حسین احمدی نسب
احمدی نسب، حسین (زاده 1328)، کارگردان و نقاش معاصر ایرانی است.
کودکی و تحصیلات
او در میناب به دنیا آمد و از کودکی به تماشای سیرک و نوازندگی مطربان خیابانی که به میناب می رفتند علاقه زیادی داشت و در همان شهر با نقاشي و تئاتر آشنا شد.
فعالیتهای حرفه ای
حسین احمدی نسب در میناب کار تئاتر و نقاشی را آغاز کرد. به مدت هفت سال کارشناس تئاتر و نقاشی بود و چندی نیز به تدریس تئاتر در اداره ارشاد میناب و بندرعباس پرداخت. از جمله نمایش هایی که در این دوره به روی صحنه برد می توان به روباه و عقاب، آنجا که ماهی ها سنگ می شوند، چهار صندوق، چوب به دست های ورزیل، عروسک ها، زار، روز به خیر آقای کشیش و ... اشاره کرد. او در سال ۱۳۵۸ به تهران مهاجرت کرد و ضمن آشنایی بیشتر با هنرمندان تئاتر، به کسب تجربه در این هنر مشغول شد و نمایش هایی چون گندم درو در فصل جنگ، زار ،غم غریب غربت، باد سرخ، بابور، عروس، عشق سال ریکن، در پوست شیر، مروارید، پریون، افسانه سريرا، فرزندان خورشید و زن مستقل یا مرده و غرورش را کارگردانی کرد.
احمدی نسب هم زمان با تئاتر به نقاشی نیز می پرداخت ولی بعدها حجم آثار نقاشی اش، بیش از آثار نمایشی اش شد. او همچنین با تشكيل "آتلیه هنر" به تربیت هنرجویان تئاتر و نقاشی پرداخت و قصه ها و شعرهایش نیز بیش از دو دهه است که در مطبوعات به چاپ می رسند.
نمایشگاههای انفرادی
بیش از بیست نمایشگاه انفرادی از جمله:
• گالري ماه، تهران1389
• گالری ماه، تهران1394
• برگزاری بزرگداشت حسین احمدی نسب، میناب1394
نمایشگاه های گروهی ایران
• گالري ماه، برگزيده اي از آثار 50 هنرمند تهران؛ 1387
• گالری ماه، تهران؛ 1392
• گالری ماه، تهران؛ 1393
نمایشگاه های گروهی خارج از کشور
• نیویورک - شیکاگو ؛ ۹۳ - ۱۹۹۲
• پاریس ؛ ۱۹۹۷
• پکن ؛ ۱۹۹۷
• دوبی، کورت یارد ؛ ۱۹۹۸
• دوبی، کورت یارد ؛ ۱۹۹۹
• آرت اکسپو ؛ ۲۰۰۰
• نیویورک، هنر ایران ؛ ۲۰۰۰
• مریلند آمریکا ؛ ۲۰۰۱
• اردن ؛ ۲۰۰۱
• پاریس، آرت سود در خانه ی هنر ایران (لندن، برن و ژنو) ؛ ۲۰۰۲
• زوریخ ؛ ۲۰۰۳
حسین احمدی نسب
قسمت ۱
من حسین احمدی نسب هستم ، میناب به دنیا اومدم ... سال 1328 ، در یک خانواده ی فرهنگی تقریبا ... چون پدر من جزء اولین فرهنگی های میناب بوده که مدرسه ای ساختند و معلم بوده ... و اگر دوتا معلم و مدیر بوند توی میناب ، یکی پدر من بوده .
من نقاشی رو تا اونجایی که یادمه از کودکی شروع کردم ، مثل همه ی بچه های دیگه . هرچقدر که به نقاشی علاقه داشتم ، از درس بیزار بودم راستش ... یعنی از مدرسه گریزان بودم ، به زور من رو مدرسه میبردند .
سال های دبستانم تا اونجایی که یادمه ، بیشتر نقاشی میکردم و پدر من اولین مشوق من بود . یعنی ... این هم بگم ، تو اون خانواده ی 5 ، 6 نفریمون ، هیچکدوم به سمتی نرفتیم که مثلا خلاف میلمون باشه ... یعنی کسی به ما نمیگفت که حالا شما برید فرضا پزشکی بخونید ، یا برید داروسازی بخونید .
یکی معلم شد ، یکی رفت دنبال داروخانه ، نمیدونم ... یکی ... منم رفتم دنبال نقاشی .
تا صبح نقاشی میکردم ، بعضی وقت ها من یادمه که ... تو این دوره دیگه پدر من چیز نبود ... توی ، یعنی معلم نبود ، بخشدار میناب بود ، خب ... تا صبح مینشست گاهی ، به نقاشی کردن من نگاه میکرد این آدم .
چون خودش هم خط خوبی داشت ، هم خوش مینوشت ، هم شعر میگفت و هم کتابخوان حرفه ای بود . توی همون دوران دبستان یادمه که به من پیشنهاد شد که در یک نمایش مدرسه ای هم بازی کنم . حالا برعکس ، نقشی هم که به من داده بودند ... نقش یک شاگرد اول نمیدونم مدرسه بود .
تضاد کامل داشت با اونچه که من خودم فکر میکردم ، ولی خب مجبور بودم بازی کنم و بازی کردم . دیگه شروع کردم مثلا به همین مجله های کودکان رو خوندن . و بیشتر به سمت این میرفتم که کدوم داستان مثلا دارای تصویر ... چون اولین چیزی که من رو جلب میکرد تصویر بود .
حالا هر تصویری ، فرق نمیکرد . مثلا یهو تابلوی تبلیغات یک فروشگاه هم که نگاه میکردم تعجب میکردم ، یعنی حیرت زده نگاه میکردم که این روغن نباتی قو رو چجوری کشیدند اصلا . چجوری این رو عین قو کشیدند روغن نباتی رو و عین آب کشیدند و تعجب میکردم .
یعنی یک نفر بود اونجا تابلو نویسی میکرد ، گاهی 2 ، 3 ساعت میرفتم نگاه میکردم ، بعد این من رو بیرون میکرد . یعنی محو تماشای نوع قلم زدن این آدم بودم ، رنگ گذاری این آدم بودم ... هرچند که خب خیلی معمولی بود و بعد ها فهمیدم که این چیز ها معمولیه دیگه .
ولی به این حال ، با شگفتی نگاه میکردم . این شگفتی همچنان تا امروز که شصت و چند سالمه ... دارم به دنبال میکشم حقیقتش .....
همیشه من گفتم که من نقاشی رو ، از هیچ استادی به اون شکل یاد نگرفتم . هرچند که بعد ها استاد داشتم ، خب ... ولی اوایل نه . یک آدم نابینایی بود که در خانه ی ما رفت و آمد داشت و این آدم نابینا آدم جالبی بود .
یعنی در واقع هیچی نمیدید ولی تخیل بسیار قوی داشت . و من همیشه میگم که من تخیل رو از اون آموختم ، از اون یاد گرفتم . چرا ... برای اینکه این آدم داستان هایی برای ما تعریف میکرد که خیلی جذاب بود .
یعنی هرشب ما به امید داستان های این آدم بیدار می موندیم که تا پاسی از شب تعریف کنه . تخیل رو این به ما می آموخت ... یعنی خصوصا به من . داستان های عجیب و غریبی تعریف میکرد که بعد ها من گفتم ... ااااه ... این رئالیسم جادویی که میگن ، من مثلا اون سال ها ، این آدم ... چیزهایی که این تعریف می کرد ، حالا پهلو میزنه یا هم سویی میکنه با مارکزی که من میخونم مثلا یا فوئنتسی که الان میخونم ، یوسایی که الان میخونیم .
در واقع یه چیزی من بگم که ، ما ها آدم های خودساخته ای بودیم در اون محیط ... خب ، علاقه ی زیادی هم به شعر داشتم ، به شعر گفتن . یه چیزهایی هم سرهم میکردم ، فکر میکردم مثلا این شعره . خب ،همون وقت ها هم من یادمه که دیوان های شعری که پدر من داشت ... خب از خیلی ها داشت دیگه ، حالا حافظ که طبیعی بود که باشه و سعدی هم که طبیعی بود ، مولانا هم که بود ولی خب دیگران هم بودند .
اصلا من یادمه که از نیما پدر من شعر داشت و این برای من بعدها حیرت انگیز شد . هرچند امکان داشت مثلا ، فرضا شعرهای آزاد تر نیما رو نخونه مثلا ولی خب خود نیما براش بعد ها فهمیدم که چقدر غریب که ایشون نیما میخونه .
وارد دبیرستان که شدم ، از اینکه دیدم توی دبیرستان انجمن نمایش وجود داره ، خیلی خوشحال شدم ... پس رفتم توی انجمن نمایش . من همیشه میگم که تئاتر کار کردن عین تخمه شکستن انگار . یدونه رو که شکستی دومیش رو هم حتما میشکنی و این ها .
من رفتم دنبال نمایش ... حالا ، نمایش هایی رو هم که رو صحنه میاوردیم خب همون چیزهای انتقادی و اون چیزهای نمیدونم اجتماعی و اخلاقی و از این حرف ها بود دیگه ... یعنی هنوز من یدونه کتاب هم راجع به تئاتر نخونده بودم .
یعنی فن بازیگری و نمیدونم چی چی و هیچ کدوم این ها رو نمی فهمیدم ، یعنی شما فکر کن شهر میناب یه وجب جاست دیگه ... کسی که تشویقم میکرد برادری بود که یه 6 ، 7 سالی از من بزرگتر بود که اون اتفاقا نمایش هم کار میکرد و من و این هفته ای یک بار توی خانه ، نمایش اصلا اجرا میکردیم .
بلیط فروشی میکردیم ... دوستامون میومدن ، خانواده ها میومدن و اجرا می کردیم براشون . فکر کنم اواخر دهه ی 40 بود ، همون اوایل دهه ی 50 و این ها ... 47 ، 48 بود . من اومدم تهران و اون هنرکده ی آناهیتا و هنوز دیپلم نگرفته بودم ... اومدم که اصلا برم وارد هنرکده ی آناهیتا بشم .
البته آناهیتا رو وقتی من اومدم ، آقای اسکویی اومده بودند ، این سینما سعدی سوخته بود ... حالا دیگه نمیدونم 50 بود یا ... سینما سعدی توی شه آباد ... خب ، اومدم اونجا و به عشق مهدی فتحی اومدم راستش .
مهدی فتحی رو هنوز اونقدر نمیشناختم ، فقط با اسم فتحی آشنا بودم و اینها . هر روز هم میرفتم که آقای فتحی رو ببینم ، نمیدیدم راستش . بعد رفتم اونجا ثبت نام کردم و کار بازیگری رو شروع کردم و از این حرف ها .
خب بالاخره اون دوران هم اینجوری طی شد که دیگه با آقای مهدی فتحی آشنا شدم و دیگه ارتباط قوی تری پیدا کردم توی تئاتر ، یعنی ارتباط بیشتری پیدا کردم و فتحی واقعا به جرات میگم که خیلی چیزها از اون آموختم از این مرد .
اینقدر که من از فتحی چیز یاد گرفتم ، از خیلی ها یاد نگرفتم . خب همون دهه اواخر 49 و اینها بود که من یادمه که آقای ژانتیل رئیس تئاتر بود احتمالا ... من یه طرح نمایشی داشتم به نام زار . رفتم گفتم که ، همچین کاری میخوام در اداره ی تئاتر بکنم ، خب اونوقت ها نمیذاشتن هرکسی مثلا وارد اداره ی تئاتر بشه .
یک دژ مستحکم بود ، چهار تا نگهبان داشت و فلان و از این حرف ها ولی من به یک شکلی حالا گفتم آقا من بچه ی مینابم و نمیدونم چی چی و اینها ... راهم دادند و رفتم . رفتم و یادمه که آقای مودبیان ... فکر کنم داریوش مودبیان هم مسئول سالن های تمرین تئاتر های اداره ی تئاتر بود .
به هرحال من رفتم اونجا و یک گروهی هم تشکیل دادم که قطع شد این قضیه و من دوباره رفتم میناب .
وارد دبیرستان که شدم دیدم یه انجمنی داریم به نام انجمن نمایش و انجمن روزنامه نگاری ، انجمن فرزند سخنوری بود ، ورزش و چیزهای دیگه ... خب ، من هم کشیده شدم به سمت انجمن روزنامه نگاری ... یعنی همون روزنامه دیواری و نمایش ... خب ، دیگه اینجا خب آدم هایی بودند که قبلا کار نمایش میکردند .
مثلا اگر من کلاس اول دبیرستان بودم ، اون ها سال آخر بودند یا سال دوم ، سوم بودند ... ما رو تحویل نمیگرفتند اونقدر . و من یادمه که گفتم که نه من هم علاقه دارم بیام تو کار نمایش و من همینجوری رفتم .
رفتم و دیگه یه جوری شروع کردم و یه جوری ادامه دادم که به من مدیر پیشنهاد داد که شما هفته ای یک نمایش باید اینجا اجرا کنی ... یعنی پنجشنبه شب ها ما یک نمایشنامه رو اجرا میکردیم و من بیشتر متاثر از نمایشنامه های رادیو بودم ... یعنی درواقع هرچی شب ، از داستان های شب میشنیدم ... این ها رو میگرفتم یا مینوشتم کوتاهش ... یا اینکه مثلا تعریف میکردم اینجا مرد خون آشام و مثلا .
و یه بار یادمه که تو همون دبیرستان ، حاج آقای هدایت رو من نمایشنامه کردم به همون شیوه ی خودم دیگه ... خب ، و اجرا کردیم .....
برادر من مدیر دبیرستان یکی از بخش های میناب بود ... سیریک ... بخشی که بیابان ، آب هم به زحمت داره ... همون موقع ها ، من به برادرم پیشنهاد دادم که بیام اونجا من ادبیات درس بدم ... گفت چه ادبیاتی میخوای اینجا درس بدی ، گفتم خب ادبیات امروز رو ... دیگه درس میدم ... دیگه بسه دیگه حالا تو راجع به سعدی حرف بزن ، من راجع به نیما مثلا حرف میزنم .
همینطور هم شد ... بعد گفتم خب حالا یک نشریه ای هم ما بد نیست دربیاریم اینجا ... همه چیز که دست خودمونه ، یه نشریه ای دو شماره درآوردم به نام پوتوروک . پوتوروک یعنی اخگر که اسم گروه تئاتر هم تا الان همون پوتوروک ، که هر دو شماره رو من یادمه که آوردم به آقای شاملو ... مجله ی خوشه دادم .
تو فردوسی هم چیز نوشته شده بود و فلان و از این حرف ها . دیگه در نیومد ... دیگه نذاشتن یعنی دربیاد ... همون سال 49 و اینها بود .
کی نذاشت ؟
- بیشتر آموزش و پرورش نمیذاشت ، خب آموزش و پرورش هم بخشیش بالاخره ساواک اینها بود دیگه همه ی اینها بودند دیگه . تو فکر کن مثلا اونوقت ها من چهار صندوق بیضایی رو اجرا کردم ، یک پرده اش اجرا شد ، پرده ی دوم رو ریختند نذاشتن اجرا بشه ... نمیدونم 49 بود یا 50 .
ببینید دیگه شتاب زدگی توی کارهامون بود دیگه ... حتی توی اندیشمون هم بود . شما فکر کنید مثلا نفرین زمین آل احمد که من میخوندم ، خب این ضد ماشین ، ضد تراکتور دیگه ... یعنی تراکتور رو یه هیولایی میدونه برای نابودی کشاورز و زمین و از این حرف ها در صورتیکه که اینطوری نیست که ... کشاورز باید تراکتور داشته باشه دیگه .
ولی من یادمه فکر میکردیم که ااا راست میگه ، هیولا چیه ... مثلا ماشین ، اینجوری ... خب اینجوری می دیدیم دیگه ، ما می غلتیدیم درواقع ... عین یه سنگ می غلتیدیم و این سنگ همینطور به مرور صیقل پیدا می کرد دیگه .....
قسمت۲:
داستان نویسی رو نه من هیچ کلاسی نرفتم و باور میکنی هنوز اعتقاد ندارم به کلاس شعر و داستان ... شعر که خصوصا ، من میگم چجوری میشه یک کسی رو شاعر کرد . اصلا شعر ... اصلا امکان نداره ... حالا داستان نویسی رو نمیدونم ، امکان داره یه اصولی یکی بگه ولی خب این اصول چقدر مگه طول میکشه .
ولی من یه داستانی دارم ... به نام ابتدای ویرانی ، که همون 52 یا مثلا 53 چاپ شده تو فردوسی . من فکر میکردم داستان نویسی اصلا اینجوری نیست که مثلا خود نویسنده بیاد ... نمیدونم اعمال نفوذ کنه و نمیدونم چی بکنه و این ها ... اونوقت ها البته .
میگفتم این کاراکتری اگر یک کارگر اهوازی ، خب مثل اون باید حرف بزنیم ، مثل اون راه بره ... مثل اون زندگی کنه ... مثل اون نمیدونم ... یعنی درون مایه ی اون ، خمیر مایه ی اون آدم رو داشته باشه ، یعنی به پرسناژها توجه داشتم .
کتاب میخوندم فقط ، یا ... دیگه هیچ کاری نمیکردم . با نصایح ابراهیم گلستان آشنا بودم دیگه . پیدا کردن آدمی مثل گلستان کار هرکسی نیست که حالا مگر من کیم اصلا ، چیم اصلا .
خب یه بچه با اون موهای فرفری ، کت و شلوار سفید هم تنم میکردم و اینها . تو بیای یهو تو حیاط مجله بشینی که همه جمع میشن روزهای دوشنبه . از دکتر براهانی گرفته تا محیط طباطبایی مثلا . رادیو نقش بسیار نیرومندی داشت توی زندگی من ... یعنی داستان های شب خصوصا .
یعنی یک شب اگر رادیو در خانه ی ما قطع میشد من باید رادیو ی همسایه رو مادرم میگرفت که من داستان شب رو دنبال کنم ... و اون داستان شب رو من نمایشنامه میکردم ، یعنی مینوشتم .
مینوشتم ، آدابته میکردم برای صحنه ..... ( قسمت هایی از نمایشنامه )
همین 19 ، 20 سالم بود که من یادمه اومدم رادیو پیش آقای مشکین ، یه جورایی این مشکین از من خوشش اومد ... داشتم باهاش حرف میزدم میناب و چی چی و از این حرف ها ، بعد به من گفت من دارم میرم واحد نمایش بیا با هم بریم قدم بزنیم و من رو برد سر سریالی که با آقای مشایخی کار میشد .
اون واحد نمایش مال آقای ظهوری بود . چی چی ظهوری ، اسم کوچیکش یادم رفته . که من دیگه ، از اینور چون عاشق صدای این آدم بودم به اضافه اینکه من عاشق هدایت هم بودم ، صادق هدایت و خود مشکین هم دوست بود اصلا با هدایت . با قائمیان و دیگران و این ها ... و این آدم راجع به هدایت به من زیاد تعریف کرد تو مسیری که از ارگ اومدیم تا خیابان شاه ، یعنی جمهوری کنونی .
شما فکر کنید من همون سال 49 توی دبیرستان ، مجله ی خوشه 10 شماره میفروختم ... یعنی خود شاملو هم تعجب میکرد . وقتی یه بار رفتم تو صفی علیشاه ، دفتر مجله خوشه ... گفت مگه میشه تو اون شهر کوچیک تو 10 تا شماره خوشه بفروشی ... گفتم خب داریم میفروشیم دیگه .
پس نمایندگی خوشه رو به من داد . یعنی ، فکر میکردیم که کار باید کرد . خب این ها چیز کمی به نظر من نبود که تو این همه سال کار کنی و تا اینجا بیای و طلبکار هم نباشی .....
اون وقت ها میدونی که مجله فردوسی ، یکی از مجله هایی بود که روزهای دوشنبه همه دستشون بود دیگه . بعد نهایتش برای بعضی ها افتخارشون این بود که شعری در اون مجله چاپ کنند یا داستان یا خبری و از مسائل دیگه .
من یه تعدادی داستان دادم آقای عباس پهلوان . ایشون هم میدونی که آدم مغروری هم بود ... گفت من یه چیزی بگم فلانی ، گفتم بله بفرمایید . گفت اگر خوب بود که من چاپ میکنم ، اگر نه که بهتون بر هم نمیگردونم ... گفتم باشه .
دیدم هفته به هفته یدونه داره چاپ میشه . طرح ها رو هم خودم میکشیدم ، هرچند که آقای بزرگ خضرایی اونجا ، گرافیست مجله بود دیگه . خود این باعث شد که من با عده ای زیادی از برو بچه های شاعر و نقاش و داستان نویس و ژورنالیست اون زمان آشنا بشم .
میگفتم که نه ... زادگاه من بیشتر به من نیاز داره که اونجا کار تئاتر کنم و دوست هایی هم که من اونجا داشتم ، فرضا استاد من به نوعی بودند ، معتقد بودند که من برگردم اونجا و کار کنم . برگردی زادگاهت و به اون مردمی که نیاز دارند کار کنی نه اینکه جایی بشینی که اصلا نمیدونند فلان باشه و این ها .
این که خب با این اندیشه همیشه من درگیر بودم و همچنان به همراه میکشم تا اینجا دیگه . تو اون دوره ، توی اون شهر میناب خب دشوار بود در واقع دیگه . خب من کمک میگرفتم ، اینور هم دوستای خوبی داشتم ... خب ، یعنی تو همون دوره من مثلا از آقای زنده یاد محمد علی جعفری دعوت میکردم بیاد یه گوشه ی تئاتر رو درس بده توی میناب ، اینجوری کار میکردم .
در سال 2 بار از مهدی فتحی دعوت میکردم بیاد بیان درس بده توی تئاتر . از یعنی خود سیستم یا روش استانیسلاوسکی رو تدریس کنه . عبدالله خان دوامی میومد پیش من ، خب برای اون شهر خیلی عالی بود که مثلا لطفی بیاد قدم بزنه تو اون خیابون و حالا برنامه بذاریم که سال آینده که لطفی میاد مثلا آقای شجریان بیان اینجا کنسرت بدن ... در ضمن قبل از کنسرت آقای دولت آبادی مثلا راجع به ادبیات حرف بزنه و و و ... حالا کی ، سال 53 .
یعنی من فکر میکردم کار اگر میشه ، کار بنیادی بشه ، کار ریشه ای باشه . تا این 7 سال ، یعنی تا سال 58 ... که من کوچ میکنم و میام تهران ، دیگه به طور پیگیر شب و روز من نداشتم توی شهرم . یعنی در واقع کم کم با اینکه تازه ازدواج کرده بودم ، 11 ، 11 و نیم شب من میتونستم برم خونه .
اینجوری من تئاتر رو ادامه دادم تا سالی که استخدام فرهنگ و هنر شدم ... سال 53 بود ، به عنوان کارشناس تئاتر و نقاشی موظف شدم که هم نقاشی رو تدریس کنم و هم تئاتر رو .
ببین کار حرفه ای من روباه و عقاب بود ... یه کاری بود که آقای بیژن مفید نوشته بود و دوست من مرحوم استاد محمد که در گروه بیژن مفید بود ، این نمایشنامه رو داد به من . داد به من و من یکسال روی این متن کار کردم . میدونین که ، همش از زبان حیوانات و این هاست دیگه ... یعنی در واقع اولین حرکت حرفه ای من سال 50 شروع شد و بعد من ادامه دادم با چوب به دست های ورزیل ساعدی ، اون رو کار کردم ...
تو کجا ؟
- تو خود میناب . البته وقتی میناب اجرا میشد توی بندرعباس هم اجرا میکردیم . یعنی تا احتمالا سیرجان و کرمان هم میرفتیم . دیگه همینطور به ترتیب ، نمایش های دیگه کار کردم . مثلا تک پرده ای چخوف کار کردم ، یا داستان ها چخوف رو خودم آدابته میکردم برای صحنه و نمایشنامه های زیادی بود دیگه . آنجا که ماهیان سنگ میشوند بود ، برای خود میناب اجرا کردیم گروهمون . بعد با نمایش زار که من یک سال کار کردم روی این متن و کسانی که موسیقی این نمایشنامه رو هم اجرا میکردند همه بومی بودند و خود من از روستاهای اونجا پیدا کردم این ها رو ... یعنی رفتم دنبالشون و این ها رو دعوت کردم به کار و آدم های فوق العاده با استعدادی بودند که هنوز هستند و یکیشون دیگه استاد توی این مملکت که خیلی دیگه اینور و اونور میره و اسمش هم هست قنبر راستگو .
اونوقت ها خب هنوز به شهرت نرسیده بود و همینطور دیگه نمایش های دیگه . اگر دوست دارین اسم ببرم و ...
روز بخیر آقای کشیش بود که باز هم برای تلویزیون اجرا کردم ، یه نمایشنامه آلمانی بود . گشت در صفر بود که یکی از دوستان مینابی نوشته بود ، آقای علی رضایی . حیوان و مسافر بود ، بعد چهار صندوق بیضایی رو اجرا کردم که یک پرده اش اجرا شد ، پرده ی دوم ساواک ریخت و نذاشت اجرا کنیم .
توی میناب ؟
- توی میناب آره . که تمام مجله های ادبی هنری اون روزگار ، نوشتند این رو که این نمایش چرا اجرا نشد و باید اجرا بشه و ... از جمله مثلا مجله ی فردوسی عباس پهلوان و اینجور جاها .
تئاتر ببین ، تئاتر یک موجه که تو رو با خودش میبره . یعنی یه جوری که انگار تو ... نمیگم غرق میشی . اصلا این واژه ، واژه ی بدیه اتفاقا . ولی تو رو با خودش میبره .....
قسمت۳:
57 من ولد کشته کار کردم که اجرا کردیم توی میناب . میناب تنها نه ، توی بندر عباس هم چند شب اجرا کردیم ... این آخرین کار من تو میناب بود . نمایشنامه ی ولد کشته ، صادق هاتفی نوشته بود . اجرا شد و تموم شد .
58 من منتقل شدم به اداره ی تئاتر تهران . سال اول من رفتم جزء گروه اکبر زنجان پور . ولی یواش یواش دیگه اومدم و خودم گروه تشکیل دادم . تعدادی جوون اومدند و که الان خیلی هاشون از به نام های تئاتر این مملکت هم هستند ، اون کار اولشون بود دیگه .
نمایشنامه ای نوشتم به نام غم غریب غربت که در واقع غم خودم بود که موزه ی هنرهای معاصر یه ماه اجرا شد و یه ماه بعدش هم سنگلج اجرا داشتیم . این هم نوشته مال خودم بود ، هم کارگردانی .
دیگه همینطور سالی یکی دو تا من ، نمایش کار میکردم ، اجرا میکردم ... آخریش باد سرخ بود . ببینید روی خود بیماری زار ، من زیاد کار کردم . من ابله ها رو خونده بودم و بعد من ارتباط قوی با آقای ساعدی پیدا کردم ، یعنی رفتم پیششون ، حالا وهم سرخ ، باد سرخ ، خود زار و بابور ... بابور هم من تئاتر شهر ، سالن شماره 2 تئاتر شهر اجرا کردم که کار خیلی خوبی شد و با بچه های بندر عباس کار کردم و چند شب هم اونجا اجرا شد .
عشق سال ریکن بود که باز همین بود ، راجع به زار بود که 2 ، 3 نویسنده هم ... جمشید خانیان ، هم بابور رو جمشید خانیان نوشته بود ، من کارگردانی کردم ، هم عشق سال ریکن که چهارسو اجرا شد و نمایش های دیگه که کم هم نبودند .
من الان 7 ، 8 ساله که دیگه تئاتر کار نکردم . چون تو تئاتر دیگه یواش یواش داشتم اذیت میشدم . من هم راستش زیر بار یه سری مسائل نمیتونستم برم . این یه بخشیش بود ، بخش دوم خود اداره ی گروه بود .
بهزاد خداویسی مثلا اولین کارش با من بود ، خانم رویا نونهالی اومد بازیگری یاد بگیره و خیلی های دیگه که یکی دوتا نبودند دیگه .....
بعد یه آتلیه تشکیل دادم . یعنی راه انداختم ، به نام آتلیه هنر ... از دیگران دعوت میکردم که بیان مثلا . خود دوستم بهزاد فراهانی ، آقای فتحی و دیگران که مثلا بیان و حرفی بزنند ، گفتی داشته باشند با بچه هایی که اونجا کار میکنند ، ببیننشون لا اقل و خیلی های دیگه .
همون سال 69 بود که من در گالری شیخ خانم شیخ ، نمایشگاه نقاشی گذاشتم . ببینید من از بچگی ، من یادمه یه تیکه روزنامه دیدم سیاه و سفید ، اون وقت ها رنگی نبود که ... یه نقاشی الخاص بود ... گفتم اه ... این چرا انقدر متفاوته با نقاشی های دیگه .
آقای الخاص رو خیلی دوست داشتم ، خیلی خیلی . اون هم البته کارهای من رو دوست داشت این همه سال دیگه . با خیلی ها من آشنا شدم همون دوره ها تو نقاشی . خب ، خود اردشیر محصص رو زیاد من میدیدم ... تو مجله میدادم تو تهران مصور ، توی فردوسی ... به علت اینکه به ساعدی نزدیک شدم .
یه بار رفتم مطب ساعدی ، همون خیابان دلگشا ... و این فکر کرد که من بیمارم دیگه ، مریضم اومدم اونجا و من رو راهنمایی کرد اتاق معاینه . من رفتم اونجا و فرض کن این بچه خجالتی ... 49 ، نشسته بودم اینجوری ، حالا منتظرم که دکتر بیاد مثلا ما رو معاینه کنه .
بعد گفتم آقای ساعدی ، آقای دکتر من مریض نیستم . گفت پس چی هستی ... گفتم من مینابی ام ، از میناب پاشدم اومدم شما رو ببینم . گفت ااا مینابی هستی ، گفتم آره . گفت میناب چطوره ، هنوز گرمه ... نمیدونم چی چی ، حالا چه ربطی داشت رو نمیدونم .
تو اون فصل مثلا از من میپرسید میناب هنوز گرمه ... انگار همیشه گرم اونجا . گفتم خب بله ، گرمه و فلان و این ها . برای این اهل و هواش رو اونجا کار کرده بود با ناصر تقوایی هم رفته بودند و ترس و لرزش برای اون خطه بود که من خونده بودم ، همه ی این ها .
گفت بیا بیا بریم تو اون اتاق بشینیم حرف بزنیم ببینم کی هستی ، چی هستی ، از این حرفا ... خیلی حرف های معمولی زدیم . خب این عادتش بود اصلا ، پیچیده حرف نمیزد ، خیلی مردمی بود ساعدی اصلا .
من میگم ساعدی خیلی نازنین بود ، خیلی نازنین بود . من خیلی از ساعدی چیز یاد گرفتم . بعد من گفتم ، آقای ساعدی من باز هم بیام ... گفت آره ، هفته ی دیگه باز بیا . من هفته ی دیگه اش رفتم ، دیگه موقع خداحافظی گفتم آقا باز هم بیام ... گفت هفته ای 2 بار حالا بیا .
اونوقت ها ما دنبال این بودیم که آدم های خوب رو پیدا کنیم . سعی میکردم من آقای انوار که سالم باشم . یعنی در واقع توی گروهم هم در وهله ی اول به بچه هایی که تئاتر می آموختند ، میگفتم که اول زندگی رو یاد بگیرید بچه ها و سلامت زیستن رو یاد بگیرید .
بعدا حالا مسائل دیگه به همراه میاد دیگه . تا شما مثلا انسان نباشید ، هنر رو یاد نخواهید گرفت ، اون هم هنر تئاتر . و ساعدی به من خیلی کمک کرد در این زمینه ... و من میدیدم چه کسایی اینجا میان پیشش .
من داریوش مهرجویی رو اولین بار ، پیش ساعدی دیدم که سر فیلم گاو دارند بحث میکنند . این ور بهمن محصص میدیدم . اولین تابلوی بهمن محصص ... اولین که نه ، از نیما کشیده بود ... پرتره ی نیما رو ، توی مطب ساعدی دیدم دیگه .
و چقدر من این کار رو دوست داشتم . من فکر کنم اصلا گوگن همشهریم بوده . بسیاری وقت ها که میرم میناب ، میگم اه ، تو این روستا جای گوگن خالیه ها . چون زن هایی که نشستند ، عین تابلو های گوگن دست نخورده همینجور دارند تخمه میشکنند یا مثلا یه چیزی که من معلوم نیست چی فکر میکنند ، نگاه میکنند ... آروم ، ساکت .
من انقدر که آقای انوار ... کتاب ها به من نقاشی یاد دادند ، کس خاصی یاد نداد . یعنی اگر فروغ مثلا در جایی میگه که ، دلم گرفته است ، دلم گرفته است برای حیران میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم ، من تصویر این انگشت های کشیده و اون پوست کشیده ی شب رو میدیدم . چشم من رو اون نابینایی تقویت کرد که تخیل قوی داشت ... یعنی میدید .
و دوست هایی که من داشتم ، همین مرتضی رضوان ... میگفت که ، این اعتقاد داشت به اون ... همینطور حرف با هم میزدیم ، میگفت ، کودکان سبز رو سبزتر از ما میبینند . خب از کودکان به من چیز یاد دادند .
جسارت رنگی رو من خصوصا از کودکان یاد گرفتم و بعد خود سرزمین ... یعنی زادگاه من ، به من نقاشی یاد داد . اون آفتاب ... اون آفتاب لخت و بی رحمی که میتابه و اون رنگ های درخشانی که میتابه بر تمام طبیعت دست نخورده و وحشی میناب ... و اون جادویی که من برای خودم درست کرده بودم ، و میگفتم توی این قلعه ی پرتقالی ها که پشت خانه ی ما وجود داره ... باید پر از جن باشه ، پر از نمیدونم موجودات عجیب و غریب باشه و این رنگ ها رو من هی میدیدم . این درخشش و این تابناکی رنگ ها رو میدیدم .
چرا میدیدم ... برای اینکه خب ، اونوقت ها که امپرسیونیستی ها رو نمیشناختم که . چمیدونستم که کلود مونه تابلویی کشیده که به نام امپرسیونم اصلا . خب نمیدونستم که ... ولی این رنگ ها رو من زندگی میکردم و من بیشتر بخش هنریم رو از اینور تامین میکردم .
توجه میکنید ... یعنی با نگاه کردن ، با دیدن ... با اون چیزهایی که باز میگم برای خودم میساختم . همین الان هم رنگ برای خودم میسازم . رنگی که دلخواهم باشه میسازم ... یعنی میگم اگر فرضا این گواش ، آبیه ... این آبی رو خالص خالص باید بزنم . این رو اگر با یک رنگ دیگه ترکیب کنم ، یا مزخرف میشه یا چرک میشه یا خنثی میشه و اون زهر اون رنگ گرفته میشه ... به همین علت رنگ ها رو دوست دارم رنگ ناب و خالص بذارم .
میگم اگر فرضا مثلا من ، قرمز رو با سفید قاطی کنم ... خب میشه صورتی . خب صورتی که یه رنگ دیگه است . من به ملت میگم پس نباید این ها رو ترکیب کنم .
این ها چیزهایی است که از کودکی در من بوده و این چیزهایی که من فکر میکنم محیطی است ، زادگاهی است و اون طبیعت به من چیز یاد گرفته .
خب بعدها دیگه خب معلم داشتم ... گفتم ، آقای شاه موسوی زاده سال ها تحت نظرش نقاشی کار کردم ولی خب دیگه همین این سرکشی ها باعث میشد که من خیلی نرم مثلا دنبال این آموزش اینجوری . گفتم حالا من میخوام اینجوری نقاشی کنم ... چه ربطی داره که من اینجوری کار کنم مثلا ، توجه میکنی ... اینه که الفبا رو هم دوست داشتم یاد بگیرم ... هم فراموش کردنش رو دوست داشتم ...
قسمت ۴:
سال 69 اولین نمایشگاه من بود ، گالری شیخ . این همزمان بود تقریبا با ... اونوقت ها من یه آتلیه داشتم توی خیابان سهروردی به نام آتلیه هنر . از کسای دیگه هم من دعوت میکردم که بیان و یه گوشه کار رو بگیرن ، از جمله دوستم آقای بهزاد فراهانی و دیگران . البته بهزاد زیاد میومد چون سال ها بود همدیگرو از قبل میشناختیم دیگه .
بعد هم من یادمه که بهزاد این نمایشگاه اول من رو برگزار کرد . چون من برای فیلم سرخ ، رفته بودم میناب 8 ، 9 ماه هم سر اون فیلم بودیم اونجا و این کارها . به همین علت بهزاد تمام کارهای این نمایشگاه رو کرد و حتی آدم ها رو هم بهزاد دعوت کرد و خیلی هم شلوغ شد و همه بودند تقریبا دیگه .
بیشتر ولی هم پرتره بود هم کارهای رئالیستی بود . تو همون ها هم من یادمه که باز یه اغراق هایی شده بود توی پا ها و دست ها ، مخصوصا تو تابلوی اون دو تا پیرمردی که جلوی خونه ی تو جزیره قشم نشستند و مات و مبهوت به جایی نامعلوم خیره اند . دست ها و پا ها خیلی بزرگ بودند این ها ... بیشتر هم رنگ روغن کار میکردم و تعدادی هم آبرنگ .
یه مدت بیشتر پایبند طبیعت بودم . یعنی طبیعت پشت کار هام بیشتر وجود داشت ، یعنی اینقدر خلاصه نشده بود طبیعت یا انتزاعی نشده بود . هر چند که باز من اونجا هم بهای بیشتر به فیگور انسان میدادم ، خب ... حالا یه پرانتز اینجا باز میکنم میگم که توی تئاترم هم همین بود . توی تئاتر هم همین بوده ، دکور وجه غالب نبود ، بازیگر ها بودند که وجه غالب بودند ... یعنی بازیگر ها بودند که میدان داری میکردند روی صحنه ، نه اینکه بگم پشتش یه دکور آنچنانی بوده ، نورپردازی بوده ... نه نه نه ، من با کمترین بودجه ممکن رو صحنه رفتم .....
اولین نمایشگاهم سال 69 بود که در حدود چهل و خورده ای نقاشی بود ، بیشترشون رنگ روغن بود و یه نگاه گذرایی هم به امپرسیونیسم توی کارهام بود . تاش ها و حرکت های قلم موی من ، بیشتر متاثر از ونگوگ بود اون کارها و بیشتر میگم آدم های مشخص بودند . مثلا پرتره ی مهدی فتحی مثلا یا صادق هدایت مثلا این پرتره هم یه پرتره ی دیگه بود از هدایت که کار کرده بودم ، فروغ بود ، نیما بود و دیگران بودند . که همه ی اون ها هم فروش رفتند .
مادرم بود ، چهره ی مادرم بود که من یادمه نمیفروختم و فردوس کاویانی گفت من عاشق این کارم و من گفتم خب تو عاشق این کاری اشکال نداره ولی دوست ندارم این کار رو بفروشم ... فردوس هم گفت نه من این کار رو میخوام ... دیگه اون رو هم فردوس خرید .
70 ، باز من تو گالری شیخ گذاشتم ، نگاه من هی مثلا کم کم دقیق تر میشد به دور و برم ، به آدمهایی که میکشیدم ، به فیگورهایی که میکشیدم اینها . ولی رنگ من همون رنگ بود . همون رنگ های تند و خالص بود ... چون واقعا از رنگ های ترکیبی بیزارم و بدم میاد ، خودم خوشم نمیاد .
71 بود که ، گالری شیخ تعطیل شد و من یادمه که توی گالری نور گذاشتم . نمایشگاه اولم هم اسم داشت ، رخسارهای گرم جنوبی اسمش بود . نمایشگاه سومم که نور گذاشتم این جمله رو از علی باباشاهی شاعر گرفتم ... دریای سوگوار پریشان گیسو ... ممکنه آدم در طی کارش به مهارت برسه دیگه ، یعنی هی شکل کار تو حرفه ای تر و عمیق تر میشه دیگه .
چون هی تو فکر میکنی راجع به کارت ... یعنی زمانی از تو بالاخره میگذره و کار تو از یه چیزهایی هم عبور میکنه و این اتفاق میافته ، ولی من از این اتفاق ها ناگهانی یه خرده پرهیز کردم راستش .
وقتی مردم میان ، یعنی من همش پشت مردمم دیگه ، یعنی میرم پشت سرشون ، چجوری نگاه میکنند ، چجوری لذت میبرند ، یعنی واکنش اون ها به من ، یعنی من رو شارژ میکنه .
واکنش ها هم همیشه موافق تو نیست که و نباید باشه ولی من حداقل میگم که هیچ کاری هم که نکرده باشم ، یه رنگ چشم نوازی رو جلوی چشم اون آدم گذاشتم ، که این کار کمی نیست . یعنی یه چشمی رو دعوت میکنی به دیدن یک رنگ .....
من بیشتر صبح ها که پا میشم ، انرژیم بیشتر حقیقتش و صبح ها از ساعت 8 ، 9 شروع میکنم به کار کردن و موسیقی رو میذارم توی ضبط ، پخش باید بشه و شروع میکنم به کار کردن . و گوشم به موسیقیه ، یا شعری که شنیده میشه ازم ، فرضا صدای شاملو که نیما رو داره میخونه ، حافظ رو داره میخونه ، خیام رو داره میخونه ... اون به من ریتم میده و حرکت میده ، ولی کر میشم به نوع دیگش ، نمیبینم ... نمیشنوم ، خیلی نمیشنوم که دقیق دنبال کنم .....
بیشتر هم ایرونی میذارم اتفاقا ... خب ، ولی موسیقی میذارم که با اون جنبش کاری من ، با اون حرکت کاری من ، همسویی داشته باشه یه مقدار ، یعنی کمکم کنه . بعضی از تارهای لطفی رو میذارم که خیلی دیگه پرشور و پر تحرکه ... ولی اخیرا دیگه کار بچه ها رو میذارم دیگه ، میگم خب این ها به این خوبی کار میکنند ، کار این ها رو میذارم ... تار آرش رو خیلی خوب دوست دارم .
ساز کمانچه سیاوش رو دوست دارم واقعا ، خوب میزنند این ها . به اضافی اینکه موسیقی جنوبی رو هم گاهی میذارم و از خود بیخود میشم ، یعنی در واقع من یه جفتی که ، یه آدمی که قنبر راستگو زده ... این ها خیلی به من توی رنگ و رنگ آمیزی و اون تخیل و دیدی که به من میدن خیلی کمک میکنند .
بدون موسیقی کار نمیکنم ، اصلا نباشه کار نمیکنم و همیشه با موسیقی کار میکنم ، اصلا بخش بیشتر زندگی من رو موسیقی میسازه .....
اولین چیزی که به نظر من میاد توی کار ، یه چیزی بگم ... این رنگه که کار من رو انتخاب میکنه ، خود اون اصل طبیعت نیست ... اصل صورت اون آدم یا دست اون آدم یا پای اون آدم نیست ... من میگم حالا این رنگ قرمز اینجاست ، این رنگ فرضا قهوه ای اینجاست ، سبز اینجاست . یه رنگ هایی اینجا اینجا وجود دارند ، رنگ ها بالاخره صدا دارند دیگه ، حرکت دارند ، موسیقی دارند ، همه چیز توشون هست دیگه ... به نوعی با تو حرف میزنند دیگه ، تو هم با اون ها حرف میزنی دیگه ، یعنی درگیری دیگه ، یه نوع دیالوگه ... حالا شاید برای منی که از تئاتر میام یا از نقاشی میام ، هی تو تئاتر گریزی میزنم به نقاشی ، از نقاشی گریزی میزنم به تئاتر ... این ها چیزهایی هست که در من هست و من نمیتونم ازشون فرار کنم و نخواستم هم که بکنم ، خب .
این تخته رنگه ، این پالت رنگه منه که به من میگه اینجوری باش ، اینجوری کار کن ، اینجوری نمیدونم چی چی ، یعنی این ها هستند که میان یکی یکی پیش من . خود من مثلا به قصد اینکه این رو آبی بکشم در آغاز نمیگم که این رو آبی بکشم مثلا ... چه بسا اگر بکشم یهو میبینم که نه این آبی جواب نداد ، این آبی درست نیست اینجا ... جاشون رو عوض میکنم .
و یه چیز دیگه ای هم که من بگم ، من به این تقویت رنگ ها ، زیاد فکر میکنم ... یعنی نمیگم مثلا این رنگ سبز رو بذارم در کنار رنگ فرضا آبی که نمیدونم چجوری این ها ... میذارمش در کنار رنگ قرمز مثلا ، که هم سبزم سبز تر میشه هم قرمزم قرمز تر میشه دیگه ، توجه میکنید ... یعنی آبی رو با نارنجی شما ... خب این در کنار هم بیشتر تقویت میشوند دیگه .
به اون روحیه و اون لحظه من ، مربوط میشه . شما فکر کنید مثلا من برای هر کاری یه موسیقی میذارم . خب ، حالا اون موسیقی چه چیزی در من ایجاد کنه ، چه حرکتی رو ، یا چه فکری رو ... بعد دست و بال من هم همونجوری حرکت میکنه در روی بوم و کاغذ .
ولی در تمام لحظات سعی میکنم که احمدی نسب باشم ، سعی میکنم که خودم باشم .....
قسمت۵:
خب بیشتر از زندگی الهام میگیرم من . خود زندگی خیلی برام جالبه ، چیز جالبیه . مردم رو من خیلی دوست دارم راستش ... عجیب من رو محصور خودشون میکنند ، نمیدونم چرا . من یادمه ، استانیسلاوسکی بود یا یکی دیگه بود ، یه مطلبی داشتم میخوندم ... یه مثلا محقق آمریکایی بود و موفقیت های تئاتر شوروی رو مثال میزد ، عنوان میکرد .
پرسیده بودند که آقا شما چرا انقدر موفقین روی صحنه ی تئاتر ... اون آدم ، اون آدم بازیگر روس گفته بود ما به جای اینکه منتظر باشیم که مردم به ما نگاه کنند ، ما به مردم نگاه میکنیم .....
تو کپی کردن بظاعت چندانی نداشتم ، الان هم ندارم ... یعنی اگر فرضا بخوام مثلا از رو یه عکس عینا در بیارم ، نمیتونم ... الانش هم به اون شکل کار میکنم . یعنی فرضا مثلا یه آدم کشیدم با دست و پاهای بزرگ . خب الان هم به همون شکل تو کارهای من وجود داره این دست و پاهای بزرگ و این ها .
خب اونوقت ها مثلا شناخته شد نبود این کار و طبیعی بود که نباشه ولی الان شناخته شده است مثلا این کار برای من . مثلا خب با مکاتبی آشنا هستم و فرضا حالا میگه مثلا یه کار احتمال داره مثلا اکسپرسیونیستی باشه مثلا . این عنوان های اینجوری بذاریم روش که نه اگر دست بزرگی میکشم ، این دست انسان که توانمندیست ، با دستش خیلی کارها رو میتونه بکنه .
خب حالا فکر کنم اگر یه جراحی با دستش میتونه جراحی بکنه ، یا یک پیانیست یا یک ویولنیست که با دستش میزنه ، نمیدونم شاید هم مال این بوده که فرضا مثلا کتابی خوندم که روی دست تاکید زیادی داشته که انسان چگونه ابزار ساز میشه با اندیششون ، من با فکرشم ، با دستش اون ابزار رو میسازه دیگه .
خب دست یک هنرمند هم ممکنه خب خیلی ضعیف باشه دیگه ولی با اون دستش خیلی کارها میکنه دیگه . تمام ما ها که میگیم دست به ، کارهای خیلی خلاقی میکنیم ، کار نمیدونم فلان میکنیم ... من فکر کنم همه ی این کارها شده به نوعی .
همه ی این ها شده ، درسته ما مال خودمون میکنیم بعد از مدتی ، یعنی از آن خود کردن یه کم کار سختیه و خود بودن کار مشکلیه که تو روی پای خودت بایستی و خودت باشی .
تاکید من بیشتر روی این بوده که تو نقاشی خودم باشم . ببینید من توی اکثر کارها ، اون نگاه نجیب این آدم هاست به زندگیشون ، به دور و برشون و به کارشون ... به حالا به آدابشون ، به رسومشون ، به خیلی چیزهای دیگه ، حتی به لباسشون .
یه دوست نویسنده ای من یادمه که توی یکی از این نمایشگاه های سبز گفت که ، خب ... چرا همه ی زن های این پرده های احمدی نسب ، لباس های نو و زیبا تنشونه ... من یادمه که آقای فتحی جواب داد ، گفت ... خب این چه اشکالی داره که این زن ... یا این باید لباس زیبا نپوشه اصلا ، بپوشه .
چرا ما فکر میکنیم فقر مال فرضا مثلا روستا ها و نمیدونم چی چی ... و این فقر زدگی اینه که تو ادبیات ما تو تئاتر ما ، تو سینمای ما وجود داشت دیگه ... روستایی رو مثلا نمیدونم فلان نشون بدیم مثلا ... عقب افتاده ، مه آلود ... نمیدونم چی چی و چی چی .
خب من میگفتم نه آقا ، مگه تو اون روستا آدم خوب پیدا نمیشه ، خب اون رو من میخوام نشون بدم ، چه اشکالی داره . میگم من یه انسانی رو میکشم که روی پای خودش می ایسته ، خوب می ایسته ، خوب راه میره ... درسته ممکن سفره اش فلان باشه ولی خوب میخوره ، چه اشکالی داره که خوب بخوره ... چرا فکر میکنی حتما مثلا دور و بر نون این آدم یا روی فلان این آدم باید مگس باشه ، عکاس میتونه این کار رو بکنه ، جامعه شناسی میکنه ، مردم شناس میکنه وووو ... خب حالا این رو آرتیست دوست نداره مثلا اینجوری کار کنه ، یک شکل دیگه ای از این آدم ها رو میخواد نشون بده .
خب ، آره همه هم در حال جنبش اند ، یعنی هیچ انسانی رو من در حال ... همونی هم که نشسته انگار چیزی در درونش اتفاق داره میافته . یعنی وول دارند میخورند روی پرده ، روی کاغذ ... راه دارند میروند ، نمیایستند ثابت .
این ایستایی وجود نداره ، خب ... به اضافه اینکه این رنگ های تیره و کدر هم وجود نداره . چرا ... برای اینکه من تو همون فضای خالی میناب یهو میبینم یک چیزی عین آتیش داره میدرخشه . این پیراهن اون زن که داره می درخشه . شعله میکشه اصلا و می خرامانند این ها تو راهشون .
شما خودتون جنوب بودین و میدونید واقعا ، راه عادی نمیروند اصلا ... تن و بدنشون در حال جنبش مدام ، یعنی یه رقصی در حرکت این ها وجود داره . حتی موقعی که حرف میزنند ، عین سیاه پوست ها ... حرف میزنند ولی انگار که میرقصند این ها .
یعنی خود من هم گاهی وقت ها میخوام راجع به آدم ها حرف بزنم دگرگون میشم . دگرگون نه به این معنا که بخوام غش کنم ... نه . دگرگون میشم که حالت درونی و بیرونی این آدم ها رو چجوری ما میتونیم نشان بدیم ... کی ، کجا ، با چه رنگی .
ببینید اولین رنگی که من روی بوم میذارم ، یا روی کاغذ میذارم ، دومیش خودش دیگه به وجود میاد . آدم ها هستند و اون فضاست که هی ساخته میشه و اون ها هستند که اتفاقا به تو میگن اینجوری باش ، اونجوری کار کن . یعنی در واقع این شعره که تو رو می سراید .
شاعر به قصد شعر گفتن نمیشینه پشت میز شعری بگه ... خب این واقعیته ، خب ... حالا ممکنه تو نقاشی تو یه اتفاق دیگه بیفته که خود نقاش مثلا بره پشت بومش بشینه و خب پیکاسو خیلی از این کارها میکرد .....
تکثیر ، پل سزان وقتی که طبیعت بی جانش رو میکشیده ، خود این تعبیرهای بعدیست که روی فرضا اون طبیعت بی جانی که فرضا این سیب رو سزان کشیده که یه سیب رو درواقع کشیده . خود سزان هم درجایی فکر کنم میگه ، من یه سیب کشیدم مثلا . این هم همینطوره ، این تعبیرها ... من فکر میکنم توسط دیگرانه که صورت میگیره و اصلا به نظر من ، زیبایی هنر به همینه که هی تعبیرهای مختلفی بشه .
من یه آدم خیال پردازی هم هستم شدیدا ، خیال پردازی میکنم بسیار وقت ها . مخصوصا توی چیزهایی که میخوام برای تئاتر توی نمایشنامه بنویسم ... خب ... و این خیال همیشه با من هست ولی خب در جای خودش واقعیت هم هست . خیال برای خیال نباشه ... اون واقعیت هم گم نشه ، علم هم گم نشه ... ببینید بسیاری کارهام ، من روزی که میخوام بدم به قاب کردن تموم میکنم .
تموم که نه به اون معنا که آخ ... نمیتونم بگم تا اون لحظه آخرین تاش رو میزنم ، همه دستکاری شده است .
2 فضا رو الان من میخوام ادامه بدم ، یکی فضایی که احتمالا جنوب ... حالا باز شکلش عوض میشه ، حالا هرچی که اتفاق میافته و این ها . بعد بیرون از اون جنوب هم هست و میخوام فقط روی پرتره کار کنم .
و یه نمایشگاه بذارم پرتره . من میگم جای پرتره خالیه ... به خاطر همین شب بودنه کار منه ... خب ، چون تو شب ، هرچند که حالا شب و روزش معلوم نیست ... یعنی خورشید جاش رو با ماه عوض میکنه در جایی .
به خاطر این رمز و رازیست که برای من از تو شب وجود داشته . یعنی من همیشه میترسیدم شب ها ، بچه که بودم میترسیدم ... یعنی دور و برم باید پر از آدم می بود تا خوابم میبرد . از اینکه به من گفته بودند جن نمیدونم فلان و از این حرف ها ، میترسیدم .
هنوز که هنوزه ، شب تو زادگاه خودم میترسم . یک صدا های عجیب و غریب میشنوم . این ترس ، من رو تخیل گرا کرد به نوعی .....
قسمت۶:
بچه های الان راه میانبر رو خوب یاد گرفتند اتفاقا و گاهی هم خیلی خوب کار میکنند . مخصوصا تو هنرهای تجسمی به نظر من جوون ها الان خیلی پیشرفت دارند میکنند ، اونوقت کارهای تابناکی هم دارند . ببینید الان تکنیک انگار بیشتر حاکمه ، و چیزهایی که ما اونوقت ها نداشتیم ... الان این ها دارند ، خب ... ولی همین این ارزش ها میگم گم شده ، توجه میکنید .
یه پشتک و بارو هایی توی تئاتر معاصر و تئاتر کنونی ما ، یعنی وارد تئاتر و صحنه شده که خیلی هم نیازی به این پشتک و بارو ها نیست .
یعنی اگر فرضا این حرکت رو برداری هیچ اتفاقی نمیافته برای نمایش . خب خیلی از ماها هستیم که نمیکنیم این کار ها رو ... آره . ولی این نسل زمانش فرق کرده خیلی . ساعدی هم یه چیز یاد من داده بود ... میگفت ما یه گالری که میریم ، به جای اینکه نقاش ... یقه ی نقاش رو ببینیم ، نقاش رو محکوم میکنیم به اینکه تو چرا داری اینجوری میکنی ، خودمون رو محکوم میکنیم به اینکه نمیدونیم مثلا .
توجه میکنید ، ما این کار رو نمیکردیم ، یعنی اون نسل کمتر این کار رو میکرد انگار . تو تئاترش هم همین کار رو میکردند . مثلا خود دانشجو ها ، یقه ی آدم رو میگرفتند دیگه ... یا تو شعر و ادبیات هم همینطور بود . شعر و ادبیاتی بیشتر مطرح میشد که بالاخره از مردم و نمیدونم حرکت و نمیدونم انقلاب و خیلی چیزهای دیگه مثلا نام میبردند .
ببینید ، برش یه حرفی میزنه توی هنر ، میگه که هنرمند پیام آور عصر خودشه . هر هنرمندی از عصر خودش حرف میزنه . شما اگر تو مملکت خودتون ، تو سرزمین خودتون ... خوب کار کنید ، درست کار کنید ... و نرید به سمت که حالا من بگم به زور برم مثلا این جهانی بشم .
وقتی من حرفم رو درست بزنم ، جهان حرف من رو قبول میکنه . بنابر مد کار کردن ،به نظر من یه خرده شایسته ی شاید مثلا هنرمندان قدر ما نباشه و بنابر مد ، حالا بگم چون این مد شده ، تو سینما هم مثلا این باب شده ، همه برن مثلا طرفش .
خب یه زمانی هم تو سینمای ما یه چیزهایی باب میشه که لطمه میخوره تو سینمای ما دیگه . یه قیصر ساخته میشه ، یه قیصر دیگه هم پشتش میاد . من خیلی موافق بعضی از حرکت های این چنینی ، آقای انوار نیستم . یعنی میگم که باید خودمون رو بشناسیم .
امه سزر کجایی بود مگه ، چرا دنیا کشفش کرد ... لورکا مثلا چی گفت که جهان این رو لورکا دانست ... چون خودش بود این جهانی شد . یعنی جهان پذیرفتش .
من میگم آقا من حسین احمدی نسب هستم ، این هم شناسنامه ی منه ... اصلا دوست هم ندارم که خیلی بگم چی و این ها . من میگم آقا اون نابینا انقدر به من آموخت . خب مگه بورخس ابا داره از اینکه بگه هزار و یک شب به من خیلی چیز یاد داد ... چرا ما ابا داریم از این قضیه نمیدونم .
چرا آقای دولت آبادی میگه ، مثلا نمیدونم ... من حسین کرد شبستری هم خوندم ... ابایی نداره از این قضیه . چون دولت آبادیه ، سر جای خودشه ... چیزی هم ازش کم نمیشه . ما این دریا رو حالا باید درست کنیم . حالا از این دریا شما سطل سطل هم آب برداری چیزی ازش کم نمیشه .
اینحاست که وقتی فروغ میگه ، هیچ صیادی در جوی حقیری ... مرواریدی صید نخواهد کرد . اون جوی حقیری که به گدالی میریزه ، خب جاش مروارید نیست ، مروارید جاش تو اقیانوس هاست دیگه . من میگم این جوهر رو باید پیدا کرد ... این جوهر من باز میگم ، بازم این جوهر انسانی است اصلا .
من هرچی که انسانی نباشه ، نمیدونم خب دوست ندارم ... طبیعت رو خالی از انسان دوست ندارم . بیرون از جامعه و بیرون از مردم ، به نظر من نمیشه کار کرد . این واقعیتیه ... حالا چه در عرصه ادبیات باشه ، چه در عرصه ی تجسمی باشه ، موسیقی باشه ، فرقی نمیکنه .
شما فکر کنید مثلا قمر الملوک وزیری ، مگه اونوقت ها مثلا چی بوده ... هیچی . گرامافونی بوده ، یه صفحه ای بوده ... آلبانی میومده حالا یک صفحه ای در کوچه ی فیل لاله زار ضبط میکرده یا نمیکرده . چجوری میرفته در دل مردم ... صداش بوده ، شخصیت قمر بوده .
قمر نانش رو به سگ میداد ، به گدا میداد ، به گشنه میداد ، به فقیر میداد ... ولی خونه ای که درش زندگی میکرد در و پنجره نداشت . حالا تو شعری بگو که این نفهمه . شعری بگو که من نفهمم . خب که چی ، آخرش که چی . من باز میگم ، این حرکتی که پیش اومده حالا خیلی باید طول بکشه تا بودن و نبودنش رو ثابت کنه . باید باشه ... نمیشه منکرش هم بود ، خصوصا توی ادبیات اون ...
کدوم حرکت ؟
- همین ، فرضا مثلا میگم همین نانوشته ها و ناگفته ها و این نکشیدن ها و نمیدونم ... اخ اخ کردن دیگران و از این چیزها ، طرد کردن و حذف کردن . من اصلا با حذف مخالفم ... میگه این هست این نیست . آخه کی گفته ... تو هستی اصلا .
کی تو رو اصلا ... بابا تو چند سالته مگه اومدی . چرا تعیین میکنی من باشم اون نباشه . این موج به نظرم . موج های بزرگ تر بیان ، خرده موج ها رو از بین میبرند ، این یک واقعیته .
قسمت۷:
لورکا خیلی اعجاب انگیزه برام یا نرودا خیلی اعجاب انگیزه ، آراگون هم همینطور ... ولی تو ایرانی ها من همچنان شاملو و فروغ رو واقعا دوست دارم و نیما رو ... شاعر تمام شاعرهاست .....
هیچ ، اصلا فکر نکرده بودم به هیچی . معلم بودن رو دوست داشتم ، ولی بعد ها هم معلمی کم نکردم دیگه . دوست ندارم که یک نقاشی تربیت کنم که عین خودم کار کنه مثلا ... حالا ممکنه مهشید عزیز محسنی که بیست و چند ساله با هم کار میکنیم ، یه مقدار متاثر باشه ، ولی الان خودشه در واقع .
و این سال هایی که با هم نمایشگاه میذاریم ، به نظر من اون شخصیت ، کاراکتر خودش رو اون آدم پیدا کرده . من فکر میکنم همین سنت ، همین آیین ها ، همین مراسم هایی که حالا تو تئاتر خصوصا به کار گرفته میشه ، اگر دخل و تصرف توش نباشه ، این ها هم دیگه زمان محدودی دارند دیگه ، عمر محدودی خواهند داشت دیگه .
ولی وقتی دخل و تصرف هنرمندانه میشه ماندگار تر میشن ، تناقضی بین این دوتا من نمیبینم که مثلا حالا شما فرضا برید یه کار بوبی امروزی بکنید ، مثلا کار بدی باشه . یه چیزهایی هست که دورریختنی نیست به نظرم .
تعجب میکنم یه سری چیزها هم هست که هرچقدر هم نگهش داریم ، نمیشه نگهش داشت . خب ، اونچه که میتونه هنر امروز به جهان امروز کمک بکنه ، چرا ازش ما حرف نزنیم اصلا .....
خب خیلی ها بر این باورند که ، ما نقد نویس سالم نداریم ... خب ، ولی باز من نقد هایی میخونم که خیلی گردن کلفتند ، جون دارند ... من نقد های قره باغی رو خیلی حرفه ای میدیدم و جون دار . و این آدم واقعا انگار زحمت میکشید ، میرفت ، مطالعه میکرد و میدید ، میخوند ... بی غرض هم می نوشت ... نقد میکرد ، انشا هم نمینوشت .....
از این حوزه دفاع کنید ، چرا تئاتری نذاریم که به من دوست داشتن یاد بده ، من میگم وظیفه هنر این نیست ... پس وظیفه چیه من نمیفهمم ... هنر وظیفه اش چی هست اصلا ، من نمیدونم ... یه بار گفتیم هنر پوچی . خب این هنر پوچی ، یه دروغ دراومد دیگه ، یعنی وجود نداشت اصلا .
به قول آقای سمندریان همیشه میگفت مگه آدامف از پشت چراغ قرمز رد میشه ، وایمیایسته دیگه چه پوچیه آخه .....
هرچیزی که تو طبیعت وجود داره ، شگفت زده ام میکنه به اضافه اینکه یک اثر خوب بود هنری که میبینم دیگه واقعا به شکل اعجاب انگیزی شگفت زده ام میکنه ، کلا با تعجب به همه چیز نگاه میکنم ... از یه چیزهایی که بعضی ها باورشون نمیشه ، یه روز بیخود و بی جهت نشسته بودم یه کنده ی درخت خیره شده بودم خونمون بود ، میناب ... بعد مهدی فتحی گفت من یک ساعته که حسین پشت سرت نشستم ، داری شهرت رو مرور میکنی ، گفتم نه این کنده درخت رو .....
ببین نقاشی رو من فکر میکنم ، اگر من دو تا بال الان داشته باشم ... یه بالش تئاتر باشه ، یه بالش نقاشی برام . دیگه الان که جزء زندگیم شده ... جزء تن و بدنم شده ، جزء فکرم شده دیگه ... آدم رنگ و بوی این کار رو میگیره بعد از یه مدت .
بالزاک بود دیگه تو بابا گوریو میگه همه ی اون ها تو مهمان خانه زندگی میکردند ، رنگ و بو و خلق و خوی مهمان خانه رو گرفتند .....
نمیتونم بگم ، یعنی ... ولی اون شقه ی گوشت یا گاوی که رامبرانت کشیده که اون هم به نظر من یک پرتره است ، یک فیگوره که کمتر بهش پرداخت شده ... من میگم اعجاب انگیزه ، یه شاهکاره که رامبرانت کشیده یا فرضا مثلا دفرمه کردنی که بیکن میکنه توی آثارش ... خب من خیلی دلم میخواد که یه کار غیر اینجوری داشته باشم . نمیگم مثلا حالا ... دلم میخواد ونگوگ نداشته باشم ولی دلم میخواد یه چیزی داشته باشم که خیلی از من دور باشه که اون به من میگه آقا اینجوری هم میشه نگاه کنی ، اینجوری هم میشه بگی ... اینجوری هم میشه حرف بزنی .....
موسیقی رو برای من بیشتر این اتفاق رو در من به وجود آورده چون هم خودم در دوران بچگیم میخواستم برم موسیقی کار کنم .....
واقعیت رو آدم در زندگی میبینه ، خب خیلی خوبه ، خب ... ولی در اثر هنری ، شما اگر به این واقعیت های موجود بپردازین ... دیگه خالی از اون اندیشه های هنرمندانه یا تخیل هنرمندانه است دیگه ... حالا به عنوان مثال شما فکر کنید مثلا مارکز تو 100 سال تنهاییش میگه که پسر بچه ای با دم خوک به دنیا اومد .
خب چون در یک اثر هنری این مطرح شده ، همه تعجب میکنند و میگن غیر ممکنه ، خود مارکز میگه اگر همین از رادیو میشنیدید یا اگر از تلویزیون به عنوان خبر یا روزنامه میخوندید و میشنیدید که توجه توجه ... دیشب مثلا پسر بچه ای با دم خوک به دنیا اومد ، همه باور میکردند .
اثر هنری اگر فاقد تخیل و فاقد رویا و فاقد نمیدونم این باشه ماندگار نخواهد بود . آثاری دوباره خوانی میشه که اون چند بر بودنشون ، اون لایه در لایه بودنشون یا اون هزارتوهایی که بورخس میگه توش وجود داشته باشه .
خب چرا این رئالیسم جادویی اینقدر مطرح میشه ، برای اینکه لایه در لایه است ... شما انگار در یک سرزمین نامعشوف پا گذاشتین و دارین یک چیزی رو پیدا میکنید ، یک چیزی رو دارین کشف میکنید .....
این 2 تا رو نمیشه از یک هنرمند گرفت ، یعنی شما اگر از هنر تخیل رو بگیرید ، دیگه چیزی براش باقی نمیمونه . این تخیله که هنر رو نجات میده ، یعنی رمز و راز اون اثر رو بیشتر میکنه یا با رمز و راز میکنه . یا به نوعی دیگه ، واقعیت دیگه ای ساخته بشه .
تخیل یا فرضا مثلا رویا ، در هنر ... در ادبیات ، ولی در زندگی واقعی ما ، این چیزی نمود نداره اصلا . شما وقتی کرایه اجاره ی خانه رو میدید ، پنج هزار نمیشه تخیلی داد به اون صاحبخونه ... اصلا میخنده بهت اونوقت ... اونو که قبول نمیکنه . اینه که بدی به نانوا فرقی نمیکنه ، به قصاب ، به هرکسی ... اینه که اینجا دیگه کاربرد نداره .
فقط در اون عرصه هست ، انگار ، در اون میدان ، در اون راهه که تو برای خودت ساختی دیگه ... اون هم برای نجاتته بیشتر .....
خب ببینید لحظاتی تو ، بیرون میای دیگه از اون واقعیت و میری در دنیای دیگه ... خب . مثل اینکه شما موسیقی گوش میکید ، لحظاتی شما بیرون میاید دیگه ، یعنی در واقع شما جدا میشین . جدا میشین از کوچه ، خیابون ... نمیدونم صدای فرضا مثلا آمبولانس ... نمیدونم زد و خرد یا هرچیزی دیگه ... هر اتفاقی که ممکنه برای بشر یا بشر کنونی بیفته .
بیرون میای یعنی در واقع یه زندگی دیگه ای برای خودت میسازی ، هرچند اون رو موقت . ولی من میگم خب همین موقت اگر نبود ، چیکار میکردیم واقعا . خب چیزی دیگه از ما باقی نمیموند . حتی امکان داره که شدید تر شما به اون واقعیت بپردازید .
این برای اون کسایی است به نظر من ، که کمتر میبینند . نقش یک هنرمند یا هنر ، این نیست که مثلا ما رو دعوت به یک ملایمت بکنه ... نه . یه جاهایی اصلا شما رو دعوت به شورش میکنه اتفاقا .
یه جاهایی هست که تحریک و تحرک در شما واقعا پدید میاره . کاری که فرضا مثلا نقاش های انقلابی مکزیک میکنند ، بیرون از این دایره است نه ... ولی تو همون هم باز یک زیبایی هایی میبینید که تحریری نمیزنه اونقدر با زندگی واقعی یعنی یه چیزهایی کوچیک و بزرگ شدند اینجا برای بیشتر نشان دادن .
نمایش درونیشون رو بیشتر به نمایش بذارند . به همین شکل این ها میان دست به اون اکسپرسیونی میزنند که خیلی قدرتمنده و خیلی قویه که ما ازشون یاد میکنیم و آدمی مثل ریورا مثلا و خیلی کسای دیگه .....
میگم در زمینه کاریتون واقعا کار کنید ، کلاه سرخودتون نذارید ، واقعا کار کنید . بچه ی من وقتی سن خیلی کم داشت ، کلاس اول ابتدایی بود ، دیدم ویولنش خوب مشق نمیکنه ... زدم تو کمد قفل کردم . گفتم اگر واقعا خواستی بزنی و تمرین هات رو کار کنی ... من کمد رو باز میکنم و زمانی باز کردم که واقعا دیگه ساز رو نذاشت زمین . این اتفاق تو همه ی جوون های دیگه هم میتونه بیفته و افتاده ، ولی من میگم جایی برای ابراز ندارند ، جایی برای نمایش ندارند .
بعضی وقت ها از نسل خودم نا امید میشم ، برای اینکه بی دلیل همدیگر رو طرد کردیم ... حق ما نبود واقعا . چرا من فکر میکنم اگر یه بلایی سر بهزاد فراهانی در عرصه تئاتر بیاد خیلی خوبه ... من میگم خیلی بده . باید نسل بعد از من ، این جوون ها ... روی زمین مطمئن تری باید پا بذارن و زندگی کنند ... زمین بدی شده براشون .....
بزرگترین آرزوم اینه که مردم به یه رفاه نسبی برسند . این همه تقسیم بندی های عجیب و غریب نباشه . نمیدونم نام برای مردم رو بیشتر میپسندم .....