بهرام مقدادی
مقدادی، بهرام (زاده29 دیماه 1318) مترجم، منتقد ادبی و استاد دانشگاه تهران است
کودکی و تحصیلات
او در شهر رشت به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در دبستان فارابی و دوره متوسطه را در دبیرستان های نوربخش و امیرکبیر سپری کرد و از دوران نوجوانی، به مطالعه آزاد شعر، ادبیات و زبان انگلیسی پرداخت. پس از اتمام دوره متوسطه با قبولی در آزمون ورودی دانشگاه آمریکایی بیروت به لبنان رفت اما مدتی بعد از تحصیل در آن دانشگاه انصراف داد و به ایران بازگشت. سپس وارد دانشسرای عالی تهران شد و به تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی پرداخت. وی در سال ۱۳۴۱ با کسب رتبه اول از دانشسرای عالی فارغ التحصیل شد و در سال ۱۳۴۲ با استفاده از بورس تحصیلی به کشور آمریکا رفت و تحصیلات خود را در دانشگاه کلمبیا و در رشته ادبیات انگلیسی ادامه داد. مقدادی در سال ۱۳۴۵ فوق لیسانس و در سال ۱۳۴۷ دکترای خود را در این رشته دریافت کرد. از شاخص ترین اساتید او در این دوران می توان به لایونل تریلینگ، لوییس لی یِری، رابرت بوون و میلتون.ای.کاپلون اشاره کرد.
فعالیت های حرفه ای
بهرام مقدادی بعد از اخذ لیسانس، مدت کوتاهی به تدریس زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه علم و صنعت مشغول شد و سپس برای ادامه تحصیل به امریکا رفت. او در سال ۱۳۴۸ به ايران بازگشت و با سمت استادياري در گروه زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه تهران مشغول به كار شد و به ارائه دروسی نظیر درآمدی بر ادبیات انگلیسی، ادبیات نوین آمریکایی، رمان، نمایشنامه، مبانی نقد ادبی و… پرداخت. وی همچنین به مدت یک سال دروس ادبيات تطبيقي را در دانشگاه واشنگتن آمريكا تدریس کرد اما دغدغه اصلی او، ترجمه آثار برجسته ادبیات مدرن غرب و معرفی نویسندگان انگلیسی زبان به خوانندگان ایرانی بوده است. او همچنین تالیفات و پژوهش های ارزشمندی در حوزه نقد ادبی نگاشته و بیش از صد مقاله دربارهي ادبيات و نقد ادبي در مجلههايی نظیر راهنماي كتاب سخن، نگين، بررسي كتاب، كيهان فرهنگي و ادبستان منتشر کرده است.
از مهم ترین تالیفات مقدادی می توان به نوشته های متعددش درباره کافکا اشاره کرد و او را باید از نخستین افرادی دانست که کافکا را به ایرانیان شناساند. او همچنین به معرفی آثار هارولد پینتر نمایشنامه نویس مشهورانگلیسی به فارسی زبانان پرداخت و در سال 1349 نقدی روانشناختی بر کتاب بوف کور اثر صادق هدایت نوشت که مورد توجه محافل جهانی قرار گرفت.
آثار
تالیفات
• شناختی از کافکا. نشر گفتار، ۱۳۶۹
•
• تحلیل و گزیده شعر سهراب سپهری. انتشارات پایا، ۱۳۷۷
•
• هدایت و سپهری. انتشارات هاشمی، ۱۳۷۸
•
• کیمیای سخن. انتشارات هاشمی، ۱۳۷۸
•
• فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی. نشر فکر روز، ۱۳۷۸
•
• خاکستر و باد. (مقدادی و بوبانی) انتشارات مروارید، ۱۳۸۳
•
• دانشنامه نقد ادبی: از افلاتون تا به امروز. نشر چشمه، 1392
* ترجمه ها*
• نمایشنامه جشن تولد اثر هارولد پینتر. انتشارات جوانه. 1349
•
• اسکندر اثر تاون سن. انتشارات مازیار، 1360
•
• بیسمارک اثر تاون سن. انتشارات مازیار، 1360
•
• شرق بهشت اثر جان اشتاین بک. نشر بامداد، ۱۳۶۲
•
• تاریخ ادبیات ایران اثر ادوارد براون. انتشارات مروارید، ۱۳۶۹
•
• دفتر یادادشتهای روزانه اثر فرانتس کافکا. نشر بزرگمهر، ۱۳۷۷
•
• آمریکا (مردی که ناپدید شد) اثر کافکا. انتشارات هاشمی. 1387
•
قسمت ۱:
من در سال 1318 در رشت به دنیا اومدم . یک شب برفی بود .. من در دوران دبستان ، نمی دونم کلاس دوم بودم ، سوم بودم ، چی بودم .. یه شعری گفتم که مطلعش اینه .. این جهان بینی من رو در اون بچگی نشون میده این شعر .
1318 و 29 دی ، شبی که لولو ناسفته می چکید از میخ ، میان تیرگی و برف .. کودکی ناگاه نهاد پای به دنیای دون ، دریغ دریغ . بهتون بگم صادقانه .. نه پدر خوبی داشتم نه مادر خوبی . پدرم در جوانیش رفته بود روسیه و اونجا خیاطی یاد گرفته بود ، بعد که انقلاب شد برگشت ایران ..
انقلاب اکتبر ؟
- بله .. به این ها گفته بودند که اگر می خواید بمونید در روسیه ، شوروی .. باید اسم روسی انتخاب کنید . پدرم برگشت رشت ولی عادت بسیار بدی از شوروی با خود آورد بود و اون اعتیاد به الکل بود . مادرم از این موضوع خیلی ناراحت بود ، مرتب دعوا می شد تو خونه .. اصلا چشمم که باز شد همین دنیایی که در این شعر گفتم ، همین دنیا رو تجربه کردم .....
دبستان کجا رفتید ؟
- دبستان فارابی . معلمین ما در مدرسه ابتدایی همه بیشترشون انحراف داشتند ، انحراف جنسی . هیچ چیزی از آموزش و پرورش بچه ها نمی دونستند . در اون زمان توده ای ها خیلی قدرت داشتند . من هم چون کتاب زیاد می خوندم ، این نشریات رو می خوندم مثل چلنگر ، نمی دونم روزنامه هایی که توده ای ها اون موقع ، دهقانان ، فلان .. بدون این که اصلا بدونم چیه و این حرف هایی که تو اون نوشته ها بود مثلا تو انشا .. معلم انشامون که اون هم یک آدم دیوانه ای بود .. از من خواست که انشا بخونم ، من هم تحت تاثیر اون چیزهایی که خونده بودم ، انشام رو جلوی کلاس خوندم که اون معلم دیوانه ی ما به من مشکوک شد و فکر کرد من هم توده ایم .
آخه بچه ی 8 ساله ، 9 ساله .. چطور ممکنه حزبی باشه . یادداشت هایی داشتم ، شعرهایی گفته بودم .. همه ی این ها رو گرفت برد اداره ی آموزش و پرورش ، اون موقع می گفتند اداره ی فرهنگ و که مثلا برای من پاپوش درست کنه ولی موفق نشد .....
دبیرستان اول نوربخش بود ، بعد امیرکبیر . در دبیرستان بسیار رنج کشیدم ..
چرا ؟
- برای این که اولا بچه ی نحیفی بودم ، قدرت نداشتم که بچه های دیگه رو کتک بزنم ، اون ها من رو کتک می زدند . خلاصه باز من رفتم تو خودم ، یعن بیرون نمی اومدم تا جایی که پدرم نگران شد . پدرم یک آدمی بود ، یک زندگی خیامی داشت .. می گفت همین دقیقه رو باید خوش بود بقیه هیچی . ما دبیرستان رو در خونه گذروندیم .
یعنی مدرسه نرفتید ؟
- چرا .. ولی از مدرسه می اومدیم بیرون می رفتم خونه و بیرون نمی اومدم . این باعث شد که من یک آدم درون گرایی باشم .....
اولا کتاب فروشی هایی بود که کتاب اجاره میدادند شبی 1 ریال که من خیلی از اون کتاب ها گرفتم و خوندم . رشت پر شده بود از انواع کتاب ها . مخصوصا یک کتاب فروشی بود که فقط کتاب های کمونیستی می فروخت و بعدا که 28 مرداد شد ، زدند شیشه های کتاب فروشی رو شکستند و بعد نمی دونم چه بلایی سر اون صاحب کتاب فروشی اومد .
من یادمه که طاعتی چندتا کتاب انگلیسی آورد که یکیش رو زهرا خانلری ترجمه کرده بود . من که این کتاب ها رو دیدم گفتم این ها قیمتش چنده ، اون قیمتی رو گفت که من پولش رو نداشتم . فورا رفتم خونه ، بدو رفتم خونه از مادرم پول قرض گرفتم اومدم اون کتاب ها رو خریدم . وقتی که برگشتم و کتاب ها رو خریدم طاعتی بزرگ به من گفت که پسر تو یه روزی یه چیزی میشی .....
28 مرداد که شد ، آمریکایی ها یک تشکیلاتی درست کردند به نام اصل چهار . من رشت بودم و آخرین سال دبیرستان رو طی می کردم که این آمریکایی های ، یه آقای آمریکایی بود به نام تیمبو . این اومد یک امتحانی از ما گرفت و من قبول شدم و تمام دبیرستانم صرف خوندن ادبیات و زبان انگلیسی بود .
معلم داشتید ، معلم انگلیسی داشتید ؟
- نه .. همه رو خودم یاد گرفتم پیش خودم .
بعد کتاب به زبان انگلیسی بود اونجا ؟
- بله .. یه کتاب فروشی بود به نام بنفشه که کتاب های انگلیسی می آورد . من یادمه که یک فرهنگ خریدم که فرهنگ فونتیک بود ، یعنی این که جلوی واژه انگلیسی معنایی نذاشته بودند ، فقط تلفظش رو گذاشته بودند .. اون آقای تیمبو اومد یک امتحانی از ما گرفت و من دیگه بهترین دانش آموزی بودم که اصلا در سطح استان ، در سطح استان گیلان ، در انگلیسی نفر اول بودم که اون آقای تیمبو گفت فلان روز بیاید تهران یدونه امتحان دیگه از شما بگیریم .
ما رفتیم امتحان دوم رو دادیم باز قبول شدیم ، گفت مثلا فلان روز بیا این هم بلیطتتون .. برید دانشگاه آمریکایی بیروت .....
دانشگاه آمریکایی بیروت خیلی دانشگاه جدی بود . صد در صد میگم دانشگاه خوبی بود ولی درس هایی که ترم اول به ما داده بودند .. زیست شناسی ، تاریخ ، نمی دونم .. از این درس های نامربوط به علاقه ی من بود . خلاصه من اومدم ایران .. من بلافاصله در دانشسرای عالی اون وقت ثبت نام کردم در آزمون ورودی نفر اول شدم . بعد در دانشسرای عالی ..
تهران بود ؟
- تهران بله . من اونجا هم استادهای انگلیسی داشتم ، البته استاد نبودند .. این ها گویا معلم بودند در انگلستان ولی در شورای فرهنگی بریتانیا اونجا کار می کردند . اون ها رو می فرستادند که به ما درس بدهند و ما چندین معلم انگلیسی داشتیم که یکیش بود آقای بیدالف . یه آقای انگلیسی بود که تئوری فونتیک رو به ما درس می داد و خانمش که همون میسیز بیدالف بود ، کاربرد این تئوری ها را روی واژه ها ، یه کتاب دیگه بود .. اون رو به ما درس داد و من از لحاظ تلفظ اشکالی نداشتم . در دانشسرای عالی سخت کار کردم ، یعنی درس خوندم .
دانشسرای عالی به دانشجویانی که پذیرفته می شدند اول ماهی 150 تومان می داد ، بعد کرد 200 تومان . و ما یه قراردادی بستیم که بعد از لیسانس در شهرستان ها معلم بشیم ولی من نشدم . یعنی من چون شاگرد اول شده بودم ، دیگه من نرفتم شهرستان . همینجا در دانشگاه علم و صنعت شروع کردم انگلیسی درس دادم .....
در دانشسرای عالی شاگرد اول شدم . مرحوم فروزانفر که از طریقش روانشاد امیرحسین آریان پور من رو به ایشون معرفی کرده بود که به استاد فروزانفر انگلیسی درس بدم . گفت ، آریان پور می گفت وقتی که رفتی خونه ی استاد فروزانفر ، اگر مثلا تلفن صدا کرد و ایشون .. استاد بلند شدند که تلفن و گوشیش رو بگیرن ، تو هم باید بلند شی و همینجور سرپا بمونی تا مکالمه تموم بشه ، بعد که استاد برگشتند به صندلی خودشون اون موقع بعد از ایشون بشین و استاد فروزانفر هم خیلی احترام به من می گذاشتند و مثلا می گفتند می خواستیم از اتاق درس تموم میشد از اتاق برم بیرون ، استاد فروزانفر من رو اول جلو می فرستاد .. می گفتم جناب استاد من آخه لیاقت این رو ندارم که اول برم ، می گفت نه .. تو معلم من هستی و احترام معلم واجبه .....
من شاگرد اول شده بودم و در اون دوران یعنی در سال های 1341 ، 1342 شاگردهای اول دانشسرای عالی رو به انگلیس و آمریکا و بسته به رشتشون می فرستادند . یک بورس 5 ساله بود ، وزارت فرهنگ می خواستند که من برم یا امثال من بریم اونجا دکترا بگیریم بیایم سطح معلومات شاگردها و دانشجوها رو بالا ببریم . هدف این بود که فرهنگ رو بالا ببریم و من تمام نامه هایی که از ایران ، از رشت برای من فرستاده بودند و حواس من رو پرت کرده بودند ، همه ی این ها رو بسته بندی کرده بودم دادم به مادرم . گفتم تو رو به خدا از اینجور نامه ها برام نفرستید ، بذارید اقلا ایندفعه من موفق بشم .
نامه ها چی بود که شما رو اذیت می کرد ؟
- پدر از مادر گله می کرد ، مادر از پدر . حالا من در غربت یک جوان 18 ساله ، چطور می تونستم تحمل کنم . بچه پدر و مادرش رو دوست داره ، می خواد که این ها با هم کنار بیان ، نمی خواد بشنوه در غربت که پدر و مادر با هم دعوا می کنند ، خلاصه این نامه ها رو دادم به مادرم و رفتم .....
دوره ی لیسانس یه خانم آمریکایی به نام نای دری ، شوهرش ایرانی بود ، آقای دری ، محمد دری .. این خانم PHD داشت از دانشگاه میشیگان و به ما درس میداد و آمریکایی بود .. چون من نمی دونستم . من اصلا نه آمریکا رفته بودم نه می دونستم که کدوم دانشگاه باید برم . اون برام راهنمایی کرد گفت که برو کلمبیا .
خلاصه ما از بلژیک سوار هواپیمای ساونا شدیم که بریم نیویورک . انقدر ایرانی ها بی برنامه اند که اصلا موقعی من رو فرستادند که ترم تحصیلی تقریبا تموم شده بود . یعنی من وقتی که رفتم هیچ کلاسی رو نمی تونستم ثبت نام کنم برای این که می گفتند که باید اول ترم بری .....
استادهای مهم ما کسانی بودند به نام لایونل تریلینگ ، دیگه کسانی که زیاد معروف نبودند مثل موریس ولنسی که دراما به ما درس می داد ، بعدش هم لوییس لی یری که مدیر گروه بود و یک درس در ادبیات آمریکا به ما می داد . یک استادی واقعا تاثیر گذاشت رو من ، رابرت بون .. این به قدری قشنگ درس می داد ..
چی درس می داد ؟
- ادبیات ، رمان .. مثلا دون کیشوت ، شاه لیر .. بعد چون تخصصش در ادبیات سیاه پوست ها بود و از دانشگاه ییل PHD رو گرفته بود .....
ما خلاصه 2 ، 3 ماه علاف توی نیویورک بودیم و در اون اتاقی که تو خوابگاه به منم داده بود شب ها می خوابیدیم ولی کلاس نبود . تلفن می زدم به سرپرستی دانشجوهای ایرانی در واشنگتن ، اون ها می گفتند تا شما درس نگیرید و گزارش درس هاتون و نمراتتون به این سرپرستی نرسه ما پولی نمی تونیم بهتون بدیم . حالا من یادمه که همون موقع اون نهضت امام خمینی شروع شده بود و مردم پول هاشون رو از بانک می کشیدند در ایران .
من 700 تومان تو بانک داشتم ، من رفتم 700 تومان رو کشیدم و این تنها پولی بود که داشتم که برم آمریکا ، روزی یه وعده غذا می خوردیم ، یه چیزهایی بود که حالا اسم فارسیش یادم نمیاد ، peanut butter ، اصلا از اون غذاهایی بود که می خوردی 2 روز بعد دست و پای آدم می لرزید ، چون هیچ مواد غذایی نداشتیم . با این غذاهای چیز خودمون رو نگه داشتیم تا ترم تابستانی شروع شد ، تابستان 1964 . من در تمام این مدت 5 سال که بورس داشتم ، تمام تابستان ها واحد می گرفتم . در حالی که لازم داشتم به جای واحد گرفتن برم بگردم ، یه خرده هوایی تازه کنم مثل الان ولی اونجا من 12 واحد رو گرفتم وقتی که پاییز شد بعد رفتم 3 واحدش رو حذف کردم .....
درسی بود که در ماه ژوئن یا ژون تشکیل میشد ، یه درس 1 ماهه . این درس اسمش بود ادبیات آمریکا 1850 تا 1950 . کسی که این رو درس می داد خیلی جوون بود به نام جورج استید . این آقای دکتر استید تا این اواخر هنوز تو دانشگاه کلمبیا درس می داد چون اون موقع که من شاگردش بودم خیلی جوون بود و یک کارهایی می کرد که مثلا معلومه که این جوون . کار .. آدم مسن این کار رو نمی کنه . مثلا می خواست عینکش رو پاک کنه ، از جیبش یک اسکناس 1 دلاری در می آورد و با اون 1 دلاری عینکش رو پاک می کرد .. ولی خیلی با سواد بود .
در عرض 1 ماه صد سال ادبیات آمریکا رو به ما درس داد . تمام کتاب های مهمی مثل یکیش یادمه خواهر کاری ، مال درایزر .. شعر تی اس الیوت به نام سرزمین بی حاصل ، این شعرها بود بعد شعرهای رابرت فراست بود ، مارک فلین ، مثلا هاکلبری فین رو خیلی این ها صحه می ذاشتند . مثلا این ها دو تا کتاب اند از مارک تواین ، یکی تام سایر و یکی هاکلبری فین . تام سایر رو اصلا درس نمی دادند می گفتند کتاب بچه هاست ولی هاکلبری فین رو در چندین درس من داشتم .....
تزتون چی بود رسالتون ؟
- راجع به رابرت گریوز بود . یه شاعر انگلیسی که یک اشتباه فاحش کرده بود و من اون اشتباه فاحش رو بررسی می کردم و اون تز هم همین بود و خیلی هم اون ها خوششون اومده بود از این پایان نامه و می خواستند چاپ کنند ، چون خود دانشکده چاپ خونه داشت .
فقط درس گرفتن نبود گرفتن دکترا .. هزاران نوع امتحان باید می دادیم . مثلا یه امتحانی بود به نام GRE ، General Record Examination ، نمره ای که من گرفتم .. بالاتر از آمریکایی ها بود . 99 درصد کسایی که این امتحان GRE رو گرفته بودند ، پایین نمره ی من آورده بودند . بعد امتحان comprehensive ، داشتیم . یعنی تمام درس هایی که گرفته بودیم در عرض این 6 سال باید امتحانش رو در یک روز تمام از صبح تا شب می نشستیم سوال ها رو جواب می دادیم .....
4 تا رباعی هست که در 2 تا کتاب اومده .. یکی مرصاد العباد ، یکی مونس الاحرار . این 2 تا کتاب هر کدوم 2 رباعی از خیام ذکر کردند . من اومدم اون رباعیات که در کتاب مونس الاحرار و این ها چون خیلی نزدیک بود این کتاب ها به زبان خیام ، اون ها رو مرجع قرار دادم و بر اساس اون ها رباعیاتی که طرز فکرش سال ها بعد از خیام هر شخصی که ادعایی در روحانیت داشت ، وقتی که در خفا می می خورد ، یه رباعی می گفت و می گفت این رو خیام گفته .. اصلا . و این خیلی از این رباعیات اصلا مال خیام نیست ، من عقیده دارم اگر کسی می خواد کتاب بخونه ، کتاب های تمام کتابخونه ها رو بخونه ، لازم نیست .. فقط یک کتاب همه ی مطالب رو میگه و اون کتاب رباعیات خیام . تمام حقایق اونجا گفته شده .....
راهنمام یک آقایی بود به نام میلتن کبلن . یعد این میلتن کبلن به من گفت که خب من تزت رو خوندم و این ایراداتش هست ولی باید یک استاد ایرانی برام بنویسه ، یه استاد ایرانی دانشگاه کلمبیا .. بنویسه که این حرف ها سندیت داره . من هم رفتم پیش یارشاطر .. اون هم واقعا یک نامه ی خوبی نوشت که این تحقیق با آخرین حرف های مربوط به خیام مطابقت داره و هیچ چیزی در اون غیر واقعی نیست .
گفت که من باید برم ، تابستون .. باید برم ایران و متاسفانه نمی تونم در جلسه ی دفاع باشم . انتقادی که یارشاطر از تز من داشت این بود که من اونجا نوشته بودم که خیام خداشناس نبود ، یارشاطر قبول نداشت این حرف رو .. حالا نمی دونم علت چی بود .....
قسمت ۲:
در اروپا و آمریکا کافکا رو خیلی مهم می دونند . میگن که چون کسی بود که از اوایل قرن بیستم رمان رو یا داستان رو متحول کرده بود . من گفتم یه خدمتی که می تونم بکنم ، اینه که یک نویسنده ای که در ایران اصلا کسی نمی شناسه ، این رو معرفی کنم . چون ما در ایران جز یک مقاله که اون رو صادق هدایت نوشته بود به نام پیام کافکا ، دیگه هیچی نداشتیم . من اون کتاب رو 15 سال روش کار کردم ..
کدوم کتاب رو ؟
- همون شناختی از کافکا . منابعش رو بیشتر برای مرخصی هایی مطالعاتی از خارج گرفتم . ازش تقدیر کردند به طور کتبی در روزنامه در کیهان . محتوای کتاب شروع می کرد از زندگی کافکا ، بعد ادامه می داد میومد به آثار کافکا .
و طبق تاریخ چاپ داستان هاش ، این ها دونه دونه بحث میشد . مثلا کافکا یک داستان کوتاهی داره به نام گراکوس شکارچی . هرکسی بخونه ، سر در نمیاره که این داستان چیه . این اصلا تو کتاب من یک فصلش به این داستان کوتاه اختصاص داده شده بود .....
کتابیه که نشون میده چگونه یک آدم ، یه پسر جوان معصومی میره آمریکا و اونجا چه بلاهایی سرش میارند و دو نفر به نانم رابینسون و دلاماش .. این ها از این چی میگن .. آدم های لات ، بی فرهنگ بودند که اذیت می کردند این جوون رو . تا اینکه در فصل آخر این جوون میرسه به تئاتر هوای آزاد اوکلاهاما که اونجا تحویلش می گیرند .
کافکا کتابی راجع به آمریکا نوشته بود که خودش اصلا آمریکا نرفته بود . اون فصل آخر همش تخیلی بود . روی جلد هم اتفاقا یک عکس خوبی گذاشتند و اون عکس یک جوان که گردن باریکی داشت و نشون می داد که خیلی حساس ، این جوان از پشت سرش عکس گرفته بودند و در جلوش عکس شهر نیویورک بود و حتی اون عکس باعث شد که من فکر می کنم کتاب 4 ، 5 بار تجدید چاپ شد .....
اون کتاب خیلی نثر پیچیده ای داشت . من چند سال از یادداشت های روزانه ی کافکا رو ترجمه کردم ، بعد دیدم که من دیگه اعصابش رو ندارم . این متن قابل فهم نیست . یک نفر که خواست که این کتاب رو ترجمه کنه ، به ناشرش که نیلوفر بود گفت که آقا اجازه بدید اول کتاب همون ترجمه ی مقدادی رو بذاریم ولی اون ناشر با من بد بود برای این که قیاسی رفته بود برام زده بود ، خیلی برام زدند و گفت نه . برای این که اون کسی که یادداشت های روزانه بقیه اش رو ترجمه و چاپ کرده بود دیده بود که اون قسمتی که من ترجمه کردم اصلا یک واژه اش رو نمیشه عوض کرد خیلی دقیق .....
کافکا به هیچ وجه بدبین نبود تا آخرین لحظه ی مرگش داستان می نوشت ، مسلول بود اون سال های آخر مرگش و دکترها گفته بودند که یه آینه ای براش درست کرده بودند تو اون آسایشگاه که فقط یک آینه نبود . بلکه 3 ، 4 تا آینه بود و این ها می چرخیدند و بهش گفتند برو تو آفتاب بشین و دهنت رو باز کن و با این آینه ها نور آفتاب رو بتابان به گلوی خودت چون اون تو همش آلوده شده بود .
گلوش اصلا حرف نمی تونست بزنه ، رو کاغذ می نوشت .. نمی تونست حرف بزنه ولی درد کافکا درد خدا بود . مثلا اگر شما از یک جامعه ای انتقاد کنید یک جامعه ی دیکتاتوری ، این بدبینانه است .. این در مسخ همین کار رو کرد کافکا ، واقعا شاهکار .. آدمی که سوسک شده .
یعنی آدمی که از درد اجتماع ، از مشکلات جامعه ترجیح داده که سوسک باشه ولی آدم نباشه .. می دونید .. این رو داشت به این ترتیب نشون می داد . یک آدم تحصیل کرده و فرهیخته در جامعه به جای این که تشویقش کنند می زنند تو سرش و چی میگن یک اصطلاحی هست .. نخبه کشی می کنند .....
کافکا آلمانی نبود ، کافکا چک بود .. ولی چون دکترای حقوق داشت از دانشگاه پراگ .. یه آدم خب کتاب خونده ای بود دیگه ، این کتاب رو به آلمانی نوشت . مثل این که مثلا ما بیایم یه داستانی به زبان فرانسه بنویسیم . نمونه های دیگری داریم مثل جوزف کنراد . کنراد که کتابش هم لرد جیم ترجمه شده آقای صفریان فوت کرده ، آقای صفریان .. محمدعلی صفریان این لرد جیم رو ترجمه کرده .
کنراد نویسنده ی لرد جیم ، اصلا انگلیسی نبود ولی مثلا لهستانی فکر کنم بود ولی به انگلیسی رمان می نوشت . کافکا هم همین وضع رو داشت . یعنی در جامعه ی پراگ قبولش نداشتند چون یهودی بود . یعنی اگر آلمانی بود ، شاید باهاش خوب رفتار می کردند ولی خب جز اقلیت اجتماع بود .....
گروه محکومین داستان یه عده آدم که از نقاط سردسیر اروپا میان که این زندانی که محکومین اون تو هستند ، این رو بازدید کنند . گروه محکومین پیش بینی آلمان نازیه برای این ارزش داره که پیش بینی کرده بود که یه کسی مثل هیتلر میاد و آدم می سوزونه یا از چربی بدن انسان صابون می سازه . این ها اومده بودند و این گروه محکومین رو دیده بودند و گروه محکومین یعنی افرادی که در جامعه محکوم اند ، محکوم اند برای این که دگر اندیشند و اون ها اومده بودند که بازدید کنند ، ولی دیدند که این محکومین اصلا محکوم نیستند ، اصلا محکومیتی ندارند . به هر حال یک انتقادی بود از وضع جوامع دیکتاتوری اون زمان .
در نقد امروز ، مثلا من خودم یک نقدی نوشتم بر بوف کور که در امریکا هم چاپ شده به نام .. مجموعه ی مقالاتی است که در کتابی به نام بوف کور 40 سال بعد و اونجا خیلی کسان مقاله داشتند تو اون کتاب و همه به انگلیسی بود مثل داریوش مهرجویی ، نمیدونم خسرو مهندسی .. از این افرادی که در اون زمان با سواد و روشن فکر به این ها می گفتند .
یک بار بوف کور رو با دید روانشناختی آنالیز کردم ، در آمریکا هم چاپ شد . بعد دوباره از من دعوت کردند که در دانشگاه تگزاس راجع به بوف کور صحبت کنم که در اونجا تجزیه و تحلیلی که من از بوف کور کردم تاریخی بود . برخورد من با بوف کور این دفعه جنبه ی تاریخی داشت . ایران باستان و ایران بعد از حمله ی عرب .
یک بار که آقایی که .. اون آقایی که ساختار و تاویل متن رو نوشت ، اسمش بابک احمدی . اون کتابش خیلی گل کرد .. مثلا من نمی دونم .. بله بعد از انقلاب چاپ شد ، ساختار و تاویل متن . یه روز بهش تلفن زدم ، گفتم که آقای احمدی من بوف کور رو یه بار با دید روانشناختی بررسی کردم ، یه بار با دید تاریخی . کدوم درسته ، گفت هر دو .. یعنی الان در نقد مدرن شما می تونید یک اثر رو از زوایای گوناگون بررسی کنید .....
یکی از شاهکارهای کافکاست .. یک داستانیست که هزار بعد داره . جریانش رو بخواین براتون بگم اینه که یک پزشکی بود توی دهکده ای طبابت می کرد . بعد بهش خبر دادند که توی چند مایل اون طرف تر یک جوانی مریض و در حال مرگ .. بعد پزشک دهکده خودش رو آماده کرد که بره ، دید اسب نداره . یک خوکدونی تو خونش بود ، از شدت عصبانیت یه لقد محکم زد به در این خوکدونی .. عصبانی بود برای این که اسب نداشت ، برای این که دکتر می خواست بره مریضش رو ببینه دیگه .. از توی خوکدونی یه مرتبه یک مرد خیلی بلند و قوی هیکل که مهتر بهش می گفتند ، از تو خوکدونی در اومد ، حالا شما نگاه کنید یک مهتر به اون گندگی چطور می تونه تو خوکدونی جا بگیره ، معلومه همه ی این ها تخیلیه .. میدونید ، یعنی این ها همه سنبلیک .. پزشک دهکده ، به اون مهتر میگه که من رو ببر پیش این مریض .
مهتر این رو نمی بره ، چون این خودش به یک وسیله ای که حالا یادم نیست میره به بالین مریض ، داشت از خونه اش خارج می شد دید که صدای شکستن درب و فریاد یک زن به گوش میرسه ، بعد فهمید که این مهتر ، به خدمتکارش که دختر زیبایی بود به نام رز گویا .. تجاوز داره می کنه . حالا مونده که کدوم کار انسانی تره ، آیا برگشتن و نجات دادن این دختر از دست اون مهتر گردن کلفت یا این که رفتن به بیمار سر زدن . این نشون میده خود زندگی کافکا رو که هم در ازدواج .. ازدواج که نکرد .. اصلا نکرد .
هم در رابطه با زن ها مشکل داشت ، چون که در این داستان اون خدمتکار زیبا رو مورد تجاوز قرار میدن ، هم در حرفه ی طبابت خودش که هم سنبل نویسندگی .. در اون کار هم موفق نشده بود .....
گراکوس شکارچی یک مسیحاییست که می خواد بیاد رو زمین و مردم رو ارشاد کنه ، همونطور که حضرت مسیح می کرد . ولی اون کشتی که سوار اون شده بود که بیاد به زمین ، اون دچار صانحه شده بود ، خلاصه موفق نشد اون تعالیم مسیح رو اشاعه بده . خلاصه یک داستان مذهبیست ، این رو هرکسی نمی فهمه باید اون کتاب من رو بخونه ، همون کتاب شناختی از کافکا ، که بفهمه که این داستان چیه ، متاسفانه در ایران حتی روشنفکرهای ما هم نمی فهمیدند . یعنی که این ها می خواستند که یک کسی بیاد جامعه رو از دید تولستوی و نمی دونم شولوخف و این ها بررسی کنه . این جور آثار رو اصلا قبول نداشتند .
من خودم یکی از دلایلی که اومدم ایران ، چندین دلیل داشت ، من گفتم اگر آمریکا باشم به فرض این که تو دانشگاهی در آمریکا تدریس کنم ، کسی من رو نمی شناسه .. یک استاد گمنامی توی یه کالجی یا دانشگاهی .. ولی وقتی که اومدم ایران فهمیدم که بابا چه خبره ، سال 1348 . تمام انتشارات رو توده ای ها قبضه کرده بودند . اگر شما توده ای یا کمونیست نبودید ، اصلا کتابتون رو چاپ نمی کردند . شما نگاه کنید مثلا اون ماهی سیاه کوچولو ، نمی دونم خوندید یا نه .. هیچ ارزشی نداره .
یه بار شنا کرده بود که از رود ارس بگذره بره شوروی .. که مثل این که غرق شد و مرد و این ها ، ولی این رو بزرگش کرده بودند . توی ایران ادبیات دست کمونیست ها بود .....
قسمت۳:
من که اومدم ایران ، تنها کسی که قبل از من .. هارولد پینتر رو نمایشش رو رو صحنه آورده بود ، پرویز صیاد بود . پس اون برای اولین بار نمایشنامه سرایدار رو ترجمه و به صحنه آورد . من که اومدم چون در آمریکا خیلی برای پینتر احترام قائل بودند و به نظر من پینتر نمایش .. یعنی شکسپیر قرن بیستم بود . یک گروهی بودند ، گروه تئاتری که در لندن بود .
این ها اول نمایشنامه های پینتر رو در انگلستان در تئاتر همون شهر لندن رو صحنه آوردند ، اومدند .. اون گروه اومدند آمریکا و نمایشنامه های مهم پینتر رو که یکیش رو من رفتم دیدم ، نمایشنامه ای بود به نام The home coming ، یعنی بازگشت به خانه . این بسیار جالب بود برای من برای این که یه چیزهایی می گفت که کسی تا حالا نگفته بود . مثلا زن امریکایی رو به شدت مورد انتقاد قرار داده بود .....
این داستان یک پیانیست جوونیه که یک رسیتال می ذاره تو انگلیس ولی کسی توجه نمی کنه و این پیانیست که اسمش استنلی بود ، این پیانیست سر خورده میشه و میره توی پانسیونی در یک جای دور افتاده ی انگلیس اونجا زندگی می کنه . یک زنی اونجا بود که صاحب ، یعنی گرداننده ی پانسیون بود به نام مگ . این نمایشنامه جز .. چی میگن ، نکته های جنبه های منفی من به حساب اومد که این وقتی که انقلاب شد گفتند بابا این غرب زده است .....
پینتر هم یهودی هم بود هم خب کافکا یهودی بود و این پینتر اومده بود رابطه ی انسان با جامعه رو در جشن تولد توضیح داده بود که اون جوانی که پیانیست بود میره توی یک پانسیون بعد بهش میگن که امشب جشن تولد تو و ما دو تا مهمون داریم . پیانیست جوان میگه که بابا جون جشن تولد من اصلا امشب نیست . اون خانم اصرار می کنه که بله هست به زور . بالاخره شب 2 نفر گردن کلفت ، که یکیشون واقعا گردن کلفت بود .
اون دیگری یه خرده ریزه میزه بود .. این ها میان که تولد این آقا رو جشن بگیرن ولی بعد از یک چند دقیقه ای این جشن تبدیل میشه به شکنجه و این پیانیست جوون رو کتک می زنند ، خلاصه زجرش می دن و آخر نمایشنامه یه ماشین سیاه نعش کش بود که استنلی ، همین پیانیست در اول نمایشنامه با پیژامه اومده بود رو سر سفره ی صبحونه .. در حالی که پیژاما می دونیم که در غرب فقط در رختخواب می پوشن نه این که توی یه جایی که دیگران نشستند و این ها .. این نشون میده که این پیانیست جوان خیلی سر خورده بود ، یعنی مایوس شده بود .. ولی آخر نمایشنامه این رو شیک می کنند این دو تا که کتکش زده بودند ، یه لباس مشکی قشنگ به تنش می کنند ، کروات بهش می زنند و میگن که با این ماشین نعش کش باید بری .. یعنی به زور آدم رو می کشونند تو جامعه .....
من به ادبیات مدرن علاقه داشتم و اشتباهم این بود که در ایران ادبیات مدرن رو در دانشگاه درس می دادم ، ادبیات مدرن غرب که اون موقع دانشجوها چیزی نمی گفتند . در غرب ، در انگلستان و آمریکا که زبان پینتر هم انگلیسی بود اگرچه یهودی بود .. پسر یه خیاط بود ، عجیب گل کرده بود و هیچکس نمی فهمید این چی داره میگه .
من فکر کردم که اگر این نمایشنامه ها یا رمان هایی که کسی سر در نمیاره این ها رو برای جامعه ی ایرانی باز کنم .....
من پیش خودم فکر کردم چه بنویسم که وزارت ارشاد ایراد نگیره . بعد از مدت ها فکر کردن ، تصمیم گرفتم دانشنامه یا فرهنگ نقد ادبی بنویسم ، چون هیچکس نمی تونه ایراد بگیره . یه روز رئیس دانشکده ی ما همون آقایی که هر رو از بر تشخیص نمی داد ، اومد ما ها رو جمع کرد گفت که امسال سال پژوهش .. چه کسی پژوهش کرده .. اول به من اشاره کرد . گفت فلانی شما چه پژوهشی دارید می کنید ، گفتم همین دانشنامه ی نقد ادبی .. حالا شما نگاه کنید که من چقدر فکر کردم تا این که این کتاب رو بخوام ، چون این کتاب وزارت ارشاد ایراد نگیره ، اذیت نکنند و فلان .
یه آقایی از گروه آلمانی به نام تورج رهنما گفت که ایشون با یه ناشر بیرون از دانشگاه قرارداد دارند در حالی که من نداشتم .. وقتی که جلسه تموم شد به آقای دکتر تورج رهنما گفتم این چه حرفیه که تو زدی ، من که هنوز قراردادی نبستم ، گفت من می دونم که .. دکتر رهنما گفت من می دونم که این قیاسی گروه فرانسه با تو دشمن .. اگر تو این رو به دانشگاه بری به چاپ دانشگاه می رسوندی ، قبل از انتشار قیاسی می زد .. جلسه تموم شد ما رفتیم بیرون و نمی دونم دو هفته دیگه دوباره جلسه تشکیل شد ، یه خانمی از گروه فرانسه گفت که من می خواهم فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی بنویسم .
اعضای اون جلسه گفتند که خانم ، فلانی .. یعنی من اون جلسه ی قبل گفتند که این کتابی که شما می گید دارن می نویسن .. آخه آیا این درسته . رفتم پیش رئیس دانشکده بعد از جلسه ، 2 تا ورق کاغذ برام آورد که این خانم که مدعی بود که می خواد یه همچین کتابی بنویسه ، این تحقیقیست این کرده اصلا 2 صفحه هیچی توش نبود . رئیس دانشکده گفت شما بیایید زیر چتر ما ، آخه روش رو ببینید .. آخه من بیام زیر چتر شما .. من سال ها اعصاب خرد کردم ، تدریس کردم نقد ادبی رو و حالا دارم کتاب می نویسم کتابی که هنوز نوشته نشده در ایران ، برای این که اولین کسی باشم که دانشنامه نقد ادبی می نویسم ، اون کتاب رو به صورت ناقص چاپ کردم در انتشارات فکر روز ، دکتر رضا داوری که من خیلی ارادت دارم به ایشون .. یک مصاحبه ای با من کردند راجع به اون چاپ اول اون کتاب که فکر روز در آورده بود .. بقیه ی سال ها من وقت صرف کردم تا این کتاب به صورت یک کتاب ارزنده ای در بیاد .
این ها رو من در همون سفرهایی که مرخصی مطالعاتی می رفتم از کتاب های مختلف جمع می کردم و از اون ها استفاده می کردم برای این فرهنگ . دکتر زمیران یا زیمران ، من یادم نیست کدوم درسته ، این شخص خیلی با سواد و در امریکاست .. در یکی از دانشگاه های ایالت ماساچوست درس میده ، گاه گاهی هم میاد ایران . اومده بود ایران این کتاب رو دیده بود ، دید خیلی مفید ، یه نقد عالمانه ای درباره ی این دانشنامه ، نقد ادبی من در مجله ی برگ هنر نوشت .....
افلاطون یک افکار دیکتاتوری داشت . بعضی از کشورها دنباله روی افلاطون بودند و این کشورها که بیشتر کشورهای عربی هستند ، این ها هیچ پیشرفتی نداشتند . هیچوقت ما ندیدیم که مثلا در امارات یک چیزی اختراع شده باشه که در کل دنیا قابل استفاده باشه . بنابراین کشورهایی که افلاطونی فکر می کنند ، چون افلاطون موافق سانسور بود .. مثلا می گفت توی دبیرستان ها نباید ایلیاد و ادیسه تدریس بشه برای این که این ها اخلاق جوون ها رو خراب می کنند .
خب عین همین رو ما دیدیم که در دانشگاه ها این مسئله مهم شده بود که این کتابی که شما درس می دید اخلاقی نیست ولی بعد از افلاطون ما یک منتقدی داریم که در زمینه ی ادبیات و نقد ادبی حرف هایی زده که تا امروز سندیت داره و این ارسطوست ، ارسطو .. ما می بینیم که کشورهایی که دنباله روی نظریات ارسطو هستند ، همه پیشرفت کردند ، همه ترقی کردند و در این میان کشورهایی که تابع نظریات افلاطون هستند ، عقب تر و عقب تر می روند .....
مقالاتیست راجع به نویسندگان آلترا مدرن ایرانی . مثلا کتاب آقای عباس معروفی که خیلی ارادت دارم به نام سمفونی مردگان .. یک شاهکار جهانیست و در آلمان هم گویا ترجمه شده .. اینجور نویسندگانی که جوون اند و مثلا سنشون همین 30 سال ، 40 ساله .. این ها رو در این کتاب معرفی می کنه .....
از شاه اسماعیل شروع می کنه تا ظهور رضا شاه و عجیب اینه که ما می بینیم که در این دوره ، در این دوره مخصوصا از دوره ی صفویه ایران رو یک پارچه کردند ، دیگه ایران ..... نبود که مثلا یک کسی حاکم شیراز باشه ، برای خودش یه چیزهایی بگه ، بعد اون تصمیماتی که می گیره باید بره بغداد اونجا خلیفه دستور بده مثل همون کاری که با شاهنامه کردند . قرار بود 30 سکه ی طلا بدن ولی اون آقای خلیفه مخالفت کرد .. گفت 30 سکه نقره به ایشون بدید که از اون طرف یک اسب بود نمی دونم قاطر بود چی بود ، سکه های نقره رو میاره ، از اون طرف جنازه ی فردوسی رو می برند خاک .....
من یادمه که اون موقع خسرو گلسرخی یه مقاله نوشته بود به نام سیاست هنر و سیاست ادبیات یه همچین چیزی . من در رد تز خسرو گلسرخی این مقاله رو نوشتم که فلسفه ی هنر و ادبیات باید جدا از مسائل بیرونی باشه . باید به روان و درون اون نویسنده ارتباط داشته باشه .....
من تقاضای رتبه کرده بودم ، چون تو دانشگاه آدم اول برای دکترا میره بعد استادیار ، بعد باید 5 سال درس بده ، کتاب بنویسه و دانشیار بشه ، بعد باز هم دوباره 5 سال دیگه کتاب بنویسه ، مقاله بنویسه تا بشه استاد . اصلا یک درس زبان من ندادم ، چون اصلا دوست ندارم . همش ادبیات بود و در ضمن این من چیز می نوشتم ، مقاله می نوشتم تا این که انقلاب شد .. 3 سال دانشگاه بسته بود .
ما هم دیدیم مثل بازنشسته ها شدیم ، هیچ گوشه ی خونه افتادیم . من اون رمان شرق بهشت رو در 3 جلد از طریق انتشارات بامداد درآوردم . بعد از یکی دو سال آقای متین که مسئول انتشارات بامداد بود ، دوباره کتاب رو با ویرایش جدید و من دوباره نشستم چشم گذاشتم غلط های چاپیش رو گرفتم و کتاب بسیار شسته رفته و تمیز ، کتاب منتشر شد .....
قسمت۴:
من وقتی که در خارج تحصیل می کردم دیدم نمایشنامه ها و کتاب هایی اونجا مطرح که اصلا در ایران کسی اون ها رو نمی شناسه . من گفتم این وظیفه ی من که برگردم به ایران و این نویسنده ها رو معرفی کنم و آثارشون رو تجزیه و تحلیل کنم . به عقیده ی من بزرگترین راه نابودی یک مملکت ، خراب کردن زبان اون ......
در ترجمه ی ادبی یک مترجم حق نداره یک واژه رو ترجمه نکنه و یا یک واژه رو نادیده بگیره . این مسئله ی ترجمه به قدری ظریفه که حتی به صورت کتاب در آوردن یک متن ترجمه شده ، ممکنه آدم رو به اشتباه بندازه . مثلا من در ترجمه ی فکر می کنم شرق بهشت بود یا یک کتاب دیگه . دیدم که تو یک کتابی که تو آمریکا چاپ شده ، یک واژه ای به کار رفته به نام Immortal ، یعنی نا میرا ، درسته .. Immortal یعنی نا میرا. بعد هرچی فکر کردم جمله رو بررسی کردم دیدم اصلا نمی خوره . این اصلا نا میرا اینجا جاش نیست . بعد که فکر کردم به این ها ، گفتم این منظور نویسنده Immoral بوده ، یعنی غیر اخلاقی . بنابراین در ترجمه اولا باید ما ذوق ادبی داشته باشیم و ثانیا هیچ چیز رو نباید حذف یا اضافه کنیم .....
ترجمه ی شعر به نظر من غیر ممکنه ولی من سعی کردم چند بار شعر ترجمه کنم . من یک شعر بسیار مهم از آقای شفیعی ترجمه کردم که در یک مجله ی معروفی که در امریکا چاپ میشه و همون دانشگاه کلمبیا اون رو چاپ می کنه ، به نام Translation .. اصلا اسمش ترجمه است و من حتی یک داستانی از چوبک به انگلیسی ترجمه کردم که اون هم در مجله ی Translation چاپ شد . اون داستان که من فکر می کنم بهترین داستان کوتاه ایرانی .
من فکر می کنم ما فقط 2 تا داستان کوتاه خوب داریم . یکی گیله مرد بزرگ علوی و دومی قفس صادق چوبک . کاملا این داستان سمبلیک و اونجوریست که با ادبیات غرب هم تراز . مثلا در داستان قفس ، چوبک یک قفسی رو ترسیم می کنه که بسیار کثیفه ، هم مرغ ها اون تو تخم می ذارند و هم مرغ های دیگه میان تخم مرغی که شکسته است و آلوده به فضولات مرغ های دیگه است ، اون ها رو می خورند و از هر لحاظ این قفس جای کثیفیه تا این که در قفس باز میشه و یک دست چروکیده ی چرکین میاد تو و یکی از این جوجه ها رو می گیره و می بره که سرش رو ببره چون مشتری می خواست .. این همش سمبلیک . من فکر می کنم این قفس قبل از انقلاب هم چاپ شده و منظور ایران .....
من بیشتر به نقد ادبی مدرن ، یعنی نقد ادبی که از سال 1360 وارد انگلیس و آمریکا شد و بیشترشون منتقدان روسی بودند مثل باختین . اون نوع نقدی که من در دانشگاه درس می دادم ، خب شاگردهای من سخت بود براشون . چون من به این ها گفته بودم روی مثلا ژاک دریدا یک تحقیقی بکنید . این ها نه منبع داشتند و نه می تونستند هیچ .. دانشجویان فوق لیسانس رو میگم . این ها می رفتند دانشگاه های دیگه مثل علامه و این ها می گفتند مثلا آقای استاد علامه شما منابعی راجع به باختین دارید ، اون ها می گفتند که کی بهتون گفته که راجع به باختین تحقیق کنید ، گفتند مقدادی .. گفتند اصلا این چیزهایی که شما تحقیق می کنید ربطی به نقد ادبی نداره . این ها جاش تو یه گروه دیگه است .
بعد من در یک سفری به کانادا کردم از اون مرخصی های مطالعاتی و رفتم دانشگاه تورنتو . تابستون بود ، رئیس گروه نبود .. یه استادی به نام هندرسون اونجا بود . رفتم باهاش صحبت کردم گفتم من این چیزها رو تو نقد ادبی می گم . اون جا در ایران میگن که این جاش تو رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی نیست . اون طفلکی بلند شد 2 تا کتاب ضخیم آورد گذاشت رو زانوم . گفت که ما هم اینجا اون نقدی که شما می گید ما هم همون رو درس میدیم . خلاصه خیلی کوشش کردم که استاد های جاهای دیگه کم کم فهمیدند که بابا اینجور نقدها الان مطمح نظر .....
من تحت تاثیر خیام بودم ، بعد تحت تاثیر هدایت و بعد نویسندگان آلترا مدرن انگلیسی زبان مثل آثار پینتر . ادبیاتی که مثل معما باشه . این پذیرفته شده در محافل نقد ادبی که ادبیات باید مثل معما باشه . اگر معمایی نباشه ، اون ادبیات نیست .....
نقد روانشناختی خیلی موثر ولی متاسفانه در ایران شما در دانشگاه راجع به فروید صحبت بکنید ، میگن فروید منهد بوده ، فروید اشتباه کرده و این ها رو بیشتر دانشجوهای کمونیست می گفتند . نقد باید اکلکتیک باشه .. منظورم از اکلکتیک اینه که از همه چیز استفاده بکنه ، از همه ی علوم استفاده کنه ، از فلسفه ، از تاریخ ، از همه چیز .
من نمی تونم بگم کدوم منتقد تنها منتقد تاثیرگذار در من بوده ، من از تحولاتی که در 1960 در نقد پدید آمد از اون ها بهره می گرفتم . شما در هیچ کتاب ادبی یا هیچ استادی رو نمی بینید که بیاد سر کلاس راجع به راست نمایی صحبت کنه . راست نمایی یعنی کیفیتی که در یک کتاب که اعمال و شخصیت های آن برای ایجاد نمایشی از واقعیت در نظر خواننده به اندازه ی کافی باور کردنی به نظر آیند مانند مسخ کافکا .
مثلا در مسخ یه چیزی رو که باور نکردنیست با روش راست نمایی باورکردنی کرده . آن اوسوز شدن یک انسان ، کافکا این کار رو میکنه برای این که نشون بده وضعیت انسان در جامعه چگونه است .....
یک اثر ادبی یک آمیزشیست بین فرم یا صورت و محتوا .. یعنی معنا ، صورت و معنا . منتقدین جدید بیشتر به صورت ، صورت اثر ادبی می پردازند تا به محتوای اثر ادبی . اگر به محتوای اثر ادبی بپردازیم ، میشه همون امیرارسلان نامدار و بهرام گور ... و از اینجور داستان هایی که به عبارتی دیگه ادبیات ، در ادبیات چه گفتن مهم نیست ، چگونه گفتن مهمه .....
اگر شما بخواید آثار (چارلز) رو ترجمه کنید ، چطور می تونید با زبان روز ، مترجم سعیش رو می کنه ، ولی یه اثری که 400 سال پیش نوشته شده ، چطور میشه با زبان روز تطبیقش داد . باید سعی کرد همون زبان رو در زبان فارسی ساخت .....
راجع به صادق هدایت ، آدم باید اول خودش رو بسازه ، خودکشی کردن یعنی یک نوع فرار از مشکلات . اصلا بیاید این مسئله ی خودکشی هدایت رو کنار بذاریم به اثرش توجه کنیم . بوف کور واقعا یک شاهکاریست که در سطح بین المللی قابل بررسی . من یادمه از من دعوت کردند در دانشگاه آکسفورد که راجع به صادق هدایت صحبت کنم ، من همین مسائل رو گفتم .
اون دختر اسیری که تبدیل میشه به یک زن لکاته ، دختر اسیری یعنی ایران باستان . حوالی سال 1920 ، صادق هدایت یک رمانی نوشت که اصلا در ایران ، در زمان رضا شاه نوشت که همچین رمانی تا اون روز در ایران نوشته نشده بود . رمان ها همون یه آقایی بود به نام جواد فاضل . مردم فکر می کردند آثار جواد فاضل و امثال اون ، این ها رمان .
در حالی که صادق هدایت از جوانی در فرانسه بود و زبان فرانسه رو مثل زبان مادری صحبت می کرد و حتی 2 تا داستان کوتاه به زبان فرانسه نوشته بود . کار هدایت یک نوآوریست که با رمان های اروپایی و غربی هم تراز .....
ما هر چه می کشیم از بی فرهنگی ماست . از قاجاریه گرفته تا بعد ، کسی زیاد به فرهنگ توجه نکرده . مثلا در خارج از ایران ، یه کسی یه کتابی می نویسه به نام ناتور دشت . ناتوردشت رو سلینجر می نویسه . در اونجا صحبت اینه که یک جوانی می خواد کودکان رو از افتادن به یک پرتگاه نجات بده . این کتاب اگر شما باز کنید و شناسنامه اش رو بخوانید ، می بینید .. نمی دونم 500 بار چاپ شده . ولی در ایران الان تیراژ رسیده به 500 تا .....
همون مسئله ی اقتصادی که مردم رو وادار کرده که بعضی ها شام شب نداشته باشند ، سیر قهقرایی تفکر ، اعتقاد به خرافات و یه چیزی که فکر نمی کنم در هیچ جای دنیا وجود داشته باشه .....
من کسی بودم که اومدم ایران بعد از تحصیلاتم و خواستم به ایران خدمت کنم ولی هرچی نوشتم مردم مخالف بودند . کافکا چیه ، نمی دونم پینتر کیه ، از همش انتقاد می کردند . من دلم می خواد که مثلا در یک جایی بودم ، حتی ترکیه که یک دریایی داشت ، یه .. یعنی زندگی رواج داشت نه جامعه ای که زندگی در اونجا مرده .....
زندگی یعنی که انسان تا می تونه لذت ببره . من یادمه پدرم این شعر خیام رو می خوند . پیمانه ی عمر من به 70 رسید ، این نم نکنم نشاط کی خواهم کرد .. مادرم به مسخره می گفت این 70 ساله اش هنوز هم دست بر نمی داره می خواد نشاط بکنه .
ببینید من آدمی هستم که به چیزهای ملموس اعتقاد دارم . چیزی که ملموس نباشه من فکرش رو نمی کنم . من دلم می خواد که یک جوری از ایران خارج بشم ، ولی دیر اقدام کردم .. همش به خودم می گفتم من استاد دانشگاه تهرانم ، این بزرگترین دانشگاه ایرانه ، از این حرف ها که همش اشتباه بود و نه من و نه همکارانم هیچ کدوم خوشبخت نشدند .....
همین که اومدند اون ساختمون دو قلوی بانک تجارت رو .. در نیویورک ، اصلا نمی تونم باور کنم .. چه کسی حاضر میشه جون خودش رو و جون مسافرها رو ، اصلا به کشتن بده همه رو ، خودش هم بمیره برای این که هواپیما رو بکوبه به ساختمون .
این ها کی اند ، این ها چه فکری دارند ، مغزشون از چی درست شده ، شما مجسم کنید .. واقعا غم انگیزه .....
اولا که من هیچوقت نمی خوام مجددا به این دنیا بیام . نمونه اش اون شعری که من در دوران دبستان گفتم . 1318 و 29 دی که این تاریخ تولد منه .. شبی که لولو ناسفته می چکید از میخ ، اون شبی که من به دنیا اومدم برف می اومد خیلی شدید ، میان تیرگی و برف کودکی ناگاه .. نهاد پای به دنیای دون دریغ دریغ . حالا شما ببینید که چه شده که ذهنیت یک بچه ، یک بچه ی 10 ساله ، اینجوری باشه که اینجوری شعر بگه .
دیگه آرزویی ندارم ، یعنی آرزوهایی که ممکن بود ، دیگه با رفتن جوانی اون آرزوها هم رفت .....
به این که جامعه ی ما یک جامعه ی پیشرفته باشه ، ماها .. ایرانی ها که در خارج هستند مورد احترام باشند مثل حالا به ایرانی ها توهین نکنند . واقعا خیلی به ایرانی های خارج از کشور .. از این جنبه بد می گذره .
از چه نا امیدید ؟
- از درست شدن جامعه ی ما .....