکنه . 

به محض اینکه آدم در این جایگاه قرار میگیره ، مثل پدر خانواده ... بلافاصله در موقعیت برتری مینشینه . احساس اعتبار میکنه ، خیلی خوبه ... خیلی قوت قلب میده به آدم که هست . اگر نباشه نه که خودش رو بخواد فریب بده ، ولی گوشه ای از یک چیزی لنگ ممکنه بمونه ولی بخش دیگش در تلف کردن وقته ... در تلف کردن نیرو . 

تلف کردن نه به این معنی که اون جای بدی میره و تلف میشه ... نه . اون حجمش بالاخره تقسیم میشه . اینطوری من خیلی احساس بدهکاری به خودم کردم همیشه . احساس کردم که خیلی کمتر از چیزی که با خودم قرار گذاشته بودم ، حاصل دادم . 

این برمیگرده به این که اون دستی که به طرف من دراز شده رو در همه ی ادوار عمرم نادیده نگرفتم . یک وقتایی انقدر دراز شد به طرف من که آمد و گلوم رو فشرد و خفم کرد . به هرحال این بازی که توش قرار میگیری . مگر اینکه اصلا تکلیف خودتون رو نسبت به جهان اطرافتون تقلیل بدین . 

جمله معروف به من چه مربوطه رو ... خب عنوان کنید . مرتب ، مکرر ، یک سره . در واقع به اون جمله اولم برمیگردم . در قبال مطالبه ی عظیمی که در جهات مختلف هرروز از من میشده و میشه ... در قبال اون ، من مطالبه ی به تلافی نکردم هیچوقت . 

هرکسی بخواد راجع به من اگر داوری بکنه ، ناگزیر که این رو منظور کنه . برای اینکه من اینطوری زندگی کردم . چون که اینطوری زندگی کردم ، سخت گذشته ... ولی چون که با مجموعه جهان بینی من همراهی داره ، خوشحالم بودم همیشه . 

سعی میکنم همه ی کارهام رو خودم انجام بدم . خودم میدونم چرا ... چون که مشخصه . هوش زیادی هم نمیخواد . که آدم وقتی که سنش بیشتر میشه ، اگر تنها زندگی بکنه آرام آرام متوجه میشه که از نیروش داره کاسته میشه . خیلی کارهایی که به راحتی انجام میداد رو دیگه نمیتونه به راحتی انجام بده . 

من تو مقدمه آخرین کتابم نوشتم که ، سن آدم به جایی میرسه که برداشتن و باز کردن ، ورق زدن یه کاغذ قطور که سنگین براش ، تبدیل به آرزو میشه . 

متوجه شدم که بالاخره لحظه ای میرسه که من برای اغلب چیزهای زندگیم ، نیازمند کمک بشم ... یعنی  کمک بخوام . همه ی این غرور و این ظاهر بی نیاز در حقیقت برای تاخیر انداختن اون لحظه ای که آدم حتی نتونه خودشو حموم کنه ، که اون میرسه اگر ... که عمر دراز یکی از اشکالاتش اینه . 

چند اشکال داره ... یکی اینکه دوستاش میمیرند و دیگر اینکه در مورد امور شخصیش درمیمونه ..... 

یه کسی از من پرسید که ... چه امیدی داری ... گفتم امیدی ندارم . گفت مگه میشه همچین چیزی ... گفتم آره . من آرزوی چیزی رو ندارم جز آرزوی بهی و شادمانی برای کسانی که دوستشون دارم ... بچه هام ، بالاتر از همه  و دیگر بچه هام ... همه ی آدم های دیگه . 

خب این خود من رو به فکر برد . گفتم اگه آدم آرزو نداشته باشه ... یعنی وقت مرگش رسیده . مرحوم عبدالله مستوفی مینویسه که یه معلم خطی داشته ، میرزا جواد اصفهانی ... یه همچین اسمی . خیلی هم تندخو بوده و بداخلاق بوده . 

بعد میگه که ما شاگرداش بودیم و خط یاد میگرفتیم ازش . یه روز دیدیم این خیلی آشفتست و داره داد میزنه و میگرده و خیلی به هم ریختست . گفتیم ... آقا چی شده ... گفت که من یه خط میرعماد داشتم ، اینو گم کردم . این خط میرعماد تنها چیزی بود که من داشتم و عزیز ترین چیزی بود که من داشتم . 

خود میرزا عبدالله جواد هم زندگی خیلی فقیرانه ای داشته . میگه ما گفتیم آقا ما پیدا میکنیم برات ... تموم شاگردا بسیج شدیم  و بالاخره من این کتاب رو ... یکی از این کتاب ها رو باز کردم و دیدم این خط لای اینه . اینو دادم بهش و خوشحال شد و تا این خط رو دید بوسید و رو صورتش گذاشت و شروع کرد زار زار گریه کردن . 

گفتیم آقا چرا گریه میکنی ... گفت برای اینکه میدونم من و گفته شده که اگر کسی به نهایت آرزوش برسه میمیره بعدش و این پیدا شدن این خط نهایت آرزوم بود ... پس من حتما میمیرم . دارم به خاطر اینکه حتما میمیرم دارم گریه میکنم ... یه هفته بعد هم مرد . 

بنابراین من یاد این قصه افتادم . گفتم من که آرزویی ندارم ... پس دیگه وقتشه دیگه . ولی خب گریه نمیکنم ... ولی چون که آرزویی ندارم شگفت زده نمیشم . چون که نمیخوام چیزها جور دیگه ای باشند که شگفت زده بشم که چرا نشدند یا چرا شدند . 

کمتر مینویسم ... بیشتر نقاشی میکنم ... تا جونم راه بده خب کار میکنم و برای اینکه خوش میگذره بهم ، منتی نیست ... خیلی خوش میگذره بهم مخصوصا وقتی که امضا میکنم لحظه ی خیلی دلپذیریه ..... 

قسمت۲۳:

این مسیر تحول ذهنیتون یا تغییرات یا تکامل ذهنیتون یا جهان بینیتون رو توصیف کنید ... چه مسیری طی شد که به اینجا الان شما رسیدید ؟ 

-  2 تا مسیر در حقیقت کنار هم طی شد . یکی مسیر به عمد و خواسته بود و اون جمع کردن هرچه بیشتر معرفت بود ، از هرجایی که به دستم رسید ... از تماشای فیلم ، خوندن کتاب ، گوش کردن به حرف آدم هایی که حرفشون برا من ارزش زیاد داشت و از همه ی این ها . 

و مثل یک اسفنج بودم من . همه چیز رو جذب میکردم به خودم ... همه چیز رو . و این کار میبرد و کار کردم . بخشی از این حکمتی که بهش رسیدم از اینه . بدون این باید این حکمت شهودی میشد . من صاحب حکمت شهودی نشدم ... معرفت کسب کردم ، معلومات کسب کردم . 

آزمون و خطا داشتم ، کار کردم ، کنار گذاشتم ... پاره کردم . یه مسیر رو اومدم فکر کردم غلطه ، رها کردم . این مجموعه رو مثل یک پازل خیلی بزرگ تیکه تیکه کنار هم چیدم ، از هرجا که چیزی گیرم اومد . و در کنار این و به موازات این ... نگاه کردم به هر تجربه ای و به تجربه های خودم رجوع کردم . 

و سعی کردم بر مبنای تجربه حرکتم رو و حکمتم رو تنظیم کنم . در نتیجه هیچوقت آدم شهودی نبودم که یک معرفتی از یک جایی دل من رو تابناک کنه ... نه واقعا . در نتیجه دائما این آزمون و خطا بوده و دائما نگرش به یک دورانی که گذروندم و رجوع کردم بهش و ازش یاد گرفتم ... اضافاتش رو کنار گذاشتم . 

اینطوری این دو تا کنار هم حرکت کرد تا به حکمتی که الان گمان میکنم دارم دست پیدا بکنم . این حکمت برای من هرچه که هست آسون به دست نیامده . هرچه که هست عصای دست الانمه ... به همین دلیل که شگفت زده نمیشم دیگه ، به همین دلیل که پیش داوری هم نمیکنم . 

این کسی که پهلوی من نشسته ، من پیش داوری نمیکنم که بر اساس چه قصد و نیتی داره با من رفاقت میکنه یا کمک میکنه بهم ، یا هدیه ای برام آورده . و خیلی ساده بهش نگاه میکنم ، برای اینکه امیدی ندارم که نا امید بشم . 

این نوع حکمت باعث شده که از تلخی و کج بینی پیرمردا فاصله داشته باشم . از سوء ظنشون فاصله داشته باشم . سوء ظنی که با ضعف ... پیری با ضعف همراهه . شما هر کسی که دستش رو بلند میکنه شما فکر میکنی میخواد شما رو بزنه .هر زنگ تلفنی ممکنه فکر کنید که خبر بدی رو میخواد بهتون  بده . 

این حکمت کمک میکنه به این که من ، چون که امیدی نبستم به لطف کسی ... از قهر کسی هم نترسم و نومید نشم ... این خوبه و قابل توصیه نیست ولی خوبه ... برای من خوبه ..... 

صحبت 20 سالگی رو کردید ، مثل آدمیه که زمین رو داره میکنه ، برای اینکه میدونه یه گنجی درش هست . نیرو داره ، بهش میرسه ... میکنه میکنه میکنه ... این چاله رو میکنه میبینه نرسید ، یه چاله دیگه رو میکنه ، زمین رو مثل غربال میکنه . 

در 30 سالگی ، کلنگش میخوره به یه چیزی ... خوشحال میشه ، درش میاره بعد میبینه که یه کوزه گلی . خوشحال میشه ، باورش میشه ، فکر میکنه که به نتیجه رسیده . در طول این مدت این رو پاکش میکنه ، خاک هاش رو برمیداره ، میریزه دور و جلاش میده ، مرمتش میکنه و فلان ... حالا یک کوزه عتیقه داره ... خوشحال و گردن کلفت  و گردن فراز و به دیگران اینطوری نگاه میکنه که شما کوزه ندارهای بدبخت ، منم که یک کوزه دارم ... خب باشه . 

احتمالا در 40 سالگی من ، متوجه میشه که از این خبرا هم نیست . کوزه اش رو میبره فروشگاه های مختلف و میخواد بفروشه ، چون که پولش رو لازم داره . میگن کوزه مهمی نیست و کسی کوزه گلی نمیخره . خب درسته که قدیمیه ، مال 4000 سال پیش ... ولی کسی نمیخره اینو . 

نقش و نگاری روش نداره . اگر طلا بود شاید خوب بود ... خب به شدت ناامید میشه ، به شدت توی پوزش میخوره . بعد آرام آرام فکر میکنه که خب حالا این کوزه خیلی هم چیز ناچیزی نیست . بعد میره میخونه راجع به کوزه و میره کتاب های مختلف میخونه و فلان ... در نتیجه میبینه که نه این کوزه فوق العاده مهمه . 

میگه مثلا تنها کوزه 3 تا دسته ایه ... یعنی 3 تا دسته داره ، که از جهان باستان مونده . خیلی خب ، خوشحال میشه ... خیلی خوشحال میشه برای اینکه این صاحب ارزش تازه شده . بعد از مدتی متوجه میشه ، اصلا نمیخواد این کوزه اش رو بفروشه . 

کار دیگه ای داره میکنه ، همین کوزه چقدر خوب که اینطوری شد ، که قیمتش به جا اومد ... دانسته شد . در نتیجه به جای اینکه کوزه رو بذاره رو طاقچه ، یه ویترین خیلی عالی درست میکنه ، نور میندازه بهش و کوزه رو میذاره اون بالا . 

کیف میکنه از اینکه اون کوزه رو داره . هرکسی هم که میاد وقتی اون کوزه رو اینطوری مجلل در معرض دید میبینه اون هم کیف میکنه . این همون کوزه است ... کوزه اونجا هست ولی اون آدم بالا پایین رفته . اول کنده فکر کرده حالا چه گنجیه ، بعد به دست آورده فکر کرده چه گنجیه . بعد متوجه میشه که این گنج خریدار نداره و در دوره بعد از انقلاب هیچ چیز من خریدار نداشت . 

از نقاشیم بگیرید تا نوشته هام تا هرچی . خب بعد که صبور ... درنگ میکنه و این کوزه رو یه بار دیگه نگاه میکنه ، قدرش رو میدونه و قیمتش رو خودش به جا میاره ، اون وقت که خودش به جا آورد دیگران هم به جا میارن ... میگن عجب کوزه ای . 

ولی دیگه دیره . کوزه فقط برای دیدنه ... توی ویترین ... خب چه بهتر ، چه بهتر که اونجاست . این همون حکمت سنین بالاست . الان دیگه کوزه ام رو نمیخوام بفروشم ..... 

یه وقت یه برنامه ای توی تلویزیون درست کرده بودند ، تعدادی مصاحبه بود با مرحوم علامه طباطبایی ، همون که تفسیر المیزان رو نوشت . همین سوال رو از ایشون کرد مصاحبه گر ، گفت که شما شعر هم میگید ... گفت بله ... گفت خب چرا شعر میگید ... یه خرده فکر کرد و با اون لهجه ی ترکی دلپذیرش گفت شعر میگم ، چون که خب بایدم شعر بگم . 

یه وقتی اراده و انتخاب هست . مرحوم طباطبایی اشاره کرده بود به اینکه ، خب وجودش ، بخشی از وجودش در تصرف شعره . در نتیجه انتخابی نیست ، اصلا هست . یه وقتی از ادموند هیلاری که قله اورست رو فتح کرد ، سوال کردند که شما چرا رفتید قله اورست رو فتح کردید ... جمله ی انگلیسیش دیگه به صورت ضرب المثل دراومده . 

گفت  Because it was there . ... برای اینکه اون اونجا بود ، باید میرفتم . در مورد نقاشی هم واقعا من فکر نمیکنم انتخاب کرده باشم ، فکر میکنم در یک جریانی قرار گرفتم . شاید  اولین تشویقی که به خاطر اون صورت شبیهی که کشیده بودم در 5 ، 6 سالگی ... اون اینو پایه گذاشت ، و هر چی که انجام دادم ، در ادامه ی اون بوده . یه میله ی مرکزی بود که من هی گل گذاشتم روش و مجسمه شد . 

نقاشی یک امر حتمی بود برا من و من انتخابش نکردم . اما اگر امتیازی داشته باشم بابت اینه که پاش ایستادم ... مثل یک جبهه جنگ میمونه ، به یک سرباز میگن برو فلان منطقه جغرافیایی اینم سنگرت . اون یه استراتژی خیلی بزرگ تره هست  در مورد آدم و سرگذشتش و تقدیرش ، اون استراتژیست بزرگ ، خود خداونده . خب سرباز خوب اونی نیست که سوال میکنه یا شک میکنه . سرباز خوب اونیه که پای سنگرش می ایسته . من پای سنگرم ایستادم ... چند و چونم نکردم . 

بعدا هم مثل هر آدمی ، لحظه های یأس ، لحظه های پشیمانی ، لحظه های فلاکت داشتم ... ولی هیچ وقت در حقانیت کاری که در متنش قرار گرفته بودم و پاش ایستاده بودم تردید نکردم ..... 

پاسخش رو الان میدم ولی سوالش رو قبلا پرسیدم ، انتهای یکی از مقاله هام نوشتم . از خودم میپرسم که آیا تو استحقاق نونی که بهت دادن رو داشتی ، اینو از یک فیلم جنگی که کار اسپیلبرگ بود گرفتم که نجات سلجوقه رایان بود اسمش . که یارو میاد برای سلجوقه ای که جونش رو داده تا این زنده بمونه گزارش بده و میاد بالای گورش و خانوادش هم با خودش آورده . 

بعد میگه که اگر تو این کار رو نمیکردی ، اینا هم نبودن . گزارش میده که آره من زن گرفتم ، این بچه ها رو دارم و این کارا رو میکنم ، به گور داره توضیح میده ... بعد آخرش میگه که ، من از خودم سوال میکنم که ، تو که جونت رو برای من دادی ... و من بالاخره بعدش یه کارایی کردم ........  Did I earn it  .... من لیاقتش رو داشتم ... سهمش رو به جا آوردم ، حقش رو به جا آوردم ... اون پاسخی نمیده ، برای اینکه مرده تو گور که نباید اصلا .... 

من این سوال رو از خودم کردم ، میکنم ... که من لیاقت نونی که مردم به من دادند رو داشتم ... حتما داشتم ..... 

قسمت۲۴:

من در مقدمه ی همین کتاب هشتمم نوشتم که من همه ی حیثیت بعد از انقلابم رو و یادآوری مجددم رو مدیون روزنامه نگارها هستم ، این واقعیت داره . سالهای دشواری بود به خاطر سعی نا به جای من در منصف موندن . 

چون بالاخره آدم موضع میگیره و آسوده میشه ، ولی اینجا اون منصف بودن عواقب داره . عواقبش رو تحمل کردم . داشتم اشاره میکردم به یه مقاله ای که سالها پیش نوشتم که عرض کردم تو اون کتاب هایی که چاپ شده ، یکی از این کتاب هام این هست . 

اسم مقاله این بود ، اشاره کردم ... مقاله هایی که باید مینوشتم و ننوشتم . که در دنبالش گفتم که خب آدم میترسه و ملاحظه میکنه و عاقبت اندیشی میکنه . توی این مقاله من سعی کردم توضیح بدم که وقتی که تو هراس داری ، عاقبت اندیشی میکنی و نمینویسی ... این شمول کلی داره . 

وقتی مهندس محسن فروغی ، بزرگوار ایران شناس و معمار بی نظیر ... وقتی که درگذشت ، ما 9 نفر بودیم که مراسم تدفین رو به جا آوردیم ... 9 نفر . 

وزیر در معزولی بود دیگه ... 9 نفر بودیم . وقتی که پسرش ، محمدعلی توی بازی چوگان ، در زمان قدرتش ... در زمان ریاست دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران یه کمی بعد از اون ، که سناتور بود در اوج شکوهش ، از اسب افتاد پایین و درگذشت ، مجلس ختمش رو گذاشتن در مسجد مجد . 

این مسجد به مدت چهار ساعت ، پر و خالی شد به کررات ، صف بسته بودند درش . خب من باید اینو مینوشتم که آدم باید حالیش باشه ، این ریختیه . این به خاطر سیئاتش نبود ، سیئاتی نداشت . خب اونم مثل خیلی ها چیده شده بود برای مواجه که موجه کردن یک حکومتی که احتیاج به توجیه داشت . 

یه آدم بینهایت شریفی بود ، یه آدم بزرگی بود . گفتم من ترسیدم این رو ننوشتم . همون موقع وقتی که مراسم تدفینش رو داشتیم انجام میدادیم ... خب زندان بود ، بعد آزاد شد ... مجموعش رو مصادره کردند و بعد هم سکته کرد . 

آخرین باری که دیدمش توی یک مهمونی بود که من واقعا دست بوسش بودم همیشه . بعد دیدم این انقدر لاغر شده که فرصتم نداشته لباس تازه تهیه بکنه ، گردنش توی این پیراهنش لق میزنه ... یعنی این پیراهن بینهایت گشاده گلوش برای این گردنش . 

خب اینو من ننوشتم ولی فقط این نیست . من یک مقاله دیگه هم باید مینوشتم که ننوشتم . این هم توی همون آوردم . یه پسر جوونی بود رو به روی خونه ی ما تو کوچه ی اردلان ... تو یکی از این خونه های ساده ی فقیرانه زندگی میکرد با خانوادش . 

نازنینی بود ، فرشته ای بود . میومد به مادر من کمک میکرد ، نمیدونم کپسول گازش رو عوض میکرد ، براش یه چیزایی تهیه میکرد ، کوپن تهیه میکرد ... اصلا مثل بچش بود . 

خب این رفت جبهه شهید شد . بعد من در مراسم که بودم ، مادرش میگفت که سرش رو پیدا نکردند . بعد من فکر میکردم اون صورت مهربونی که هروقت میخندید لثه هاش پیدا میشد ، اون نوع صورت رو داشت ... اون سرش کجاست . 

یا بعدا ، یکی از بچه هایی که توی دزاشیب بود و جزء کمیته بود ، یعنی جزء جنگجوها بود ... با این فرق داشت که این رفته بود جبهه ، اون اصلا جبهه ای بود . اونم آدم بی نظیری بود ... مهربون ، مودب ، اصلا یه فرشته ای بود . 

یه شب خونه بودم ، دیدم در زدند . من همه ی اینها رو نوشتم اون تو ... دیدم در زدند .  اون شب ها  منتظر بودم که بالاخره بیان منو بگیرند ، بالاخره باید منو میگرفتند دیگه ، هنوزم دیر نشده البته ولی بالاخره باید میگرفتند . 

خلاصه از پنجره نگاه کردم ، دیدم بچه های محل اند . محمد قاسمی و فلان ... بعد من رفتم پایین و دیدم که خیلی متاثرند . گفتند که این شهید شده ... گفتم چرا ، چجوری و فلان و اینها ... گفتند خب ما اومدیم اینجا که ... گفتم خیلی ممنون که اومدین خبر بدین ... گفتن نه فقط نیومدیم خبر بدیم ... فردا تشییع جنازشه و ما صورت این رو میخوایم جلوی جنازه تشییع کنیم . 

تو صورت این رو میتونی تا فردا صبح بکشی ، گفتم آره . بعد عکسم آورده بودند . نشستم صورتش رو بزرگ به اندازه پنجره کشیدم که اینو جلوی دسته حرکت دادند ، خب اینم ننوشتم ... چرا اینو ننوشتم ، ترسیدم . به جای اینکه داره تملق میگه ، برای خودش حاشیه امنیت درست میکنه ... خود شیرینی داره میکنه ، اینم ننوشتم . 

خب بد بود که اینم ننوشتم . مهندس فروغی هم ننوشتم بعد ، خودکشی عباس نعلبندیان هم ننوشتم بعد . در نتیجه بعد از انقلاب ابعادی رو تو خودم کشف کردم که با مثبت اندیشی قبل از اون اصلا سراغ نداشتم . 

در سختی و در شادی ، چیزهایی هست . برای من در سختی یک چیزهایی مکشوف شد ، چیزهایی که قبلا اصلا تصورش هم نمیکردم . من تصور نمیکردم که دستشویی کلاسم رو طی بکشم . به نوعی آدم شدم ، به اعتباری . به یمن منصف بودنم و به یمن بزرگتر و بزرگتر شدنم . 

کرمانشاهی ها یه مثال دارند میگن که ، از شیر ترسیدن عار نیست ... بنابراین یاد گرفتم که خیلی چیزها عار نیست ..... 

 اینا رو نمیگم که حالا خودم رو توجیه کنم بگم که حالا من خیلی سختی کشیدم یا چی بودم و چی کشیدم ... نه واقعا قصدم این نیست ، واقعا قصدم این نیست . 

فقط در این فرصت ناخواسته ای که شما در اختیار من گذاشتید ، فکر کردم که خب بعضی چیزها یه جایی ثبت بشه ، یه جایی عیبی نداره . واقعا نه کسی به من گفته که ضد انقلابم ، واقعا نبودم ... برای اینکه فکر کرده خب یه عده ای آمددند و فتح کردند . من به انقلابیون میگم فاتحین ، فتح کردند . 

حقشون هم بود فتح کنند ، برای اینکه خب مثل دوره ی ساسانی ، کسی مقابله ای نکرد ... در نتیجه فاتحین بودند و هستند . هی مردم میگن اینها ... اینها کین ... این ها همین بچه هایی هستن که من قصشون رو نوشتم ، بالاخره نوشتم دیگه ... ادای دین کردم . 

آدمی نبودم در این مدت که بخوام واقعا نون به نرخ روز بخورم . تظاهر کنم به چیزی که نیستم ، خیلی هم سخت بود این ... خیلی دشوار بود این که خود بودن ، خیلی دشوار نیست به نظر من ... خود موندن دشواره در طول زمان . 

من یه بار رفتم موزه اندیشه هنرهای اسلامی ، چند سال پیش بود ... اواخری بود ، 7 ، 8 سال پیش بود ... خب نقاشی های خوب اون تو بود ، بسیاری از نقاشی های بد هم اون تو بود . میگفتیم اینا نقاشی های بد هستن ، اینا چیه کشیدین ... گفتن اینا نقاشی های انقلابی هست . 

گفتم خب نقاشی های انقلابی بدی اند ، تعارف که نداره آدم . به مذاقشون هم خوش نیومد ... خب نیاد . حقوق ماهیانه من رو قطع کنند ... در نتیجه نمیتونه کسی به من بگه که من نون به نرخ روز خوردم برای صیانت خودم ، نه نکردم و این خیلی چالش و آزمون دشواری بود که تا این اواخری هم دوام آوردم ..... 

قسمت۲۵:

وقتی مهاجرت یا حالا تغییر محل زیست هنرمند پیش میاد ، یک جواب نداره ، این بستگی داره به اینکه کدوم هنرمند از کجا به کجا میره . در جهان غرب ، یعنی جهانی که بر مبنای چهار رکن فرهنگی یونان و رم باستان و یهودیت و مسیحیت بنا شده اتفاق خیلی عمده ای نمیافته . 

چون که این گستره ، گستره ایه که خیلی غریبه نیست برای کسایی که از جایی به جای دیگه مهاجرت میکنه . مثلا مارکز میره به پاریس ، اونجا چیزی مینویسه ، ارنست همینگوی میره در پاریس مطلب مینویسه یا فریتس لانگ ناچار میشه مهاجرت کنه از آلمان هیتلری به آمریکا ... یا بیلی وایلدر همینطور . یکی دو تا نیستن اینها . 

در این جا به جایی اتفاق خیلی عمده ای نمیافته . نمیگم نمیافته اتفاق ، ولی خیلی اساسی نیست و تعیین کننده نیست . مثلا بیلی وایلدر تا آخر عمرش لهجه ی آلمانی خودش رو نگه میداره به عنوان کارگردان ولی به عنوان کارگردان مهم نیست یا کسای دیگه . 

این یه مقوله ی خیلی مفصلیه . حالا زبان هاشون مختلفه ولی بنیان تمدنیشون نزدیک به هم . اونی که از آرژانتین وقتی که میره در پاریس اتفاق خیلی عمده ای نمیافته . یا مثلا جوزف کنراد وقتی که از لهستان میره به انگلیس اونجا شروع میکنه به نوشتن ، یاد میگیره زبان انگلیسی رو و خیلی هم خوب مینویسه و اتفاق خیلی عمده ای نمیافته به معنایی ، در اندیشگیش حداقل . 

سوء و سمت ما فرق میکنه . وقت هایی مهاجرت خیلی تامین کننده میشه به این خاطر که مخاطب ، مخاطب معمول نیست ، مخاطب آشنا نیست . وقتی که مخاطب آشنا نیست یا سعی میکنند خیلی از هنرمندان در همون متن خودشون رو جا بدهند و با همون متن کار کنند . 

معنای شخصی ، هویت شخصی نمیگم کنار میره ، ولی یه قدری در سایه میمونه . مثلا داوود امدادیان نقاش ایرانی که در پاریس کار کرد بیشتر عمر فعالش رو ، باغ ها و جنگل های پاریس رو میکشید ... خیلی هم قشنگ میکشید ولی وقتی این ها رو نگاه میکردید به نظر نمیومد که حالا کی از کجا اومده این باغ ها رو کشیده . 

ولی حالا یه نقاشی مثل حسین زنده رودی که با خط کار میکنه ، یعنی با خوشنویسی کار میکنه ... حالا خوشنویسی به سبک خودش یا محمد احصایی که استاد بزرگ که الان در ونکوور داره قرآن مینویسه ... اینها مجموعه ی خودشون رو با خودشون حمل میکنند میارن به اونجا . 

دیگه اونجا براشون خیلی مهم نیست ... اونها درو میبندن ، میشینن کار خودشون رو میکنند . یکی ، دو تا هم نیستند . جعفر روح بخش هم وقتی که رفت پاریس یه مدتی کار کرد ، یکتایی که در نیویورک کار کرد ... هنوزم شکر خدا که کار میکنه ، این ها دیگه مکان براشون مهم نیست . این ها اون معنایی رو که فراهم آوردند در همونجا شروع میکنند به تکثیر کردن و تولید کردن . 

گیرم چیزهایی هم تاثیر بگذاره ، اما مثلا روی نقاشی های زیبای آقای احصایی که از این خطوط در هم پیچیده به وجود آمده ، مستقیما شاید نشه ردیابی کرد چیزی رو از ونکوور یا از پاریس که مدت ها اونجا کار کرد . 

شاید به طور غیر مستقیم ، بخش هاییش متاثر باشه از منطقه ، از مکان . شاید ساده تر کار کنه ، شاید رنگین تر کار کنه ، شاید خیلی از قیدهایی که در جامعه خودش داره رو اونجا نداشته باشه ، با دست بازتری کار کنه ... در این حدوده . 

اما اینکه معنایی به کلی ، منقلب بشه نه واقعا ، من خیلی سراغ ندارم . از این دو نوع هم ... نوع سومی رو من به یاد ندارم حالا ... این آمد و شد ها تاثیری تو کار من نداشت هیچوقت . چون که اون معنایی که من در طول زمان ساختم در بخش هاییش مخاطب خاص داشت ، در بخش هاییش مخاطب عام داشت . 

اونایی که مخاطب عام داشت ، دیگه جایی که من توش کار میکردم تاثیر عمده ای نداشت اون بخشی که با نقاشی های مکتب رنسانس ایتالیا قرن پانزدهم کار کردم و همون ها رو میشد در مثلا فلورانس نمایشگاه داد و کسی از تماشاش احساس غربت یا غریبی نمیکرد ، به نظرش نمیومد که این چیه ... انگار یه ایتالیایی کشیده بود اینو ، از حیث اجرا و از حیث موضوع . 

اما خب از حیث معنا هم باز یه معنای عمومی بود . حالا در ادامه ی صحبتم راجع به این صحبت میکنم . یه موضوع عمومی بود ، در هرجایی ممکن بود این رو مطرح کرد ، اما چیزهایی هم بود که در همین متن بود اما به اون مجموعه ای که من در زندگیم با اون رشد کرده بودم مرتبط میشد ... مثل خوشنویسی های مچاله شده ، مثل نگارگری های مچاله شده ... اینها دیگه نمیگم درک نمیشد در خارج از این تمدن ، خارج از این فرهنگ ... اما یک نوعی از شناخت وقوف بیشتری در اینجا از اون استقبال میکرد . 

بالاخره ما ایرونی ها هممون خوشنویسی رو میشناسیم ، باهاش نزدیکیم ... خوب و بدش رو تشخیص میدیم . بنابراین حیف بودن اینکه یه قطعه خط مچاله شده ، اینجا معنای بیشتری پیدا میکنه چون که یه خط قشنگ رو باید بنویسید تا مچاله شدن معنا پیدا بکنه . 

پس اینجا بیشتر درک میشه . وقتی به معنایی رسیدم به ، نمیگم به یه جایی یا به جایگاهی ... به یه دستاوردی رسیدم ، درست ترش ... اونوقت دیگه مکانش دیگه تفاوتی برام نداشت . شاید در خارج از ایران ، با آسودگی بیشتری کار کردم و میکنم . 

در همین سفری که 9 ماه طول کشید در سال گذشته ، این سفر برای من یک معنای خاصی رو به همراه داشت و اینکه من در مدت کوتاهی یعنی در مدتی نزدیک به 4 ماه ، 11 نقاشی بزرگ و پرکار کشیدم . خودم تصور نمیکردم بتونم این کار رو بکنم ، ولی خیلی امن بود همه چیز برای من ، چیزی از من خواسته نمیشد . 

من یه نقاشی دارم که یه زمینه تاریکه ... بعد یک دستی به طرف ما دراز شده و این دست انگار از تاریکی به طرف روشنایی داره میره برای اینکه نوک انگشت ها نور گرفته . خودمم هروقت نگاه میکنم ، مال خیلی وقت پیشه ... مال سال 1340 که من این رو کشیدم . در نقش روغن خیلی بزرگی هم هستش ... من این رو هروقت نگاه میکنم ، فکر میکنم که آره من اینطوری دارم زندگیم رو یه جوری توضیح میدم که همیشه از من طلب بوده ... همیشه خواسته شده . 

در نتیجه اونجا شاید این دست به این شدت دراز نمیشد طرف من . فقط همین ، والا از حیث بقیه مطالب نه ... برای اینکه من هم بازار کار خودم رو دارم و هم همینطوری که اشاره کردم کارم به نوعیست که خب در هرجایی تا حدودی درک میشه ، جایی بیشتر ... جایی کمتر ..... 

کشمکشی که من با جهان داشتم ، خارج از حوزه مملکتم ، کشمکش هویت بوده همیشه . اینکه من چی هستم ، کجایی هستم ، چقدر از من به جهان تعلق میتونه بگیره ...  چقدر از جهان میتونه به من تعلق بگیره و تعادل مطلوب من به تعریف خودم کدومه ... کجا راضی میشم که من به تعادل مطلوب رسیدم . 

اون خیلی هم حل نشده . با آمد و شد و آموختن و دقیقا مثل یک شهروند انگلیسی یا کانادایی زندگی اون بخش و اون جهان رو شناختن و تعقیب کردن هر رخداد و رویدادی که ممکنه ... این چقدر این چالش رو تونسته حل بکنه ... نه چندان ، نه چندان . 

اگر آدم سعی بکنه آدم فهمیده تری بشه از این حیث ، آدم مصون تری نمیشه ولی آدم فهمیده ای میشه . حداقلش اینه که میدونه این وسیله آهنی که یک لوله داره و در کف دست یکی دیگه است و به طرف آدم نشانه گرفته شده ، چی ازش در میاد و به کجا میخوره ... و چه حاصلی میده ، این رو میفهمه . 

ولی جلوی اون رو نمیگیره ، نمیتونه بگیره ... من نمیتونم . شاید انقلاب ایران ، بخشیش در این راستا بود . با هیجان زیاد ولی بدون درک مکانیکی اون اسلحه که دست اون بود . جا خالی داد ... سینه سپر کرد ... زره پوشید ... اینا راه حل ها بود . 

برای خود من خیلی مهم بود همیشه که در چنین شرایطی ، وقتی که رو به روی جهان ایستادم درک کنم که رو به روی چی ایستادم . بعد چه بلایی سرم میاد ، دریوزگی میکنم به اونجا بپیوندم ... تکبر و افاده نشون میدم که چیزهایی که خیلی چیز هستند رو ناچیز انگار کنم ... اون دیگه مال بعده ، ولی مقدمش اینه . 

از بی عدالتی و بی انصافی بسیار رنج بردم ... چون که در جامعه ای موندم و دوام آوردم و هنوز هم موندم و دوام خواهم آورد که مدعاش برقراری عدالت بود ... که مدعاش جایگزینی معنویت به جای مادیات بود . من فکر میکنم به مدعاش نرسید ... نمیگم نیتش رو نداشت ، ابزارش رو درست انتخاب نکرد . 

من هیچوقت ضد انقلاب نبودم ، اما انقلابی هم نبودم . بی طرف هم نبودم ، برای اینکه مستقیما مشارکت کردم در این کوشش برای بهبود جامعه ای که درش زندگی میکنم ... پس بی طرف نبودم . من خیلی سخت گذشت بهم ، خیلی کار کردم ... خیلی رنج کشیدم . 

بی انصافی گسترده ، طولانی و عمیقی رو تجربه کردم . ولی در عین حالی که بی طرف نبودم ، داوری خودم رو هم داشتم . چالش من با جهان اطرافم ، چالش این چنینی نبوده که من رنجیده باشم از اینکه چرا بر مبنای تعریف من این جامعه شکل نگرفته یا اجرایی نمیشه . 

من کی هستم ... کی هستم که برای جامعه بیام الگو بدم ، دستور العمل بدم ... کی هستم . اشاره کردم به قول اون بازجویی که با من صحبت میکرد ، آخرش پرسید شما چیکاره ای ... من گفتم نقاشم . گفت نقاش که عددی نیست ، قبلا هم گفتم اینو ... درنتیجه خیلی استقبال کردم ازش ، خیلی هم تشکر کردم ... دست دادم باهاش برای اینکه اکراه داشت به من دست بده ، برای اینکه جمله ی درستی گفت . 

نقاش که عددی نیست ... اما اگر چالشی در درون من هست که هست ، در جاییه که به وعده ای که به من داد عمل نکرد ، به مدعاش عمل نکرد . 

میدونم حرف هایی که میزنم ، خیلی هیجان انگیز نیست به معنای آدمی که قرار اپوزیسیون باشه که نیستم ، ولی من درک میکنم ... من پیچیدگی موقعیت رو درک میکنم ، بسیار دشوار و حتی غیر ممکن بودن وعده هایی که داده شد و با همون وعده ها سازمان ها ، ادارات ، همه جای مملکت و از همه مهمتر قلب مردم تصرف شد ، فتح شد ... حالا میدونم که حتی کسایی که این وعده رو میدادند هم نمیدونستند که اینها بسیار دشوار اجراش . 

قسط ، بسیار دشواره . نشدنیه ، شاید شدنی هم باشه ولی نمیدونم به عمر من وصلت میده به باقی مونده عمر من یا نه . ولی این مهمترین چالش من بوده ... منتها مثل بچه ای بودم که کتاب رو نخریده بودند براش ، اما میدونست که پدرش پول نداره ، ولی کتاب رو میخواست . 

صبر کرده بود براش ... آرزوش رو داشت . همه ی ما در باطنمون ، جزء هر دستگاهی و هر سازمانی و هر نهادی که بودیم از همون جوونی ، همه ی ما آرزوی عدالت داشتیم . به هر حال نمیگم بهترین سال های من هدر شد سر این خلف وعده ولی این سال هایی که بسیار کار کردم و درش آبرومند بودم ، دشوار شد ... سخت گذشت . نه انقدر سخت بود که رها کنم ، یا خودم رو بکشم ، یا مهاجرت کنم برم ، و نه انقدر سخت بود که این امید رو بده که در راهه ..... 

قسمت۲۶:


تفاوت این نسل با نسل دوران خودتون رو در چی میبینید ؟ 

-  تفاوت زیادی از حیث آرمان نمیبینم ، یعنی همچنان جوان هایی هستند با شور زیاد ، با عشق به هنر که کار خطیری رو هم انتخاب کرده بوند و هنوز هم میکنند . یعنی کاری که اجر و مزد بلافاصله نداره یا قابل تصور نیست ، قابل پیشبینی نیست ... ولی میکنند این کار رو . 

همیشه هم بهشون میگم که شما شغلتون رو در خطر انتخاب کردید . از این حیث تفاوتی ندارند ... شاید از نظر تعداد خیلی زیادترند . معمول هست که گفته میشه که وقتی تعداد زیاده ، یعنی وقتی که کمیت بالاست ، کیفیت پایین میاد ... خیلی هم اعتقاد ندارم به این . 

الان نقاش هایی هستند که 10 برابر در سنین کم ، بیشتر از دوران من ، بهتر کار میکنند از کسانی که در دوران من خیلی هم مدعی بودند . شاید تفاوتی که بوده در یه جای خیلی ظریف تری بشه این رو صحبت کرد . 

اون عدم امکانات بود در دوران جوانی من ... تقریبا هیچ امکانی وجود نداشت ، از وسایل نقاشی بگیرید که این تنوع رو نداشت تا کتاب هایی که اصلا نبود درباره ی هنر ، حتی کتاب به زبان اصلی هم پیدا نمیشد ... تاریخ هنر خیلی رسمی هم پیدا نمیشد . 

وقتی که نقاش ها ، هم دوره های من کار میکردند ، جایی برای عرضه ی این کارشون نبود ... گالری ها خیلی خیلی کم بودند تعدادشون . تعداد کل گالری های تهران در دهه ی 40 از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکرد . 

خب نقاش ها هم کمتر بودند ، خریدار هم وجود نداشت ، یعنی همه در یک محدودیتی بودند . خب این قیاس رو یک جایی میشه یک امتیازکی برای نسل من در نظر گرفت و اون اینه که با عدم امکانات خیلی هلاک کردند خودشون رو که بفهمند ، کار کنند و بتونند عرضه کنند و معنای هنرمند رو اول برای خودشون جا بندازند ، بعد برای اطرافیانشون ، بعد در سطح جامعه . این تلاش خیلی زیادی برد ، جان کاه بود ..... 

وقتی با اون شاعر عزیزی که فوت کرد ، بیژن نجدی ، صحبت میکردم ... یه اشاره ای کردم که بعدا این اسم رو برای مجموعه ی شعر خودش انتخاب کرد . 

گفتم معروفه میگن ، پلنگ ها خیلی سریع میدوند ، از هر موجود زنده ی چهار پایی سریع تر میدوند ... ولی اگر با سرعت 70 کیلومتر بتونه بدوه ... مدت کوتاهی میتونه بدوه ، برای اینکه انقدر جان کاهه که قلبش میایسته و میمیره . 

شاید ماها اینطوری بودیم ، ما خیلی با تلاش خیلی زیاد کار کردیم . با گدایی منابع رو به دست آوردیم . استاد هایی داشتیم که تعدادشون زیاد نبود ، اون هایی که بتونند راهنمایی بکنند ، نه به معنای تحمیل اینطوری کار کن ... بلکه راهنمایی بکنند اصلا ما بدونیم که اصلا قصه چیه . 

لمسی داشتند به هنر معاصر دنیا ، از اونجا ها اومده بودند . برای نسل من خیلی مهم بود که پیغام های این قاصد هایی که از یک جایی که هنر درش خیلی خیلی عمده بود میومدند ، این پیغام ها رو دریافت بکنند . 

در نیتجه ، سعی جان کاهی مثل همون دویدن یوزپلنگ اتفاق افتاد و خیلی جاها هم بریدند . یه وقتی من حساب میکردم میدیدم در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران ، که مثلا فرض کنید حالا توی دانشکده ما رشته ی نقاشی ... مثلا 100 تا هنرجو بود ... از این 100 تا من فکر میکنم حتی 20 تاشون هم کارشون رو ادامه ندادند . 

بریدند ، خسته شدند ... گفتند حالا این چه کاریه . حالا نمیخوام بگم اون 20 تایی که موندند حالا چه پهلوون هایی بودند ، ولی اینطوری بود . در نتیجه الان هنرمندان جوان یا میانسال خیلی خوبی داریم ما ..... 

نقاشی همونقدر که جدی و مهم گرفته میشه ... همونقدر که هنر جای خودش رو پیدا کرده ، هنرمند فقط منظور هنرپیشه فیلم فارسی نیست ... بلکه به همه ی رشته ها اطلاق میشه و اطلاق محترمانه ایه ... اطلاق با ستایش . 

اما وقت هایی هم من ، این تمایل رو میبینم که خب تمایل خیلی عجیبی هم نیست . حاصل چیزیه که در کل جهان در جریانه و اون به شهرت و موفقیت رسیدنه خیلی سریع . تا حدودی عمق جستجو رو کم میکنه ولی این انقدر بارز نیست یا مصداقاش انقدر متعدد نیست که ما بگیم یک دورانیه که کمیت مثلا افزون بر کیفیت شده . 

نه ... ولی این حس رو من دارم که نقاش های جوون ما ، خیلی زود موفقیت رو میخوان ، شهرت رو میخوان ... و حقشون هم هست ، پول رو میخوان . اینو از اینجا من بیشتر فهمیدم که در طول دهه های گذشته خب این شور و شوقی که برای شرکت در حراج ها بود وجود نداشت . 

ولی مثلا در طول کمتر از یک دهه ی گذشته ، مهمترین سوال هایی که بچه ها از من میکنند اینه که ما چجوری میتونیم در حراج ها کارمون رو بذاریم . خب بعضی از نقاش ها یا مجسمه سازها این کار رو کردند . 

مثل آقای احصایی یا اقای تناولی ، این کار رو کرده . نقاش های درگذشته هم همینطور ، مثل سهراب سپهری ولی این یک اصل نیست ، یک قاعده نیست . خب اینو متوجه نمیشن ، در نتیجه از تعداد این سوال ها من میفهمم که چقدر این پول و شهرت و موفقیت عمده است ..... 

در شکل خیلی کلی تاریخی ، اگر از منظر خیلی بالایی نگاه بکنیم ، شاید ببینیم که این یک چالش دوگانه ایه که داره صورت میگیره . یعنی یک امر جهانی در شرف وقوع ... یه امر جهانی مثل جهانی شدن زبان انگلیسی . این اتفاق افتاده ، داره میفته ... دیدیم ، یه خرده آدم باید فاصله بگیره و یه خرده از منظر منصفانه ی کمتر احساساتی نگاه بکنه ، شاید به این تصور و تصویر برسه . 

خب جهانی شدن به صورت یک فرد صورت نگرفت ... آرام آرام شد ، مثل قصه ی حسن صباح که میگن وقتی که رفت قلعه ی الموت دید بستست ... به کوتوال قلعه گفت به من اندازه یک تخته پوست اینجا بدید ... گفت خب باشه ، قلعه به این بزرگی یه تخته پوست هم جای تو . 

و معروفه میگن تخته پوست رو با قیچی نوار کرد ، کشید دور قلعه ، گفت این تخته پوست من . از یه تخته پوست شروع شد ... بعد این نوار دور کل این جهان کشیده شد . با خوب و بدش هم کاری ندارم ، اون یه مبحث دیگست . ولی اگر اون دیدگاه از قرن 19 به این طرف ... اگر طور دیگه ای حالا جا افتاده ، نوع استعمار فرق کرده ، نوع استثمار فرق کرده ... همه چیز فرق کرده ولی خب باطنش که فرق نکرده . 

باطنش همون عدالت خواهی خودمونه . اما اگر این اتفاق داره میافته یا افتاده در حوزه های گوناگونه ... یعنی اختراعات هنر ، فرهنگ ، دانش ، همه ی این هاست . اینجا هویت تقریبا از کار میافته ، عاجز میشیم . شما برید وسط میدان ترافلگار تو لندن بایستید و با زبان سواحلی نطق کنید ... خب خیلی هیجان نشون بدید یه عده ای میایستن نمیفهمن ولی میایستن ... میبینن جالبه ، جذابه ... یه آدمی دست و پاش رو تکون میده . 

بعضی وقت ها هم بعضی از زبان ها هم مثل فارسی ، حتی اگر نفهمید هم آهنگش زیباست . من یه دوستی داشتم که یه کلمه فارسی نمیدونست ولی من رو وادار میکرد که براش حافظ بخونم و میگفتم که تو که نمیفهمی این چی میگه ... میگفت این کلام رو دوست دارم ، این زنگ و این لحن رو دوست دارم . 

این مشخصه با چه موضوعی سر و کار داریم و راجع به چی داریم صحبت میکنیم ... اما این یه چالش پیروزمند به معنای رسیدن به یک به قول دکتر ناصر وثوقی ، نقطه ختام متعمن نیست . این جریان که خرد خرد داره میخوره و میره جلو و مستقر میشه ... این جریان با چالش های جدی مواجهه . 

با چالش هایی مواجهه که ناچاره بپذیره این چالش هارو . و ناچار خودش رو با این چالش ها تنظیم کنه . این خیلی اتفاق مهمیه ... در نتیجه او در من و من در او فتاده ... خلق است پی ما دوان و خندان یا حیران ، این هست ..... 

سعی میکنیم همون کاری رو بکنیم که با فاتحین خودمون کردیم . اسکندر مقدونی ، لباس هخامنشی میپوشید . ما زبانمون رو نگه داشتیم بعد از حمله ی عراق . ما مسلمون هستیم ولی عرب نیستیم ... این شکل دلخواهیه ، هیچ بد نیست . 

یک جهان کلی رو در نظر بگیریم به اسم جهان فرهنگ و تاریخ و تمدن اسلامی ، این جهان جذابیه ... حالا ممکنه لج کنیم مثلا اسم بچه هامون رو مثلا عجیب غریب بذاریم و سعی کنیم لغات عربی به کار نبریم و از این کارا ، خب اون جزء تفنناته ... دعوا هم نداریم با کسی ، هرکس هرکاری دلش میخواد بکنه . 

تنها جایی که من بتونم خودم رو بهش گیر بدم ، همین امر تاریخیه ... منتها  تاریخ برای همیشه قرار نیست که تکرار بشه . به قول مارکز ، تاریخ تکرار میشه ولی بار دوم به صورت کاریکاتور . ممکنه این خطر هم هست ولی من همچنان فکر میکنم ما در این متن جهان تصرف کننده میتونیم سهم خودمون رو ادا بکنیم ، اینم شعار نیست . 

و فاتحین خودمون رو راضی کنیم که جهان متفاوتی رو در کنار اون جهان ایدئولوژی خیلی سفت و سخت تحمل کنند . من یک قطعه کاشی دارم مال دوره سلجوقیه ، شاید یه خرده بعد تر ، قرن مثلا هفتمه ... این کاشی روش نوشته ، 100 رول امرا ابوالمعالی افریدون ابن ابراهیم . اسمش فریدون بوده . 

خب چرا نه ، چرا نه ... فکر میکنم این چالش هایی که فقط هم مال ما نیست  ، البته ما یکی از سردمدارانش بودیم بعد از انقلاب . یکی از باز کننده های این درها بودیم . در مجموع در سطح جهانی ، این چالش ها در کارند ..... 

نسل جوان کارشون رو باید بکنند . به من و یه کلاس و آمد و شد این و اون که وابسته نیستند ... هرجا معرفت سراغ کنند باید برن سراغش . اگر اشتباه کردند باید برگردند ... ولی مگر زندگی جز تلاش برای اندوختن معناست ... حالا یه جایی تونستند میکنند یه جایی نتونستند میرن ، جای دیگه میرن ... کار باید بکنند ، این جمله ی خیلی ساده ای که انقدر سادست که همه چیو از دست دادم که باید کار بکنم .....