فرشید مثقالی
فرشید مثقالی (زاده 13 تیر 1322 ) تصویرگر، نقاش، گرافیست و مجسمه ساز معاصر ایرانی است.
کودکی و تحصیلات
او در اصفهان به دنیا آمد و پس از پایان دوره ی دبیرستان وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و به تحصیل در رشته نقاشی پرداخت. از جمله اساتیدش در این دوران می توان به «على محمد حيدريان»، «محمود جوادى پور» و «جواد حميدى» اشاره کرد.
فعالیتهای حرفه ای
مثقالی کار خود را با تصویرسازی برای مجلات مختلف آغاز کرد و اولین تجربه حرفهای اش، همکاری با مجله نگین در سالهای ۱۳۴۳و۱۳۴۴ است. او مدتی هم در دفتر روابط عمومی سازمان برنامه و سپس در کیهان بچه ها به کار تصویرسازی پرداخت.
کتابهای کره اسب سیاه و خروس زری، پیرهن پری از نخستین تجارب تصویرسازی اوست. وی در سال ۱۳۴۶ به هنرمندان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان پیوست و تصویرگری چندین کتاب کودک، که عمو نوروز نخستین آنها بهشمار می رود، حاصل این دوره اند. دورهای دو سه ساله که تصویرگری کتاب معروف ماهی سیاه کوچولو هم در آن جای میگیرد و جایزه اول بیینال بولونیای ایتالیا را در سال ۱۳۴۸ نصیب او کرد. وی همچنین به همراه آراپيك باغداساريان بخش فيلم هاى كارتونى کانون را بنيان نهاد و از جمله ساخته هایش در این دوره فيلم هاى آقاى هيولا و سوءتفاهم است.
از دیگر تجارب حرفه ای او تأسيس آتليه گرافيك چهل و دو با همكارى مرتضى مميز و على اصغر معصومى بود که مدت زیادی دوام نداشت. مثقالى مدتى نيز مشغول مجسمه سازى شد و سازه های حجمی اش علاوه بر تنوع رنگ، از مواد اوليه نامرسومى چون چسب و چوب و كاغذ تشكيل مى شوند.
فرشید مثقالی در سال 1365 از ایران مهاجرت نمود و ساکن کالیفرنیا شد. وی با راهاندازی یک استودیوی شخصی گرافیک به نام دسکتاپ استودیو در این شهر به فعالیت های هنری خود ادامه داد اما چند سالی است که به کشور بازگشته. آخرین نمایشگاه انفرادی فرشید مثقالی در گالری همای تهران از تاریخ ۲ تا ۱۳ دی ۱۳۹۰ برگزار شد.
گزیده تالیفات
- مجسمه هاى كاغذى فرشید مثقالی. به کوشش طبسیان و ساعد. نشر ماه ریز. 1378
- بازی و اسباب بازی با تمرین کلمات فارسی و انگلیسی. نشر فرزان روز. 1382
- مقدمهای بر گرافیک دیزاین. چاپ و نشر نظر. 1389
- تایپوگرافی (حروف چینی). چاپ و نشر نظر. 1393
- تصویرسازی. چاپ و نشر نظر. 1393
جوایز
- جایزه اول بی ینال بولونیا ایتالیا برای تصویر گری کتاب ماهی سیاه کوچولو 1348
- جایزه بی ینال براتیسلاوا چکسلواکی برای تصویرگری کتاب ماهی سیاه کوچولو 1348
- جایزه بی ینال کتاب بولونیا برای تصویرگری کتاب قهرمان 1350
- جایزه سیب طلای بی ینال براتیسلاوا(چکسلواکی) برای تصویرگری کتاب آرش کمانگیر 1351
- جایزه مخصوص فستیوال فیلم ونیز ایتالیا برای فیلم پسر و ساز و پرنده 1352
- جایزه هانس کریستین اندرسون (نوبل ادبیات کودکان و نوجوانان) برای مجموعه آثار تصویرگری کودکان 1353
- جایزه مخصوص فستیوال فیلم مسکو برای فیلم دوباره نگاه کن 1354
- جایزه بزرگ فستیوال فیلم کودک جیفونی ایتالیا برای فیلم دوباره نگاه کن 1354
- سومین جایزه بی ینال پوستر ورشو لهستان 1356
- جایزه نوا از ژاپن برای کتاب من و خارپشت و عروسکم 1364
فرشید مثقالی
قسمت۱:
من 1322 در اصفهان به دنیا اومدم .....
پدر من حسابدار بود ، حسابدار بود در کارخانه ریسباف و مادر من هم خانه دار . یعنی مادر من مثلا فکر میکننم 19 ، 20 سالش که بود .. 2 تا بچه هاش رو ، که ما 3 نفریم .. 2 تا بزرگ ها رو داشت . من تصور میکنم مال خانواده ای بودم که گرایشات حالا .. ببین ، گرایشات غیر مرسوم مثلا درش وجود داشت .
مثلا پدرم خب خیلی مثلا در اون دوره که من بچه بودم .. مثلا موسیقی کلاسیک گوش میکرد مثال .. اهل موسیقی بوده ، ویولون میزد ، نمیدونم پیانو میزد ، با اینکه حسایدار بود ، نقاشی میکرد .. یعنی متعارف نبود پدرم .. با اینکه مادرم متعارف بود ، پدرم متعارف نبود .
و در من هم این تمایلات نوجویانه هم از لحاظ ، یعنی .. هم از لحاظ سبک زندگی هم از لحاظ تمایلات کاری .. چیزهایی که مثلا فکر کنید که مابین دو تا مبل اگر بخوام انتخاب بکنم ، کدوم رو انتخاب میکنم .. من معمولا مدرن تره رو انتخاب میکردم .
مثلا خونه ی ما با اینکه پدرم ویولون میزد و ایرونی دستگاه ها رو میزد ، ولی موسیقی کلاسیک هم گوش میکرد ، من هیچوقت جذب اون قسمت ویولون زدن پدرم نشدم .. جذب اون قسمت موسیقی گوش کردنه شدم ، به نوع لباس پوشیدن .
یعنی این چیزی که الان من در واقع دارم راجع بهش فکر میکنم و فکر میکنم شاید دارم درست میگم ، چون چیز به این سادگی نیست .. این که تمایلات نوجویانه داشتم . خونه ی ما هم یه خونه ی قدیمی بود از اون خونه ها .. اصفهان نوع خونه هاش اونطوری بود که وقتی یه خونه میخواستند بسازند تمام مواد ، چون با خشت میساختند ، در یعنی تمام بنیانش ممکنه یه جاهایی باید آجر اضافه میکردند ولی کلا با خشت میساختند و سیستم ساختن هم اینطور بود که میومدن و از همون محل رو میکندن و همون جاش خشت میساختند و همون جا خونه رو میساختند .
در نتیجه میتونم بگم درصد بالایی از خونه های اصفهان سطحش از سطح خیابون پایین تر بود برای این که باید از اون مواد استفاده میکردند برای اینکه بسازند .
ما یه حیاط بزرگی داشتیم ، کفش از همین آجرهای قزاقی که معمول بود و یک چیز مرکزی داشت که سالن بود و مثلا ناهارخوری که البته ما هیچوقت توش نمیخوردیم ، فقط مهمون اون توش اگر بود غذا میخورد .
بعد یه طرفش من و مادرم و بچه ها زندگی میکردند ، یه طرفش هم .. اتاق های اون طرف پدرم زندگی میکرد و اتاق های این طرف هم ما زندگی میکردیم .....
دوران بچگی من میشه گفت که همش تو این حیاط و بعد حوض گنده و باغچه ها و از این حرف ها میگذشت و اقوام که با هم ، پسرخاله هام و دخترخاله هام که خونه ی پدربزرگ من که یه خونه ی خیلی بزرگ داشت نزدیک ما ، آقای حسین صحت ، ایشون هم از بازرگانان قدیم اصفهان بود .
مثلا کارهای مختلفی کرده بود ، سینما .. مثلا یکی از کارهاشون این بود که یکی از اولین سینماها رو داشت ، 2 تا دواخونه داشت .. خدمتتون عرض کنم مثلا سینماش تمام این بلیط هاش مونده بود ما بچه بودیم با این بلیط ها بازی میکردیم به عنوان پول مثلا استفاده میکردیم بازی میکردیم .....
من این مجسمه ها رو که شروع کردم کار کردن ، برای من واقعا مثل اسباب بازی درست کردن همونقدر ، یا با اسباب بازی کار کردن .. همونقدر لذت داشت .
ببینید من آدمی بودم که از بچگی من تمام .. نه تمام ، اغلب اسباب بازی هام رو خودم میساختم ، میساختم .. یعنی قلعه میساختم ، توپ میساختم با مثلا قوطی های قرص پدرم رو این ها .. توپ میساختم ، عروسک های خواهرم رو برمیداشتم ، عروسک های کوچولو برای اون ها زره درست میکردم ، زره آهنی درست میکردم .. شمشیر درست میکردم ، کلاه درست میکردم و این ها رو با هم جمع میکردم .
قایق درست میکردم ، قایق درست میکردم مثلا ایرون .. اصفهان یه چیزهای تمام .. چون یه چیزی به اسم ناودون هست ناودون های چوبی هست ، یعنی از پشت بوم دراز میاد بیرون و من با این چوب های ناودونی که مثلا از بین رفته بود کشتی میساختم ، بادبون .. این ها روی حوض باهاشون بازی میکردم .
زیر دریایی ساختم ، حتی یه دفعه زیردریایی ساختم ، یعنی بلند شدم رفتم که برام بسازند و بعد این عروسک ها رو میذاشتم تو زیردریایی میرفتند .. موتور براشون درست کرده بودم . ببینید من این بازی هنوز هم توم هست .....
اصفهان یه شهری بود که آثار اصطلاحا هنری بود ، یعنی به وفور بود .....
اون موقع دو نفر بودند که این ها دو تا مغازه داشتند تو چهارباغ .. آقای سونباط و آقای هایرابطیان که این دو تا کارشون این بود که تابلو میکشیدند و میفروختند ، یعنی یه گالری شخصی داشتند این مال دهه ی مثلا 30 که قبل از ما هم بودند این ها .
هایرابطیان بیشتر مسجد چهارباغ رو میکشید ، خیلی هم خوب آبرنگ کار میکرد ، سونباط .. چیز میکشید ، مثلا جاده های قدیمی میکشید و پل های قدیمی میکشید و شتر و کاروان شتر رد میشد و یا شب نشسته بودند همین مثلا کنار و این حرف ها و این ها عملا گالری داشتند و عملا فروش داشتند و من همیشه مجذوب بودم که چطوری این ها اولا این نقش هایی که مثلا نقش های تمام این گنبد و این ها رو به قدری تر و تمیز در میاورد ، با آبرنگ شما ببینید خیلی سخته که شما لایه لایه باید کار بکنید .
این البته برخوردهای من بود با این دنیای حالا نقاشی .....
دبستان من رفتم دبستان فرهنگ ، بعد دوره ی متوسطه رو رفتم مدرسه ی نشاط که نیم ساعت با ما فاصله داشت و بعد دوره ی بعدی چون سیکل اول بود و سیکل دوم . سیکل دوم هم رفتم دبیرستان سعدی . دبیرستان سعدی هنوز هم هست چون جز بافت میدون نقش جهانه .. یعنی ما محوطه که میرفتیم میگشتیم یا درس میخوندیم یا میپلکیدیم ، خود میدون نقش جهان بود .
تقریبا هم به همین صورتی بود که الان هست ، مثلا بچه هایی که همشاگرد من بودند دیگه اون ها در واقع بنیاد دوستی های آینده در اون دوره برای ما گذاشته شد ، هنوز بعضی هاشون .. مثلا رضا نور بختیار هم شاگردی من اصلا من ریاضی بودم ، اون طبیعی بود ولی ما با هم میپلکیدیم .
یه نشریه ای ما داشتیم توی مدرسه همین دبیرستان سعدی که اون موقع روزنامه دیواری بود ، روزنامه دیواری باید از یه ویترینی بود روی دیوار که چند نفر همکاری میکردند و مینوشتند و نمیدونم خطاطی میکردند و نقاشی میکردند اگر میشد و من جز کادر این ها بودم برای نقاشی کردن که این رو مصور میکردند به نوعی .
من نقاشیم خوب بود ، یعنی از بچگی نقاشیم خوب بود و همیشه پدرمم از این دفترهایی میخرید که مثل مثلا کاغذهایی داشته باشه که بشه روش کار کرد و مداد کنته و یا مداد معمولی روش کار میکردم . در واقع میتونم بگم که بهترین درسم نقاشی بود .
سال های دبستان درسم خیلی خوب بود ولی هی درسم افت کرد ، یعنی مثلا در دوره ی دبیرستان دیگه خیلی درس نمیخوندم ، ولی این نقاشی کمکم میکرد مثلا نشریه ی ورزشی رو درست میکردیم معلم ورزش یه نمره ی اضافی به ما میداد .
من رشته ی ریاضی رفتم . رشته ی ریاضی رفتم و با .. اصطلاحا میگن با نمره ی دیپلمم ناپلئونی بود ، یعنی 13 قبولی بود .. مثلا مال من 13.2 ، 13.3 .
دبیرستان رو که تموم کردم باید میرفتم دانشگاه و اومدم تهرون . اومدم تهرون و از این کلاس های کنکور متعددی بود ، که تابستون رفتم . اون موقع کنکور اصلا مثل الان نبود . یعنی هر دانشکده ای برای خودش کنکور داشت .
شما میتونستی 10 تا کنکور بدی . من هم کنکورهای متعدد دادم .. دانشکده ی فنی دادم ، دانشکده ی معماری دادم ، دانشکده ی .. حتی یادمه حسابداری دادم در یکی از دانشکده های مختلف . بعد یه گروه هم بودیم ما از اصفهان اومده بودیم .
یکی از دوستام بود ، مسعود خلیلی . اون گفت آقا ما رفتیم معماری اسم بنویسیم برای کنکور اون گفت آقا من میخوام برم مجسمه سازی هم اسم بنویسم . من هم گفتم خب من هم برم نقاشی هم اسم بنویسیم .. و من رفتم برای کنکور نقاشی اسم نوشتم .....
شما اصلا رشته ی نقاشی امتحان دادید مثلا خانوادتون موافق ، مخالف ، تشویق ..
- من اصلا نگفتم . یعنی من به پدرم نگفتم من نقاش .. یعنی گفتم که من معماری هم اسم نوشتم و نقاشی هم نوشتم .
بعد گفت نقاشی چیکار میکنید .. گفتم ما طراحی داخلی میکنیم . چون نمیتونستم بگم که من نقاشی میخوام بخونم ، این اصلا بی معنی بود . یعنی مثلا حتی بعد از سال ها کار میکردم ، یکی از اولین چیزهایی که کار کردم مجله ی نگین بود کار کردم ، البته نه اینکه اولین باشه ولی جز اولین کارهام بود .
بعد از مدت ها که مجله ی نگین کار میکردم ، یه دفعه رفتم اصفهان و مجله رو بردم اصفهان و به بابام گفتم که من تو این مجله کار میکنم . گفت چیکارش میکنی .. مینویسی ، چاپ میکنی .. گفتم نه من طراحی صفحه میکنم و نقاشی و این ها ، براش کاملا غریبه بود .
البته پدر من فوق العاده کارهای نقاشیش خوب بود . یعنی با مداد روی کاغذ کار میکرد و واقعی کار میکرد ، از روی عکس کار میکرد و حیرت آور کارش خوب بود و مثلا تو کارهای معماری داخلی و این ها میکشید ، مثلا ممکن بود سفارش بگیره از یکی که یه جایی رو درست بکنه ، بغلش مثلا این کار هم میکرد .
یعنی فکر میکنم به هرحال این استعداد رو من از پدرم به ارث بردم ولی به پدرم میگفتم من دارم میرم که ما کار معماری داخلی بکنیم چون نقاشی بی معنی بود . و بابام اصلا کاری نداشت که ما چیکار میکنیم ، یعنی مثلا من بچه بودم خیلی هم نمیدونست ما کلاس چندمیم یا داریم چیکار میکنیم .
ولی خب خیلی کمک میکرد مثلا نقشه هایی که به ما میدادند به نقشه ی جغرافیا میدادند . من مینوشتم که بابا نقشه ی فلان و این ها و میخوابیدم و شب این میشست و نقاشی میکرد ، چون کارش خوب بود طرح و نقشه رو میکشید و همیشه هم نمره های خیلی خوب بابت نقشه ها میگرفتم .
تمام کنکورها رو رد شدم ، تنها کنکوری که قبول شدم کنکور نقاشی بود اصفهان که برگشته بودم اصفهان ، بعد هر روز هم اون موقع روزنامه ها رو میخوندیم که ببینیم لیست ها رو میدن و بامزه اینه که تو لیست قبولی های دانشکده ی هنرهای زیبا رشته ی نقاشی یکی بود به اسم فرشته ی متقالی که من حدس زدم این ممکنه من باشم واین رو این ها اشتباه کردند .
که بلند شدم اومدم تهران و معلوم شد که من قبول شدم . که بعد وارد یه مرحله ی دیگه ای شدم .
چه سالی دانشگاه قبول شدید ؟
- من 39 ، 40 .. یعنی 39 ، 40 وارد دانشگاه شدم . چون سال ها ، 2 تا سال میخوره توی چیز دیگه .. یعنی نیم سال 39 وارد شدم که تا 40 ادامه داشت .
خدمتتون عرض کنم 40 ، 50 نفر قبول شدند اون سال و 900 نفر برای کنکور نقاشی اسم نوشته بودند که 50 نفر میخواستند و من هم یکیشون بودم .....
قسمت۲:
من موقعی که وارد دانشگاه شدم نظامش یه نظام خیلی بازتری بود ، دوره ای بود که آقای فروغی فکر میکنم رئیس دانشگاه بود . یعنی دوره ای بود که مثلا .. اولا آتلیه ها تقسیم شده نبود . یک آتلیه ی دراز بود که این نقاش ها توش بودند .
در نتیجه دانشگاه 3 بخش داشت . یه بخش اصلی داشت که دانشکده ی هنرهای زیبا اون بخش بود و اون بخش معماری بود ، یعنی معمارها 3 تا آتلیه داشتند که 3 تا معمار اون ها رو اداره میکردند .
برای نقاش ها یه آتلیه داشتند که متشکل از 3 تا اتاق بود ولی .. یعنی ما با هم بودیم حالا سال بالایی ، سال پایینی ، این ها همه با هم بودیم . هم شاگردی هایی که داشتم .. یعنی کسایی که با من قبول شدند مثلا قباد شیوا بود ، آراپیک باغداساریان بود ، عباس کیارستمی بود .. دیگه خدمتتون عرض کنم کسایی که الانه هنوز هستند ، هادی هزاوه ای بود که ما 1 سال وارد شدیم .
سال بالایی هامون خب بعضی هاشون نام دار بودند .. مثلا آیدین آغداشلو خیلی بالاتر از ما بود و من چون اسم این رو تو یه مجله ای بود به اسم کیهان بچه ها و در کیهان بچه ها آیدین آغداشلو کار کرده بود و من اسمش رو شنیده بودم .
یه 3 ، 4 تا اسم میشناختم . ممیز رو اسمش رو میشناختم ، برای ما بسیار هیجان انگیز بود که این ها رو ببینیم و من یادمه که دنبال .. سیستم درس دانشگاه اینطوری بود که هر هفته یه کار میدادند ، مثلا پرتره میدادند .. یکی میشست ، بعد ما مینشستیم و شروع میکردیم به نقاشی کردن . بعد آخر دست هم یه امضا میکردند که مال کیه که موقعی که نمره میدن بدونند برای کیه .
و بعد من همون ماه های اول بود که اومده بودم ، میگشتم ببینم آغداشلو کدومشونه .. دیدم این کار ، کار آغداشلو و یه آقایی هم پهلوش وایساده که فکر کردم این هم آغداشلو ولی بعد معلوم شد این نامی .. من خیال میکردم آغداشلو .
معلم هامون ، آقای حیدریان ، در واقع ابرقدرت اون دوره بود . ولی حالا میشه گفت همکارانی داشت .. آقای حمیدی ، آقای جوادی پور و یک خانمی هم بود من متاسفانه اسمش هم فکر میکنم بهشون میگفتیم مادام ...
بهجت صدر ؟
- نه بهجت صدر و این ها بعدا . مادام ، فرانسوی بود .
درس های تئوریتیکی هم که داشتیم ما یه فرانسه میخوندیم که دکتر داعی درسمون میداد و یدونه تاریخ هنر و اینطور چیزا تشریح و این هایی که آقای مقدم درسمون میداد .
حیدریان تسلط کامل داشت به در واقع سبکی که ما باید کار میکردیم ، یعنی سبک رئال بود .. هیچگونه انحرافی از این رئال وجود نداشت . البته ما یه سلسله درس داشتیم .. پرتره داشتیم ، منظره داشتیم ، اسکیس داشتیم ، بدن لخت داشتیم و که این ها رو با این معلم ها کار میکردیم .
یک درس هم داشتیم به اسم دکور که در درس دکور چیزهای تزئینی رو مطرح میکردند . مثلا یه دفعه پوستر میدادند ، یه دفعه مدال میدادند ، یه دفعه صحنه ی تئاتر میدادند که معلم این ها هیچکدوم این ها نبودند .
آقای مهندس سیحون معلم بود که .. یعنی معمارها بودند معلم در واقع قسمت دکور که ما کار رو که میکردیم باید میبردیم نشون میدادیم به ایشون و از اون نمره میگرفتیم . تا آقای حیدریان بودند ما انحرافی نمیتونستیم داشته باشیم چون من بسیار ، نه این که بسیار .. گرایش داشتم که مثلا مثل امپرسیونیست ها کار کنم ، مثلا مثل اکسپرسیونیست ها کار کنم ، مثل مثلا گوگن کار کنم ولی این رو ما اجازه نداشتیم کار بکنیم و در اون محدوده کار میکردیم .
تا اینکه آقای حیدریان فکر میکنم بازنشسته شد و فضا تغییر کرد ، یعنی آقای حمیدی و آقای جوادی پور قدرت بیشتری گرفتند . آقای حمیدی یه ذره حالا من چیزی که یادمه ما فرصت داشتیم که از روز یکشنبه موضوع رو میدادند ، مثلا بدن لخت .. کار میکردیم تا شنبه ، شنبه ظهر باید تحویل میدادیم .
معلم ها در طول این مدت میومدند و تصحیح میکردند . مثلا این دست رو اینجا بذار ، پا رو اینجا بذار ، اینجا رو رنگش رو تیره کن ، اینجا رو دیتیل بیشتری داشته باشه .. حالا ممکن بود که یه ذره هم برامون کمک میکردند .
آقای حمیدی صبح شنبه میومد ، بعد قلم مو رو برمیداشت ، بعد همینطوری میکشید ، میگفت اینجا باید تاریک تر باشه ، تمام کارهایی که اون هفته کرده بودیم از بین میرفت ، حالا ما مونده بودیم از صبح شنبه تا ظهر که این رو درست کنیم .
بقیه خیلی محتاطانه تصحیح میکردند ولی ایشون خیلی متحورانه تصحیح میکردند که دردسر ما رو زیاد میکردند .بعد آقای فروغی رفت .. در این دوره مثلا تمام لوازم نقاشی رو به ما میدادند .. رنگ میدادند ، بوم میدادند ، کاغذ میدادند ، ذغال میدادند ، همه چیز میدادند .. مثلا رنگ سفید که خیلی مصرف بود همیشه اون جا موادش بود که ما خودمون کنار آتلیه با روغن و مثل این که مل بود یه چیزی این ها رو قاطی میکردیم و رنگ سفید میساختیم ، همیشه در اختیار ما بود .
آقای فروغی که رفت ، وضع عوض شد و اومدند آتلیه ها رو تقسیم کردند دیگه آقای حیدریان هم رفته بود . یا آتلیه ی آقای حمیدی شد که من در آتلیه ی آقای حمیدی بودم .. یه آتلیه هم آقای جوادی پور شد و بعد آتلیه ی خانم صدر .
یعنی 3 تا آتلیه .. اول 2 تا آتلیه بود و بعد 3 تا شد . این 3 تا آتلیه بود که ما توش کار میکردیم . مثلا من در آتلیه ی حمیدی کار میکردم ، من فکر میکنم کیارستمی هم در آتلیه ی حمیدی بود . قباد شیوا فکر میکنم تو آتلیه ی جوادی پور بود ، آیدین و این ها تو آتلیه ی بهجت صدر بودند .
که بعدا باز این ها تقسیم شد و نسل های جوون تری هم اومدند که .. مثلا وزیری اومد دانشگاه و وزیری هم وزنه ای بود ، یعنی پرورده داشت و یه عده دور و برش بودند . مثلا یه عده ای دنباله رو وزیری بودند .
حمیدی و این ها اینطوری نبودند ولی وزیری این خصلت رو داشت . در این دوره بود که در واقع گرایش های مدرن تو دانشکده چیز بود ، مثلا یکی از بچه هایی که تو دانشکده کار میکرده یکتایی بوده و من .. یکتایی مثل اینکه یه دفعه خیار رو قرمز رو میکشه و حیدریان بیرونش میکنه از دانشکده که تو به چه دلیل خیار رو قرمز کشیدی .....
من از اصهان اومده بودم دیگه ، غریب تو تهرون و غریب تو دانشکده و بعد داشتم پشت سه پایه داشتم نقاشی میکردم بعد دیدم یکی از اون ته آتلیه میگه که بچه ها ما میخوایم این هفته بریم میگون .. کسی میاد .. من هم دلم میخواست برم گفتم من .
بعد من از پشت آتلیه .. کردم اون هم .. کرد ، عباس کیارستمی بود . و گفتم میام .. و گفت که خب مثلا فلان روز که یادم نیست ، ساعت 8 .. اون موقع از میدون چیز میرفتند دیگه .. از میدون فوزیه میرفتند .
اونجا دم ایستگاه باش . ما هم رفتیم و و بعد ما با هم ، اون هم با 3 ، 4 تا از دوستان بود و که اتفاقا هنوز یکیشون هست و ما رفتیم میگون . من نه عباس رو میشناختم و نه اون هم من رو میشناخت و این پایه ای شد که ما یه رفاقتی در واقع مابینمون ایجاد شده ، دیگه این صمیمی شد و میتونم بگم که واقعا من در طول زندگی 2 تا دوست داشتم که این ها رو تو دانشکده پیدا کردم .. یکیشون همین عباس بوده و یکیشون هم مرتضی ممیز بوده که این ها بهترین دوست های من بودند .....
من آدم نسبتا منزوی و گوشه گیری هستم یعنی نه خیلی حشر و نشر دارم و نه خیلی معاشرت دارم . در نتیجه دانشکده خیلی گروهی بود ، مثلا بچه ها با هم بودند ، مثلا همین هادی جز .. مثلا هادی و عباس و این ها جز یه گروه بودند که باهم میرفتند شمال ، نمیدونم با صادقی از این حرفها ، من جز این ها نبودم .
من توی یه تعداد از بچه ها بودم که از اصفهان با هم اومده بودیم با اون ها بیشتر حشر و نشر داشتم و نزدیکی داشتم برای اینکه هم شاگردی هام بودند از اصفهان اومده بودند .
هادی رو تو دانشکده من باهاش آشنا شدم و .. و خب بسیار بچه ی مطبوعی بود و یکی از بچه های شاخص و کاملا قابل دید مدرسه بود دیگه . من یادمه اون سازمان برنامه که کار میکردم یه پروژه بود از طریق همین خانم لینولی پیش اومد ، این بود که میخواستند جعبه برای بیسکوییت مینو درست کنند و بعد بنا شد که این کار رو من انجام بدم .
و بعد این ها یه جعبه نمونه ، بیسکوییت های نمونه ای که میخواستند از روش جعبه درست بکنند رو به ما دادند که این رو ما عکاسی بکنیم و بیاریم رو جلدش و با جعبه بذاریم و از این حرف ها . من این رو بردم دانشکده ما هرکس یه اشکاف داشت ، من این رو بردم و تو اشکافم گذاشتم که بعد بریم عکاسی .
بعد یه روز اومدم دانشکده و در اشکافم رو باز کردم که این رو ببرم دیدم نیست ، دیدم جعبه هست هیچی توش نیست . خدایا این چیزا .. این بیسکوییت ها چی شد ، بعد گفتم بچه ها کسی نمیدونه این بیسکوییت من چی شد .. بعد هادی رو دیدم یه 2 تا چهارپایه بود و این رفته بود اون بالا نمیدونم داشت چیکار میکرد .
صداش هم کلفته گفت من خوردم .. من هم انقدرعصبانی شدم که با لگد زدم به چهارپایه ، هادی از اون بالا افتاد پایین که اخیر براش دیدمش تعریف کردم گفت تو نترسیدی من بیفتم بمیرم .. هادی خیلی جذاب بود واقعا ، تو مدرسه هم جذاب بود ، یعنی آدم خاصی بود دیگه .
مرتضی هم سر همین جلد کتاب ما با هم رابطه برقرار کردیم و بعد من رفتم باهاش همین پاته کار کردم و بعد مرتضی رفت و .. رفت فرانسه و برگشت . وقتی که برگشت گفت خب ، مثلا میخواست کار کنه و این ها ، ما یه استودیو با هم درست کردیم .. یعنی گفتم بیا با هم کار کنیم .
من یه تو خیابون ثریا که الانش سمیه است یه جا گرفته بودم و بوتیک درست کردم .. واقعا که .. جز اولین بوتیک هایی بود که تهرون بود ، اصلا نبود مثلش . یعنی یه فرانسوی بود باز تو همون خیابون ثریا ..
نامبروان که نبود ؟
- نه ..
بعد نامبروان رو خسروانی درست کرد . یعنی اول فرانسویه بود ، فرانسوی شوهر دختر خلعتبری بود . بعد طراح بود و از این .. یعنی علاقه مند بود و اون یه بوتیک درست کرد ، یه نونوایی رو برداشته بود بوتیکش کرده بود . من یه ساختمان رو گرفتم وسط خیابونه ، هنوز هم هست .
ثریا .. این رو بوتیکش کردم . بعد نامبروان اونورش تو خیابون اون موقع ایرج بود اسمش ، اسمش خیابون ایرج بود .. اون رو اون درست کرد که ما از بین رفتیم و نامبروان باقی موند و خوب کار کرد .....
یکی از امتیازاتی که دانشکده داشت ، اینه که بچه ها میتونستند کار کنند و دانشکده بیان ، یعنی وقتشون رو لازم نبود که تو دانشکده بگذرونند و اغلب کار میکردند و خرج زندگیشون رو در میاوردند . من خودم از همون 1343 فکر میکنم بود که دنبال کار میگشتم .
یکی از هم شاگردی هامون نسرین طاهری بود و یه رده از من بالاتر بود ولی اون در سازمان برنامه کار میکرد و در قسمت روابط عمومیش . به من گفتش که سازمان برنامه الان دنبال یکی میگردن که هفته ای یکی دو روز ، سه روز کار کنه .
میخوای بیای کار کنی .. من هم که از خدا میخواستم و رفتم سازمان برنامه و در روابط عمومیش و شروع کردم به کار کردن به عنوان حالا مثلا .. اون موقع به عنوان گرافیست که وجود نداشت ، بهش میگفتن نقاش تبلیغاتی .
یعنی کسایی که کار میکردن نقاش تبلیغاتی بودند ، گرافیک بعدا اصلا پدیده اش پیدا شد . من یادمه سازمان برنامه یه .. نمیدونم ، فکر میکنم پسر برادر هدایت ، صادق هدایت ، یا یکی از اقوام نزدیک صادق هدایت تو اونجا کار میکرد و یه کتاب در آورده بود .
و چون اونجا من کار گرافیک میکردم ، از من خواست که جلدش رو بسازم و اون اولین جلد کتابی بود که من ساختم .. جیبی هم بود .
ممیز این جلد رو دیده بود وخیلی خوشش اومده بود ، بنابراین با من شروع کرد حرف زدن و با هم رابطه برقرار کردن و .. و نزدیک شدن . یعنی اونقدر ما نزدیک شدیم که ممیز اون موقع توی یک آژانسی بود ، آژانس پاته ، آژانس مال آقای شاه دوستی که این ها تبلیغ چیز رو میکردند ، تبلیغات هاویلوکس رو .. یعنی سلسله رنگ بود ، هاویلوکس و از این حرف ها تبلیغ میکردند ، سون آپ و این ها رو تبلیغ میکردند که مرتضی به من گفت تو میخوای بیای اونجا .. گفتم آره چرا که نه .
که من هم رفتم و یه دونه میز به من دادند من هم اونجا مینشستم ، یه موقع هایی آقای شایسته به من کار میداد ولی من برای بیرون سفارش انجام میدادم .....
در این دوره بود که محمود عنایت هم از سازمان برنامه اومده بود بیرون و مجله نگین رو درست کرد و 3 تا شماره اولش رو مرتضی براش درست کرد ، یعنی هم جلدش رو میساخت و هم لیاتش رو کرد و هم تصویر سازیش رو میکرد و و بعد مرتضی رفت ، برای اینکه میخواست بره فرانسه درس بخونه و بلند شد رفت فرانسه و بعد گفت تو بیا ، تو بیا جای من این کار رو بکن .
گفتم .. آخه من هم خیلی علاقه مند بودم و من رفتم با محمود عنایت شروع کردم چون میشناختمش هم قبلا با هم کار کرده بودیم ، شروع کردم کار کردن در مجله ی نگین و فکر میکنم از شماره ی حالا دقیق یادم نمیاد شماره ی چهارم ، پنجم بوده ، از اون شماره من شروع کردم کار کردن .
من چندین سال با دکتر عنایت سر مجله ی نگین واقعا با علاقه و میل کار کردم و اون هم میتونم بگم مشتری بسیار درجه یکی بود ، یعنی اصلا کاری نداشت . ما هرکاری دلمون میخواست میکردیم ، یعنی مثلا من یه ستون رو سفید میذاشتم .. اصلا نبود از این چیزها .
و حالا الان ها ممکنه این کار رو نکنم ولی اون موقع برام بسیار جذاب بود که خب مثلا ما بیایم یه ستون رو کاملا سفید بذاریم . من تجربیات خیلی اصلا با حروف کار کردن رو مقدار زیادی اونجا تجربه کردم ، تصویر سازی تجربه کردم ، لیات مجله رو تجربه کردم ، جلد سازی رو تجربه کردم و دوره ی بسیار هم لذت بخشی بود ، هم بسیار آموزنده دوره ای که من با نگین کار کردم .
من دیگه دانشگاه در واقع خیلی حالا اصطلاحا نیمه وقت و خیلی پاره وقت من میرفتم تا سیحون فشار گذاشت که باید کار کنید و من شروع کردم مقداری کار کردن و پروژه دیپلمم افتاد موقعی که سیحون رفته بود و میرفندرسکی بود و فضا دیگه برای ما هم خیلی مناسب بود ، برای اینکه من بیرون کار کرده بودم مقداری اسم پیدا کرده بودم چون هم نگین رو کار میکردم بعد یه مقداری یکی دو تا کتاب برای آذری یزدی کار کردم .. کتاب بچه ها و مقداری جلد میساختم برای انتشارات نیل اون موقع و یه دو سه تا انتشاراتی و فرشید هم امضا میکردم .
حالا چرا فرشید اصلا امضا میکردم نمیدونم .. ولی فرشید امضا میکردم . یه اسم پیدا کرده بودم ، در نتیجه پروژه دیپلم رو فوق العاده برای من سهل گرفتند .....
قسمت ۳:
ببینید من حالا در بخش گرافیک واقعا بیشترین کسی که تاثیر اساسی رو رو من گذاشت ممیز بود ، یعنی من توی دبیرستان که بودم دوره ای بود که مرتضی کتاب هفته رو کار میکرد و کتاب هفته بسیار برای من هیجان انگیز بود و راه بود که چقدر جذابه این رو کار کردن .
یعنی میتونم بگم انقدر برام جذاب بود که مثلا یکی از هم شاگردی هام به من شعر ، همه شعر میگن .. به من شعر گفته بود بعد گفت بیا این رو برای من مصور کن . من عین کارهای مرتضی رو کپی کردم تو اون برای شعرهای این .
یعنی مرتضی در اینکه من وارد این دنیا ی گرافیک بشم فوق العاده موثر بود ، تالار قندریز رو که میخواستند درست بکنند .. من هم جز بنیان ، یعنی جز کسایی بودم که توش نقش داشتم . ولی خب نقش های اساسی رو فکر میکنم مرتضی داشت و خود قندریز و بعد جودت .. که یه گروه 10 ،12 نفری بودیم ما که این تالار قندریز رو درست کردیم ، اسمش بود تالار ایران .. یعنی یک گالری درست کردیم مقابل دانشگاه ، یکی از این زیر زمین ها .. به اسم تالار ایران که بعد از اینکه قندریز فوت شد ، اسمش رو گذاشتند قندریز .
که البته ما اومدیم بیرون پاکباز موند و جودت .
من دلم میخواد راجع به این هم یه کمی شرح بدین که چجوری شد شما وارد شدین ، چه اتفاقاتی افتاد و چرا رفتین بیرون ؟
- ببینید فکر میکنم .. یه مرتضی بود که من رو دعوت کرد ، گفت میخوایم که یه گالری درست کنیم ، تو هم بیا . ما هم رفتیم .. و اومدنش هم عبارت از این بود که بیایم یه جا رو اجاره بکنیم و بعد کار بذاریم .
من هم یه تعداد کار ، آبستره هم کار کرده بودم ، کار دادم و .. همه دادند . قباد شیوا داد ، نمیدونم محلاتی بود داد ، قندریز و این ها .. البته ما ها چیز بودیم ، نخودی بودیم ، آدم های اصلی در واقع ممیز بود و خدمتتون عرض کنم فکر میکنم قندریز و جودت و از این حرف ها .
این ها آدم های اصلی بودند ولی خب یه تعداد آدم دور و برشون در واقع میخواستند که یه گروه به هر حال مثل تمام گرایش هایی که هست تو دنیا که گروه میشن و یه حرکتی رو ایجاد میکنند ، یه همچین چیزی میخواستند درست بکنند و بعد هم یادم نیست چی شد ولی ما به طور خیلی طبیعی اومدیم بیرون و یه عده کسایی که فعال بودند ، فعالیتی هم ما نداشتیم هیچکدوم به جز این که مثلا کاری بذاریم در اونجا .. اون ها موندند .
خاطره ی دقیقی ندارم از گالری ایران به جز مثلا اینکه کارم چه شکلی بود ، وگرنه از وقایعش یادم نیست .. ولی چیزی که یادمه ، قندریز واقعا کارش فرق میکرد اون موقع ، به هر حال اون موقعی بود که گرایش هایی در این نقاش های ایرون .. چه کسایی که رفته بودند در بیرون از ایرون درس خونده بودند ، چه کسایی که ایرون بودند ، این ها گرایش پیدا کرده بودند که از مواد ایرونی شروع کنند کار کردن .
چون مثلا قبلش من که وارد تهرون شدم ، یادمه یه بینال اولی بود که من رفتم دیدم ، تمام کارها .. کارهای صد در صد اونوری بود . بعد یه نسلی که مثل زنده رودی ، تناولی ، پیلآرام ، قندریز .. این ها نسلی بودند که میخواستند از مواد ایرون شاید بتونند اون تجربیاتی که داشتند رو دوباره سازی بکنند .
قندریز یکیشون بود . قندریز مثلا از مفرق های لرستان و این ها در واقع الهام میگرفت و کار میکرد و کارهای خوبی هم میکرد که تصادف کرد و از بین رفت .....
من در طول دانشگاه که کار میکردم ، در موقعی که مثلا درس میخوندیم یه کاری پیش اومد ، یادم نیست چطوری پیش اومد ولی فرانکلین مجله ی پیک رو شروع کرده بود . فرانکلین بعد از اینکه کتب درسی رو کنترلش رو پیدا کنه ، مخصوصا قسمت ابتدایی کنترلش رو به دست بگیره و این ها رو شروع کنه دوباره سازی کردن و نقاش تربیت میکنه و لیات میکنه و از این حرف ها .. پیشنهاد میکنه که بیان مجله ای درست بکنند برای بچه ها که آموزشی باشه ، برای بچه ها و معلم ها و از این حرف ها .
اینه که یه سلسله مجله درست کردند به اسم مجله ی پیک که الانه تبدیل به مجله ی رشد ، یعنی رشد شده که وزارت آموزش و پرورش داره در میاره .
یادم نیست از چه طریقی ولی من و آراپیک باغداساریان و بروجردی ، ما سه نفر رو در واقع گرفتند که در مجله ی پیک ..
بروجردی یا بروجنی ؟
- بروجنی .. ببخشید .
من ، آراپیک و بروجنی .. ما سه نفر رو گرفتند برای اینکه تصویرسازی هاش رو انجام بدیم . مدیر هنریش فیروز شیروانلو بود . یعنی فیروز شیروانلو یه جوانی بود از انگلیس اومده بود ، و حالا نمیدونم از چه طریقی با فرانکلین آشنا شده بود .. چند ماهی ما با این کار کردیم و بعد یه دفعه یه روز اون ترور شاه پیش اومد و گروهی که در واقع متهم شدند ، گروهی بود که نیکخواه و یه سری از بچه های کنفدراسیون که از انگلیس اومده بودند .. شاه رو که ترور میکنند این گروه رو میگیرند . حالا ردش رو نمیدونم چجوری ولی میان میگیرن .
شیروانلو رو گرفتند .. شیروانلو رو گرفتند ، همه ی ما رو بیرون کردند . من بیرون همینطور کار میکردم ، شیروانلو رفت زندان و بعد از 2 سال آزادش کردند .. از زندان که اومد بیرون یه شرکت تبلیغاتی درست کرد به اسم نگاره ، جنوب کوچه ی جنوبی سینما پایر قدیم که الان نمیدونم اسمش چیه ، آیا این پایر هست یا نه .
توی زیرزمین بود ، یه شرکت تبلیغاتی درست کرد و کارهای تبلیغاتی میگرفت و مثلا پوستر سینمایی و از این حرف ها که من بودم اونجا کار میکردم ، نیکزاد نجومی اونجا کار میکرد ، احمدرضا احمدی کار میکرد ، بعد فرید فرجام که دوست شیروانلو بود ، بعد عباس کیارستمی هم من بهش گفتم میخوای بیای و بعد اون هم اومد و اونجا ما دسته جمعی کار میکردیم .
که پوستر سینمایی میساختیم ، نمیدونم بروشور میساختیم .. مثلا من سفارش داشت شیروانلو از شرکت نفت ، بروشور من چندتا برای شرکت نفت ساختم ، یه کتاب ..یه کاتالوگ خیلی بزرگ من برای شرکت نفت ساختم ..
بعد این ها میخوان انتشارات راه بندازند .. شیروانلو اینجا وارد گود میشه و بعد اولین کتابی هم که میخواستند منتشر کنند با همکاری شیروانلو ، کتاب عمو نوروز بود . من دارم تو نگاره کار میکنم ، شیروانلو به من گفت که کتاب عمو نوروز رو درست میکنی .. گفتم آره درست میکنم .
و .. البته من چون سابقه داشتم ، من کتاب خروس زری پیرهن پری مال احمد شاملو رو برای انتشارات نیل قبلا تصویر سازی کرده بودم و این اولین کتابی بود که در واقع ما فرمت .. یعنی فرمتی که الانه به عنوان کتاب کودک شناخته میشه ، اولا مربع است .. و من این مربع رو از کتاب های ژاپنی نگاه کردم ، این ها مربع کار میکنند ، دیدم چقدر این قطع خوبیه و ما هم قطع مربع رو ترسیم گرفتیم .
و من این رو با کلاژی از پارچه و آبرنگ و قلم فلزی و سیاه این ها درست کردم .....
این در واقع نقطه ای بود که من وارد یه جریان طولانی شدم که خیلی درها رو برای من باز کرد ، کتاب دومی سفارش دادم .. جمشید شاه بود ، بعد .. اون موقع بود که من از نگاره هم اومده بودم بیرون ، یادم نیست به چه دلیل و خودم یه استودیو .. آهان ، در همون خیابون ثریا اون شماره 42 ، من اونجا استودیوم بود و کار میکردم با مرتضی و این ها با هم استودیو داشتیم ، ماهی سیاه کوچولو رو بهم سفارش دادند که من ماهی سیاه کوچولو رو هم تو همون استودیو خودمون ساختم دیگه .
و بعد از اون کانون شروع کرد نطفه هشت در واقع ، یعنی اینها جدی شد داستان و بعد این ها اول یه دفتر گرفتند در خیابون بهار طبقه ی سوم نبش بهار و شاه رضا یه ساختمون هست ، هنوز هم هست . طبقه ی سوم و چهارمش یه آپارتمان گرفتند و کانون پرورشی فکری کودکان رو در اونجا بنیاد گذاشتند .
لیلی ارجمند بود و امیر ارجمند بود و فیروز شیروانلو بود ، ما توی شرکت 42 که داشتیم یکی دوتا فیلم انیمیشن تبلیغاتی ساختیم برای شرکت مینو و من اون ها رو ، اصغر معصومی انیمیشن بلد بود و این ها رو که کار کرد من کلی آشنا شدم و گفتم برم به کانون پیشنهاد کنم که فیلم بسازیم .
رفتم کانون و به لیلی ارجمند و فیروز شیروانلو گفتم بیایم این چیز رو ، کتاب جمشید شاه رو ، بیاین ما براتون فیلم بکنیم ، گفتند باشه بکنیم . حالا ما هم انیمیشنی بلد نیستیم ، یعنی من انیمیشن یاد گرفتنم واقعا یه چیز عجیب غریبی بود ، یعنی ما که انیمیشن بلد نبودیم .
ما یه دوستی داشتیم فیلمبردار فیلم های تبلیغاتی بود این از آلمان اومده بود که برای سر همین دو تا فیلم انیمیشنی که ما تبلیغاتی ساختیم ، این فیلمبرداریش رو میکرد .. این یک رول بزرگ فیلم های تبلیغاتی توی آلمان کار کرده بودند آورده بود و این ها تعدادیش انیمیشن بود و من این فیلم ها رو میذاشتم روی میز نور با ذره بین دونه دونه نگاه میکردم که این ها چطوری کار کردن ، دست چطوری حرکت کرده ، پا چطوری حرکت کرده .
و اصلا تو اون موقع بود که کشف کردم آقا از هر نقاشی 2 تا عکس ، 2 تا فریم میگیرن . یعنی درسته که 24 فریمه ولی در واقع این ها 12 فریم میگیرن . ما با این دانش بسیار ابتدایی و جاه طلبی بالا ، رفتیم به این ها پیشنهاد کردیم که بیاین فیلم بسازیم ، گفتند باشه میسازیم .
در همین کش و قوس بود که این ها تونستند بودجه بگیرند و یه ساختمان در خیابان ناصر ، در خیابان ایرانشهر ، ساختمان هم هنوز هست .. درست مقابل یکی هست آبگوشت میفروشه ، تو خیابون ایرانشهر یکی هست مشهور ترین آبگوشت فروش های تهرون هست ، درست مقابلش اونور این ساختمون ، ساختمون 5 طبقه ای بود ، این ها اجاره کردند و یه طبقه رو گفتند این سینمایی .
یه طبقه اش مدیرعامل بود و کتاب خونه ، یه طبقه اش انتشارات بود ، یه طبقه اش چیز کردند .. پژوهش گذاشتند که کلی توشون هم آدم سیاسی ، هرچی رو چپ بود آورده بود کرده بود تو پژوهش به عنوان پژوهشگر .. همه هم هی میرفتند زندان بعد این ها رو خانم ارجمند هی با سازمان حرف میزد این ها رو میاوردشون بیرون ، دوباره 6 ماه دیگه میگرفتنشون میکردنشون زندون .....
کانون نطفه ی اصلیش در خیابون ناصر گذاشته شد ، ما رو استخدام کردند گفتند .. ماگفتیم .. گفتند حالا بیاین شما ، اصلا استخدام شین ما هم شرکتمون با مرتضی و معصوم این ها به جایی نرسید ، همش درگیری داشتیم و این هستش که بلند شدیم من رفتم کانون استخدام شدم .
قسمت کانون .. 3 نفر رو در قسمت سینمایی استخدام کرد . من و آرپیک آغداساریان رو استخدام کرد برای اینکه فیلم انیمیشن بسازیم ، عباس کیارستمی هم استخدام کرد برای اینکه فیلم زنده بسازیم .
ما اولین سال 3 تا فیلم ساختیم . من 2 تا فیلم ساختم .. در واقع آقای هیولا و سوء تفاهم رو ساختم .....
آراپیک ورود ممنوع رو ساخت ، عباس کیارستمی هم چیز رو ساخت ، نان و کوچه .. اولین فیلمش رو ساخت . عباس کیارستمی قبلا فیلم تبلیغاتی میساخت ولی این اولین فیلم سینمایی بود که کوتاه البته .. دادن بهش ، نان و کوچه .. یه همچین چیزی اسمش بود .
علی اکبر صادقی چی ؟
- بعده ها اومدند این ها .. این ها بعده ها اومدند .
بعد ما ، بعد همون سال این ها فستیوال داشتند ، این فیلم ها کلی، یعنی امتیاز گرفت و جایزه گرفت و اینها .. این ها دیگه حالا یه چیزی هم داشتند ، یه مدالی هم داشتند و این ها .. شروع کردند بودجه گرفتن و گسترش دادن ، اونوقت آدم های مختلف رو شروع کردند اومدن .
نفیسه ریاحی اومد بعدا .. اکبر صادقی اومد ، بعده ها زرین کلک ملحق شد به در واقع کانون و قسمت سینمایی کانون در واقع اونجا ، نه اونجا ولی گسترش اصلیش تو خیابون جم اتفاق افتاد که یه ساختمان خریدند و یه طبقه رو کامل دادند به سینمایی و بخش بزرگیش به انیمیشن و از این حرف ها .
رابطه ی من با کانون در واقع در اون جا تبدیل شد به یه رابطه ی ثابت ، دیگه حالا 2 ، 3 تا کتاب براشون درست بکنم ، این ها نبود و من در کانون براشون شروع کردم فیلم ساختن ، کتاب سازی برام شده بود که این رو ازشون سفارش میگرفتم بیرون کار میکردم .
ولی تو کانون اول آقای هیولا رو ساختم ، سوء تفاهم رو ساختم ، بعد دیگه البته طی سال های مختلف شهرخاکستری رو ساختم .....
و این همکاری ادامه داشت دیگه تا 1357 که من دیگه اومدم .. یعنی در واقع از ایرون رفتم . 58 من از ایرون رفتم ، البته بعد از ، میرفتم و میومدم .. باز با کانون یه 2 ، 3 تا فیلم ساختم .. یه قطره خون یه قطره نفت رو بعد از انقلاب برای کانون ساختم .....
مارمولک اتاق من رو براشون ، من و خارپشت و عروسکم رو برای کانون ساختم ، این رو من اون موقع انگلیس بودم تو انگلیس من این رو ساختم و براشون فرستادم . دیگه خدمتتون عرض کنم یه سلسله فیلم های آموزشی کوتاه چرا و چطور بود براشون ساختم و دیگه رابطمون قطع شد .
این ها دیگه مال دوران اولی و بعد زرین بود دیگه که من این چند تا رو هم ساختم و دیگه رابطه ام قطع شد .....
دوره ی کانون واقعا یه دوره ی بسیار درخشان و طلایی بود برای ما . امکانات بسیار ، یعنی امکانات که حداکثر امکاناتی که میشه رو میدادن ، یعنی هر کاری میخوایم بکنیم . ما سناریو رو که میبردیم سناریو نمیبردیم ، مثلا من میرفتم پیش رئیس کانون میگفتم آقا من یه فیلم میخوام بسازم به اسم شهرخاکستری ، یه پسری میاد همچین میکنه همچین میکنه همچین میکنه ... میگفت بسازین .
ما پوسترهایی که میساختیم این ها هیچکدوم کسی نمیدید ، یعنی فقط چاپ شده اش رو میدیدند ، کاتالوگ میساختیم ، چاپ شده اش رو میدیدند . مثلا بعد که قسمت موزیک شروع شد که احمدرضا احمدی قسمت موسیقی رو شروع کرد ، و صفحه درآورد اون .. صفحه های خیلی خوبی درآورد خب تمام جلدهاش رو ما میساختیم .
خب دیگه اصلا کسی چیز نبود ، چاپ شده هاش رو فقط میدیدن .. کسی از ما در واقع از ما اتود نمیدید . کانون یه سازمانی بود حداکثر امکانات رو میداد و در واقع انتظارش هم این بود که حداکثری که میتونی رو انجام بدی .....
و به هرکس هم کار میداد ، یعنی تمام اغلب فیلمسازهای اون دوره رو این ها دعوت کردند ، شهید ثالث رو دعوت کردند ، نمیدونم غریب رو دعوت کردند ، کیمیایی رو دعوت کردند ، بیضایی رو دعوت کردند ..
تقوایی رو دعوت کردند ..
- تقوایی رو دعوت کردند ، همه این ها کار ساختند .. یعنی ببین نکته ای که وجود داره که الانه میشه و اگر به عقب آدم نگاه کنه خب این ها صد در صد فیلم هان .. نه فیلم ها و نه کتاب ها برای کودکان نبود ولی بنیاد یک در واقع یه جهت گذاشته شد که بنا بود که خودش رو تصحیح بکنه به هر حال در طول تاریخ ولی خب کانون مثلا یه بخشیش که اصلا حرفش زده نمیشه بزرگترین کاری که کرد 150 تا کتابخونه ساخت در سر تا سر ایرون .
و کتابخونه ها رو دونه دونه مثلا خانم ارجمند با شهردار محل ، فرماندار محل .. زمین گرفته ، ازنمیدونم از شرکت نفت محل پول گرفته و این ها رو ساخت و فقط کتابخونه نبود .
کتابخونه ی کانون مرکز فرهنگی بود ، توش نقاشی درس میدادند ، فیلمسازی درس میدادند .. همه چی درس میدادند . یعنی شما الانه با یه نسلی ، یه نسلی هستند که این ها محصول کانون اند واقعا .....
قسمت۴:
شیروانلو کتاب ماهی سیاه کوچولو رو به من سفارش داد که براش انجام بدم ، برای کانون در واقع انجام بدم .. من یه تکنیک خیلی وقت بود دلم میخواست کار بکنم و اون کنده کاری بود ، فکر کردم این رو با کنده کاری کار بکنم .
میدونستم که رو لینولئوم مثلا نمیشه کنده کاری کرد ، یه شرکت بود به اسم لینولئوم یا مکالئوم .. لینولئوم بود ، چهارراه کالج .. از اون رفتم تعدادی از این تایل هایی هست که کف میکنند خریدم و بعد رفتم از مقدار یه جایی از این بسته هایی هست که مال خیلی ابتدایی مال کنده کاری ، چندتا قلم داره و چهار تا هم تیوپ رنگ .
خریدم و این ها رو و شروع کردم ماهی سیاه کوچولو رو در واقع رو لینولئوم ساختن . دلیلی هم که با این تکنیک کار کردم ، این ماهی خیلی فرم های ساده ای داره و راحت میشد کنده کاری کرد ، شکلش رو درآورد و بعد احتیاج به ساخت و ساز آنچنانی نداشت و کاملا قابل شناخت بود بدون اینکه تو کار خاصی بکنی .
کتاب رو ساختم و چاپ شد . بعد این درست مترادف دوره ای بود که اون موقع مدیریت کانون اون موقع به دلیل اینکه با اون طرف درس خونده بود و ارتباط داشت ، برای اولین بار کارهای کانون رو فرستاد خارج از ایرون ، فرستاد به نمایشگاه بولونیا در ایتالیا .
بولونیا یه نمایشگاه کتاب مشهوره ، امسال مثل اینکه پنجاهمین سالش بود .. این رو فرستاد اونجا و یه .. آره دیگه .. یه دفعه من داشتم روزنامه نگاه میکردم دیدم نوشته که کتاب ماهی سیاه کوچولو در .. جایزه ی اول بولونیا رو برد . خب برای من خیلی طبیعی بود که حتما صمد بهرنگ ، من که نمیدونستم اصلا بولونیا چی هست ، فکر کردم صمد بهرنگی برده دیگه .
فردا رفتیم کانون و گفتیم آره مثل اینکه بردن .. گفت نه بابا صمد بهرنگی نبرده ، اصلا نمایشگاه نمایشگاه تصویر سازیه ربطی به متن نداره . البته این اشتباه رو همه هم میکردند ، یعنی اول فکر میکردند که کار صمد برده .
البته این کتاب اون سال جایزه ی اول بولونیا رو برد و یک سیب طلا تو براتیس لاوا برد و کتاب نمیدونم .. به دلیل مجموعه ی شرایط بود ، کتاب مطرحی شد و به دلایل متن نسبتا .. حالا اصطلاحا انقلابی که داشت ، که یه بچه ای در مقابل جریانات حاکم وایمیسته ، یعنی در شرایط معقول در واقع وایمیسته و خلافش حرکت میکنه این کتاب خیلی محبوب اون دوره شد .
یعنی میتونم بگم تمام نسل من و نسل بعد از من به نوعی این کتاب رو دیدن ، حالا یا خوندن یا دیدن . یعنی من هنوز با بچه ها برخورد میکنم میگن تو خونه ی ما بابام این رو داشت ، مادر من این رو داشت .
همون موقع به ژاپنی ترجمه شد ، به انگلیسی ترجمه شد ، نمیدونم به آلمانی یا به عربی .. به چند تا زبون ترجمه شد .....
به دلیل مجموعه ی کارهایی که کرده بودم برای بچه ها ، جایزه ی هانس کریستین اندرسن رو گرفتم . جایزه ی هانس کریستین اندرسن در واقع بزرگترین جایزه ی ادبیات کودکانه .. که هرساله ، هر ساله است یا 2 سال یه بار نمیدونم .
مال .. نمیدونم دقیق یادم نیست .. ولی این رو یک سازمان جهانی ادبیات کودکان هست ، IBBY هست فکر میکنم . این ها این رو بنیاد گذاشتند و به بهترین نویسنده در اون سال برای کتاب کودک ، به مجموعه آثار و به بهترین تصویر ساز برای مجموعه ی آثار نه برای یه کتاب .. این جایزه رو میدن .
که یادم نیست چه سالی ولی فکر میکنم دهه ی 70 بود که این جایزه رو در واقع به من دادند برای این و خب برای بقیه کارهایی که کرده بودم .
دهه ی 70 یعنی 1970 ..
- بله . دهه ی 70 میلادی .
محل اهدای جایزه ریو دوژانیرو بود و ما رفتیم ریو دوژانیرو و من بودم که جایزه ی تصویرسازی رو گرفتم و خب خانم ماریا .. اسمش یادم نیست ، ایشون هم از سوئد بود .. جایزه ی ادبیاتش رو گرفته بود .. گریپ مثل اینکه ، ماریا گریپ یه همچین اسمی .
هانس کریستین اندرسن یک جایزه ی نقدی همراهش نیست ، یه پلاک میدن .. یه پلاکیست که جایزشه که اتفاقا پلاک من رو دزدیدند . یعنی بعده ها مثلا یه دفعه دفترم رو دزد زد که دوربین ها و این ها رو برده بودند ، این هم فکر کرده بودند طلاست .. این هم بردند .
در نتیجه ما هم جایزه رو نداریم ولی عملا ، یعنی به طور واقعی بهم متعلق شده . ولی مثلا جایزه ی نقدی ، مثلا براتیسلاوا که همون سال جایزه بردم ، نقدی هم داشت ، ولی به پول خودشون بود و بعد من یادمه که دعوت کردند رفتم اونجا ، نه همون سال بود .. و این ها جایزه رو میخواستند بدن انقدر چیزش کم بود که .. یعنی باهاش مثلا میتونستی یه ، یعنی ارزش پولشون خیلی پایین بود ، مثل اینکه 10 هزار واحد پول خودشون بود ، ولی به دلار این ها کم میشد که من ، باهاش هیچ کاری نمیشد بکنی .
من جایزه ی نقدی در هیچ ...
در بولونیا چی ؟
- بولونیا هم اعتباریه .. تمام این ها اعتبارین .
یعنی هیچکدوم ، یعنی به ندرت از جایزه های نقدی هستند ، مثلا الان یه جایزه هست که در سال های اخیر به وجود اومده آسترید لیندگرن ، یه همچین چیزیست . مال سوئد ، این جایزه ی نقدیه مال ادبیات کودکانه ، 800 هزار دلار جایزه ی چیزشه . سوئدی ها مثل اینکه خیلی وضعشون خوبه ، تمام جایزه هاشون جایزه ی مالی داره .
ولی تا اونجایی که من میدونم ، من جایزه ی بولونیا برم ، براتیسلاوا بردم ، لایپزیگ بردم ، نوما مال ژاپن بردم ، فیلم هام جایزه ی ونیز برده ، مسکو بردم .. مسکو یه دوربین دادند .
یادمه جایزه ی مسکو رو که بردم یه دوربین دادند . بعد تو ایتالیا یه .. اسم جایزه اش درست یادم نیست ولی اون هم باز جایزه ، همه ی این ها مجسمه و پلاک و از این حرف ها بود .....
من از ایرون رفتم و ساکن ، یعنی مدتی در انگلیس بودم و بعد هم رفتم فرانسه و سال ها تو فرانسه زندگی میکردم و در این دوره بود که من به طور جدی شروع کردم روی نقاشی کار کردن ، روی نقاشی های با مداد شمعی روی کاغذ و بعد پاپیه ماشه که روش رنگ میکردم و رنگ میذاشتم ، این نوع پاپیه ماشه بود برام .
یه چیزی که برام .. انگلیس بودم و بعد اونجا در یه شهر کوچولویی نزدیک لندن زندگی میکردم و یه خونه ی خیلی کوچیک داشتم اونجا من در واقع این ها رو شروع کردم . 2 تا مجسمه ی خیلی مثلا حالا بزرگ نسبت به اندازه ی این که تا .. انقدر از زمین کار کردم و یادمه بعد میخواستم برم پاریس ، خونوادم رفتند پاریس و بعد من میخواستم برم پاریس .
نمیدونم این ها رو گفتم یا نه ، بعد دیدم من مجسمه رو نمیتونم ببرم .. یعنی اصلا در توانم نیست که این ها رو بتونم حمل کنم . گفتم این ها رو ، 2 تا رو میذارم بیرون .. میذارم تو آشغال ها . چیکار کنم ، نمیبرم .
من 2 تا مجسمه رو بردم گذاشتم تو آشغال ها و هوا مرطوب و بارونی بود ، بعد گفتم برم یه بقالی یه خریدی هم بکنم این ها .. من رفتم بقالی و برگشتم دیدم مجسمه ها نیست و برده بودند و نتیجه ای که میتونم بگیرم اینه که هر نوع اثر هنری خریدار داره ولی قیمتش خیلی مهمه .
یعنی وقتی مجانی باشه ، هر اثری رو میخرند .....
رفتم امریکا و دیگه باید کار میکردیم که خرج زندگی رو در میاوردیم و اونجا یه استودیو گرافیک درست کردم . ما اون موقع تو لس آنجلس ما رفته بودیم لس آنجلس و ما یه مثلا سومین .. در واقع استودیویی بودیم که .. کارگاهی بودیم در اونجا که از کامپیوتر استفاده کردیم .
یعنی تازه مکینتاژ در اومده بود ، من یادمه که ما میخواستیم استودیو رو درست کنیم ، بعد گفتیم میخوایم کامپیوتر بذاریم و از این حرف ها .. من رفتم سانفرانسیسکو و یه نمایشگاه مک بورد بود که مکینتاژ ها رو از اون مکینتاژ های کوچولو بود .
یه چیزی بود که به اسم مکنیتاژ کلاسیک بود . یه مونیتور داشت انقدر ، بعد 512k فقط چیز داشت ، هارد داشت .. هاردش 512k بود . مثلا رمش 8k بود .. یه چیزی ، بعد انقدر .. بعد سیاه و سفید . بعد ما رفتیم اونجا ، من اصلا برق از ، یعنی .. یه چیزی بود ، یه غرفه ای بود ، این ها اولین سافر عکس ، با عکس کار کردن رو این ها نوشته بودند .
و بعد این ها داشتند این رو نمایش میدادند ، بعد یه ساختمان بود مردک یه .. دور یه پنجره رو انتخاب کرد ، بعد کپی کرد ، بعد پنجره رو گذاشت اینجا . یه پنجره دیگه پیداشد . بعد من اصلا دهنم وا موند .. مگه میشه این کار رو کرد .
شما مثلا ، تو دستی باید یه ماه کار کنی تا بتونی اون کار رو بکنی . خیلی برام یه جادوی غریبی بود این کامپیوتر . چون آدم فنی هم هستم دوست دارم این چیزها رو ، ما یه استودیو باز کردیم به اسم Desktop Studio ، در لس آنجلس در محله ی وست وود و شروع کردیم کار کردن .
البته من چون فکر میکردم به این سادگی مشتری گرافیک نمیتونیم پیدا بکنیم ، یه چاپخونه هم درست کردیم اونجا که ما یه 2 تا ماشین چاپ داشتیم اونجا ، کار چاپ میکردیم و بعد اولین image center هایی که دراومده بود مال Lino بود .
اون ها رو خریدیم و یه استودیو درست کردیم تا سال ها بود دیگه . ولی خب .. و کار میکردیم ، کار میکردیم . بعد .. ولی خب من نمیتونم خوب اداره کنم ، یعنی کار .. من 2 ، 3 تا کار مثلا ، اولین بار مثلا تهرون که مغازه پوستر فروشی درست کردم گفتم پوستر بفروشیم . خیلی سال قبل کوچه ی جنوبی سینما آتلانیتک الان نمیدونم اسمش چیه ، یه مغازه درست کردیم اونجا پوستر درست میکردیم میفروختیم ولی خب نتونستم اداره بکنم . بعد بوتیک درست کردم ، نتونستم اداره بکنم .. اونجا هم سخت بود انگار نمیتونم اداره کنم و بعد من جز اولین کسایی بودم که اونجا کار در واقع .. حالا به اصطلاح آرت با کامپیوتر کردم .
مثلا این یکی از .. اینها نمونه هاییست که ما کار کردیم تو کامپیوتر و این ها رو میگم با عکس کار کردم در سایزهای مختلف .
البته این ها رو تو کامپیوتر کار میکردم و این ها رو اون موقع هنوز پرینتر وجود نداشت . ما فایل رو میدادیم ازش نگاتیو میگرفتند بعد نگاتیو رو در واقع باهاش پرینت عکس میگرفتیم .
بعد یه دوستی ما داشتیم سانفرانسیسکو بود و این تلفن کرد گفت یک شرکتی داره تو یه جریان تازه ای بود .. تازه اینترنت راه افتاده بود مثلا من یادمه یه دوستمون ما رو دعوت کرده یه دانشگاهی بود کلتک توی لس آنجلس و بعد رفتیم و گفتند این الان اینترنت و بعد یه .. اولین browser که .. یکی از اولین browser ها یاهو بود که من خیال میکردم این رو یه مسلمون درست کرده .
یاهو یعنی یا هو .. و این جریان اینترنت تازه شروع شده بود . بعد یه شرکتی بود در سانفرانسیسکو به اسم مورتز که این ها دنیایی سه بعدی میساختند در چیز .. در کامپیوتر .
این چیزی هست که تو گیم های بچه ها هست ولی این برای در واقع چت بود ، برای گپ زدن بود .. یعنی محوطه هایی ما میساختیم .. حالا بعد که من رفتم اونجا ، یه محوطه میساختیم ، توش آدم ها وقتی میخواستند واردش بشن یه کاراکتر میگرفتند ، یعنی یه گالری بود که میگفت مثلا من میخوام شکل این باشم .
بعد اون شکل وقتی که وارد اون فضا میشد فضا سه بعدی بود .. شکل اون بود ، مثلا حالا ممکن بود یه پنگوئن باشه یا ممکنه یک .. نمیدونم مونالیزا باشه ، ولی اون شکل بود و بعد با هم حرف میزدند . حالا چت میکردند و با تایپ با هم حرف میزدند و من رفتم سانفرانسیکو .. 3 سال سانفرانسیسکو ، 4 سال .. چیز کار میکردم ، دنیای سه بعدی ما کار میکردیم .
با مشتری های خیلی بزرگ .. مثلا من یه کتابخونه برای آیدیم ساختم ، البته همش تجربی بود .. هیچکدومش هنوز ، هنوز اون چیز هایی که ما ساختیم هنوز رو اینترنت نیومده بود .
یعنی ... آیدیم اومده بود یه رایت که تمام بسیاری از اندوخته های کتابی دنیا رو خریده بود ، مثلا واتیکان رو تمام اندوخته هاش رو خرید ، رایتش رو خریده بود . موزیک های کشور های کمپانی های مختلف ، رایت هاش رو خریده بود و میخواست دیجیتال عرضه بده .
من یه پروژه گنده بود که کار کرده بودم ،با اسپیلبرگ ما کار کردیم ، یه پروژه بود این ها میخواستند برای بچه هایی که تو بیمارستان ها مرض های سخت دارند و تو .. خوابیدن نمیتونن تکون بخورند ، با کامپیوتر بتونند با بچه های دیگه بازی بکنند ، برای این ها یه پروژه کار کردیم .
برای ژاپنی ها من یه جزیره ی در واقع ... یعنی که با هم ارتباط های جمعیم رو ساختم . بعد یه سفر اومدم ایرون ، یه خونه بود بعد اجاره داده بودیم .. بعد مسئله پیدا شده بود و این ها و همینجا رو خورده بودند اصلا ، میخواستند برن سند بگیرن و از این حرف ها و بالا و از این حرف ها .
من اومدم چندین ماه مجبور شدم بمونم برای اینکه این ها رو رفع رجوع کنم و خب دیدم چقدر اینجا رو .. یعنی ، ببین اونجا شدت کاری خیلی بالا بود ، مثلا کاری که من داشتم به طور دائم باید میخوندم و چیز یاد میگرفتم ، یعنی یه لحظه نبود که تو بتونی آروم باشی .
اومدم اینجا دیدم اصلا چه چیزیه و اصلا از هیچ کاری هم راضی نیست و رفتم برگشتم امریکا به زنم گفتم بیا بریم ایرون ، اصلا اینجا چیکار میکنیم و .. اومدیم . اومدیم و دیگه ..
چه سالی برگشتید ؟
- من دقیق .. من فکر میکنم ، 98 .. اینجور موقع ها برگشتیم .....
خانم جواهریان هستش که تلفن کرد با من که نمایشگاه میخوایم بذاریم راجع به باغ ایرانی و شرکت میکنی .. گفتم آره شرکت میکنم و فکر کردم که بیام یه چند تا قطعه بسازم برای ، با همین پاپیه ماشه ها که کار میکردم ، 2 مرتبه زنده اش بکنم و کار کنم .. که درست همزمان بود و مدت ها فکر میکردم که چطوری اینها رو روی زمین عوامل مختلف رو بذارم پهلوی هم که تا .. یه روز که موزه رفته بودم دیدم دارن این کار کالدر رو از اون وسط برش میدارن ، یعنی یه رامپ داره که حرکت میکنی ، بعد اون وسطش یه حوض روغنی هست بالاش یه کار کالدر هست .. بعد دیدم کار کالدر رو دارن برش میدارن ، گفتم چرا .. گفت دارن میبرن تعمیرش کنن ، یه مقدار رنگ هاش آسیب خورده ، دارن میبرن سوئیس .. یکی اومده بود مثل اینکه با جعبه .. یعنی مثل جواهر این ها رو به دقت از هم جدا میکرد ، لای پارچه میپیچید که ببرن در سوئیس ترمیمش کنند و بیارنش .
که من پیشنهاد دادم خب این تیکه رو بدین من اینجا کار کنم و کارم رو از رو زمین برداشتم و معلقش کردم که کار بدی هم نشد .
این آغاز این دوره ی جدید در واقع مجسمه سازی پاپیه ماشه من بود . بعد موادم رو شروع کردم تغییر دادن .. یعنی دیدم پاپیه ماشه ها کاغذه دیگه .
کاغذ نه این که مقاوم نباشه .. ولی اون مقاومتی که لازمه رو نداره .. شکنندگی داره دیگه . اینه که همون قالب رو حفظ کردم ولی موادم رو تغییر دادم و ساختار رو .. با فلز درست میکنم و روش رو با گچ و پارچه میپوشونم بعد رنگ میذارم .
این مشغله ی من میتونم بگم در 10 سال اخیر شد به نوعی و به آرومی گرافیک هم به طور کلی گذاشتم کنار .....
خیلی از مجسمه ها رو شما یه بار دوبار میبینی تموم میشه ؟
- بله .
ولی به نظر من نمیاد الان من 2 جلسه است میام اینجا و میرم ، هی دوباره روم رو برمیگردونم و دوباره هی نگاه میکنم .. مثل اینکه اون تموم نمیشه ، اون شادابیش و فانتزی بودنش رو .. و مثلا شما ببینید زاپاتا ، اون مکزیکی که انقدر ..
- وانگوگ ..
آهان آره وانگوگ ببخشید ، آخه اون کلاهش من رو یاد ...
- وانگوگ بیچاره است ..
که دست و بالش هم از هم جداست ..
- بله ، اون گوش وانگوگ .. اون موقعی که گوشش رو بریده ، گوشش رو جدا کردم گذاشتم اون گوشه . چاقوش یه طرفه ، بشقابش یه طرف .. خورشیدی که دیوونش کرده هست ، خیلی جالبه برام خیلی جالبه . یعنی این چیزی که شما میگید در واقع یه نوعی .. یعنی من کسایی که میان پیشم اولا چیزی که میگن ، میگن چقدر این ها خوشحالند .
حالا ببینید این رو من قصدی ندارم که خوشحال بسازم یا خوشحال نسازم ، ولی واقعیت اینه که بسیار لذت میبرم از ساختن این ها . یعنی شاید اون شعفی که دارم بعدا در تولید این ها ، بعدا اون شعف به نوعی منتقل میشه .. نمیدونم .....
وقتی دارین یه کاری رو انجام میدین ، شده وسط کار تردید کنید که این چجوری باید تموم بشه ؟
- بله .
معطلش بشین ...
- ببینید من کار رو خیلی طولانی انجام میدم ، یعنی کار رو انجام میدم یه مرحله تمومش میکنم ولی این رو فقط میذارم برای اینکه مدتی بعد دوباره برگردم بهش . ببینید آدم وقتی یه کاری رو انجام میده ، یه طوری مفتون کار هست ، یه طوری خیلی بهش نزدیکه .. مثل اینکه چسبیده به دماغته ، نمیبینیش .. اصلا نمیبینیش .. جزوته .
فاصله میخواد . من یادمه یه نقاشی گفته بود که من اولین کاری که میکنم ، بعد از اینکه کار تموم شد میذارمش تو آینه نگاهش میکنم که این اون نیست که من ساختم ، اونوقت قضاوت میتونم راجع بهش بکنم .
من هم کار رو میذارم زمان بگذره . مثلا کار هست ممکنه در عرض یک سال سه بار روش کار شده به فواصل . رنگ هاش رو عوض میکنم ، خدمتتون عرض کنم حتی کار بوده یه تیکه فرم بهش اضافه کردم .. یعنی کارم بوده که انجام دادم و تموم شده بوده ولی تعداد زیادی از کارهام هستش که به مرور هی روش مجددا کار کردم .....
قسمت۵:
روایت گویی یه چیز جذابی برای من و من در مجسمه سازیم هم این روایت گویی به نوعی وجود داره . این قطعا ادامه ی مثلا نوع .. شاید تصویر سازیه ، شاید اون هم به دلیل این علاقه ی من یا حساسیت من به روایت گویی که به تصویر سازی متوجه شدم .
یعنی من فقط در یک دوره تجریدی کار کردم ، اون دوره ی اول اول بوده که دانشگاه کار میکردم . البته مجسمه رو هم که شروع کردم یه تعدادیش تجریدی بوده اون موقع که تو پاریس کار میکردم .
ولی کلا این روایت گویی یه چیز جذابیست برای من در نتیجه توی مجسمه هام این نوع وجود داره . با فرم سر و کار دارم و با روایت سر و کار دارم . مجسمه سازی رو از موقعی که شروع کردم ، در واقع ذهنیتم این بود که من میخوام یه نوع بوم معلق درست کنم ، یعنی روی بوم معلق کار کنم .
یعنی بوم ، نقاشی باشه که روی یه سطحی باشه که این معلق باشه . این نقطه ی شروع اصلا این نوع کار کردن منه . تو طاق بوستان ، نمیدونم اگر رفته باشید .. خب یه سلسله نقش برجسته است ، بعد یه دو تا نقش برجسته است که در زمان قاجار اتفاق افتاده .
یعنی بعدا یکی از سلاطین قاجار که اونجا میرفته ، اضافه کرده این رو و بعد این رو روش رنگ گذاشتند . ببینید در تمام اون مجموعه ، اون تیکه که مجسمه رو روش رنگ گذاشتند برای من جذاب تر از همه است .. مجسمه ی ، مثل روح .. یعنی مجسمه ای که باید از سنگ ساخته شه و یا از برنز ساخته شه ، مثل روح میمونه ، جسمیت یه نوعی نداره .
ببینید .. یه حال و هوایی . حتی فرمالیست ، یعنی رئال کامل هم باشه .. یه حال و هوایی از واقعیت داره ، یعنی مثلا مجسمه ی دیوید میکل آنژ ، زنده نیست . یه حال و هوایی از آدم ها داره .. مثل روحش میمونه ، هیچ مشخصه ی زمینی نداره .
من اون ها رو دوست دارم که رنگ میشه و مشخصه ی زمینی پیدا میکنه . در نتیجه رنگ کردن کار ، اصلا من بدونش نمیدونم .. مثلا من کار بوده کردم ، قسمت سفیدش بوده دوستان اومدن دیدن .. میگن آخه چرا .. بذار همینطور باشه دیگه ، سفید باشه بهتره .
من نمیتونم این رو بذارم سفید باشه . من باید حتما این رو رنگش کنم تا اون جسمیتی که فکر میکنم رو این پیدا کنه . بعد راجع به مجسمه .. خب اینطور فکر میکنم که هر مجسمه ای ، مهم نیست هر مجسمه ای .. یه جهت داره .
یعنی شما هر مجسمه ای رو نگاه بکنید ، این یه جهتشه که جهت اصلیشه ، 4 جهت اصلی نداره . مثل اینکه یه جهت اصلی داره .. 3 جهت رو .. نه اینکه .. بهش اضافه کردم ، ولی شما وقتی میخواین نگاهش بکنید ، از یک زاویه ی به خصوص نگاهش میکنید .
حتی مجسمه های مدرن رو ، یه جهت دارند . در نتیجه من یه نوعی با صفحات بازی میکنم که یه جهت داره ، حالا این صفحات عقب و جلوان ، شکل دارند ، نسبت دارند ، پشت ندارند . این صفحه بودنش .. یه چیزیست که در واقع نمیتونم غیر از این کار بکنم .
مثلا فکر کردم ، من حتی سفارش داشتم مثلا این رو برای بیرون کار بکنم ، خب ببینید برای بیرون تو بهتره که تو پر بسازی ، برنز بسازی ولی به هیچ وجه نمیتونم یه چیز توپر بسازم . مثل اینکه اون بخش ها برای من زائدند .
فقط این بخش روییشه که بخش اصلیست که سعی میکنم تو اون قالب کار بکنم .....
از خیلی قدیم ، یعنی از موقعی که شروع کردم ، نسبت به مینیاتور فوق العاده حساس بود . یعنی میتونم بگم اغلب که میخواستم کار بکنم رو مدت ها کتاب های مینیاتور رو نگاه میکنم . این خصلت بی زمان و بی مکان بودن و نور نداشتن و جسمیت نداشتن و این ها برای من همیشه جذاب بود .
مینیاتور یکی از خواصش اینه که فقط بخش زیبایی براش مهمه . یعنی میاد خشن ترین صحنه ها که مثلا کشت و کشتار توش باشه ، مثلا رستم زده اسفندیار رو کشته یا نمیدونم دیو رو .. که خون هم حتی توش هست ، ولی ذره ای از خشونت در این ها وجود نداره و فقط زیبایی هست و جست وجوی زیبایی وجلوه ی زیبایی .
و این جنبه ی مینیاتور برای من فوق العاده جذاب بود . من حتی مثلا تصویر گرافیکم در گرافیکم هم موقعی که یه دوره ی طولانی چاپ با ، المان های چاپ سنگی ، در واقع تصویرسازی هایی که در چاپ سنگی بوده ، استفاده میکردم .
هم باهاش پوستر ساختم ، هم باهاش کتاب ساختم ، خدمتتون عرض کنم .. حتی باهاش تیتراژ ساختم تو فیلم استفاده کردم . یعنی این دنیای مینیاتور که بعد به نوعی این منتقل میشه تو چاپ سنگی ، اون همیشه برای من جذاب بوده و بهش توجه داشتم و باهاش کار میکردم .
موقعی هم که مجسمه سازی کردم ، مثلا همین پروژه ی باغ ایرانی .. برای من ، یعنی من فکر کردم بیام شیرین و فرهاد رو بسازم . خب هیچ منبعی به جز مینیاتور ندارم و در نتیجه این حساسیتم به این و موضوعیتی که داشت ، این قالب رو برای من مطرح کرد .
البته تو همه ی کارهام این نیست ، تو همه ی کارهام مینیاتور نیست ولی من تعدادی کار دارم ، الان اینجا نیست . یعنی فروش رفته ، نمیدونم نیستش .. تعدادی کارهای مینیاتور سعی کردم کار بکنم ، مثلا این مجموعه ای که توی برج میلاد ساختن ، مثلا .. متاسفانه به دلیل شرایط بسیار بد همه اش داره از بین میره .
خب همشون ، یعنی در واقع از مینیاتور گرفتم .. لیلی و مجنونش رو از مینیاتور گرفتم ، اون ابر و باد و مه و خورشید و این هاش رو از مینیاتور گرفتم .. یعنی لذت میبرم به نوعی اگر بتونم ، به نوعی بتونم اون رو منتقلش بکنم .....
ببینید رویا یک امره که در مقابل واقعیت قرار داره . یعنی ما یه واقعیت داریم ، یک .. مثلا یک اتفاق واقعی داریم و یک رویایی داریم که یک اتفاقی رو تخیل میکنه . من در کار هنری تخیل ، یعنی من با تخیل .. یعنی در حوزه ی خودم ، تخیل رو میتونم .. کلمه ی تخیل رو میتونم بیارم .
ببینید تخیل جزء لاینفک .. یعنی اصلا جزء غیر قابل جدا شدن از خلاقیته . یعنی شما اول یا .. یعنی ، مثلا شما حتی فکر کنید یعنی الان این کار تمومه ، این تخیل اینکه فکر میکنید یه لکه آبی اینجا اضافه شده .. اول باید تخیل میکنی ، بعد یه قضاوت میکنی و بعد عمل میکنی و یا عمل نمیکنی .
تخیل جزء لاینفکشه . تخیل جزء لاینفک خلاقیته و مقدمه بر عمل .. یعنی فعل خلاقیت در قالب تخیل انجام میشه . ممکنه در عمل مغایر با اون تخیل در بیاد یا یه چیز دیگری در بیاد ولی تخیل نقطه ی آغازشه .....
من میتونم بگم من شانس آوردم . واقعا در دوره ای کار کردم که موانع ، نمیتونم بگم نبوده .. ولی موانع ریز بوده . یعنی یه موانع اساسی نبوده . موانع که نیست ، اسمش مانع نیست .. اسمش جریان کاره . میدیدی مثلا نگاتیو میدی ، مثلا .. من یادمه نگاتیو میدادیم ، فریم به فریم گرفته بودیم .. مثلا تو فیلمساز ، تو لابراتورار خرد میشد مثلا .
یا مثلا صداگذار امروز قرار بود میومد ، نمیومد .. یا مثلا مسائل فنی پیش میومد ، دوربین خراب میشد ، از این موانع . ولی اینکه بگی یک مانع ، من فکر میکنم شانس آوردم .. من در یک دوره ی طلایی روغن خرده کار کردم . یعنی چیزی نبود که ما رو مانعمون باشه .....
هنرمند در وهله ی اول در مقابل خودش مسئوله و در مقابل کار مسئوله . این مسئولیت اول اوله هنرمنده . حالا این میتونه مشغولیت ذهنی اجتماعی هم داشته باشه که به نوعی ممکنه از کارش منعکس بشه ، میتونه هم نداشته باشه .
به عنوان یک پارامتر ارزش گذاری به نظر من مطرح نیست . ممکنه مثلا مثل رنوار یا .. این ها مثلا بگیم به منظره و نمیدونم به زنان و این ها بیشتر حساسیت داشتند یا اینکه مثلا یه شخصی مثل همین شوهر این فریدا کی بوده که نقاش مکزیکیه ..
ریورا ..
- ریورا .. مثلا یک هنرمند متاهل بود . ببین میشه در نقد این ها رو عکس العمل های اجتماعی بررسی کرد . ولی آرتیست که نشسته کار میکنه ، این به نظر من خودشه و خودش .....
خیلی سوال سختیه .. خیلی ، یدونه نیست . من اگر بخوام بگم که در واقع بگم که میخوام یه تعداد اثر داشته باشم .. خیلی اثرها هست که دوست داشته باشم .. خیلی اثرها هست .
مثلا یه کار از گوگن دلم میخواد داشته باشم ، ممکنه همین فریدا رو یکی از کارهاش رو دوست داشتم داشته باشم و مجسمه های میکل آنژ مثلا دیویدش رو خیلی خوشم میاد .. دوست دارم داشته باشم ، نه اینکه دوست دارم .. ببینید اصلا دوست داشتنش یه .. تخیلش رو داریم میکنیم دیگه .. آره . من اصولا به جمع کردن آثار اصلا علاقه ندارم . یعنی شما تو محیط کار من رو ببینید چه خونم رو ببینید ، یدونه کار به دیوار نیست .. یک دونه .
نه مال خودم نه مال کس دیگه .....
قسمت۶:
فستیوال کانون ، یعنی فستیوال فیلم های کودکان در این ، درواقع مطلبی که مطرح شد بسیار نقش داشت . بیشترین فیلم هایی که میفرستادند مال اروپای شرقی بود ، یعنی ما فیلم داشتیم .. یعنی مقدار زیادی فیلم از شوروی داشتیم ، از چک اسلواکی داشتیم ، از یوگسلاوی داشتیم ، اون موقع یوگسلاوی یک مکتب خیلی گنده ی چیز داشت ، انیمیشن داشت .. یعنی مکتب زاکربرگ بهش میگفتند .
جریان فستیوال فیلم های کودکان نقش بسیار اساسی در شکل گرفتن نوع فیلم در کانون داشت ، یعنی فیلم هایی که اومد ، فیلم هایی بود که .. بیشترین فیلم هایی که میومد ، فیلم هایی بود که اولا بر مبنای بازار نبودند .
ببینید تمام چیزی که شما راجع به مثلا نوع انیمیشن در آمریکا صحبت میکنید ، این در واقع انیمیشنی است که در داد و ستد با بازار به وجود اومده . یعنی مستقل از بازار نبوده .. باید فروش ، باید مورد توجه مردم قرار میگرفته ، باید مردم دوست داشتند ، باید خدمت شما عرض کنم که میفروخته .
در صورتی که انیمیشنی که در اروپای شرقی اون موقع اتفاق می افتاد ، اصلا انیمیشن نبود که مبتنی بر بازار باشه ، انیمیشن حالا میشه هنری بود . یعنی یه مقدار سیستم ها استودیو درست کرده بودند و آرتیست ها تو استودیو هرکاری دلشون میخواست میکردند .
ببینید این نوع فیلم های حالا اصطلاحا هنری که فیلم ها کوتاه انیمیشن هنری .. حاصل اروپا ، مثلا شما فکر کنید که یه استودیو بود در لندن که این ها فیلم تبلیغاتی میساختند ولی این ها ، اون صاحباش ، شب ها برای خودشون فیلم های شخصی میساختند .
این گرایش های شخصی چیزی بود که حاکم شد ، یه نوعی جذب کرد و حاکم شد به فضای فیلم سازی کانون . ببینید این نوع فیلمی که شما میگید مثلا والت دیزنی .. فقط تو امریکا اتفاق افتاد .
حالا ممکنه مثلا در سال های اخیر در ژاپن هم اتفاق افتاده باشه ، ولی در .. حتی در اروپا اتفاق نیفتاده ، فقط در امریکا اتفاق افتاده . برای اینکه در اونجا هیچ چیزی جدا از بازار معنی نداره ، حتی مثلا هنرهای مدرنش هم در یه بازاری معنا دارند .....
هیچ مدرسه ی هنری ، هیچ مدرسه ی هنری نمیتونه هنرمند بسازه . هنر یعنی خلاقیت در واقع . چون الان وقتی داریم در مورد هنر صحبت میکنیم ، راجع به خلاقیت صحبت میکنیم . خلاقیت غیرقابل به وجود آوردن و غیر قابل انتقال .. یعنی یه شاگرد یا داره یا نداره .
اگر نداره ، بکشیش نداره .. رو سرت هم بذاری نداره . یکی هم که داره ، تو هر سوراخی دنبالش بگرد .. ببین مدرسه جایی است که پرسپکتیو آدم ها رو بناست وسیع کنه یعنی ببینی که چه امکاناتی موجود هست .
اون امکانات در یه عده ای یه تاثیراتی میذاره ، در یه عده ای هم نمیذاره . یعنی شما فکر کنید اون ما .. مثلا 50 نفر بودیم اون سالی که من رفتم دانشگاه وارد دانشکده شدیم ، از این 50 نفر ممکنه 3 تا ، 4 تاشون در واقع حالا بعد دنبالش رو گرفتند یا شرایط بوده شاخص شدند ، خب بقیه نشدند دیگه .
اونا هم باعث شرایط بوده ، ممکن هم هست میشدند . ببینید مدرسه جاییست که امکان باز شدن باید بده . یعنی من حاصل به هر حال هم کار و هم تجربه ی درس دادنی که با بچه هایی که دارند ، دارند .. بچه هایی هم که ندارند ، ندارند .
ببینید مدرسه اصولا از نظر من جاییست که ، مدرسه ی هنری .. حالا ببینید به کلی با مدارس مثل طب فرق میکنه . ببینید طب قابل انتقاله ، به سادگی میشه انتقال داد . البته طبیب خوب باز فرق میکنه با طبیب معمولی .
یعنی کسی که طبیب خوبه ، یه استعدادهای به خصوصی داره که طبیب خوبه ، نه اینکه هر کسی بتونه طبیب خوب شه . اقتصاد دون خوب هم همینطوره .. نمیدونم در تمام رشته ها یه .. ولی رشته هایی هم هستش که حالا اصطلاحا علمیست ، علم قابل انتقاله ولی خلاقیت قابل انتقال نیست .....
الانه بچه های ما مثلا در همین رشته های این ها هیچکدوم ، یعنی وقتی فارغ التحصیل میشن ، اصلا آماده ی بیرون نیستند . تازه باید بیان بیرون چیز یاد بگیرند .. نظام درسی ما الانه ، اولا منسجم نیست .. یعنی یک نظام طراحی شده برای یک خروجی خاص نیست .
یعنی یک خروجی خاص درنظر گرفته بشه و بعد بگن برای اینکه این خروجی خاص در نظر داشته باشیم ، باید این درس ها به این نسبت ها .. با این نمیدونم این شدت ها ، وجود داشته باشه تا این خروجی رو ما به دست بیاریم .
ما هیچ مدرسه ای نداریم الانه در ایرون که این راجع به خروجیش فکر کنه .. که من آخه این بچه که میاد بیرون ، من چه نوع بچه ای میخوام بیاد بیرون .. که چی بلد باشه ، چیکار کنه . یه نوع میزان در واقع یاد گرفتن در این امور هست که اون نظام معلم ، شاگردیه .
یعنی قدیم یه شاگرد میرفته با یه معلم کار میکرده و سال ها کار میکرده .. و این نزدیکی طولانی در فرم گرفتن اون شاگرد موثر بوده . ببینید اون دوره ، استاد ها میتونستند .. ببینید محوطه داشتند ، الانه هیچ معلمی نیستش که محوطه ای به اون گندگی داشته باشه ، اون رو خردش کردند .
این رو خردش کردند .. شما فکر کنید که مثلا ، مثلا شما فکر کنید که من اگر گرافیک درس بدم .. مثال میزنیم ، و فقط من درس بدم .. یعنی یه تعداد شاگرد فقط با من کار بکنند ، تمام سال با من کار بکنند مثال میزنیم .
این فرق میکنه تا شاگرد هر تیکه اش رو با یکی کار بکنه .. همراهی و تطابق بود با همه چی ، یعنی تعادلی وجود داشت . ببینید ، یه تعداد معلم بود .. بعد یه تعداد شاگرد بود ، نه معلم ها زیاد بودند .. نه شاگرد ها زیاد بودند ، نه بازار کار مثلا .. ببینید بازار کار مطابق همین تعداد آدم بود ، همه چیز در تعادل بود .
ولی الانه مثلا میزان کسانی که میرن مدرسه اصلا با هیچی نمیخونه . مثلا من نمیدونم شنیدم 5000 نفر در گرافیک فارغ التحصیل شدند . آخه 5000 نفر اصلا جا نداره برای اینکه بیان بیرون کار بکنند . بعد برای این 5000 نفر شما چند تا معلم ، 500 تا معلم میخواین .. نمیدونم 200 تا .. از کجا میخوای بیارین این همه معلم .
ببینید بچه هایی هستند که تو مدرسه ، چون من کلی از بچه ها و شاگردهایی که با من کار میکردند ، من کارشناسی ارشد کار میکردم تو دانشگاه ، این ها میومدند کارشناسی ارشد میخوندند برای این که بتونند معلم شن .
والا بچه های خیلی بی استعدادشون بودند که رفتند و تو مدرس ها دارند چیز میکنند . ببینید شرایط فرق کرده ، تقاضا .. ببینید همه چیز فرق کرده .....
خب طی سالیان ما که نداشتیم ، اصلا نقد هنری نداشتیم . در سال های اخیر با به وجود اومدن چند تا مجله مثل حرفه هنرمند ، مثل نمیدونم تندیس .. کسایی پیدا شدند که این رو به عنوان حرفه هم دارند نگاش میکنند .
یعنی منقد پیدا شده ، کسی که میره آثار رو نگاه میکنه و راجع بهش حرف میزنه .. بسیار کار ظریف و سختیه .. برای اینکه تو خود ، ببینید .. باید ببینی که آیا تو خود آرتیست اثر میکنه ، نمیکنه .. یا اینکه در بینندگان ، مثل سطح دانش بینندگان رو چقدر میبره بالا .
من میتونم بگم که خب ما باید یه حدودی در واقع نقد هنری شروع کردیم پیدا کردن . کسایی که نگاه میکنند ، کسایی که علاقه مندن به اینکه بررسیش بکنند .....
در مجموع حراجی تهران رو من در مجموع حرا تهران رو خیلی مثبت میبینم . برای اینکه در جهت اقتصاد هنر ایرون کار کرده ، اقتصاد ایرون کار کرده . این که اثر هنری تبدیل به یک ارزش مالی هم شده ، این یه بخش گمشده ی هنرهای تجسمی ما بوده .
ما اصلا در فرهنگمون خرید اثر هنری به عنوان سرمایه گذاری نبوده . فرش بوده ، نمیدونم عتیقه بوده .. ولی هیچوقت یک اثر هنری تبدیل به یک ارزش مادی نشده و این لازمه ی چرخه ی هنر هست در دنیای معاصر .
حالا یه موقع بوده که این ها نبوده .. ولی الانه این لازمه اش هست . عارضه ی منفی هم داره ، یعنی بسیاری از آرتیست ها بیش از اینکه به اصالت کار فکر بکنند ، به مقبولیتش در بازار فکر میکنند .....
به دانشجوهام .. همیشه ، همیشه یه توصیه کردم . چون من به نظام آموزشی اصلا ، یعنی اون چنان اعتماد ندارم .. کار ببینید ، کار بکنید . تا میتونید کار ببینید .. تا میتونید کار ببینید .. تا میتونید کار بکنید .
کار دیدن افق دید رو باز میکنه و کار کردن امکان تجربه ی اینکه کدوم این ها رو تو داری میبینی به دردت میخوره یا به درد تو فقط میخوره . اصلا با کار کردن کار یاد میگیری . مدرسه یه هیشکی هیچی یاد نمیده .....