سیمین اکرامی


سیمین اکرامی (زاده 1327) مجسمه ساز معاصر ایرانی است.

کودکی و تحصیلات

وی در تهران به دنیا آمد و دوره متوسطه را در دبیرستان همایون گذراند. او همچنین در کلاس های نقاشی ژازه طباطبایی نام نویسی کرد و برای یادگیری نقاشی به هنرستان کمال الملک نیز رفت.

سیمین اکرامی پس از اخذ دیپلم، برای ادامه تحصیل به امریکلا رفت و طی سال های 1346 تا 1350 دانشجوی رشته مجسمه‌‌سازی دانشگاه ایالتی ورگان در بالتیمور مریلند بود. وی این دوره را به دلیل بیماری پدرش ناتمام گذاشت و به ایران بازگشت و تحصیلات خود را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران ادامه داد.

فعالیت های حرفه ای

اکرامی از سال 1366 کار مجسمه‌‌سازی را به طور حرفه‌‎ای آغاز کرد و تا کنون با مواد گوناگونی مانند چوب، گچ، سنگ، فلز و غیره کار کرده است. این هنرمند علاقه خاصی به ساخت مجسمه‌هایی بر اساس نقشه‌های قدیمی جغرافی‌دانان و ریاضی‌دانان ایرانی دارد و در این‌باره گفته است: "زمانی بانک صنعت و معدن از من خواست که پرتره "خوارزمی" را برایشان بسازم و از آن جا که هیچ عکس و تصویری از این دانشمند موجود نیست، برای یافتن تصاویری فرضی از او به کتابخانه ملی مراجعه کردم. در جست‌ و جوهایم نقشه‌ها و طرح‌هایی از جغرافی‌دانان ایرانی را پیدا کردم که فرم‌ها و طراحی‌های آن‌ها در این نقشه‌ها من را مجذوب خود کرد و برای ساختن مجسمه‌هایی بر اساس این نقشه‌ها ترغیب شدم که مجسمه "خلیج فارس" بر اساس نقشه ابو اسحاق استخری در عسلویه را بر همین اساس ساختم".

وی در نمایشگاه‌های گروهی و انفرادی زیادی در داخل و خارج از کشور حضور داشته است.

زندگی شخصی

سیمین اکرامی در دوران تحصیل در دانشگاه تهران، با بهرام دبیری، نقاش، آشنا شد و سپس با وی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند است و اکرامی، بخشی از موفقیت کاری خود را مرهون ازدواج با مردی هنرمند می داند.

آثار

• ماکت آرم پست مکانیزه شیراز 1370

• مجسمه آرم سازمان نو‌‌سازی شهر تهران 1372

• مجسمه زمین بر اساس نقشه ابوریحان بیرونی از کره زمین جهت نصب در پاویون هیئت دولت در فرودگاه مهرآباد 1373

• چهار مجسمه سنگی در پارک جمشیدیه تهران 1381

• هفت پرنده سنگی در باغ خانه هنرمندان ایران 1382

• مجسمه زمین، نصب شده در پارک گفتگوی تهران

قسمت 1: جلسه اول مصاحبه

سیمین اکرامی


قسمت ۱:


من چهارمین بچه بودم و ناخواسته . مادرم تعریف میکنند که .. یعنی میکردند ، که هرکاری کردند از شر من راحت بشوند ، نشد . حتی ممکنه خنده دار باشه ، میگفت هاون سنگی میذاشتم روی شکم که تو رو سقط بکنم .


شاید از اونجا اصلا من با سنگ آشنا شدم .. از توشکم مادر و .. من خیلی بچه ی شیطونی بودم ، لجباز ، یک دنده .. شاید به خاطر همون هاون سنگیه بوده . در خانواده ی من ، کار نشد نداشت .. باید کار میکردی و تلاش میکردی .


من به یادم نمیارم که مادرم بیکار نشسته باشه ، بافنده ی بسیار ماهری بود . بعد از کارهای روزانه ی پخت و پزش .. میشست سر بافتنی و انقد ماهر بود که حتی مجله ی سپید و سیاه هم میذاشت رو پاش ، مجله میخوند و بافتنی میبافت .


پدر من اهل کاشان بود . یادم میاد بچه که بودیم میرفتیم کاشان تابستون ها . آخرین بار من فکر میکنم 5 سالم بود که رفتیم اونجا . یک روز ازدحام و شلوغی زیادی تو کوچه بود .. من در رو باز کردم چون خیلی شیطون بودم .


دویدم تو کوچه ببینم چه خبره .. دیدم یه گروهی دارن میان و یک عکس عظیمی رو دوششونه که فکر میکنم مصدق بود . سال 32 بود که دستی اومد و من رو کشید تو خونه در رو بست . این آخرین سفر من به کاشان بود .. چون بعد سیل آمد ، مادربزرگ من که اونجا زندگی میکردند آسیب دیدند و دیگه مهاجرت کردند به تهران .


یه خونه ی خیلی زیبا داشتند تو سردابشون دار قالی بود .. زن هایی میومدند هر روز میشستند قالی میبافتند ، مادرم همیشه میگفت سیمین از دیوار صاف میره بالا .


دائم رو دیوار بودم با پسرا بازی میکردیم .. خونمون پیچ شمرون بود ، نزدیک هنرستان کمال الملک که من کلاس تهیه و کلاس اولم رو مدرسه ی خانم بامداد رفتم که چه مدرسه ی با شکوهی بود اونجا .  بدر الملوک بامداد ..


در کلاس تهیه ، ما زبان انگلیسی هم میخوندیم . این مال .. من متولد 27 ام .. بعد ، کلاس اول رو که تموم کردم دیگه رفتیم به منزل جدید در خیابون جاده ی قدیم شمیران .. شهناز چهار ، که دیگه اونجا مدرسه میرفتم .


10 ، 12 سالم بود از مادرم خواستم که برم کلاس نقاشی . یه باغ خیلی زیبایی تو خیابون بهار بود ، اسم من رو اونجا نوشتند . میرفتم تو یه بالاخونه ای نقاشی آبرنگ کار میکردم .


چند سال قبل از فوت آقای ژازه طباطبایی .. تو یه مهمونی گفتم آقای طباطبایی ، من 10 ، 12 سالگی یه همچین جایی میرفتم ، مال آقای طباطبایی بود .. با شما نسبتی داشتند .. گفت دخترجون خب میومدی پیش خودم .


داشتی پیش من نقاشی یاد میگرفتی که من نمیدونستم ایشون کی هستند . بعد هم که دبیرستان رفتم .. تابستون ها میرفتم هنرستان کمال الملک برای طراحی که آقای شیخ استاد بودند و دائم بهلول رو طراحی میکردیم .


دبیرستان همایون میرفتم .


چه رشته ای ؟


-  رشته ی طبیعی .


من دلم میخواست برم جراح بشم . کنکور دادم .. دندان پزشکی قبول شدم . چقدر خوب که جراح نشدم ، چون از خون خیلی میترسم . بعد ، دیپلمم رو که گرفتم .. خواستم برم امریکا درس بخونم که رفتم بالتیمور .. اونجا دیگه وارد دانشکده که شدم ، میدونستم میخوام هنر بخونم و میخوام مجسمه ساز بشم .


روز اولی که استاد مجسمه سازیم اومد سرکلاس .. از من پرسید تو که از ایران میای .. پرویز تناولی میشناسی .. گفتم نه .


خب من 18 سالم بود . هنوز وارد دنیای هنر نشده بودم .. به من گفت من با پرویز تناولی در مینیاپولیس همشاگردی بودم . تو امریکا استاد من گفت تو زیاد لازم نیست پرسپکتیو رو یاد بگیری .. تو داری مثل مینیاتور خودتون نقاشی میکنی .. برو دنبال این کار .


من دیدم این استاد چیزی رو در من دید که میخواست همون رو برای من دنبال بکنه و پرورش بده . سر این کلاس که میرفتم .. همین استاد نقاشیم ، سال دوم بودم به من گفت سیمین ، تو هنرمندی و خواهی شد من میبینم .. برای اینکه ، به من اونجا تو امریکا میگفتند خانم ساعی .


برای اینکه من تا 8 و 9 شب هر روز تو آتلیه کار میکردم و اجازه داشتیم چیزی رو که فکر میکنیم انجام بدیم . تو امریکا من میدیدم تک تک استاد ها چه دقتی دارند روی تک تک دانشجوها . کی چه ظرفیتی داره و چه کار ازش برمیاد .


یه روز استاد مجسمه سازیم به من گفت سیمین بیا .. میخوام ببرمت آتلیه ام . من رو برد آتلیه اش و دیگه انقدر دوست شده بودیم ، من باهاشون زندگی میکردم .. باب دیلن گوش میکردیم با هم ، درباره ی هنر با هم صحبت میکردیم .. این اتفاقات در ایران نمی افتاد زیاد .


خب من 3 سال در مریلند درس خوندم . پدرم به شدت مریض شدند ، اومدم ایران ایشون رو ببینم .. از من خواستند که دیگه برنگردم . واحد هام رو منتقل کردم  دانشگاه تهران .. من 3 سال رو اونجا تموم کرده بودم .. ولی من رو سال دوم قبول کردند اینجا که استاد من پرویز تناولی بود .


و .. یکی از همکلاسی هام هم بهرام دبیری بود که من با بهرام در دانشگاه آشنا شدم که بعد ازدواج کردیم .....


من سال 50 وارد دانشگاه تهران شدم ، 52 هم فارغ التحصیل شدم چون 2 سال مونده بود که تموم بکنم . دانشگاه خیلی جای خوبی بود . آقای میرفندرسکی رئیس دانشکده بودند . فضایی که من واردش شدم خیلی شبیه امریکا بود . من تو امریکا تا مثلا 8 و 9 شب بعضی وقت ها تو آتلیه میشستم طراحی میکردم .. کار میکردم ، تا نظافتچی بیاد بگه پاشو برو بیرون میخوام درها رو ببندم .


اینجا هم همینطور بود . بسیار آزاد .. راحت .. و خیلی فضای شیرین و دلنشینی بود دانشگاه تهران .


دانشگاه کسی رو خلاق نمیکنه .. تکنیک رو به شما یاد میدن . تو دانشگاه جوشکاری رو یاد گرفتم ، قالب گیری رو یاد گرفتم ، کمپوزیسیون رو یاد گرفتم .. ولی اینکه چیکار باید بکنم اون دیگه مسئله شخصی من بود .


وقتی که دانشجو بودم ، پسرها میرفتند تو آتلیه آقای تناولی کمک ایشون . اولین هیچشون رو داشتند میساختند .


رفتم به آقای تناولی گفتم .. اجازه بدین من بیام آتلیتون کار کنم . گفتند نمیشه .. تو دختری . گفتم یعنی چی من دخترم ، میخوام بیام کار کنم .. ایشون قبول نمیکردند . گفتم بابا میام براتون قهوه درست میکنم .


با سماجت رفتم براشون قهوه درست میکردم چند روز و میشستم نگاهشون میکردم . یه روز آقای تناولی گفتند خب فرز رو بردار بیار کار کن .. که دیگه موندم و کار کردم .


سال ها بعد ایشون .. چند سال پیش .. به من گفتند ، با خانمم شرط بسته بودیم سر تو . یکیمون میگفت سیمین برای پسر بازی داره میاد اینجا ، یکیمون هم میگفت نه بابا داره میاد کار بکنه .. و تو بردی ، اومدی کار بکنی .....


با خانم سالیانی ، یک واحد سنگ تراشی من داشتم . ولی عمدتا آقای تناولی استادم بودند . خب مش اسماعیل اون موقع برامون گل میساخت ، تو آتلیه بود . هنوز مش اسماعیل مجسمه ساز نشده بود که با کمک بچه ها و حمایت آقای تناولی ، ایشون مجسمه ساز شد .


کسایی که استاد من اینجا بودند .. خانم محصص ، آقای حمیدی ، آقای پاکباز ، آقای اشمالینگر و آقای تناولی .


آقای پاکباز .. خیلی ازشون یاد گرفتم ، ایشون تاریخ هنر درس میدادند و بسیار کلاس های شیرینی بود ، بسیار . یعنی من هرچی دانش هنر دارم از آقای پاکباز گرفتم . با آقای حمیدی و خانم محصص واحد نقاشی داشتم .


الان دارم فکر میکنم طراحی با کی داشتم ، حتما .. یعنی ما طراحی هم با آقای حمیدی و خانم محصص میکردیم .. هم نقاشی باهاشون میکردیم .


سوال من این هست که .. این کودکی شما ، تا کی .. تا چه زمانی حضور داشت ، همراه شما بود ؟


-  هنوز هم هست .....


قسمت۲:


بعد از دانشگاه من با بهرام ازدواج کردم ، آپارتمان خیلی کوچولو گرفتیم .. سه اتاق داشت . یکیش رو کردیم آتلیمون . یکیش هم اتاق خوابمون بود .. یکیش هم اتاق نشیمنون . شعر میخوندیم .. بهرام نقاشی میکرد ، من مجسمه سازی میکردم با چوب هایی که دریا به ساحل میریخت . چوب های بسیار پوک نرمی بودند .


این شروع کار مجسمه سازی من بود . ما 12 سال تو اون خونه بودیم که هر دو تا بچه ی من تو اون خونه به دنیا اومدند . ما بسیار شانس داشتیم تو زندگی .. نعمت عجیبی داشتیم . دوست های ما .. محمد قاضی بود ، سپانلو بود ، الخاص بود ، اسماعیل شاهرودی بود .. و اتفاق میافتاد ما خواب باشیم ، ساعت 1 و 2 بیان خونه ی ما .


و .. واقعا شانسی که ما داشتیم به عنوان .. یعنی من میبینیم الان این اتفاق نمیافته در جامعه ما . ما جوون ها میتونستیم با هنرمند ها به راحتی ارتباط برقرار بکنیم . تو کافه بود .. میشستیم صحبت میکردیم ، حرف میزدیم ، خونشون میرفتیم ، به شعرشون گوش میکردیم .


الان بچه ها بسیار محدود هستند از این نظر .. یعنی من نمیبینم یه کافه ای پاتوق هنرمندان باشه ، جوون ها برن باهاشون صحبت بکنند .. هر کس تو دنیای بسته ی خودش داره زندگی میکنه و این بسیار خطرناکه به نظر من .


هیچ بده بستونی اتفاق نمیافته .. میدونید ، تمام این اتفاقات .. زندگی بود ، یعنی ما زندگی رو به شدت لمس میکردیم . عمل حنجره ی محمد قاضی ، رفتتنش به آلمان .. همه ی این اتفاقات تو زندگی ما بود .


یا غلامحسین ساعدی .. هر روز خونه ی ما بود . این موقعی بود که الخاص هم آتلیه نداشت .. تو آتلیه ی ما کار میکرد یه مدت . یعنی از صبح ساعدی ، الخاص ، مدل های الخاص ، دوست های دیگه .. جمع میشدند تو خونه ی ما .. شعر میخوندیم ، غذا میپختیم ، معاشرت میکردیم ، عصر دیگران به ما ملحق میشدند .. خیلی با شکوه بود این زندگی برای من .


دیگه بعد از 12 سال که دومین بچه ی من به دنیا اومد ، ما اون خونه رو ترک کردیم که اونجا شد آتلیه بهرام .....


وقتی که من بچه دار شدم ، خب بهرام نقاشی میکرد هر روز . اون زمانی که بچه خواب بود ، من شعر میخوندم . شاملو ، اخوان ، آزاد .. شاعر هایی که دوست داشتیم و دائم کتاب ورق میزدم . یعنی ارتباطم با هنر قطع نشده بود .


مسعود سعدالدین ، منوچهر صفرزاده ، ایرج زند .. هرکی جا نداشت سه پایش رو برمیداشت میومد پیش بهرام .. اونجا کار میکردند .


خب تاثیر من از محیط اطرافم به شدت بود . در خانه ی پدریم که در جاده قدیم بود .. اجازه از شهرداری گرفتیم . به ما اجازه دادند که تو حیاط چیزی رو بسازیم که ما یه دوبلکس اونجا ساختیم .


مادرم و یکی از خواهرهام هم در اون خونه زندگی میکردند که اون هم خاطره ی خیلی شیرینیه برای من .


بیست سال با هم بودیم .. تا مادر فوت شدند . دیگه اون خونه فروخته شد و ما از اونجا اومدیم بیرون و اومدیم در این خانه ای که شما الان هستید .


من وقتی که بچه دار شدم ، کار رو تعطیل کردم .. خب خیلی حرص میخوردم که چرا باید کار نکنم و بچه داری بکنم . یه جایی اصلا سوییچ رو خاموش کردم تا پسرم بره کلاس اول .


برای اینکه پسر بچه ی شیطون ، دائم ابزار ها رو میخواست برداره و کار بکنه .. دیگه پسرم که سال 67 رفت به مدرسه ، من به صورت حرفه ای هر روز تو آتلیه بودم و کار میکردم تا امروز .


کارگاه من تو حیاط خونه بود . پس وقت داشتم که غذام رو آماده بکنم برم تو حیاط با ابزارم کار کنم ، ابزارم داغ میشه بیام به بقیه پخت و پزم برسم .


اینجوری بین دو کارگاه مجسمه و .. غذا من رفت و آمد داشتم دائما . و کار سختی نیست .. البته که خب یک وقفه هایی آزار میده آدم رو . شما داری یه کارهایی رو انجام میدی ، باید در این نقطه ای که کار حساس شده قطعش بکنی بری بچت رو از مدرسه برداری بیاری خونه .. ولی شد ، همه ی این ها شد .....


تو این زندگی خیلی چیز یاد گرفتم ، یعنی رشد هنری من در این زندگی اتفاق افتاد .. زندگی مشترکم با بهرام . ارتباطاتی که داشتیم با هنرمند های دیگه و کاری که شبانه روزی میکردیم خیلی مهم بود ، خیلی .


و خب بهرام به عنوان یک مرد هیچوقت مانع کار من نشد دیگه . زندگی حرفه ای من از اون به بعد شروع شد . من میخواستم یک چیزی رو .. ولی با این اتفاق تونستم به دست بیارمش . مثلا من نمیدونم اگر همسر من کارمند بانک بود یا معلم مدرسه بود ، باز من این مسیر رو میتونستم برم یا نه .


در کنار یک هنرمند دیگه بودن این امکان رو داد که من به راحتی رشد کنم برم جلو .


حسادت چرا .. من میکردم . موقعی که بچه دار شده بودم و نمیتونستم کار بکنم . برای اینکه دیدم بهرام چطور داره رشد میکنه میره جلو و من همونجا وایستادم .


اما وقتی که شروع کردم کار رو ، دیدم آنچنان هم متوقف نبودم .. برای اینکه دائم سر و کار داشتم با هنر و میدونستم چیکار میخوام بکنم و بلافاصله شروعش کردم . میگن که دو تا هنرمند خیلی سخته با هم زندگی بکنند ، من و بهرام تو حوزه کاری ، هیچوقت کاری به کار هم نداشتیم .


نظر خواستم بهم داده یا او نظر خواسته من دادم .. اما هیچگونه تحمیلی نبوده .


بهترین خاطره ی گذشته ی من ، به دنیا آوردن بچه هام بوده . یکی از باشکوه ترین اتفاقات زندگی من بود .. با هیچ چیز دیگه ای مقایسش نمیتونم بکنم . اون لحظه ی زایش .. اصلا یک اتفاق عجیبی بوده برای من .. هر وقت به یادش میافتم .


زایش طبیعی یه اتفاقیه که شما با گوشت و پوست و خون و جانت داری اون درد رو میکشی . اون دردی که برای ساخت یه مجسمه میکشی .. روحیه .


ولی شما اونجا داری درد روحی و جسمی رو میبری برای زایش . قابل قیاس نیست ، ولی من مادر شدن برام بزرگترین اتفاق زندگی بود .. یعنی خیلی دوست داشتم مادر شدن رو .....


قسمت۳:


بچه که بودم ، یه رادیو داشتیم اینجاست هنوز . بعد از ظهرها که پدر و مادرم میخوابیدن من یواشکی میرفتم پشت این رادیو ، پیچ هاش رو باز میکردم که مثلا ببینم توش چیه . میبستم دوباره فردا همینطور ... یا اینکه یه جایی میرفتیم مهمونی ، یا همسایه ای داشت بنایی میکرد .. من عاشق این بودم برم ملات رو بردارم و بریزم آجر بچینم مثلا اتاق بسازم .


شاید این کار با دست ، حاصل دیدن مادرمه . مادر من واقعا عجیب بود . من میدیدم مثلا یک عالمه کاموا جلوش ریخته رنگی پنگی ، اینا رو چجوری با همدیگه قاطی میکنه .. بعد که رفتم دانشگاه ، گفتم اا مادر من رنگ های مکمل رو میشناخته ، رنگ های متضاد رو میشناخته .. چون بدون دانش  این ها رو کنار هم میذاشت مادر من .


و حرفه ای بافتنی میبافت مادر من .. یا پدرم که دبستان میرفتم مثلا معلم میگفت نقاشی فلان چیز بکشید بیارید ، از پدرم میخواستم برام گل بکشه اصلا مهارت دستش وقتی مداد رو میذاشت و بعدا دیدم ، این طرح های قالی های کاشان رو پدر من میکشید برای من .


این ساختن با دست برای من خیلی مهم بود که حالا کاردستی زیاد میکردم بچه که بودم . تو امریکا معلم سرامیک روزی که اومد سرکلاس .. گفت بهترین ابزار انگشت های دستتونه . با این ها میتونید خلاقیت داشته باشید ، چیز بسازید یا برید آدم بکشید یا دزدی بکنید .. این همیشه به یاد من موند که زیبا ترین ابزار ، انگشتان دستمونه .


وقتی با گل کار میکنید ، واقعا نیازی به ابزار خاصی ندارید .. دستتون داره همه کار رو میکنه برای شما .....


کارم رو با چوب هایی که دریا به ساحل میریخت شروع کردم . چوب های پوکی بودند که به راحتی میشد با ابزار بهشون تراش داد . بعد که به طور حرفه ای کارم رو شروع کردم ، با گچ شروع کردم .. در کنارش با چوب کار میکردم .


مواقعی پیش میومد که با چوب داشتم کار میکردم ، یک دفعه دلم میخواست مدلاژ با گل بکنم . یعنی اون سختی کندن یه دفعه میل به این که با گل بتونم کار بکنم و فرمی رو که دلم میخواد ایجاد بکنم . چون وقتی با سنگ یا چوب کار میکنی ، اون متریال شما رو محدود میکنه یه دفعه به یه رگه ی سنگ میخورین یا گره ای در چوب میخورید که مجبورید مسیرتون رو بر اساس اون طراحی بکنید .


ولی وقتی دارید مدلاژ با گل یا گچ میکنید ، مشخصا اون چیزی رو که میخواین دارین میسازین . برای همین شده که من ، مثلا دارم طولانی با چوب کار میکنم ، ناگهان رهاش میکنم .. میرم سراغ گل .


یه 7 ، 8 سالی من سنگ تراشی میکردم که .. کارهایی رو که خیلی دوست داشتم موقعی که پول داشتم دیگه میتونستم بدم به برنز ریز برام از روشون برنز بریزه . الان بیشتر کارهام معطوف شده به برنز . مثلا برنز خب میره کارگاه برنز ریزی ، پتینه میشه میاد ، من فقط باید بذارمش رو پایه .


ولی چوب یا سنگ موقع تراش دادن تا آخرین لحظه با منه .....


دوره ی اول کاریم بیشتر نقش برجسته کار میکردم رو گچ ، رو بلوک های مربع یا مستطیل . در واقع استارت کارم با نقش برجسته بود وقتی پسرم رفت مدرسه و بعد از اون شروع کردم سه بعدی کار کردن .


دوره بندی به اون صورت من کارهام رو نکردم . اینکه با متریال های مختلف کار کردم و یه موقع هایی دلم خواسته بر اساس اتفاقاتی کاری رو انجام بدم .


دوره ی سنگ تراشیم رو خیلی دوست داشتم ، برای اینکه من دعوت شدم که در پارک جمشیدیه ، وقتی گسترش میدادن اونجا رو .. چهار تا تخته سنگ بود که به من پیشنهاد کردند .. که البته سنگ تراش داشتم چون باید روی داربست میرفتند ، صخره ها بزرگ بودند .


خیلی وقت ها آدم داره کار میکنه دلش میخواست کاش یه کسی بود میگفتی مثلا اون سوهان رو بیار بده به من . اون دوره شیرین بود برای اینکه با یه کسی در کنارم بود .. کار با هم میکردیم ، حرف میزدیم .. خیلی شیرین بود اون دوره برام .....


نقطه عطف کار من میتونم بگم موقعی بود که با ابوریحان بیرونی و استخری آشنا شدم . یه روز از طرف بانک صنعت و معدن اومدن گفتن میخوایم یه مجسمه پرتره از خوارزمی بسازی برامون که جایزه بدیم به ریاضیدانان دانشمندان .


خب من گفتم برین عکس خوارزمی رو برام بیارید من براتون بسازم .. که طبیعتا عکسی از خوارزمی نبود . اما من این دغدغه برام به وجود اومد که خوارزمی کی بود رفتم از طریق محمد زهرایی پیش آقای شهریاری استاد ریاضی .


آقا خوارزمی کی بود ، ایشون توضیح دادند ، یه سری کتاب به من دادند . من رفتم کتابخونه ملی دنبال خوارزمی ، که فرمول های خوارزمی رو دیدم .. دیدم چقدر عالی میشه یکی از فرمول های خوارزمی رو مجسمه کرد به جای پرتره اش .


چون اون پرتره ای که میسازی میشه بگی ابن سیناست ، بگی سعدیه ، بگی حافظه .. کار یه کسی . تو کتابخونه ملی یه دفعه نقشه ی ابوریحان بیرونی رو دیدم از زمین . اصلا شگفت زده شدم و ابواسحاق استخری رو . نقشه هاشون رو برداشتم و روشون کار کردم . که بیرونی رو ساختم .. که الان یکیش تو پارک گفت و گو نصب هست ، استخری رو ساختم برای فاز 9 و 10 عسلویه بعد از 20 سال .....


میگفتم بیرونی ، استخری .. من باید شما ها رو بزرگ بسازم که همه ببینند . این دو کار نقطه ی عطف کاری من بود ، برای اینکه من خیلی دوست داشتم یک پارکی .. بیایم ، چرا این کار رو نکنیم . آثار دانشمندامون رو مجسمه بکنیم به جای پرتره ساختن .


و شگفت زده شدم که یه روز که بیرونی رو برنزش رو ساخته بودم تو خونم بود ، یه دوستی میومد که با خودش کسی رو آورده بود . اون آقا تا وارد خونه ی ما شد گفت ااا ، این  زمین ابوریحان بیرونیه .


و من انقدر به وجد اومدم که پس میشناسند ، خیلی ها میشناسند وقتی ببینند . یا مثلا خوارزمی که گفتم ، یه فرمول داره برای تقسیم ارث . این فرمول میتونه یک مجسمه ی مینیمال زیبا بشه و من مطمئنم اگر این ساخته بشه ، هر ریاضیدانی ببینه میگه اا این فرمول خوارزمی . کار تحقیقی رو در کنار مجسمه سازی خیلی دوست داشتم و هنوز برام جذابه که دلم میخواد هنوز رو دانشمندان ایران کار کنم .....


سال ها پیش بهرام با دوستایی میرفتند کوه نوردی . برگشتن توی جاده ی چالوس خونه ی دوستی مهمان بودند که بهرام میگه چقدر اینجا خوشگله ، اون دوست میگه همسایه ام که کارگر معدن خونه اش رو میفروشه که بهرام با یکی از اون دوست های کوه نوردش شریکی اون خونه رو خریدند که خیلی روزگار خوشی رو ما در اون خونه گذروندیم .


یه اتاق تنور داشت که نون میپختن توش . من اونجا که میشستم به کوه ها نگاه میکردم . هروقت میرم از شهر بیرون ، نگاه میکنم .. واقعا کوه ها همشون آدمیزادن یا من این شکل ها رو اینطور میبینم و اینکه شهرمون هیچ بافت قدیمیش داره حفظ نمیشه یک دوره ای اومدم دیوارهای تخریب شده ساختم . دیوار های کاه گلی که دارن فرو میریزند . دیوار های سنگی .. که این هم یک دوره از کارهام بود .


که میگم شاید مثلا تخریبی که امروز دارم انجام میدم باز ادامه ی همون تخریب دیوارها باشه . اسمش رو گذاشتم دیوارهای عاشقانه ، برای اینکه تمام دیوارهایی که ساختم زن و مرد بودند .


یک انسان واحد توش نبود ، دونفری بودند . یعنی رویاهای دونفر داره تخریب میشه ، زندگیشون داره از بین میره .....


یه دوره ای هم با فایبر گلاس کار کردم ، چون ارزون تر بود ، از برنز ارزون تر بود . ولی متریالی نیست که من خیلی زیاد دوستش داشته باشم . من بیشتر متریال های سخت رو دوست دارم . چوب و سنگ و برنز و .. خب چوب واقعا یک موجود زنده است .


شما وقتی با چوب گردو داری کار میکنی ، این بوی گردویی که به مشامتون میرسه یا چوب گیلاس .. وقتی سمباده دارین میزنین یک مخملی به شما میده ، اصلا شگفت انگیزه .. کار با چوب . چوب برای من خیلی جذابه ، خیلی زیاد .


چون نمیتونم از اول در ابعاد بزرگ کارهام رو بسازم ، اتودهام همه با گل هست ، بعد تصمیم میگیرم کدومشون رو میخوام بزرگ بکنم که مجددا اون ها ساخته میشه . آخرین کارهام تخریب اسمشون . یک اعتراض شخصیه به تخریب هایی که در آثار باستانی صورت گرفت .


اندام های زنم رو ساختم ، شکستمشون و بعد برنزشون کردم .. به این زودی رهاشون نمیکنم ، هنوز دارم رو تخریب ها کار میکنم که 5 ، 6 تا تاحالا ساختم که همچنان دارم رو تخریب کار میکنم .... 


قسمت۴:


سوژه های من زن هستند ، فقط زن و مثل اینکه ...


و شما اونوقت با آقای دبیری نسبتی دارید ؟


-  خب ، دبیری یه جور دیگه به زن نگاه میکنه ، من زن هام خیلی قلدرند . من تحمل توهین رو ندارم .. که مردی بخواد به من بگه من کمتر از اونم . اون مرد اگر زن نبود اصلا وجود نداشت و من نمیفهمم این چه رفتاریه که با زن ها میکنند .


این همه خشونت ، این همه بی احترامی .. فقط من نتیجه میگیرم میخوان خودشون رو اثبات کنند ، زن لازم نیست خودش رو اثبات کنه .. زن وجود داره . مرد مجبوره خشونت بکنه تا خودش رو نشون بده به من .. برای همین من ، زن هام .. خیلی قلدرند ، شونه های مردانه دارند ، میتونه حریف بشه یک مرد رو .


چی میگی ، اصلا حرف حسابت چیه آقا . بهرام اتفاقا خیلی زن هاش لطیف هستند . در فضا خیلی وقت ها غوطه ورند . زن های من پاشون رو زمین محکم وایستادند . این زن ها از پس هرچیزی بر میان .. من زن رنجور نحیف رو تو کارهام هیچوقت نساختم .


تاکید من روی قدرت زن بوده تو مجسمه هام . این رو دلم میخواسته نشون بدم . خیلی وقت ها از عصبیته کارهام ، یک مقابله است .. گردآفرید میسازم .. بله .


گردآفرید با سهراب جنگید دیگه . ما هم به نوعی داریم الان در جامعمون میجنگیم با شما مردها ، مگه نه .. مگه کم اذیت میکنین ماها رو .. من واقعا باورم نمیشه که یک آدم ، یک آدمیزاد .. بخواد آدمیزاد دیگری رو تحقیر بکنه .. اصلا نمیفهممش .


وقتی که بچه هام رو حامله بودم خیلی زن حامله ساختم ، که چندتاش رو به دکتر خودم هدیه دادم که بچه هام رو به دنیا آورد . اگر مرد بود ، زن با مرد بود .. مرد به تنهایی نبود تو کارهای من ، زن باهاش حتما بود ولی اصولا مرد نمیسازم . خب چون فکر میکنم اندام زن از نظر استتیک خیلی انعطاف داره ، خیلی بالا و پایین داره که میشه باهاش حجم های جدیدی رو آفرید .. برای همین .


و اصولا اینکه من زن ها رو خیلی دوست دارم .....


من فکر میکنم جغد اصلا موجود شومی نیست .. شاید چون فکر میکنه میگیم شومه . جغد خیلی پرنده ی فکوریه . نوع نگاهش ، سرچرخوندنش ، طومانینه اش از یک منشی میاد ، فقط نیومده مثل این یاکریم ها یه دونه ای برداره ، هرکجا هم که میشه میخواد لونه بذاره .


به نظر من جغد موجود متفکریه و به خاطرهمین دوستش دارم ، شاید هم نباشه .. ولی رفتارش متفکرانه است .....


اگر که دارم رو چوب یا سنگ کار میکنم ، مجبورم به اون قطعه نگاه بکنم ببینم چی میتونم از توش در بیارم به غیر از اینکه حالا ممکنه به گره یا رگه ای برخورد بکنم ، که مجبور شم یه مقداری طرحم رو تغییر بدم ، ولی بر اساس اون حجمی که جلو رومه ، طراحی میکنم و کار میکنم .


اگر مدلاژ با گل یا گچ دارم میکنم .. مشخص میدونم چی میخوام بسازم و اون رو میسازم . بهش فکر میکنم مثلا دلم میخواد یک زن بسازم در این پوزیشن و شروع میکنم با گل مدلاژ میکنم .


اون کارهایی که خیلی دیدم خوب شده ، کارهایی بوده که باهاشون بازی کردم ، جدی نگرفتم .. چون مسئله ی ریاضی رو که من نمیخوام حل کنم .


من دارم با یه قطعه چوب یا سنگ بازی میکنم ، یکی از این بازی ها اون جغدیه که اونجا میبینید که این جغد اصلش با سنگ ساخته شده . یه برش روی این بود که من نمیدونستم این رو چیکار بکنم . یه روز گفتم خیلی خب ، باهات بازی میکنم ببینم چی میشه و این بازی حاصلش این جغد شد که به نظر من یکی از بهترین کارهامه .


هرچقدر تو کار هنر رها آدم باشه ، نتیجش بهتر میشه .. نه اینکه تعقل نیست . خب وقتی من به یه رگه یا گره میخورم .. میشینم فکر میکنم ولی حلش با حسمه بیشتر . چون یه بخشی رو اون چوب کار شده حالا این رو چیکارش باید بکنم که به اون آسیب نزنه یا مثلا یه چوب اینجا هست که وقتی من این قطعه چوب رو دیدم گره ای که روی چوب بود از کنده ی درخت زده بود بیرون .


خب من تصمیم گرفتم این بخشی که از کنده ی درخت زده بیرون بشه موی زن .. پس یه پرتره ای ساختم که اون شد موی زن . من یه مدتی یکی از دوستام چندین ساله پیش مدلم میشد ، طراحی میکردم .. الان هم ذهنی طراحی میکنم .


بیشتر ذهنیه ، مصداق عینی نداره . یه چیزی رو که مشخص میتونم راجع بهش حرف بزنم ، کاوه ی گلستان وقتی که اونطور فجیع فوت شد .. خانم گلستان از من خواستند که یه مهر بسازم پرتره ی کاوه روش باشه که جایزه به عکاس های جوون بدهند .


بعد چند روز بعد تلفن کردند ، یه چیز دیگه خواستند . من از ایشون پرسیدم اجازه دارم خودم فکر کنم چیزی بسازم .. گفتند بله . من شاید نزدیک به دو ماه فکر میکردم که برای کاوه من چی بسازم .. چون همونطور که قبلا اشاره کردم ، پرتره برای من .. نه اینکه بد باشه ، ولی دلم میخواد رو اثر یه کسی من کار بکنم .


تا اینکه بعد از یکی دوماه ، فکر کردم خب یافتم . دو تا حلقه فیلم خریدم ، یکیش رو زیر پام له کردم . از توی شکم این فیلم له شده یک فیلم اومد بیرون که به صورت نوار موبیوس قرار گرفت . نوار موبیوس که من در کنجکاوی برای یافتن خوارزمی و ریاضیدان های دیگه بهش رسیده بودم همون علامت بینهایت .. که شما درش قرار میگیرین دیگه نمیتونید بیاید بیرون ازش که از تو دل کاوه که له شده بود نوار موبیوس اومد بیرون و در کنارش یه حلقه فیلم سالم که اون عکاس جوان باشه ، ایستاده بود .


این یه پروسه ی فکری برای یه کار بوده .


و با چه متریالی ساختید و چه سایزی ؟ 


-  با برنز .


20 سانتی ساختمش که جایزه دادند چند سال به عکاس های جوون . مشکلاتم ابزار بود .. خب وقتی شروع کردم ، در واقع مدت کوتاهی بود که دوره ی دانشجویی رو پشت سر گذاشته بودیم ، تدریس میکردیم ، من و بهرام هر دو معلم بودیم .. من معلم زبان بودم ، بهرام معلم نقاشی بود که تو مدرسه ای هم که کار میکردیم زیاد با هنر .. مدرسه داییم بود ، مدرسه ی پویا تو سلطنت آباد که دایی من با هنر زیاد سروکار نداشت .


بهرام مثلا چندین دانش آموز رو تجدید کرده بود در نقاشی و میگفتند که برای چی .. نقاشی که چیز مهمی نیست . بهرام هم میگفت ، من بهشون اتفاقا یه درس ریاضی دادم ، گفتم یه مربع 20 در 20 رو شطرنجی بکنند .. تو یکیش قرمز ، یکیش رو سبز بکنند .. این بسیار برنامه ی ریاضیه ، اصلا ربطی به هنر نداشته .


در هرصورت اونجا اون یک سالی که ما تدریس میکردیم ، تمام نقاشی ها رو جمع کردیم . 700 تا بچه بودند ، دبستان و راهنمایی و آخر سال در 3 ، 4 طبقه ی اون مدرسه نمایشگاه گذاشتیم .


دایی من موقعی متوجه این اتفاق شد که یک روز گفت دکتر صدیقی آمدند ، این نمایشگاه رو دیدند و اشک ریختند . دایی من اونروز متوجه شدند که هنر چه چیز مهمی میتونه باشه . در نتیجه خب با حقوق معلمی ، داشتن ابزار خب یه خرده سخت بود .


داشتن ابزار برام مهم بود و جای بزرگ . من یه فضای خیلی کوچیک داشتم کار میکردم توش . همچنان هم همونطوریه . بعد که تو حیاط خونه ی پدری آتلیه داشتم ، فضای گله گشادی نبود که من بتونم هر آشغالی رو اون تو بریزم .


امروز دلم میخواد جوشکاری بکنم خب فلز دارم ، امروز دلم میخواد با گچ کنم خب جاش رو دارم .. من این فضا رو نداشتم . همیشه یک فضایی تو حیاط بود که محدود بود و خب کارهای بزرگ هم تو کارگاه های دیگه انجام شد .


تو آتلیه ی خودم کارهای کوچیک ، اتود ها و در این حد .. چوب های کوچیک رو میسازم . شما وقتی مثلا یه اتود 10 ، 15 سانتی رو 2 متری اجراش میکنید کاملا یک دنیای دیگه است و کار از نظر شخصیتی یه چیز دیگه میشه .


نه اینکه کار کوچیک بد باشه ، کار کوچیک خیلی جذابیت و شیرینی خودش رو داره ، اما مجسمه چون به ارتباط به فضا قرار میگیره شما دوست داری مجسمت بزرگ ساخته بشه .


من مجسمه برا دلم دارم میسازم .....


من هیچوقت نمایشگاه فردی برگزار نکردم . تو نمایشگاه گروهی شرکت کردم و همیشه دوست داشتم اونجایی که دارم زندگی میکنم و کار میکنم اشخاص بیان کارهام رو ببینند ، این انگیزه ی اصلیم بوده . برای اینکه خیلی ارتباطات انسانی تره برقرار میشه وقتی کسی میاد تو خونه ی من کار رو ببینه . ولی چند تا نمایشگاه هم خارج از کشور بوده که گروهی بود و من هم کار دادم .


یه نمایشگاه خیلی بامزه ای که داشتم ، سفیر کانادا چندین ساله پیش ، به من پیشنهاد کردند که خونشون یه نمایشگاه بذارم که من و آقای کامران عدل مشترکا یه نمایشگاه در خانه ی سفیر کانادا گذاشتیم که اون هم خیلی شب جذابی بود .....


قسمت۵:


اینکه قانع باشم به چیزهایی که دارم ، اینکه لذت ببرم ازشون .. درست مثل اینکه یه مجسمه رو که داری میسازی . اون شوق و هیجان رو داری و اون تموم میشه ، مثل بچه ای که بند نافش رو بریدی انداختی کنار .. لذت زندگی تو همین چیزهای کوچیکشه . هیچ چیز بزرگی قرار نیست اتفاق بیفته که من رو خوشحال بکنه .


درهر صورت چشم دو سانتی ما این همه چیز درش میگنجه و ما حواسمون نیست که چه چیزهایی داریم و از کنارش میگذریم و نمیبینیمشون . خیلی جاها میبینم زندگی اونقدر جدی نیست که ما فکر میکنیم . نه اینکه جدی نگیرمش ، تلاش نکنم .. ولی همه چیز دود میشه میره تو هوا ، برای همین زیاد جدی نگیرینش ، با خنده همه چیز سبک تر رد میشه .....


بیشترین کشمکش من مواقعیه که کار نمیکنم . برای اینکه میبینم خیلی لحظاتی اتفاق میفته که هیچ چیزی از وجود من بیرون نمیاد برای کار .. مجبورم کار نکنم ، بهش باید فکر کنم . بعد با فکر هم که کار درست نمیشه با حس بیشتر کار درست میشه .


کشمکش اگر که دارم بیشتر در حیطه ی کاریم هست . خیلی دوست دارم به خاک دست بزنم ، برا همین تو کلاردشت یه باغچه کوچولو دارم ، سبزی میکارم اونجا . میگم اصلا هیچ چیز بزرگی قرار نیست ما رو شاد بکنه .


همون ساقه ی نعنایی که میکنید میخورید و بوش میکنید اون تمام لذت زندگیه .....


خونه برای من مهم ترینه ، امن ترین جای جهانه . جایی که هیچ خطری من رو تهدید نمیکنه . من از صبح که بیدار میشم ، موسیقی کلاسیک یا جز رو روشن میکنم . بدون موسیقی من زندگی نمیتونم بکنم . من همیشه میگم که موسیقی تنها هنری بوده که اشک من رو درآورده .. من تا به امروز در مقابل هیچ نقاشی یا مجسمه به حالت گریه نیفتادم .


ولی با موسیقی خب زار زدم . شاید اولین چیزیه که بچه تو شکم مادرش داره ریتم قلب مادرش رو میشنوه و من فکر میکنم موسیقی عمیق ترین هنریه که با ما در ارتباطه .....


از کسایی که خیلی رو من تاثیر گذاشتند هنری مور .. و البته این 7 ، 8 سالی که من سنگ تراشی میکردم ، ناخودآگاه حتما تخت جمشید تو ذهن من بوده چون بعد از اینکه کارها تموم میشد نگاشون میکردم ، میدیدم یک ارتباطی داره با گذشته ی من .


آثار قدیم همون منطقه .. سومر ، ایلام ، تخت جمشید .. خب تمام خدایان زن بودند اول . بعدا مرد سالاری که شد ، همه ی خدایان مرد شدند و شگفت انگیزند .. مثلا یک مجسمه ی زن در کرمان کشف شد که خیلی شبیه مجسمه ایه که در آلمان یا اتریش .. اسمش هست ونوس ویلندورف . انقدر که این دو تا شبیه همن باورتون نمیشه ، خدایان باروری .....


من وقتی مجسمه میسازم فقط به حال خودم دارم فکر میکنم ، من هیچوقت وقتی دارم کاری رو میکنم ، فکر نمیکنم کی ممکنه این رو ببینه دوست داشته باشه ، از من بخواد بخره . به اون لحظه ی زایش دارم فقط فکر میکنم .


همیشه به شوخی به بهرام میگم که اگر هنر نبود ، میدونی تعداد دیووانه ها و مجانین چقدر زیاد میشد . یک تخلیه ی عجیبی صورت میگیره ، واقعا مثل زایشه . یعنی بعد از این که یه کار تموم میشه اون احساس آرامش و آسایشی که میکنم که این کار تموم شد و چه لذتی داره و عجیبه وقتی که کار هنوز تموم نشده چه وابستگی عجیبی بهش داریم و وقتی که تموم میشه مثل این که اون راه خودش رو میره .


برای همین من .. اصلا نمیدونم ، سرنوشت اون ها مثل سرنوشت ماست . یکیشون میره کانادا ، یکیشون میره امریکا ، یکیشون میره انگلیس و کاملا جدا میشن از من . این ارتباطی که من با کار دارم ، اون نیاز به کار .. نیاز به خلق کردنه که من رو وادار میکنه دست به همچین کاری بزنم .


ولی اگر مجسمه ساز نمیشدم حتما در یکی از شاخه های هنری میرفتم .....


توصیه ای که همیشه به من شده بوده ، کار کن .. کار کن . من همچنان دارم کار میکنم ، کار میکنم .. درست باش ، دروغ نگو ، کار بکن ، کمک بکن .


من تو این کاری که امروز دارم میکنم یه دفعه کار بعدیم به ذهنم میاد . از کار نکردن هیچ چیز به دست نمیاد . زندگی نومید و ناامیدی با همه دیگه . ما بد میاریم که بعدش خوش بیاریم .. میبینی .. زندگی ، زندگی ناامیدی و امیده .. زندگی رنج و سرمستیه ، زندگی شادی و غمه .


من فکر میکنم این شادی که پیش میاد برامون ، برای اینه که به تعادل برسیم که دوباره بتونیم یه این راه ادامه بدیم ، فیلسوف شدم دیگه .....


قسمت۶:


مجسمه ی خوب مجسمه ایه که یک انسجام درونی داشته باشه ، تو فضا درست بشینه که تو فضایی که میشینه اونوقت ارتباط برقرار میکنه با بیننده . به تنهایی نور پردازیه ، قرار گرفتن در فضا هست ، تمام این ها معنا میده به مجسمه .


ولی من خیلی از مجسمه های آبستره رو دیدم که به شدت دوست داشتم . فضایی که ساختند بسیار زیبا بوده . مثلا یکی از این هنرمندهایی که آمریکاییه دوست دارم ، یه آهنگریه به نام دیوید اسمیت ، بعدا مجسمه ساز شد .


که مثلا فرمول های ریاضی خوارزمی خیلی من رو یاد مجسمه های اسمیت مینداخت . با مکعب های فلزی کار میکنه ، جوشکاری میکنه .. نمیدونم زندست یا نه ولی این نیست که من فقط از مجسمه ی فیگوراتیو خوشم بیاد . خیلی وقت ها میبینم کارهای آبستره بسیار دوست داشتنی هستند و قوی .....


هنر مدرن بیشتر میره به طرف ابسترکشن به نظر من .. که همین اتفاق مثلا تو معماری داره میفته ، معماری مدرن . اما من به خودم که نگاه میکنم میبینم من چقدر با معماری قدیم احساس آسایش و آرامش میکنم ، چقدر خونه های آجری به من تسکین میده .


چقدر این هشتی که شما وارد خونه میشی ، این سایه و نیم سایه ای که تا شما برسین تو اتاق .. چقدر حساب شده بود . 100 ساله داریم میجنگیم با این که به اون مدرنیزم برسیم ، به ظاهر خیلی ظواهرش رو داریم مدرنیته رو .


ولی در مناسبات فردیمون ، در نوع نگرشمون به جهان ، من میبینم اکثریت با سنته ، اصولا روحیه پدرسالارانه ای که در این مملکت همیشه بوده که برای ما سخته که از سنت به طرف مدرن حرکت کنیم . چقدر به جوون هامون بها میدیم .. به نوع تفکرشون ، به نوع نگرششون .. ما همیشه فکر میکنیم اون چیزی که خودمون میگیم درسته .


الان اروپا مگه مدرن نشده ، شما تو خیابون های اروپا راه میری ساختمون 500 ساله میبینی ، کنارش یه مدرن هم سخته شده . تلفیق این مدرن با اون قدیمی چقدر زیبا اتفاق افتاده .


ما فکر میکنیم برای مدرن شدن باید کل گذشته رو خراب بکنیم ، در صورتی که اینطور نیست . من در خانه ی یک روستایی .. در بالای رامسر یه ییلاقی هست به نام جواهرده ، مثلا 20 سال پیش ما رفتیم اونجا .. من مدرن تر از این نمیتونم تصور بکنم .


وارد خونه ی یه روستایی شدیم ، یه اتاق کوچولو بود .. آشپزخونش بود . این گل اخرا مالیده بود دور دهنه سفید آهک مالیده بود ، یه کوزه ی سفالی گذاشته بود ، یه تیکه نمد رو زمین بود و اون تو نون میپخت .


مدرن تر از این چیه که این روستایی با حس غریزی خودش میاد رنگ آمیزی میکنه خونش رو . این آبی که دور طاقی هاشون میذارن .. اگر ما مدرن منظورمون ماشین و جاده و بزرگراه و این چیزاست ، یا ساختمون های جدیدی که ساختمون بی هویته به نظر من .


یک ملغمه ایه از معماری یونان توش داره ، معماریه اروپایی توش داره ، سنگ گرانیت داره ، برنز داره .. من فکر میکنم ما معنای مدرنیته رو با سنت رو خیلی جاها کاملا متوجه اش نمیشیم .


برای اینکه همین قدیمی که میگم ، آدم هایی بودند در خانه های سنتی ولی بسیار ذهنیت مدرن داشتند . من فکر میکنم بعد از انقلاب مشروطه ما هنوز داریم در اون جهت سعی میکنیم بریم که مدرن بشیم . ذهنیتمون باید مدرن بشه .


ظواهرمون شده ، ذهنیتمون هنوز نشده .. این نظر منه .....


خیال شاید اون آرزوی نهفته ایه که هرکسی داره و دلش میخواد به واقعیت بپیونده . هرکسی خیالات خودش رو داره دیگه . بدون خیالات اصلا این کار هنر انجام نمیشه .....


ببینید اصلا خلاقیت مهم نیست در شروع کار . کار کنید ، با ابزار آشنا بشید .. یاد بگیرین چجوری مغار در دستتون بگیرید ، یاد بگیرین چجوری تیشه بزنید ، یاد بگیرین چجوری یه پیچ رو بپیچونید .. میدونین .. با ابزار آشنا بشید و خلاقیت میاد . وقتی کار بکنین ، کار کار میاره .. بیکاری هم بیکاری میاره .


ببینید من شانسی که داشتم ، شوهرم یه هنرمند بوده .. یعنی هردومون در یه زمینه فعال بودیم . بهرام یه روز به من گفت .. گفتش که کار نمیکنی گردن من نندازا .. که تهش دیدم راست میگه ، به گردن دیگران نباید انداخت .....