آنه محمد تاتاری
آنه محمد تاتاري (زاده 1336) نقاش معاصر ایرانی است.
کودکی وتحصیلات
او در گنبد کاووس از خطه ترکمن صحرا به دنیا آمد. پس از پایان دوره ابتدایی به دانشسرای مقدماتی رفت و سپس به تدریس در مدارس ابتدایی مشغول شد. آنه محمد در ادامه دیپلم گرفت و به سبب علاقه به هنر، به فراگیری رشته نقاشی در دانشگاه آزاد اسلامی پرداخت. وي فارغ التحصيل رشته نقاشي در مقطع کارشناسي ارشد از این دانشگاه است. از اساتید او در این دوران می توان به روئین پاکباز، هانیبال الخاص، همایون سلیمی، مهدی حسینی و محمد ابراهیم جعفری اشاره کرد.
فعالیت های حرفه ای
تاتاری در کنار شغل آموزگاری به صورت تجربی و سپس حرفه ای به نقاشی پرداخت. او پس از پایان تحصیلات دانشگاهی توانست به تدریس در دانشگاه نیز بپردازد.
وی بيش از 50 نمايشگاه انفرادي و گروهي در ايران و کشورهاي انگلستان، سوئيس، هند، فرانسه، ونزوئلا، قطر، امارات، ارمنستان و اردن برگزار کرده است. آثار اين هنرمند در موزههايي مانند موزه بريتيش لندن، موزه کتابخانه اردن، موزه امام علي(ع) تهران، موزه هنرهاي معاصر تهران، موزه فرهنگستان هنر تهران و سفارتخانه سوئيس در تهران نگهداري ميشوند.
تاتاري از هنرمندان برجسته نقاشي و نيز نقاشي ايراني (نگارگري) است. اغلب تابلوهاي نقاشي او در قالب سنت و آيين ايراني بخصوص نمادها و آئین های ترکمنی است. تکنیک هايي که در قالب آثار اين هنرمند ارائه مي شود به شيوه هنر جديد و پست مدرن و با حفظ نکات سنتي، آييني و ايراني است.
جوایز
• برگزیده دومین دوسالانه نقاشی تهران ۱۳۸۰
• برگزیده سومین فستیوال نقاشی معلمان ایران، اصفهان ۱۳۸۲
• برگزیده اولین جشنواره آثار تجسمی معلمان تهران ۱۳۸۲
• برگزیده دومین دوسالانه نقاشی جهان اسلام، تهران ۱۳۸۳
• برگزیده دومین جشنواره آثار تجسمی معلمان تهران ۱۳۸۵
• برگزیده چهارمین دوسالانه بین المللی نقاشی جهان اسلام، تهران
آنه محمد تاتاری
قسمت ۱:
من 1335 به دنیا اومدم ، در اصل بعدش که چون پدرم سنش پایین بوده ، یک سال بعد شناسنامه رو بهش دادن .. 36 ، الان تو شناسنامه 36 هستش . پدر من یه کارگری بیش نبوده ، به هر حال روزی آنچنان قشنگ نمیچرخید و بعد مادرم چون قالیباف بود ، هم رنگ رزی میکرد ، هم نقوش فرش طرح ترکمن رو طراحی باید میکرده .
اون طراحیش خیلی خوب بود ، شاگردهایی هم داشت برای خودش . به شاگردها پول نمیدادند .. کار یاد میگرفتند و این فرشی که مادرم پهن کرده بود یا فرض کنید دار قالی که داشت ، فرش ها سریع تر تموم میشد و اونا هم یاد میگرفتند .
من هم در کنار این ها بودم . همون موقع بچه ها خیلی صحبت میکردند آقا مدرسه اونجوری شد ، منم خیلی التماس کردم که .. به مامانم گفتم که توروخدا من رو بفرستید مدرسه ، یه کاری کنید که من برم اونجا .
گفت سنت نمیرسه ، 2 سال دیگه داری هنوز . گفتم من برم اونجا یه کاریش میکنم حالا .. بریم حالا .. التماس ، گریه و زاری ، با گریه و زاری رفتیم مدیر مدرسه رو دیدیم . اون هم میگفت جا نیست توی این کلاس .
40 نفر رو میگفت .. یعنی واقعا میگفت جا نیست ، خیلی ازدحامه . بعد یه چهارپایه ای درست کردم ، التماس کردیم که من رو بین دیوار و یه چیز .. ردیف میز صندلی ها درست ردیف اول جا دادند . گفتند اینجاست جات دیگه ، تکون هم نباید بخوری ، گفتم باشه .
بعد مشق هم میگفتند . نقاشی من از اونجا شروع شد .. بعد کاغذ رو نفت میکردیم روی کتاب میذاشتیم ، و اون حروف ها روش چاپ میکردیم ، مشق من مینوشتم . خیلی هم عالی میشد .. حروف ها درست سرجاش بود و خوندنش هم خیلی خوب ، معلمم که میدید میگفت عالیه ، خیلی خوبه .
بعد سال بعد هم من رفتم باز هم چندماه رفتم و بعد نهایتا من کلاس اول رو سومین سال من داشتم کاملا عضویت کلاس اول رو داشتم . و بعد از قبل از اون دیگه چیز بود .. من همینجوری میرفتم و می آمدم و خیلی هم زیبا بود و بهترین دوران هم همون دورانی بود که من داشتم کار یاد میگرفتم .....
کلاس پنجم بود یه خاطره ی بسیار جالبی دارم که معلم روی تخته سیاه یه گلی کشیده بود و بعد اون گل .. من اون گل رو کشیدم برای خودم ، بعدش هرکس میاورد گفت برای من یه گل بکش . کلاس ما حدودا بیست و هفت نفر بود .. من یادمه .
برای بیست و هفت تاش هم من کار کرده بودم و گل ها همه ردیف شبیه هم نزدیک به هم و خیلی هم قشنگ در اومده بود .. اون موقع قشنگ در اومده بود . بعد به همه نمره داد معلم ، بعد به من که رسید .. گفت تو وایستا اینجا باهات کار داریم .
گفتم آقا ما فهمیدیم دیگه داستان چیه دیگه . گفت بگیر دست هات رو و اونجا یه کتک حسابی از معلمم خوردم که واقعا که یادم نمیره که من چیز کرده بودم . ششم ابتدایی یادمه که کار که میکردیم من با تصویر کار میکردم .
یعنی این مثلا آقا پرتقال فروشی پرتقال اینجوری داد ، با تصویر بازی میکردم . یادمه که اینجوری .. و نهایتا رفتیم کلاس اول دبیرستان که همون اول راهنمایی الان میشه ولی چیزه .. اون موقع چیز بود .
ما یه کتابی داشتیم به نام علم و اشیاء . پر از تصویر بود و حالت مکانیکی رو توی این حالت های مثلا چگونه گیاه رشد میکرد و آقا چگونه این رو پیوندش میدادیم .. یا به صورت آزمایشگاهی بود یا به یه قسمتش این میتونست باشه .
بعدش من همین رو چیکار میکردم ، معلم میگفت که این رو دقیقا عکسش رو بکش و با عکس چیز بکن .. بعدش اتفاقا میگفت که اینو کپی نکنید ، سعی کنید خودتون بکشید این رو . من یه بار این رو کشیدم ، گفت که خودت کار کردی .. گفتم آره .
یعنی از روش نذاشتی ، کپی نکری .. گفتم نه . بعد کاغذ رو آورد روی همون کار گذاشت ، یک میلیمتر فقط فرق داشت . اون اصرار داشت که کپی .. من بگم که این کپی . و من میگفتم به خدا کپی نیست این ، یعنی .. میگفت نه غیر ممکنه این اتفاق بیفته .
من از لحاظ با مداد کار کردن خیلی راحت با مداد کار میکردم ، اصلا اسلحه ام مداد بود .....
ما گاو داشتیم ، گوسفند داشتیم .. مادرم گاو گرفته بود شیرش رو میفروخت ، بنده خدا یادش بخیر . من شیرها رو میبردم میفروختم به مغازه ها .. من دستیار مامانم بودم ، منشیش بودم . یعنی اصلا میرفت نون میپخت تو تنور ، نون هاش رو میاوردم ، هیزم هاش رو آتیش میزدم .. قشنگ آماده میکردم ، آماده است مامان بیا . کنارش بودم ، گاو رو میدوشید کنارش بودم ..
حتی من بعدها نشستم دست فروشی میکردم من . از سیب گرفته ، از خیار گرفته .. میگم بعد ها مثلا از خربزه و .. گرفته و به اضافه ی آلاسکا میفروختم .
بعدش من سوم دبیرستان بودم ، وضع خونواده ی ما زیاد جالب نبود . مجبورا باید میرفتم یه جا .. باید میرفتم دانش سرا میرفتم ، معلم میشدم . اون موقع هم نمیفرستاد بابام من رو .. مثلا میگفت که نه و ساری امتحانه ، بعد از گنبد تا ساری خیلیه و من از گنبد بیرون نرفته بودم تا حالا .
و بعدش مادرم اون موقع یه 20 تومان داد یواشکی .. یه ماشین هم میرفت صبح زود که از ایستگاه گمیشان اون آدم ها همه فوت کردند . گفت اونجا من یه روز قبلش پرسیده بودم که ساری کی میرن ، گفت فردا 4 صبح .
صبح زود من رو بیدار کرد که این پولت ، این هم بوقچه ی غذات .. برو سوار شو برو . من رفتم .. تو این ماشین هم ، هم عموم بود و اون هم دخترش رو داشت میبرد ، بقیه هم بودند .. همه با پدر و مادرهاشون . فقط تنها کسی که داشت میرفت تنهایی داشت میرفت که اولین بار هم داشت میرفت .. من بودم .
بعد از ساری که رسیدیم من رو گفتند که بیا پیاده شو ، این ساری . اولین جایی که رفتم یه پارک پیدا کردم به هزار بدبختی . رو به روی پارک هم مسافرخونه بود . من رفتم آخر از در مسافرخانه تو رفتم .. بعدش مابین این ، یکی از اتاق ها رو پیدا کردم که بچه ها هم اونجا بودند .
رفتم لا به لای این ها .. رفتم خوابیدم . بعد از صبح هم بیدار شدم ، به هرحال چون غذا هم قبلا داشتم اون ها رو درست کردم و بعد امتحان دادم و اومدم گنبد . نتایج رو که اعلام کرده بودند ، من تو این نتایج اسمم نبود .
من ثبت نام کردم رفتم کلاس دهم دبیرستان رو ثبت نام کردم . یه روزی زنگ زدند از اداره گفتند که اداره بیا . تو دانش سرا قبول شدی .. ببین آنه محمد رو با ماژیک نوشتند آنه محمد تاری نوشته بودند .. اون نقطه ای که ق هستش ، قاری شده بود .
آقا 16 روز از این دانش سرا گذشته بود . ما قبول شدیم و بعدش گفتند که تو میخوای بری گفتم آره ، بریم چیه .. من حتما باید برم اونجا . اگر نرم نمیشه .. بعد یه چمدون گنده ای مامانم تهیه کرده بود . آقا توش کیک ، یه پیراشکی مانند ترکمنی که شیرین هم هست .. از اون ، آقا نون خرد .. هرچی تو این کیف بود لباس .. نصف بیشترش غذا ، یعنی خوراکی و از این حرف ها .
ما از طریق گرگان رفتیم به طرف آق قلا تا آق قلا با مامانم رفتم .. من اونجا ها رو نمیشناختم . بعدش گفتم که تو دیگه .. به مامانم گفتم که تو دیگه نمیخواد بیای دیگه . تا اینجا آوردیم ، ما این رو تحویل میدیم .. راننده گفت ما این رو تحویل میدیم ، بقیه اش با ما .
مامانم مغموم واقع شد وایستاد .
گفت داری میری .. گفتم آره .....
اتومبیل از اون اتومبیل های چیز بود .. فیاد ایتالیایی بود ، از یه طرفش میتونستی وارد شی . کیف ما رو توش جا دادند پشت ماشین .....
با مامانم خداحافظی کردیم ، رفتیم یک ساعت و خورده ای طول کشید ، الان 20 دقیقه بیشتر طول نمیکشه ، اسفالته و بعد اون یک سال بیشتر طول نکشید و رفتیم دانش سرا .
من آقا گفتیم که همه کلاس رفته بودند ، من موندم و تو این دفتر اومدم آقا گفتیم اومدیم . اسمت چیه .. فلانی و بعد گفت که برو وسایلت رو بالا اتاق چیز هست .. آسایشگاه بود ، خوابگاه در اصلش که اون گفت وسایلت رو بذار و یه استراحتی بکن و بعد برو دست و صورت رو هم بشور .
کوچیک بودم آخه ، حدودا فکر کنم که 14 سال بیشتر نداشتم .. در سال دوم همین دانش سرای مقدماتی یادمه که یه نفر داشت رنگ روغن کار میکرد . آخ خیلی قشنگ کار میکرد ، کپی کار میکرد .. عین به عین من فقط نگاهش میکردم یه آهویی رو توی یه باغی داشت کار میکرد ، باغ و آهو آنچنان خوب بود و خیلی زیبا رنگ ها رو گذاشته بود .. من اصلا مونده بودم این چیکار میکنه اصلا ، من سیاه قلم کار میکردم اون نقاشی کار میکرد .
همونجا اومدم ، رفتم گنبد قلم مو خریدم ، 3 تا قلم مو خریدم .. رنگ خریدم اولین مدل من هم مامانم بود . گفتم مامانم بشین .. این فرش میبافت ، من هم از کنارش داشتم طراحی میکردم ، کار میکردم . طراحی رو عالی کار میکردم ، وقتی رنگ میذاشتم خیلی بد میشد .
میشه بگید که بزرگترین آرزوی شما چیه ؟
برم ناهار ..
- بزرگترین آرزوی من خداییش این بود که من بتونم یه نقاش خوب بشم . یه نقاش خوبی برای کشور خودمون باشم .....
قسمت۲:
من تازه فارغ التحصیل شده بودم ، به جای بابام توی همون کار .. جایی که بابام کار میکرد کارگری میکردم ، یعنی همون پادوی همین مغازه بودم . مهر باید میرفتم سرکلاس .. سرکلاس که رفتم تدریس من هم تماما با نقاشی بود ، طراحی بود .. آواز و طراحی بود .
تعزیه انجام میدادیم ، اصلا من کارم شده بود اصلا یه کارتئاتر و اجرای پرفورمانس توی کلاس اولی ها بود . در عین حال هم من دیپلمم رو گرفته بودم در دوره سپاه دانش رو من رو صحبت نکردم .
سپاه دانش من یه چیز باز کرده بودم ، اون جا هم همین وضع رو داشت ، یعنی من شب ها مینشستم طراحی کار میکردم از پیرمردهای اونجا و بعدش دیپلمی که اونجا ناقص بود ، دیپلم دانش سرا بود ، در عرض بیست و پنج روز .. من فکر میکنم خوندم اون دیپلم رو و ادبیات گرفتم .
14 ، 15 سال من درس دادم قبل از دانشگاه . از اون مدرسه 2 سال موندم بعد مدرسه ی دیگری رفتم 1 سال موندم ، بعدش ازدواج کردم .. ازدواج هم کردم ، باز هم من همش توی بافت نقاشیم رو ول نمیکردم ، دیگه رنگ روغن رو یک مقدار یاد گرفته بودم .....
یه زمانی خانمم اعتراض کرده بود که من تو یکی از اتاق ها یک نفس بعد از ازدواج داشتم نقاشی کار میکردم . اصلا به زندگی کار نداشتم ، یعنی کارم شده بود نقاشی . انگار مثلا معلمی یه طرف ، نقاشی یه طرف .
کارهام رو انجام میدادم سریع میرفتم اتاقی که ته اتاق خوابم بود به نوعی . اون ها رو خالی کرده بودم و به دیوار کار مچسبوندم و کار میکردم . کارهام زیاد جالب نبود .. بعضی هاش خوب درمیومد ، خودم خوشم میومد ، مردم خوششون میومد .. بعد یک نفر به یکی از آدم هایی که خیلی چیز بود یه کتاب داد که توش مدلهای کارهای دوره ی رنسانس بود .
یکی از کارهای کاراواجو بود . کپی میخواستم بکنم ، میگفتم عجب کاریه .. این کاراواجو چیکار کرده این اصلا ، قلم موش چی بوده این اصلا .. اصلا چگونه کار میکرده .
حالا این داستان کجا اتفاق افتاد ، من خونم رو اجاره داده بودم و بدهکاریم زیاد تر شده بود که اوضاع خوب نمیچرخید ، من رفتم مرز ایران و ترکمنستان .. اونجا برای معلمی رفتم . بعد اونجا داشتم کار میکردم و از لا به لای همین کتاب ها و اصلا تکه ها و ورق ها ، یه ورقی هم پیدا کرده بودم کار شیشکین بود .
نقاش روسی که مثلا توش منظره کار شده بود .. آنقدر نگاه کردم که آخر پیدا کردم که این چگونه کار میکرده . پلان به پلان کار میکرده این .. مثل چینی هایی که الان مثلا ما میبینیم ، این 3 پلان داشته .. اون هم مثلا پلان به پلان کار میکرده و نهایتا من منظره رو خیلی خوب یاد گرفتم .
اصلا منظره رو اصلا میتونستم راحت ترین فرم کار رو اصلا میتونستم انجام بدم و بعدش به این ترتیب من آروم آروم شب ها طراحی و روزها نقاشی و بعد این رو ادامه دادم . بعد از اینکه من حدودا سابقه ی کاری آموزش و پرورشیم 14 سال شد ، از ده مرز اومدم به طرف گنبد .
گفتم من دارم میرم تهران . کتاب ها رو گرفتم و خوندم .. کتاب های هنرستان بود یا کتاب های مثلا آزاد چاپ شده بود ، آقا تست بود .. هرچی بود همه رو پیدا کردم ، اون هم تو همون شهرستان . دست دو بود ، هرجوری شده بود پیدا کردم .
بعد شروع کردم به خوندن . من کنکور که امتحان دادم ، دستم خوب بود .. طراحیم خوب بود ، نقاشی رو بلد بودم یه ذره ای .. ببین همه ی این ها پلمتیو .. ابتداییه ابتدایی .. ولی بلد بودم یه ذره ای .
با قلم مو آشنا بود .. مداد رو کاملا دستم دیگه اون حرفه ای بودم تو مداد ، خوب کار میکردم با مداد . امتحان دادم 15 آوردم برای کنکور . 8 نفر رو میگرفتند . دانشگاه هنر 8 نفر رو میگرفتند .. بعد رفتم دانشگاه آزاد امتحان دادم ، چون برای اون هم ثبت نام کرده بودم .
دانشگاه آزاد رو اومدم امتحان دادم . امتحان دادم و واقعا هم چیز بود ، امتحانش رو خوب امتحان داده بودم ، یادمه . دانشگاه آزاد رو حدودا 30 آوردم .. رتبه ی 30 آورده بودم ، دانشگاه هنر .. دانشگاه تهران هنر رو قبول نشدم .....
اومدم دانشگاه و بعد شروع کردم من دانشگاه آزاد اومدم اینجا . هرچه من کار کرده بودم ناگفته نموند که مثلا آنقدر من میگفتم استاد این چطوره ، میگفت بنداز دور آشغال .. پاره اش کن بنداز دور ، این چیه کار کردی .. ولی فول تایم وقتم رو گذاشته بودم .
حالا من معلم بودم ها .. قبلش معلم بودم ، اینجا هم معلمی باید میکردم . بعد من رفتم برای خودم توی امام حسین ، توی همین کوچه ی خواجه نصیر یه خونه ای گرفتیم . اول همه جا رفتم به مجرد ها خونه نمیدادن .. گفتم آقا من متاهلم 3 تا هم بچه دارم بابا .. بدین ، من الان بد موقعی گیر کردم .
شده بود ترم مثلا .. سال دوم ، سوم دانشگاه بود . کارم که میکردم واقعا روزی 15 ، 16 تا طراحی میکردم . ورق از دست من نالان بود . مداد آویزون بود از دست من . از بس که دیگه بعد ها این تصاویر رو میکشیدم شبیه در میاوردم به همه پخش میکردم آقا مال خودتون .. دیگه من نمیدونم .
هنوز هم بعضی از شاگردهای من که میان میگن اون تصویر رو دارما ، طراحی که از من کار کرده بودی . دقیقا عین خودش درمیاوردم .. یعنی کاملا این رو طراحی میکردم دستم وارد تر شده بود .
یه فنی این کلا که آدم میتونست زیاد تکرار بکنه . یک آدم رو میتونه شبیه دربیاره ولی کارهنری نیست این کار . و این یک فنیه .. به هرحال این رو یاد گرفته بودیم ، کار میکردیم روز و شب نداشتیم من آب مرکبم رو خیلی خوب کار میکردم .....
زمستون ها بد نبود اتاق من .. ولی تابستون ها ، تا دلت بخواد گرم بود . درم باز میذاشتیم فرق نمیکرد ولی بالا ، طبقه ی سوم و چهارم طبقه ی پشت بوم دو تا اتاق بود اونجا بچه های تئاتر خونه داشتند ، من شب ها میرفتم اون بالا میخوابیدم آخر شب ، تابستون ها و برای زمستون هم توی اتاق دنج خودم .
اتاق 3 در 2.5 بود ، سه چهارمش تابلو چیده شده بود . تابلوهایی که توی دانشگاه کار کرده بودم ، برای خودم کار کرده بودم .. به اندازه ی یک متر در دومتر و خورده ای توش باید آشپزی میکردم و هم میخوابیدم . مهمون هم میومد ها بعضی وقت ها . بعد اون مهمون رو که میذاشتیم اریب میذاشتم این ها رو .. اریب میذاشتم ، آدم ها رو به صورت اریب میذاشتم .. چفت میخوابیدیم . خلاصه خاطراتی داشتیم به این تربیت من دانشگاه رو تموم کردم .....
قسمت۳:
من تا دوی دانشگاه اومده بودم بیشتر توی طراحی بود کارم ، چون به طراحی علاقه ی خاصی خودم داشتم و بیشتر هم دوست داشتم که طراحی رو یاد بدم . طراحی باید ملاک ، اصل باید میشد و این رو مثلا به عنوان مثال میگفتم که خدا هم طراحی کرد .
تو عالم خیال میگفتم ، توی ذهنم .. توی فلسفه ی ذهنم این بود که خدا هم تو عالم خیال خودش انسان رو طراحی کرد . خدا هم در 40 روز طراحی کرد و بعد از 40 روز انسان را خلق کرد . من میخواستم که جان کلام ، کلیت انسان را بشناسند ، کلیت یک چیز را ببینند ، بعد واقعا درون اون برن و اون قالب و اون خاکستری هایی که حجم به وجود میاره .. در کارهام به وجود بیارم .....
استادهایی که داشتیم استاد معمارزاده بود ، طراحیمون میومد یادمه .. آقای حمیدی بود ، حمیدی بزرگ ، پدر نقاش مدرن ایران هم به حساب میاد . ترم 2 کارهای ما رو گفتند بد نیست حالا بهتر شده ، خوب شده .. باهاش ارتباط برقرار میکردند راضی تر بودن .
ترم 3 دیگه من تو کلاس شاخص بودم . کار که میکردم کار بود ، آقای حمیدی هم هرترم باهاش بودم من .. بعضی وقت ها میگفت که آقای تاتار من صبح ، تو که الان داری کار میکنی ساعت 9 بود ، من یک طراحی رو انجام دام .
منظورش این بود که تو طراحیت رو انجام بده ، اون طراحی هست که واقعا کارساز بود و بعد تقسیم بندی ها و پلان بندی هایی که در دوره ی مدرن بیشتر معمول بود ، آقای حمیدی بیشتر توجه داشت . به خاکستری های کار همیشه توجه داشت ، به خاکستری ها اصلا میگفت که خاکستری ها تعیین کننده هستند توی رنگ گذاری و این ها .
به سیاه سفید کار بیشتر دقت میکرد که میگفت که این سیاه سفید این رو چطور میبینی ، پلان های منفی و مثبت این رو چطور میبینی ، عمودی افقی هایی که توی کار باید استفاده بشه چطور باید ببینی ، این رو به زبان نمیاورد که باید مثلا تو بگی آقا به عمودی افقی هاش توجه کردی ، آقا به خاکستری هاش توجه کردی .. فقط در کل میدید که این اون چیزهایی که مد نظرش بود که به طراحی باشه ، خوب جا افتاده باشه کار ، از زوایای مختلف نگاه کردن بود که خوب جا افتاده ، این یک مبانی بود ، حرکت مبانی وار بود و ما اون رو انجام میدادیم .
این ها رو نیز من از آقای حمیدی یاد گرفتم که نهایتا کار به این سادگی ها تموم نمیشه ، باید باهاش .. خیلی باید درگیر شی . نحوه ی قلم گرفتن من رو هم گفت که باید تصحیح کرد .. گفت با پهنای قلم بیا . من کار رو تموم کرده بودم ، میگفت با پهنای قلم بیا .
کار 2 متری رو برای پایان نامه تموم کرده بودم ، بشور . این چه کاریه کردی .. 2 ماه روش کار کرده بودم ، گفت بشور این کار را . شستیم دوباره کار کردیم .. به هرحال دانشگاه رو من داشتم میخوندم ، بیشتر توی حال و هوای درست دیدن ، درست فهمیدن ، نقاشی رو درک کردن .. به خلق و خوی خودت نزدیک شدن و اون ویژگی که خودت داری .. این رو بروز دادن ، این ها توی دانشگاه بیشتر مدنظر بود .. مخصوصا استاد حمیدی که این بود ، این نیست ، این نشده ، این اون کاری که قبلا داشتی تو این کار دیده نمیشه ، یعنی تو باید به پروسه .. به پروسه که میامدی وجود خودت رو هم باید توش اضافه میکردی که اونچه در کار قبلیت بود تو این کار هم یه ذره ای باید باشه .
این یعنی تکامل پیدا کنه آروم آروم . من ترم های آخر دانشکده پایان نامه رو که داشتم میدادم ، من توی دانشگاه هم تدریس میکردم .....
از موضوع پایان نامه یه ذره به شما بگم که موضوع پایان نامه کار عملی من بود . من میخواستم ترکمن رو که با اون ویژگی های بسیار زیباش که آروم بودن ، دوست داشتنی بودند ، مهربان بودند ، با همه کنار می آمدند .. در جاش جسور و شجاع بودند .. همچین ویژگی رو میخواستم تو کارم داشته باشم و میخواستم ترکمن رو به اون حد اعلایی که دوست داشتم به همه ی دنیا بفهمونم که تهرانی هایی عزیز همچین آدم هایی در شمال تهران زندگی میکنند ، دوست داشتنی اند ، فرش میبافند .
مادربزرگ هاش چهل تیکه میبافند ، یعنی این آدم ها یک آدم هایی هستند که تو عروسی هاشون شادیشون یه چیز دیگه است .. تو عزاداری هاشون وحشتناکه .. زاری هاشون خیلی زاریه . حتی خانم هاشون کشتی گیر بودند یک زمانی خانم های ترکمن ، چابک سوار بودند .
داستان هایی داریم درمورد مثلا خانمی که میخواست ازدواج کنه ، میگفت به اون کسی که .. دامادی که میخواست چیز بکنه ، میگفت من با اسب میرم جلو .. اگر تونستی من رو بگیری ، اگر تونستی من رو بگیری .. گرفتی من خانمتم .
بعد این همچین اتفاقاتی میافتاد ، بعدش یک جای دیگه هم بود یک خانم بسیار کشتی گیر بود از طایفه ی سالار بود که خیلی قدیمی و سنتی این داستانی که میگم ، حالت افسانه داره . باباش میگه تو نمیخوای ازدواج کنی این همه خواستگار میاد .. گفت اون چیزی که من میخوام نیست ، اگر مرده بیاد جلو ، بیاد جلو کشتی بگیره با من .
هرکی می آمد کشتی میگرفت ضربه فنی میشد .. یه نفر پیدا میشه ، بعد میگه که من کشتی میگیرم باهات ، قولمون هم سرجاشه . میگه بله .. میگه باشه . این پسر جوون چنان این رو میکوبه زمین ، پشت خونشون بوده ، به باباش میگه که اون کسی که من رو زمین زد پشت خونه نشسته .
میره از پنجره نگاه میکنه ، یه قوچ وایستاده ، همون نقش قوچ تو کل فرش های ترکمن هست .. نقش شاخ قوچ مظهر قدرت و شجاعته که توی فرش همون سالن به نام چهل قوچ معروفه .. عینا ترجمه بکنیم ، چهل قوچ معروفه .. قر قوچو میگن بهش .....
یک روزی از این بچه هایی که هم اتاقی ما تو همونجا بود ، گفت که کارشناسی ارشد نمیخوای شرکت کنی .. گفتیم ثبت نام میکنیم ، بد هم نیست . ثبت نام کردیم ، دوستمون شیرازی بود .. اصلا یادمون رفته بود آقا ما اصلا ثبت نام کرده بودیم .
یه روزی گفت که کارت نمیخوای بگیری امروز ، کارت رو گرفتیم . فرداش رفتیم ، 7 تا سوال داده بودند .. یک سوالش هم در مورد زبان بود ، در مورد خوان میرو بود که من خوان میرو رو کاملا میشناختم چیه .
زبانم خوب نبود .. آقا من همینجور که میخوندم ، خب داستان زندگیش هم میدونستم چی به چیه اون . من تازه داشتم پایان نامه میدادم ، از همه اطلاعاتم کامل تر بود . اون 6 تا رو کامل نوشتم .. این هم نوشتم دادم .
2 ، 3 ماه گذشت .. باید نتیجه رو باید میدادند . من هی دکه ای میرفتم میگفتم آقا این روزنامه ی چیز نیومده ، این مال کنکور و این ها .. گفت نه بابا کی کنکور میده این روزها . یعنی هیچکس حوصله نداشت و نگاه هم نمیکرد این بنده خدا . آخر سر یه روزی اومدم گفتم بابا این رو دادند ها این رو حتما دادند تا این موقع دیر نمیشه که . گفتم قرار بود دو هفته قبل بدن ، گفت آره دیروز پریروز آقا یه چیزایی اومده بود یه زمانی . بعد از این که شما رفتی .. من دو هفته قبل اومده بودم ها یعنی .. گفت اومده بود ، گفت برو بگرد خودت پیدا کن .
من رفتم گشتم آخر این رو پیدا کردم . اون چیز نتایج رو .. گشتم گشتم من قبول شده بودم ، آقا من قبول شدم . گفت .. اتفاقا چیز کردند مصاحبه اش هم فردا مصاحبشه . امروز دیدم .. فردا مصاحبه اش .
من خونه اومدم آقا من قبول شدم .. دیگه گنبد اومدن نبود تو ذهنم ، یعنی گنبد بیا نبودم .. یعنی شهر خودم رو چیز نمیکردم ، من فارغ التحصیل میشدم شاید هم قبول نمیشدم باید برمیگشتم شهر خودمون . آقا من قبول شدم .. حالا مادر خانمم میگفت خب قبول شدی که چی .
میخوای بری یعنی باز .. گفتم آره دیگه . خانمم گفت میخوای بری جدی ، ما ایندفعه اگر بری ما هم میریم دیگه . ما هم 3 ، 4 سالی که تحمل کرده بودیم .. 3 ، 4 سال تحمل کرده بودند .. گفتند که الان دیگه ما نمیمونیم .
به مامانم گفتم مامان من قبول شدم و میخوام برم .. گفت برو . مصاحبه چی بود حالا . آقای حمیدی بود باز استاد خودم ، باز آقای آیت اللهی بود . همین تو حین مصاحبه ی من که شروع شد پرسیدند ازم راجع به دوره ی رنسانس بود و ورمیر بود و تو این چیزهایی که .. کارهایی که پرسیده بودند انجام دادم و خلاصه تو اون چیزی .. خون دماغ شد آقای آیت اللهی .
آقا نشستیم و این رو شستیم و تمیزش کردیم و مصاحبه کجا و چی کجا .. به هم ریخت همه چی . گفتم من چیکار کنم ، گفت تو بیا برو حالا . آقای حمیدی گفت بیا برو تو .. تو چیکار داری با این چیزها . من رفتم و خلاصه اینجوری ، بعد من قبول شده بودم .
پایان نامه من آخراش .. یعنی مهر مثلا آخر مهر بود . کلاس دانشگاه شروع شده بود ، من یک ماه باید اونجا میبودم . من پایان نامه آخر مهر دادم و بعد اومدم کلاس فوق لیسانس . بعد از چندماهی خانواده رو هم آوردم به این ترتیب همینجا مستقر شدم .....
قسمت۴:
اولین جایی که باز شده بود دانشگاه آزاد بود ، در جای دیگه فوق لیسانس نبود که نقاشی داشته باشه . ما اومدیم .. آقای روین پاکباز بود ، کلاسش بود ما رفتیم با آقای الخاص داشتیم کلاس ، با آقای مهدی حسینی داشتیم ، آقای جعفری بود ، آقای سلیمی بود .. کل داستان ما همین چند نفر بودند .
بهترین کلاسی که داشتیم با همین ها بود . دوره هایی که بود مثلا خیلی های و هوی میخواستیم بکنیم قشنگ نقاط ضعف و قوت کارمون رو میگفتند . کار خیلی زیاد میکردیم ، بعضی وقت ها full time توی خونه کار میکردیم که تو کلاس میخواستیم ارائه بدیم .
در حین حال با مطالعه میرفتیم جلو .. با مطالعه . یک دست ما تحقیق بود ، یک دست ما کار بود . یعنی کار در عرض یه هفته ، بعضی وقت ها چهل تا کار انجام میدادیم . توی این چهل تا کار رو مثلا از صبح میرفتیم دانشگاه تا غروب اونجا بودیم .
به فلسفه ی هنر ایران توجه داشتیم ما . من از رویین پاکباز به فلسفه ی هنر توجه داشتم . چگونه یک هنر خودش رو خوب جا می اندازه توی کارهای مثلا یه کارهنری . بعدش چگونه تاثیرگذار میتونه باشه که یک انسان مثلا توی کار نقاشی که مثلا ایرونی باشه و هویت ایرونی باید توی این کار پنهان باشه ، چگونه باید بیان بشه .
ما .. مینیاتور ، همون نگارگری هست توجه خاصی داشتیم ، ویژگی ها ، چگونه دیدن ، چگونه اون رو پلان بندی کردن .. فلسفه ی هنر نگارگری رو بیشتر توجه داشتیم . این فرم نگاه کردن رو از آقای پاکباز یاد گرفتیم .
از آقای مهدی حسینی ، هنر امروز را .. هنر امروز ، چگونه ما میتونستیم مثلا باهاش ارتباط برقرار کنیم . من ایرانی چگونه میتونستم که با ویژگی ها و تم و موضوع هایی که دارم ، با اون ها بده بستان داشته باشم و در عین حال ایرانی بودنش هم حفظ بشه .
از مهدی حسینی این فرم نگاه رو یاد گرفتیم و بعد برمیگردیم نگاه مثلا آزاد و رها و ویژگی های مثلا اسطوره ای ، نگاه کردن اسطوره ای رو از آقای الخاص یاد گرفتیم . حالت بسیار رمانتیک رو یا فرض کنیم که شاعرانه بودن و .. فی البداهه حرکت کردن رو از آقای جعفری یاد گرفتیم .
به غیر از این آقای سلیمی بود که متریال .. استفاده از متریال رو و یا فرم های دیگه ، چگونه تو کارها میتونه باشه . بعضی وقت ها هم از کلاسمون همینجوری میرفتیم بیرون با زندگی .. مثلا با هنرمندها که کار میکردند اونجا کارهاشون رو نگاه میکردیم .
همینجوری با ماشین آقای مثلا جعفری میرفتیم نمایشگاه میرفتیم .. حال نداشتیم میرفتیم نمایشگاه کار میدیدیم و در تفسیر و تفحص و اینجوری داشتیم .
یعنی خیلی کاری که باید از یک به نظر من یک استاد انجام بده ، در این کلاس ها واقعا انجام شده بود . استاد هم میخواست ، هم کمک میکرد . هم راهنما .. بیرون میرفتیم با ما بود ، تو بودیم با هم بودیم . توی پایان نامه هامون تمام اساتید جمع بودند .
اساتید دانشگاه کارشناسی میومدند کارهای ما رو میدیدند ما چه معجونی هستیم ، چگونه آدمی هستیم که الان داریم کار میکنیم ، چی شدیم الان .. چه کارهایی میکنیم ، خیلی خوب بود . پایان نامه رو هم که به همین ترتیب دادیم و .. و دانشگاه به این سلامتی تموم شد .....
بعد از اون فوق لیسانس سعی میکردم که حالت همون سنتی ترکمن ها رو توی کارم باشه ، موضوع کار بیشتر تو همون لا به لا بود .. بیشتر بسته بود کارهام . به قول یکی از دوست هام .. اگر ترکمن نبودی تو نقاش نمیشدی اصلا ، راست هم میگفت . من بیشتر ترکمنی تر بود تا تم و موضوع هاش .
بعد یه مقدار خودم رو رها کردم تو این قضیه در این هول و هوش . بعد خودم هم نمیدونستم بین دیگه ، راحت تر کار میکردم .. آزاد تر کار میکردم . ناگفته نمونه که یک جای خوبی هم وایستاده بودم ، یک جای بسیار عالی .
یک روز تو هنرستان یک نفر اومد گفت من پایان نامه ام رو دادم ، دانشگاه هنر بود .. صنایع دستی خونده بود . دیدم که اون چیزهایی که من میخوام همه این کار کرده اصلا . اون تکنیک هایی که من لازم داشتم این کار کرده .
اون چاپ باتیک کار کرده بود .. خیلی زیبا بود . آقا گفتیم چیکار کردی ، یه ذره توضیح بده .. من هی یادداشت برمیداشتم ، اون توضیح میداد . اولین کارم این بود .. یه ، خانم ها جمع شده بودند و یک بچه ... یه خانمی ، یه دختر خانمی یه بچه ای رو داشت بغل گرفته بود وایستاده بود .
اون شوری بود که شور میکردند . در بعضی موارد خانم های مسن که میگم ، سنشون یه ذره بالا هستش .. در مورد بعضی چیزها شور میکنند ، تصمیم میگیرند . توی عروسی ها ، توی کارهای سنتی خودشون ، ترکمن ها ، و من این کار را انجام دادم .. آقا این انقدر خوشگل شده بود .. تو لاجوردی هایی که ما توی مساجد استفاده میکردیم توش بود ، لباس های ترکمنی قرمز با لاجوردی ها .. چنان آمیخته شده بودند کنار هم ، آدم بودنش آدم بود .. ولی در فضای لاجوردی همه سیر میکردند .
این رو اتوش کردیم ، فی البداهه اتفاقی بعضی چیزها در میاد که من اصلا .. دیوونت میکنه . آقا ما کارمون شده بود تو حیاط .. بعد اومدیم اینجا ، از اون جایی که قبلی بودیم درست اومدیم همین اتاق . من تو حیاط تشت درست کرده بودم با نایلون ، آجر گذاشته بودم حوض درست کرده بودم و رنگ روش میریختم و تا صبح نمیخوابیدم .
تا صبح میشد بیدار میشدم ای خدا این چی شده حالا رنگ ها با همدیگه قاطی شدند چه اتفاقی افتاده حالا .. طراحی ها میکردم . کار وقتی در می آمد کار بود .. یعنی تو تصور میکنی حتی وقتی چاپ میکنی ، کار در میاد بعد مشکلاتش رو حل میکنی .
این کار رو در میاوردیم ، چون از قبل خوب فکر شده روش این کار درمیامد . پارچه بود ، پارچه های بزرگ تو این مایه ها در اندازه های همین .. یه ذره از این کوچیک تر بود درمیامد ، خیلی زیبا بود .....
یه خانمی بود که همکلاس ما بود ، خانم توسلی نامی بود .. الان پاریس . این وقت گرفته بود ، من وقت نداشتم برای نمایش .. گفت تو رو خدا بیا به جای من نمایشگاه بذار . من گفتم پول ندارم حقیقتش .. گفتم راست حسینیش خانم توسلی پول ندارم .
گفت تو رو خدا آبروی منه که چیزه .. یه نفر گفت پیدا باید بکنی واسه من ، به جاش یه نفر .. سه نفر گالری تو هم بود تو حیاط . بعدش یه گالری خوبش که نوبت گرفته بود همین دوست ما بود . نهایتا من باهاشون گفتم و فکری به ذهنم رسیدم و گفتم تو مدرسه من مینویسم و کپی برمیدارم کارت رو .
با 10 ، 12 تومان داستان حل میشه .. بعد پاکتش این ها رو هم گرفتم و بعد توی این ، همون هنرستان کارت رو چاپ کردیم . یه طراحی رو هم روش اجمالا انجام دادیم و یا علی . بعد نمایشگاه گذاشتیم باورتون میشه .. کار انقدر خوب جا افتاده بود ، الان هم بد نیستا .. بعضی موقع ها کارهای اون موقع ها رو نگاه میکنم خیلی شیرین شده بود کارها ، یه نوع آوری توش بود کارها ، نوع نگاه نگاه خاص بود ، موضوع هاش نگاه خاص بود در مورد آداب و رسوم و سنن ترکمن داشت صحبت میکرد .
هویت داشت .. ایرونی بود ، شرقی بود . مینیاتور توش بود ، فلسفه توش بود ، همه چی بود . در عین حال آخرش به قول آقای حمیدی ، زیبا هم باید باشه میگفت . زیبا هم باید باشه . گفت یه کار زیبا باید باشه ، تو خونه های مردم بره .
در عین حال هم چیز بود که هنر امروز را ، هنر اون موقع که کار میکردیم که .. تقریبا میشه گفت که آبستره رو توش پنهان بود ، بود .. بده و بستان های ظریفی تو کارها بود و بعد این کارها رو هم ما گذاشتیم یه خانمی از کریتور پاریس بود ، اومده بود کارها رو دیده بود و بعد گفته بودش که این کار مال من ، این کار مال من .. من داشتم تو دانشگاه تدریس میکردم .
خدا خدا میکردم میگفتم آبروم نره که این خیلی .. من هم میترسیدم که این کارها رو میذاشتم ، واقعا میترسیدم که میگفتم شاید این مقبول جامعه نباشه .. اون طرز تفکر منه . این ایده ی منه .. که مثلا شاید به مزاج بعضی ها خوش نیاد .
دانشگاه رفتم زنگ زدن ، صبحش زنگ زدن .. ساعت حدودا 10 ، 11 این ها .. گفتند که تو در خونه کار داری .. گفتم خونه کار دارم ، گفتم که یعنی چی .. گفتم من نفهمیدم . گفتند که من کارهات رو اکثرش رو فروختم .
خانم برادران بود یادمه .. الان آمریکاست فکر کنم و بعد گفتم که شوخی نکن ، کی میاد کار من .. دیشب که دیدی خودت که گفتند اوضاع چی بود . بعدش گفتش که نه من فروختم و من هم خیلی خوشحال شدم و به هرحال اکثر کارها فروش رفته بود و من چندتا دیگه هم بردم .
اون چند تای دیگه هم فروختیم و باز خلاصه من اون بدهکاری هایی که داشتم همه رو پاس کردم . از اونجا من بودم .. یکی از نقاش هایی بودم که کارهام رو خارجی ها داشتند میخریدند ، از پاریس داشتند میخریدند ، در لندن و پاریس داشتند میخریدند .
به این ترتیب من فهمیدم که اونجا یک مقدار کار من به روز نزدیک تره .....
قسمت۵:
پروسه ی کاری بنده از دانشگاه بیشتر شروع میشه ، قبل از اون که بیشتر یه خودآموزی بوده و هیچ استادی به اون صورت اصلا نبوده و در دانشگاه استاد بوده و کارها با همون ذهنیتی که داشتیم که در مورد همون ترکمن ها و میخواستیم کار کنیم و فرهنگ فولکلور ترکمن رو که میشه گفت که کار کنیم ، کار کردیم .
بیشتر به صورت اغراق بوده بعضی جاها .. بعضی جاها هم مثلا به صورت خیلی ساده و عامیانه دیدن بوده . بیشتر ذهنم این بوده که مردم این رو بفهمند .. یه خانمی رو که کار میکردم پس زمینه اش یکی از نقش های گل مثلا فرش بوده که این برای دیدن یک ترکمن یا یه ترکستانی کلا ببینه ، این مشخصه که این کننده ی کار .. یک هنرمند ترکمن هستش ، ترک تبار هستش .
این یه ویژگی بوده که اون موقع بیشتر مد نظر بوده و خیلی هم باهاش زندگی کردیم ، زمان زیادی بردم .. چند سالی رو با اون طی کردیم . بیشتر عروسی ها مد نظرم بوده .....
بعد از اون پروسه من اومدم که این راه یه مقدار جلوتر بردم باز همون تم ، باز همون سوژه بود ولی ایندفعه چی .. جنسیت متریال من از رنگ روغن به آبرنگ ، رنگ هایی که با حلالشون آب بود ارتباط پیدا کرد .
و نهایتا اینجوری روی پارچه بود و چاپ بود و اینجوری کار میکردم . ایندفعه باز سوژه ی جدیدی اومد که سنت رو با سنت خود ایرانی ها ارتباط بدم که این جا اعتقادات و آداب و رسوم خود کلی ایرانی ها مد نظر بود .
که بیشتر همون عزاداری های که امام حسین بود و به اضافه ی .. یا برمیگردیم به شاهنامه و این حرف ها ختم میشد .....
اتفاقی که افتاد میگم در یه دوره ی کاریم استفاده از چاپ باتیک بود . بعد این چاپ باتیک سرعت کار من رو بیشتر میکرد . جاهایی که مشکل پیدا میکرد با اکرلیک این ها رو حلش میکردم و روی بوم این رو سوار میکردم .
بعد من گفتم که خب ما بیایم مثلا از خود همون جنس پارچه استفاده بکنیم . پارچه روی پارچه کار بکنیم و با پارچه ای که دوباره باز کار شده نقاشی بود .. از کار خودمم بود از اون برش داده بشه .. روی این چسبیده بشه .
جوابی که میخواستیم بگیریم سریع تر به جواب میرسیدیم . بیشتر میتونستیم رو اون وقت بذاریم و کار خیلی زیبا تر و شیرین تر ازقبل دربیاد . به اضافه توی همون رنگ ها رنگ ایرانی مطرح بود ، یکی از مهمترین رنگ هایی که زیرمجموعه ی این هست ، رنگ اوکر هستش که بیشتر جاها استفاده میشه ، یکی هم گنبدهای لاجوردی خود ایرانی ها هستش که توی کارها باید باشه .
اینجا اعتقادات هست ، آداب و رسوم هست .. به اضافه ی همون واقعا مقدس ، جاهایی که مقدسه ، رنگ ها ی همون جاهای مقدس .. به اضافه ی رنگ های نگار گری بود که .. و فلسفه ای بود که اون ها داشتند که بهشت را نورانی میدیدند . رنگ هایی نورانی بودند .. توی کارهای من همیشه نور موج میزنه ، چرا .. به خاطر این که بهشت نورانیه .....
یه پروسه دیگه بعد بیشتر متداول شد که میخواستم که کلاژ .. فی البداهه بیشتر خودش رو جا انداخت . این جا دیگه از صحبت های من از مقوله ی خود ایران یه مقدار جدا شد . گفتیم این فرهنگ در جاهای دیگه هم به خدا و پیامبراشون به اضافه ی مردمشون که به اون سنت هایی که پیامبرانشون داشتند اعتقاد داشتند .
گفتم چه ارتباطی میتونه این ها با همدیگه داشته باشن .. این سنت رو دوباره از نوع نگاه کنند . من اگر از نوع نگاه بخوام بکنم چگونه نگاهی را میطلبه این . اون ویژگی هایی رو که ما قبلا داشتیم تو اون فلسفه ی نگارگری کاملا اون مشخص بود .
برمیگرده به هنر امروز که با اون ترکیب بندی هایی که داشتند باز هم اون ها رو من ملاحظه میکردم که چه ویژگی های مشترکی بین ترکیب بندی ها میتونیم داشته باشیم . چگونه میتونیم ما میخوایم با این ها ارتباط خوب برقرار بکنیم . و بعدش این ارتباط به چه نحوی باشه خوبه که من آیین خودم رو داشته باشم ، شرح خودم رو .. که از اون ها استفاده کنم .
کم و بیش استفاده کنم ، کل مجموعه ی کار من رو نگیره . من بهش پیشنهاد کنم این حرکت من هم هست . شما هم با ما هم ساز بشید .. یه تبادل هنری تو این مقوله بود . من میخواستم فرهنگ غرب و شرق رو به اضافه ی ایران رو با هم در یک مجموعه جا بدم .....
یک تابلو رو دو نفری هم میشه کار کرد . یک تابلو رو ده نفری هم میشه کار کرد . یک تبادل ایده و عقیده و این ها هم میتونه باشه . این یک تحقیقی میشه گفت که مثلا توی کارها آیا فرض کنیم که مونالیزا بیاد این اتفاق میافته ، بعد مونالیزا رو من توی یه باغ گیلاس آوردم این رو .
باغ گیلاس بیشتر در ژاپن متداول هستش ولی مونالیزا در یه جای دیگه ولی ساختار ترکیب بندی از نوع نگاه .. نوع نگاهی هست که دید همزمانی هستش و همه چی دیده میشه . این یک نوع به نظر من یه مقدار موفقیت آمیز هست ولی هنوز در اول راه و پروسه هستش .
یک زمانی رفتم پاریس گفتم بله همه دور مونالیزا جمع شدند ، من میتونم مونالیزا رو آروم بیارم چادرشب بپوشه و بین ایرانی ها بیاد . یکبار هم مونالیزا رو آوردم توی برکه ای آبتنیش کردم و با لنگ حموم ایرانی ها مثلا این رو پوشش دادم .
بعد دوباره اومدم که عین همین ها در یکی از کارهام هستش که شیرین را دوباره آوردم ایران تو برکه آوردم و پرچم ایران دور بدنش به جای لباس کشوندم . یعنی در اصل میخوام بگم که ساختار من ترکیب هایی که من و فضاسازی من .. چینی هستش .
نوع لباس هایی که بهم پیشنهاد دارن میدن ایرونی هستش .....
وقتی این پرده های کوچیک رو کار کردم ، خیلی موفق بودم . چرا موفق بودم .. یه نفر که خریدار یا فرض کنید که بیننده میامد ، میخواست این رو بخره و ببره . کارهای کوچیک بود ، بوم هم بود .. راحت میتونست ببره ولی کارهای بزرگ که من دوست داشتم ، کارهای بزرگ چه عکس العملی اون داره و بعدش حملش راحت باشه .
من الان تا ایم مثلا برای چیز رفته بودم .. برای همین پاریس رفته بودم ، نمایشگاه میخواستم بذارم .. تابلو نداشتم که ، همین پارچه هایی که اینجوری بود برده بودم ، میخواستم کجا ، گفتم کجا .. دیوارهاشون همش از سنگ بود . نمیشد آویزون کرد .
تابلو ها همه رو زمین بودند ، همه ی مردم لا به لاش قدم میزدند .. خیلی زیبا بود ، انگار تو یه باغی قدم میزدند . این پارچه ها به همین خاطر به وجود اومد که حمل و نقلش راحت باشه که مثلا واقعا یه تابلو ، ولی توی دستت و توی ساکت اصلا .. توی نایلون اصلا ، زیر پارچه مثلا یه زمانی آدم میذاشتند ، یک پرده ای ، یه قسمتی از خانه کعبه رو گذاشته بوند ، آدم گذاشته بودند .. تمام آدم های سفید داشتند میرفتند .. آدم های رنگی و سفید داشتند میرفتند .
تابلو از دیوار آویزونه ، وقتی به کف زمین میرسه .. یه قسمتیش روی زمینه ، ولی بقیه آدم ها دیگه آدم بودند ، حجم بودند داشتند میرفتند به این طرف تابلو . ولی اگر چهره اش رو نگاه کنید ، همه باربی بودند .. آدم هایی که موهاشون طلایی بود ، خانم هایی که موهاشون طلایی بود .. داشتند به طرف همون معبودشون یا همون تابلوی قرمز داشتند میرفتند .
یک دفعه هم خیلی اعتراضم شدید بود به این جنگ و جدال اصلا ، خیلی شدید بود .. خیلی هم دلخور بودم از این زمانه . یه پارچه ی بسیار قرمز آورده بودم ، مسیح را اینجوری دستش رو آورده بود .. چی شده ، یعنی به مسیح داشتم شکایت میکردم که این آقا مسیح .. چه خبره این حواریونت که این همه های و هوی راه انداختند ، و همه رو به خاک و خون کشیدند و .. انسانیم ما ، اینجوری من پیش رفتم ، خیلی راحت این رو بیان کردم .....
یه پرده هست که بهشت رو کار کردم ، خیلی زیباست . رادیو پیام رو گوش میکردم ، آرم استرانگ .. اولین کسی که پاش رو روی کره ی ماه گذاشت ، اون آدم توضیح میداد که این با خودش یه شاخه ی زیتون هم با خودش برده .. گفتم که چقدر زیباست .. یعنی این اون جاهم دوست داشته که مثلا آزادی و صلح رو اونجا پیاده کنه .
من گفتم چرا من این رو پیاده نکنم .. بعدش اومدم یک باغ کوچیکی درست کردم که پر از اسب بود و به اضافه ی نجابت اسب و به اضافه ی آدم هایی که لباس هاشون متفاوت مثلا سیاه و سفید .. هرجوری میتونه باشه ولی گفتم که این زیتون ، شاخه زیتون که علامت صلح و این ها بود تو کار نباشه .
گفتم بهشت هم همین میتونه باشه ، بعدش ما رنگ ایرانی هامون هم که همین رنگ اکر بود .. گفت ما چرا این کار رو نکنیم ، لاجوردی ها چرا وسط این نیاد . بعد آلاچیق ترکمن ها هم هست لا به لای این ها .
توی این فضای دشت هم نشون میده ، دشتی که اصلا غیرمتعارف دشت .. خیلی هم زیبا دیده نمیشه ولی میشه دشت رو اینجوری دید و زیبا هم دید . اسب هایی باشند ، بعدش شاخه زیتون هایی هم باشند که تا آسمون رفتند .....
آخرین نمایشگاهی که ما گذاشتیم ، 2 سال قبل بود در گالری اعتماد بود . بیشتر کار روی باز همون درمورد سنت بود و به اضافه بازی هایی بود که در اون کار رستم و سهراب هم آورده شده بود . آخرین کاری هم که من انجام دادم توی رومانی هستش ، عنوان داستان این بود که بودا هوا سرد است امسال ، پس بودا به چهل تیکه نیاز داره .. یه پتو یه لحاف چهل تیکه درست کردم که برای بودا هدیه کردم که این چهل تیکه رو روی بودا بندازین که سردش نشه .
اون بودا حجمه ، یعنی اونجا خوابیده .. بودا امسال گرم است .....
قسمت۶:
پس زمینه ی قبلی من ترکمن بوده بعد اومده خود ایرانی ها مد نظر بوده ، هویت ایرانی ها مد نظر بوده و نهایت برمیگرده به هویت ایرانی ها با همون سنت خودشون سر و کار دارند . آداب و رسوم و سنت و اعتقادات خودشون سر و کار دارند .
چون با این چیزها ارتباط خیلی خوب من برقرار کردم و من یه مقدار روش بیشتر کار کردم ، سعی میکنم که غریبه نباشه این تم من با خود ایرونی ها . به همین خاطره که مثلا من از مردم سوژه ام رو میگیرم ، بعد به مردم تحویل میدم .
کارم سعی میکنم مردمی باشه ، سعی میکنم مردم بفهمند . زمانی که اون مردم فهمیدند ، من مقداری موفق شدم . تا حالا هم همش تو این مقوله پرسه میزنم که چگونه تم های ما ، تم هایی که از سنت ما نشات گرفته ، چگونه میتونه با سنت های دیگه ارتباط برقرار بکنه . وقتی که دوره کعبه ، دور .. طواف دارند میکنند ، این 7 دور طواف میکنند ، پس عدد 7 رو تو کارهای من خودم خود به خود عدد 7 رو میارم بعدش .
یا عدد مثلا 9 تو آیین ترکمن ها ، تکامل رسیدن یک انسان را در 9 میبینند ، در عدد 9 میبینند که من روش تحقیق نکردم ولی عدد 9 تو آوازها و شعرها و داستان هاش توی .. بین ادبیات خود ترکمن هم وجود داره ، پس 9 رو تو کارهام بعضی وقت ها من مخصوصا آدم هم باشه به 9 تا میرسونم .....
تو کار من تماما خانمه ، نگاه بکنید .. 99 درصدش خانمه . شاید همون خانم ها متاثر از همون بچگی که مادر کنارم بوده ، با هم کار میکردیم آخه اصلا کارمون شده بود همین . نوشتاری با هم بودیم ، اصلا خراب کاری ، رنگ ، چیز با هم بودیم .
تو خونه رنگرزی داشتیم ، با هم رنگرزی .. توی دیگ بزرگ رنگرزی کار میکردیم من میرفتم رنگ میگرفتم میاوردم . من میرفتم مواد خام و پشم و این ها رو میاوردم . با هم رنگرزی میکردیم . رنگ آمیزیش تو کار ما رنگ خیلی مطرحه .
فضاهای خانم هایی که زیاد باشن یا فرض کنید فضاهای خالی که تو کارهایی باشه ، احتمالا از اون فضاها باید باشه . شاید هم که بگیم که در ترکمن صحرا ، کلا کارهای هنری فرش و تزئینات از لباس گرفته یا توی بافندگی و یا توی این مایه ها .. کلا این خانم ها تاثیرگذارترند ، خلاق ترند ، کاری ترند .. حتی معیشت زندگی رو با این میچرخونند .....
تو کارهای من انسان ها که تو این کارها دیده میشن ، میشه گفت که حالت عروج دارن .. به طرف بالا دارن میرن و چون در آفرینش هم اینجوری بوده و به همین خاطر بیشتر به طرف معبود خودشون دارن میرن .
اون آدم ها هویتشون مشخص نیست مرده یا زنه ، بیشتر زن دیده میشه در بیننده ولی به نظر من میتونه مرد هم باشه . ولی اون یک بافتیه که توی یکی از چیزهایی که من پیدا کردم بافت یک قسمتی از هنر امروز هستش .
اون بافت ارتباط دهنده ی غرب و شرق میتونه باشه . این ارتباط باعث میشه که اون غربی با کار من غریبه نباشه . اون بافت ، اون نوع معبود ، اون طرف .. به طرف خدا رفتن ، اون یکی از ویژگی های هنر امروز به حساب میاد . یا مثلا رنگ هایی که شما میگین که لاجورد و یا آبی و قرمز و یا مثلا سبز و این ها هستش .. این ها توی نگارگری بیشتر متداوله .
این رنگ چرا بیشتر استفاده میشه در دوره ی رنسانس هم اگر نگاه بکنید ، همین رنگ ها وجود داره . میخواستم که به نوعی با رنگ های خودم یه تبادلی بین فضای ذهنی اینور و فضای ذهنی اونور که تبادل ما رنگ هامون هم تقریبا در یه جاهایی مشترک هستش .
دوره ی رنسانس همین رنگ ها رو با همین فرم استفاده میشده .....
چون توی دشت ما ، توی فضای دور و بر ما اسب زیاده .. تو کارهای من میاد . من بعضی وقت ها اسب رو یه جاهایی استفاده میکنم که استفاده اش خیلی مهمه توی کار . این اسب مثلا در کاری که مثلا شما نگاه میکنید .. اسب ها رو به عنوان مردمان فلسطین تصور کردم تو این کار .
این جوی آبیه که یا رودخونه ای که اسب ها اونجا دارند چیکار میکنند ، ازش رد میشن . یعنی اسب های نجیب توی خون دارن رد میشن . این دوره ی همون غزه که بود که من .. بمباران کرده بودند ، اون از ذهنم بیرون نرفته بود و این را بیان کردم که دور تا دورش فضای بهشته که همه حوریان بهشتی و فضاهای باغ و این هاست که گل و بوته توش بیشتر دیده میشه ، ولی توی اون رودخونه اش خون و اسب ..
من بیشتر به بیننده ی خودم ، پیشنهاد زیبا دیدن رو بهش میدم . زیبا هم میشه دید ، با اوج بدبختی هم باشه ها .. من اون موقع هم گفتم ، تو چطور میتونی در اوج خفقان میگی که مثلا تو رنگ هات انقدر شاد و سرزنده هستند .. روشن تره ، بشاش تره ، قبراق تره .. من به مردم این رو پیشنهاد میدم ، دل زنده نگه داریم ، دل قوی داریم .
در مورد همین کاری که ما داریم نگاه میکنیم ، اگر صحبت بکنیم به فرض این که مایکل جکسون نیست داستانش ، این بهشته عنوانش .....
یه طرحی میخوام الان کار بکنم ، روی کاغذ طراحی میکنم . شاید این کاغذ 10 تا بشه ، شاید هم اصلا بعضی وقت ها 320 ، 30 تا هم میشه . هی دارم میرم جلو .. هی عوض میکنم ، آدم میذارم .. آدم ها رو کم میکنم .. زیاد ، جلو ، عقب .
به هرحال رنگ ها هم تغییر میدم ، تغییرات تو تغییرات باز متحول میشه ، بازم یه جرقه ی دیگه میزنه .. اصلا اون کار میمونه کنار ، یه کار دیگه شروع میکنه مثلا .. به این ترتیب که خود به خود یه پارچه ای میگیریم که میگیم که این کدامین قالب به این میخوره ، کدامین اندازه ی بوم به این میخوره ، بعد اون بومی که چیز میخوایم بکنیم .. به همون اندازه من پارچه رو برش میدم و بعدش شروع میکنم به کار کردن .
بعد اون رو روی دیواری که روی حیاط هستش آویزون میکنم ، طراحی میکنم ، رنگ آمیزی میکنم .. تو حیاط میشورم درستش میکنم ، درست میارم این وسط این سالن . بعدش این میاد کار میشه ، نهایتا باز رو دیوار میره .
این چه مشکلی داره الان .. بعد مشکلاتش رو حل میکنم ، بعد میشینم که اون مثلا چیدمانی که میخوام چیز بکنم .. بر مبنای اون چیز اون رو میسازم ، رنگش میزنم ، بعد رو زمین میذارم ، عکس میگیرم .. حالا میگم که به چند نفر بیننده نیاز دارم ، به چند نفر بیننده ی عامی که اون عامی ها رو میارم نشون میدم .. میگم تو از این چی میفهمی ، این چیه اصلا و بعد بعضی وقت ها هم که مخصوصا چند نفر هنرمند رو دعوت میکنم بلند شید بیاید ، بابا یک ناهاری با هم بخوریم ، بعد من کارهام رو نشون میدم که این کار به کجا ارتباط میتونه داشته باشه . و به این ترتیب یه کار درمیاد . اون پروسه شاید مثلا یک ماه طول بکشه .
وقتی کار یک جایی که میرسه که انسان دیگه سوادش یا اطلاعاتش یا حسش یا همه چیزش میگه این کار دیگه بیشتر از این قدرت نداره باهاش در بیفتی ، حرف زیاد داری میزنی میگمش . تا اینجا هم که زدی حرف زیاد بوده ..
کات .. اونجا بریده میشه و اونجا دیگه چه خوب بعد چیزه . ولی مثلا من دیدم که بعضی وقت ها کارهام رو که بعد از 10 سال یا همون هول و هوش ها دیدم ، میگم این کار چقدر مشکل داره ، ولی اون موقع اون تمام شده بوده و اون موقع کنار گذاشته بوده .. یعنی حد ذهن من ، کار ، خلاقیت من .. تا اون موقع اون بوده . ولی الان اون کار رو به من بدن ، اون کار تغییر پیدا میکنه .....
بعضی وقت ها هم از صبح تا ظهر نشستی ، حتی قلم مو رو هم بر نمیداری . رنگ هم دستته ، بغلته .. بوم جلوت . انگار که توی گل موندی .. اون موقع صبر ایوب باید داشت . اون موقع من میرم نماز میخونم ، میگم .. جمله ای که میگم اکثرا خونه هم میدونند .
میگم خدا بزرگ است ، ما رو هم یه نگاهی خواهد کرد . بعد اتفاقی که میافته ، بعضی وقت ها تو خونه هستی دور و بر خونه ی من هم تقریبا یه حالت چیز داره ، موزه ماننده .. یه مقدار درست کردم ، یه حسی میگه که اون کار رو انجام بدم ، بعضی وقت ها تو قبل از خواب میاد ، بعضی وقت ها صبح زود .. جلوی چشم آدم هیچی نداره ، فقط اون یه تیکه رو درست بکنی .. بقیه اش حل میشه .....
قسمت ۷:
کسی که یه مقدار توی نقاشی ، عالم نقاشی رفته باشه .. اون آدم ویژگی هایی داره . یه ویژگیش اینه که طراحه اون آدم .. توی زندگیش هم طراحی میکنه ، این باید اینجا باشه .. این باید این کار رو بکنه . این حرکت رو بکنه مثبته ، از لحاظ اقتصادی .. این حرکت رو بکنه ، منفی خواهد بود .
یه نقاش خوب ، یه استاد خوب .. به نظر من روانشناس باید باشه . وقتی که روانشناس شد از کلیه ی مثلا تکنیک های هنر ، مکاتیب هنر .. اطلاعات داشته باشه ، نظر بی طرافانه داشته باشه . راحت تدریس کنه ، هر شاگرد رو بر مبنای ذهنیت خودش به جلو هل بده .
هل دادن کار استاده .. استاد فقط ناظره ، داوره .. دستش رو نباید بگیره ، هلش بده .....
هرکی کار زیاد بکنه خلاق تره . هرکس کار نکنه ، حرف زیاد میزنه .. هرکس کار بکنه ، بامش بیشتر ، برفش بیشتره .. یادتون باشه ، خدا بی نصیب نمیذاره میگم .
ولی کار کار کار .. اول و آخرش همش کاره . یعنی کسی که به نظر من کار زیاد انجام میده ، خدا اون رو بی نصیب نمیذاره . مردم هم حمایت میکنند . اون آدمی که کار میکنه ، باید با مطالعه باشه .. عمیق نگاه بکنیم ، یاد بگیریم و بعدش که مثلا داستان .. بقیه اش بستگی به خود آدم داره که چگونه دنیا رو میبینه .
مثبت بین باید باشه .. مردم دوست باید باشه . کسی که مردم رو دوست نداشته باشه ، اون نقاش نمیتونه باشه . مردمی اگر نباشه کار ، توی خونه ی خود آدم .. توی همین آتلیه ی خود آدم کارها میپوسه . توی خونه ی مردم میره ، وقتی که کار مردمی باشه .....
این نمایشگاه هایی که ما معمولا میذاریم ، من یکی که واقعا که آخرین کارهام رو که واقعا روش نظریه دارم ، ایدئولوژی دارم .. فلسفه دارم ، اون ها رو بیشتر معمولا ارائه میدم . کارهایی که از قدیم مونده یا فرض کنیم که تاریخ مصرفش یا تاریخش گذشته باشه ، اون کار رو ارائه نمیدم .
معمولا عالی ترین کار رو تو کار میارم . در نمایشگاه های بزرگ مثلا شرکت میخواستم بکنم ، نمایشگاه های بیانال ها بود یا مثلا جهان اسلام بود ، اون ها مثلا نمایشگاه هایی بود که واقعا خاص بودند که حالت بین المللی داشتند که اعتقادم این بود که اون نمایشگاه ها برگزار بشه ، محک خورده بشه .
من با این هم موافق نیستم که توی کارها بعضی وقت ها جوون ها رو میاریم ، آدم های کار کشته رو نمیاریم .. بزرگ و کوچیک نمیشناسه هنر ، بعضی وقت ها یه آدم کوچیک .. من تازگی ها توی لندن بودیم ، یه پسر 14 ، 15 ساله .. کارهای بسیار بزرگ انجام میداد و این دیگه نمیشد که مقایسه کرد که با یه آدمی که مثلا 70 سال کار کرده باشه ، نقاشی کرده باشه با اون مقایسه کرد .
این به نظر من کنار هم باید باشند که .. و یه بده و بستان تبادل هنری با هم اینچنین داشته باشند ، من با جوون گرایی و این ها ، زیاد موافق نیستم .. من با این بر خوردن ها زیاد موافقم .....
نمایشگاه باعث میشه که اون آدم بیننده باهات در تماس باشه ، در ارتباط باشه . اوایلی که من نمایشگاه میذاشتم یه سری اتفاق ها زیاد اتفاق میافتاد . بیشترش هم که اتفاق میافتاد به کمتر آدم ها دوست داشتند ، بیشتر آدم ها خوششون نمیامد .. چون ارتباط برقرار نمیشد .
سوال های زیادی .. چیز میشد . من هی فلسفه ی اون رو توضیح میدادم . اون آدم در مورد نگارگری هیچی نمیدونست . اون آدم در مورد مثلا دنیای امروز هیچی نمیدونست و بعد در مورد رنگ ها هیچی نمیدونست ، در مورد اسب ها هیچی نمیدونست .
این گرافیک نیست ، نقاشیست این .. باید فهمید ، روش تامل باید کرد و بعد چون ارتباط برقرار نمیکرد من میخواستم توضیح بدم و توضیح من هم جالب نبوده ، به همین خاطر .. این ارتباط به همدیگه خوب چفت و بسط نمیشد و من مغموم واقع میشدم .
بعد یادداشت میکردم ، سعی میکردم تو ذهنم یادداشت کنم .. بعضی وقت ها هم یادداشت میکردم که این نقایص در کارهای بعد از من نباشه . این اتفاق رو حق به جانب اون بیننده میدادم .. اون ناظر بود ، اون تعیین .. داور من بود . به عنوان مثال اولین نمایشگاهی که من در ترکمن سرا گذاشتم این بود که یه کتی دارند خانم هایی که مخصوص یه طایفه ایه .. اون رو پوشونده بودم من .
کت هاشون رو هم به سرمه ای یا قهوه ای یا به تیرگی میرفت . من اون ها رو کار کرده بودم .. یه خانمی اومد آنجا گفت . گفت عزیز گوش کن .. ما سیاه نداریم تو کارمان ، این عروسی است . سیاه ما اصلا نداریم .
من پارچه ی سیاه کلاژ کار کرده بودم . ما سیاه نداریم ، بعد .. دور و برش چند تا خانم دیگه بودند ، گفت راست میگه .. ما اصلا سیاه نداریم . و این انتقاد سازنده بود ، از اون به بعد سیاه حذف شد .. این یکی از محاسن یک بیننده ی خوب هستش .....
من کلید موفقیت خودم رو خیلی راحت میتونم بگم . یکی که جسور هستم من ، خیلی راحت بگم .. نمیترسم از کار . یکی از ویژگی هام اینه .. من قبل از این ها ، قبل از جسور بودنم .. من فقط کار میکنم ، از صبح تا شب کار میکنم .
بعضی وقت ها هیچ جا نمیرم .. بعضی وقت ها هفته ها شده از اتاقم بیرون نیومدم . خانم رو هم یه جوری وادار کردیم به این هنر گام برداره . اوایل میگفتم این کلاژ رو بدوز .. بدوزی محکم تر میشه . بعد ببین ، نگاه کن . دم به دم من کارم به یه جایی خوب رسیده باشه ، میگم بیا نگاه بکن حالا .
اون خانم وقتی که به نظرش ارزش قائل شدم ، اون آدم میاد هنرمند میشه . هم کنارته .. هنر امروز این رو میطلبه ، دوست من .
تو تنها دیگه نیستی .. بعضی وقت ها تو اتاقشون هم راه نمیدادند قدیم ها . نه .. من تو اتاقم راه میدم . بیاین نگاه بکنید ، وقتی کار تموم شد .. ببینید من چکار کردم میگم . واقعا بعضی وقت ها به خودم که از در که میرم بیرون ، میگم احسنت .
دستت درد نکنه ، عالی بوده کار .....