رضا لواسانی
رضا لواسانی (زاده 1340) مجسمه ساز، تصویرگر، نقاش و طراح معاصر ایرانی است
کودکی و تحصیلات
او در محله سرچشمه تهران به دنیا آمد. پس از گذراندن دوره ابتدایی به هنرستان پسران رفت و در سال 1360 دیپلم گرافیک گرفت. با پایان خدمت سربازی و بازگشایی دانشگاه ها پس از قوع انقلاب فرهنگی، وارد دانشکده دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و در سال 1370 لیسانس نقاشی خود را از این دانشگاه دریافت کرد.
فعالیتهای حرفه ای
وی مجسمه ساز و نقاشی صاحب سبک است و در مجموع آثار حجمی او، نشانی از پیوند فکری با ادبیات فارسی به ویژه اشعار حافظ و مولانا به چشم می خورد و خود مدعی است که مجسمه هایش، بیان امروزین ادبیات به شکل حجمهای عظیم است. او بر تعدادی از مجسمه هایش که الهام گرفته از حافظ و مولانا هستند عنوان "حیرت" نهاده است.
لواسانی هنر خود را در شاخه های گوناگون ارائه کرده و علاوه بر مجسمه سازی و نقاشی، به طراحی صحنه و ماسک برای تئاتر، تصویرگری کتاب در داخل و خارج از ایران، نگارش طرح درس برای فیلمهای آموزشی در زمینه طراحی و نقاشی پرداخته است.
رضا لواسانی در رویدادهای معتبر هنری نظیر آرتفرهای کانتمپورِری استانبول و دو دوره آرت دوبی از سوی گالری اثر شرکت داشته و آثارش را در کتاب گرافیک معاصر ایران در هلند، مجله وروم انگلستان و تقویم یونسکو به چاپ رساندهاست. آثار لواسانی در نمایشگاههای متعددی در داخل و خارج از کشور به نمایش در آمدهاند.
نمايشگاه هاي انفرادي
• نمايشگاه نقاشي، گالري آريا، تهران، ايران1373
• نمايشگاه نقاشي و مجسمه، گالري برگ، تهران، ايران1377
• نمايشگاه نقاشي، گالري برگ، تهران، ايران1379
• نمايشگاه چاپ دستي، گالري طراحان آزاد، تهران، ايران1380
• نمايشگاه مجسمه، گالري آريا، تهران، ايران1381
• نمايشگاه چاپ دستي و مجسمه، گالري الهه، تهران، ايران1382
• نمايشگاه نقاشي و مجسمه، گالري اثر، تهران، ايران1383
• نمايشگاه نقاشي و مجسمه، گالري ماه، تهران، ايران1384
• نمايشگاه چيدمان، گالري طراحان آزاد، تهران، ايران1385
• نمايشگاه نقاشي، گالري اثر، تهران، ايران1386
• نمايشگاه مجسمه، گالري اثر، تهران، ايران1390
• نمابشگاه مجسمه چيدمان زندگي، گالري اثر، تهران، ايران1393
برگزيده نمايشگاه هاي گروهي
• سومين دوسالانه تصويرسازي، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1372
• ششمين دوسالانه بين¬الماللي تصويرسازي، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1378
• ششمين دوسالانه گرافيک، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1379
• خانه بين المللي هنر براي کودکان، براتيسلاوا، اسلواکي1384
• دوازدهمين دوسالانه هنر آسيايي، داکا، بنگلادش1385
• دانشکده هنرهاي زيبا، مکزيک1385
• چهارمين دوسالانه¬ي مجسمه، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1385
• کنکور نوما، توکيو، ژاپن1373-1386
• دوسالانه تصويرسازي، خانه بين المللي هنر براي کودکان، براتيسلاوا، اسلواکي1386
• گالري دار الفنون، کويت1387
• آرت دوبي، دوبي، امارات متحده عربي1389
• کانتمپورِري استانبول، استانبول، ترکيه1390
• آرت دوبي، دوبي، امارات متحده عربي1390
• کانتمپورري استانبول، استانبول، ترکيه1392
• آرت اينترنشنال استانبول، استانبول، ترکيه1393
برگزيده جوايز
• کنکور نوما، توکيو، ژاپن1372
• کنکور نوما، توکيو، ژاپن1373
• ششمين دوسالانه بين المللي تصويرگري، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1378
• چهارمين دوسالانه مجسمه، موزه هنرهاي معاصر تهران، تهران، ايران1385
• کنکور نوما، توکيو، ژاپن1386
• نمايشگاه داستان هاي مولانا، فرنگسراي نياوران، تهران، ايران1386
ساير دستاوردها
-سخنراني و نگارش مقالات متعدد در مجلات و کنفرانس ها در زمينه تصويرگري، مجسمه سازي و نقاشي در ايران و خارج از کشور
-چاپ آثار در تقويم يونسکو1384-1385
-چاپ آثار تصويري در کتاب گرافيک معاصر ايران در هلند1385
-چاپ آثار تصويري در مجله وروم، نشريه تصويرگران انگلستان1385
قسمت ۱:
من سرچشمه بهدنیا اومدم، محلهی امامزاده یحیی
خانوادهی ما خیلی سنتی بود، کاملاً متشرع و به قوانین پایبند بودند
جالبه الان این از همون چیزهاست که وقتی میبینم که یک تصویر جلویم است، چهجوری تصویر رو میبینم
میبینم که چهقدر مال اونهاست، مال من خیلی شخصاً نیست، مثلاً مال بابا یا عمهام است
توی محل خیلی بزرگ بودند مثلاً یادم هست که عمه و بابام که دور هم جمع میشدند همش از خاطرات دورهی احمدشاه و دورهی ناصرالدینشاه حرف میزدند
چون اصولاً همون سن و سالها هم بودند و طرز نگاهشون به تصویری که حتی انتخاب میکردند که توی خونه بزنند هم چیزی بود
اصولاً که تصویر نمیزدند اگر هم که میزدند یکسری چیزهای مشخص بود
و اونها خیلی تأثیر روی آدم میگذاشت همونجور که محلهمون میگذاشت
همونجور که خمونهمون میگذاشت، اون شکل خونهای که ما داشتیم، شکل باغچه و زیرزمین و اتاقهایی که بود، برام خیلی جالب بود
اینها یک چیزی رو بهوجود آورد برای من که این رو درواقع الان من میفهمم، اونموقعها نمیفهمیدم
اونموقعها دوست هم نداشتم، واقعاً خوشم نمیاومد
الان میبینم که اه چهقدر جالب بوده ولی یکم بیواسطه مثلاً فهمیدم که چهجوری یک آدمی مثلاً در دورهی قاجار به تصویر نگاه میکرده
تصویر رو چهجوری میدیدند، اون رو فرمی میدیدند؟ معنایی میدیدند؟
از طریق گفتگویی که میکردند بود، هیچکدوم نقاش نبودند، آدم معمولی و کاسب محل بودند ولی باورهایی که داشتد رو آدم میفهمید
باورها اصولاً یکجور خاصی بود، تصور کنید که هر روز داری میری مدرسه و از بغل امامزاده رد بشی
هر روز صبح بری بعد ظهر برگردی و بعد دوباره میری و میایی
و طی اون ناخودآگاه در آدم اتفاقاتی میافته، اصلاً مراسمی آدم میبینه که جای دیگه تکرار نمیشه
و در طی زمان هی این مراسم اونجا اجرا میشه، آدمها میآيند
همزمان مثلاً در همون محوطهای که امامزاده هست پنجشنبه بازار میگذاشتند
آدمها جمع میشدند و در تمام امامزاده بساط میکردند، یا در روزهای شبجمعه بهقول ما، بعد توی اینها رفتوآمد کردن
یا سقف بازارچه که من کاملاً یادم هست که در سقف بازارچه یک نوری بود که سوراخ بود و این میخورد به زمین
و بعد در این حرکت گرد و خاک آرامآرام معلوم بود، اینقدر برای من عجیب بود که همیشه فکر میکردم که از این سوراخ میشه به هوا رفت
الان برایم یکجور دیگهست، عاقلانه فکر میکنم ولی اونموقعها همیشه برایم جذاب بود که این اتفاق میافتاد
اینها هی تصویر میساخت، تصویرهایی که الان میفهمم که سورئالیستی نیستند
تصویرهای دیگری هستند، نوعی تصویر دیگر میساخت
مثلاً من یادم هست که این اسکوتر زدن رو البته یاد گرفتیم، من یادم هست که این رو ما درست میکردیم خودمون
کاملاً یادم هست که میرفتیم بلبرینگ میخریدیم از این زنگزدههای مضخرف
میانداختیمش توی نفت، یک هفته تکونش میدادیم تا این راه بیفته بعد بهش روغن میزدیم و از چوب استفاده میکردیم
و باعث آزار مردم میشدیم چون سروصدایش خیلی زیاد بود و کوچههای ما هم آسفالت نبود و کوچههای معمولی بود که یک جاهایی از اون سنگفرش بود و ما سروصدا میکردیم
یادم هست که مثلاً وقتی اینها رو میساختیم، هر کسی تزئینش رو خودش میکرد یعنی هر کسی یکجوری این رو درستش میکرد
با همون وسایلی که داشتیم، فرقی هم نمیکرد که هر کس یک چیز بهتر یا یک چیز بدتر درسته کنه
ولی با اینها گاهی آدم یک ترکیبی کار میکرد که کمی جذابتر بود
فکر میکنم اینها چیزهایی بود که درون آدم بوده، شاید، اصلاً نمیتونم محرز بگم که اینطوریست ولی بههرحال بود
من یادمه که مثلاً توی محلهمون یک هیئتی بود و اونقدر برایم جذاب بود که حتماً پرچم برای اونجا رو خودم درست کنم
دوست داشتم که خودم پرچم درست کنم و رویش بنویسم
یادمه که میرفتیم به خرازی محله، پارچه میگرفتیم و با نخ به زور میدوختیم و بعد رویش رو حتماً باید یک چیزی مینوشتم
جالب بود یعنی اینهایی که عرض میکنم چیزهایی بود که گویا درونم بود که باید انجامش بدهم، خود این اتفاقات
یادمه که پنجههایی که مثلاً میگذاشتند، اینها همش برایم خیلی خیلی جذاب بودند
توی محلهمون مثلاً عاشورا و تاسوعا که بود، همیشه سینهزنی خیلی زیاد بود که ما میرفتیم
بعد یکسری چیزها رو میآوردند که میددیم که چقدر اینها زیبا هستند
یکسری علامت بود و کارهایی که رویش اتفاق افتاده بود، اینقدر دلبر بود که هنوز من این رو دوست دارم، هنوز برایم جالبه
دورهی ابتدایی رو گذروندیم، بعد رفتیم راهنمایی، یکی از دوستهایم اومد و گفت که یک دبیرستان هست که نقاشی بکشی بهت دیپلم میدهند
گفت نقاشی میکشی؟ گفتم مگه میشه؟ گفت آره، گفتم یعنی فیزیک، شیمی، هیچی نداره؟ گفت نه
گفتم آخ آخ، اینجا جای منه چون اصلاً حساب نمیفهمیدم، همیشه یک آدمی بودم که هیچ درکی از ریاضی نداشتم، هنوز هم ریاضی رو نمیفهمم
ریاضی رو دوست دارم ولی هندسه رو بیشتر میفهمم، قشنگ یادمه که بابت این اصلاً رفتم رشتهی نقاشی
بابت این که فیزیک و شیمی نداره و حالا مثلاً یک دیپلمی میگیریم دیگه
بعد که رفتم البته فرق کرد، کمکم برایم جذاب شد، من رفتم و رشتهی نقاشی نبود، رشتهی گرافیک بود
۲ سال اول عادی بود و درس میخواندیم مثل مبانی و مباحث مختلف دیگه
بعد سال سوم به چهارم که میرسید، ۲ سال آخر رو میتونستیم رشته انتخاب کنیم
یک عده مثلاً تزيینات رو انتخاب میکردند، بهاصطلاح امروز طراحی داخلی
یک عده گرافیک رو انتخاب میکردند، برای ما اینجوری بود یعنی رشتهی نقاشی به اون معنا نداشت
یا مثلاً رشتهی مجسمهسازی نداشت، تجسمی نبود، برای ما بیشتر قرار بود که یکسری کارهای خدماتی رو یاد بگیریم
بعد از اون که مثلاً دانشکده رفتم رشتهی من نقاشی شد
ولی پیش از اون قرار بود که یکسری کار یاد بگیریم که وارد اجتماع که شدیم یک کاری انجام بدیم
کاملاً کاربردی بود، اونقدر که الان مثلاً نقاشی هنری است، هنری نبود
مثلاً سال دوم که رسیدم برام جالب بود، واقعاً جذاب شد
اونقدر جذاب شد که کار و زندگیام شده بود همون، تازه فکر میکردم که راستراستی مثل اینکه خدا خواسته و جور شده که من اومدم اینجا
یعنی قشنگ حس میکردم جای درستی اتفاق افتاد، در ابتدا اصلاً نمیدونستم ولی بعدش دیگه کمکم برایم جالب شد
جوری که مثلاً راجعبه هنر خواندن برایم خیلی جذاب و جدی بود
هنرستا یا همون دبیرستان که میرفتیم دیگه میگفتند که دانشگاه هست، دانشگاه مثلاً تجسمی هست
ولی وقتی من دیپلم گرفتم انقلاب فرهنگی بود و دانشگاه بسته شده بود، برای همین من رفتم به سربازی
۲ سال رفتم سربازی و وقتی اومدم دیگه توی سربازی هم خیلی کتاب خوانده بودم چون وقت داشتیم
بعد رفتم و برای دانشگاه نامنویسی کردم و همین دانشگاه تهران، دانشکدهی هنرهای زیبا رفتم
سال ۶۴ من رفتم دانشگاه، وارد که شدم تازه فضای جدی کار کردن رو فهمیدم
پیش از اون چون آدم خودش تنها بود یک کارهایی میکرد مثلاً توی هنرستان ما کسی اصلاً کار نمیکرد و من فکر میکردم که یک چیزی بلدم
وقتی رفتم دانشگاه دیدم که خیلی جدیتره یعنی درواقع برای من انگیزهی بیشتری ایجاد شد برای کار کردن
تقریباً ما هر کجا که دور هم مینشستیم، طراحی میکردیم، مسافرت که با بچهها میرفتیم هم همینطوری بود
خیلی برام جالب بود که کار کنیم و پیشرفت کنیم، حالا مثلاً وسطش ۲ تا فیلم میبینیم، یک تئاتری نگاه میکنیم
کتاب بخوانیم، از این چیزها دیگه، بعد این محدود میشد به همین چیزهایی که عرض میکنم، تقریباً همیشه برای ما همینها اتفاق میافتاد، دیگه چیزی برای من نبود
من همش برام جالب بود که یک دونه ظرف میوه میگذاشتم و بعد شروع میکردم و انواع و اقسامی که میشد این رو اجرا کرد، اجرا میکردم
اونموقعها هم خیلی رایج نبود که نمایشگاه بگذاریم مثلاً سال دوم دانشگاه و اینکه زود نمایشگاه بگذاریم مد نبود
برای همین عملاً کار رو برای خودمون میکردیم
جستجو زیاد میکردیم، اون چیزی که برای من خیلی جذاب بود، این بود که آدم دائم باید جستجو میکرد
یک قسمتش هم که فکر میکنم جالب بود توی اون سالهایی که ما رفتیم
یک چیزی به نام مثلاً هویت خیلی باب بود، هویتمندی
جالبی این هویت برای من این بود که به هر حال مجبور بودم که مثلاً یک شعر رو آدم بخواند، کتاب بخواند، سینما بدونه، اینها رو کمکم بدونه
حتی معماری رو کموبیش آدم بدونه که بفهمه هویت چیست
اولش خب آدم شیفتهی اون تصاویری که وجود داره میشه، آدم فکر میکنه که خب هویت یعنی مثلاً فتحعلیشاه، مثلاً بتهجقه
اینها هویت هستند، خیلی هم درست هستند ولی خب این که عرض میکنم خب من وادار میشم به فکر کردن و انجامش هم میدادم
که آیا مثلاً امروز هم همین است یا نه چون در طی زمان یاد میگرفتیم و تاریخ هنر رو به ما یاد میدادند
بعد میفهمیدی که در طی زمان این رشد کرده، تغییر پیدا کرده و همچنان هویتمند هستند
بعد من امروز چگونه دارم این رو میبینم، من درواقع این رو رشد نمیدادم البته اونجوری که معمول بود، همون رو استفاده میکردیم
و خیلی هم برایم جالب بود که بنشینیم و درواقع بهطور ممتد کار کنیم
اگه کار نمیکردیم احساس خوشی نداشتیم، الان میفهمم در کاری که میکردیم بیشتر تکنیک برای ما جذاب بود
خیلی تکنیک جذاب بود تا این چیزی که به نام مثلاً فهم ماجرا بود
الان عرض میکنم که زمان خیلی زیادی گذشته که تکنیک برای ما جذاب بود
مثلاً فکر میکردیم که چه جالب این کار رو انجام داده و بعد سعی میکردیم که اون کار رو بکنیم
وقتی اون کار رو انجام میدادیم، فکر میکردیم که خب پس من هم فهمیدمش
درصورتی که اون از یک جهان دیگه وارد این حوزهی تصویر شده بود و ما اون جهانش رو درک نکردیم
یا حداقل من درک نمیکردم که مثلاً یک بتهجقه در طی زمان طولانی به این شکل رسیده
ولی من وقتی بتهجقه رو میکشیدم، فکر میکردم که خب پس من هم فهمیدم دیگه
حالا کمی دقیقتر یا بدتر، حالا خوب یا بد ولی فکر میکردم که میدونم
خیلی طول میکشه که آدم بفهمه که من اون رو تکنیکی دیدم یا حتی فرمی نگاهش کردم، معنایی نتونستم ببینمش
حتی اگر راجعبه معانیاش میخواندم یعنی معانیاش رو که میخواندم باز هم من فرمی داشتم نگاهش میکردم
معانیاش رو میخواندم که اگه یک کسی مثلاً از من پرسید، بگم که چیه این
درصورتی که خب باز من نفهمیدم که، اینی بود که برای من توضیح داده بود
البته که مثلاً یادگیری آناتومی و خط و سطح و نور هم همیشه برای من جذاب بود، هنوز هم جالبه
یعنی هنوز هم یک کار خوب میبینم، میگم اوه چهقدر جالب چون آدم میفهمه که چهقدر آدمها زحمت میکشند برای رسیدن به اون
آدم جوونتر که هست زودتر میگه که چه چیزی رو بلد نیست
بعد که سن آدم میره بالاتر، متوجه میشه که نه، اینطوری نیست
خیلیها خیلی کار بلدند و رسیدن به اون خیلی طولانی است
سالهای پایانی دانشکده، یادم نیست که کی بود، یکی اومد و گفت که تو تصویرگری میکنی؟
گفتم اصلاً من بلد نیستم، من نمیفهمم که چی هست
بعد یک متن داد به من و اون متن رو شروع کردم به کار کردن
جالب این بود که اولینبار اون رو قبول کردند و چاپ شد
ولی واقعاً بعدش که شروع کردم به تصویرسازی کردن، اونجا هم باز این مطلب برایم مهم بود
من یادم هست که از دانشکده هنرهای زیبا که میاومدم خونهمون که سرچشمه بود
این مسیر رو که رد میشدم کتابفروشی زیاد بود، یک کتابفروشی بود که یادم هست که کتاب مذهبی چاپ میکرد
من یادم هست که کنارش میایستادم و فکر کردم که خب این که داره کتاب مذهبی چاپ میکنه و تصویرسازی هم میکردند، خیلی به نظرم جالب نیومد
بعد فکر کردم که خب چرا من نکنم، بعد یادم هست که رفتم و شروع کردم
اصولاً بیشترین کاری هم که من در حوزهی تصویرسازی کردم، تصویرسازی مذهبی است
بیشترین تلاشی هم که کردم در این حیطه بود، یک قسمتی از اون هم عرفانی-مذهبی هم بود
بعد شروع کردم اون رو کار کردن که اصلاً ببینم که میشود کاری کرد یا خیر
فکر میکنم توی اون هم یک کاری کردم و یک اتافق کوچکی افتاد
که بعد بههرحال یک معیاری شد برای بعضیها که بعد کار کردند
ولی این رو یادم هست که ادامه دادم و از یک سالی به بعد هم دیگه تصویرسازی نکردم
دیگه شروع کردم بهطور منسجم و مستقیم فقط همین درواقع فاینآرت کار کردن
اون رو کار کردم و اولین نمایشگاهم رو هم من ۳۲ سالم بود که گذاشتم
یعنی همچین ۲۵ ساله نبود، بلدم بودم یکذره ولی در ۳۲ سالگی اولین نمایشگاهم رو گذاشتم
اون هم با خجالت زیاد که اصلاً آقا این کارها قابل نمایش هستند یا نیستند، اتفاقاً اونها رو میتونم نشونتون بدم
یعنی همچنان دارم اونها رو و بعد همینجوری شروع شد دیگه، نمایشگاههای بعدی تا به امروز دیگه
قسمت۲:
دانشکده که تموم شد دیگه نمرهای در کار نبود، حالا خودمون باید مینشستیم و شروع میکردیم به کار کردن
یواشیواش شروع کردم و فکر کردم که خب من کجاییام؟ چیام؟ کیام؟ چی باید فکر کنم؟
بعد مثلاً من که یک جای مشخصی هستم با باورها و اعتقادات مشخص و این چیزهایی که دارم، چهقدر تو کار من میتونه نمود پیدا کنه
توی یک دورهی تاریخیمون نمود پیدا کرده و هست، خب توی کار من که نیست
من که دارم قشنگ مثل یک آدم دیگه کار میکنم، من کاملاً دارم اینطور کار میکنم
بعد حتماً ادلهاش رو هم داشتم دیگه که امروز دنیا اینجوری است، من هم باید اون شکلی کار کنم
بعد فکر میکنم که خب دنیا اینجوری است ولی من که مثلاً بههرحال توی یک سرزمین مشخصی دارم زندگی میکنم
این کار من چهجوری باید وصل بشه به این سرزمین؟
یک موقع هست که از شکل ظاهرش وصل میشه یعنی شکل ظاهری که موجود است
مثلاً فکر کنید که من رضا عباسی رو بردارم و با رنگ روغن و بزرگ کار کنم، یک شیوه است دیگه، اینجوری آدم میگه که ببین من این رو بزرگش کردم
یک موقع شما فکر میکنید که چگونه میشه به جهان فکر کرد
برای اینکه بفهمی که چگونه به جهان فکر کرد، ناچارید و باید یک سری مباحث رو یاد بگیرید
که اصلاً ببینید که تو این دوره چه جوری اینها فکر میکردند
تا حد امکان آدم به این نزدیک بشه که بتونم ادامهی اون ماجرا بشوم
اینکه چگونه نزدیک بشوی چون برای من بیشترین چیزی که فکر کنم جالب بود شعر است
یعنی به نظر من رسید که اگر من بخواهم به اینها نزدیک بشم، ناچاراً شعر و بیشتر از همیشه زبان فارسی خیلی برای من مسئله شد
هنوز هم هست، الان بیشتر حتی فکر میکنم که اون رو میفهمم و اونموقع کمتر ولی میفهمیدم که این زبان است که این رو بهوجود آورده
با این حال که تعاریف زیادی بود مخصوصاً در دورهی مدرن باب شده بود که کار باید بدون ادبیات باشه
ولی همیشه میگفتم که چرا نباید باشه، به هر حال من با این زبان فکر میکنم
نمیشه که، من با این زبان فکر میکنم و هرکاری کنم اینجوری است مگر اینکه من سعی کنم با این زبان فکر نکنم
وقتی سعی کنم که با این زبان فکر نکنم، ناچاراً با یک زبان دیگه فکر میکنم
وقتی به اون زبان فکر کنم عملاً زبان تصویریام الکن خواهد بود
نمیتونه زبان درستی باشه، اینها خیلی برایم واضح نبود ولی میفهمیدم، و الان واضحتر است
بعد این اتفاق برای خودم معین کردم که حتماً برم و شعر بخوانم
وقتی آدم شعر میخواند بعد تازه میفهمه که این مکاتبی که بههرحال مثلاً خراسانی، عراقی، بعدش میاد مثلاً هندی
و بعد دورهی بازگشت و همینجور که اتفاق میافته و بعد دورهی شعر نویی که هست
آدم میفهمه که تأثیر اینها توی تصویر چهقدر بوده
این تأثیرات رو که آدم متوجه میشه بعد میفهمه که مثلاً من حداقل فکر میکنم که بیراه نرفتم
به جایی شاید نرسیده ولی بیراه نرفتم
مثلاً شما ساختار یک غزل رو که میبینید، یک بیت داره، یک بیت هم آخر داره که اینها ظاهراً هیچ ارتباطی با هم ندارند
جدا جدا هستند ولی یهویی از بالا به پایینی وصل است، از اینور به اونور وصل است
شما در کل وارد یک فضا میشوید، همونجور که مثلاً وقتی شاهنامه میخوانید، به جهت اینکه مثنوی است
بیت به بیت یک روایتی رو میگه، یک داستانی رو شروع میکنه به گفتن
وقتی شما منظر کار و تصویرتون رو از منظر مثنوی ببینید، اون رو یک جوری میسازید و وقتی از منظر غزل ببینید، یک جور دیگه میسازید
اینهایی که دارم میگم چون ساختار دارند عرض میکنم
برای همین شما میبینید حتی صنایعدستی هم تغییر میکنه، شما مثلاً قلمکاری رو نگاه کنید، در طی زمان تغییر میکنه
خط در طی زمان تغییر میکنه، با اینکه همون مطلب رو میخواهند بنویسند
وقتی میرسه مثلاً به قرن ۱۰، دیگه نستعلیق هست که متن شاهنامه رو نوشتند ولی یک موقع نسخ مینویسند
با نسخ شاهنامه مینویسند یک موقع با نستعلیق شاهنامه مینویسند، چرا این کار میشه؟ به نظر من اینها همه برمیگرده به زبان
چهقدر مهم است که آدم به خود زبان فارسی فکر کنه، به جان زبان فارسی فکر کنه
من همیشه فکر میکردم که خب چهجوری مثلاً اینها این کار رو کردند که برای ما راز است
خب شاهنامهی شاه طهماسب رو به زبان فارسی کار کرده ولی چرای برای من راز است
الان فکر میکنم که ما چون به زبان فارسی کمتر فکر میکنیم، نمیتونیم اون رو بفهمیم
مثل اینکه یک عدهای مثلاً خاقانی رو بخوانند، شاید سخت باشه براشون
یک عده سعدی رو بخوانند،سخت باشه و نتوانند ارتباط برقرار کنند برای اینکه به زبان فارسی امروز فکر میکنه
ناچاراً باید بره و زبان اون دوره رو بخواند تا بعد بتونه لذت ببره ازش
بعد برایش آشنا میشه، یکسری کلمات توی اون گفته میشه که امروز عوض شده، معانیاش تغییر کرده
همین توی تصویر اتفاق افتاده، این رو اگه عرض میکنم یعنی برای من اون دوره ناواضح بود ولی فکر میکردم که این مهم است
فکر کردم که خب حالا این چگونه شکل تجسمی پیدا بکنه؟ این نیاز به یک ساختار داره
نیاز به ساختار یعنی شما ابتدا باید درک کنید که اصلاً شکل غزل چگونه است، این زبان اصلاً چهجوری شکل میگیره
اینها چگونه به هم مرتبط میشوند که به یک چیزی ما غزل میگوییم، همون رو با یکسری پس و پیش کردن، همون کلمات رو حماسه میگوییم
کلمه رو اینور و اونور بگذاریم، فرق میکنه، بعد دیدم که توی ساختارش فرق کرد
اون ساختار است که جالبه همین ساختار وارد نقاشی میشه
در عرض ۳۰۰ سال اشکال مختلف تصویری بهوجود اومده
چرا اینجوری شده؟ این اتفاق توی حوزهی زبان است، وقتی زبان تغییر میکنه، جلوهی بیرونی اون هم تغییر میکنه
همونجور که شما مثلاً توی معماری میبینید، وقتی زبان مثلاً مسجد جامع اصفهان رو درست میکنه، چگونه همون میاد و مسجد شیخ لطفالله به وجود میاد؟
این یک سیر است دیگه، این سیر چگونه شکل میگیره؟
از نظر من آدمهای اون دوره به این زبان فکر میکردند، زبان رو از این منظر نگاه میکردند
برای همین عرض میکنم مثلاً رضا عباسی، فکر میکنم، ببینید این که من میگم رو زمان واقعی است که به من میگه درست فکر کردی یا غلط
کوشش من مثلاً این است که از جایی که فکر میکنم یک نوع طراحی دیگه انجام نشد، از اونجا شروع کنم به ادامه دادن
اول برای اینکه اون رو بفهمم مجبور شدم که کمی برم عقبتر، کمکم برسم مثلاً به صنیعالملک
این چگونه بعدش توانسته، اگر مثلاً من بعد از اون بودم چه کار میکردم؟
چهکار میکردم این تصویر رو، چه اتفاقی توی اون میافتاد؟
چون مثلاً بعد از اون به کمالالملک که میرسه من دیگه اون رو نمیفهمم
چون این روایتی که داره میکنه برای من دیگه قابل درک نیست
یعنی یک روایتی داره میکنه که کموبیش شبیه اورینتالیستها است، طرز نگاهش
ولی مثلاً برای صنیعالملک که عموی کمالالملک است و یک کم با او فاصله داره، نگاه یک کس دیگه است
دلیل من هم اینطوری است، برای خودم دلایلی رو میگذاشتم که چگونه این کار رو نکنم
شما تصور کنید یک کاری رو که کمالالملک کرده رو احتمال داره که مثلاً یک انگلیسی هم بتونه بکشه
ولی یک کاری رو که صنیعالملک کرده، انگلیسی اصلاً نمیتونه اونجوری فکر کنه
مثلاً سلطان محمد اصلاً نمیتونه اونجوری فکر کنه، هر کاری کنه، نمیتونه
وقتی نمیتونه عملاً اون ارتباط پیدا میکنه به یک زبان و سرزمین
فکر میکنم اونه که اگه ما رهاورد داشته باشیم برای جهان، از اون منظر میتوانیم یک رهاوردی بدیم به جهان
درواقع ذخیرهی تصویری جهان رو بیشتر کنیم
قسمت ۳:
من واقعاً یک وقتهایی مثلاً یک بیت شعر حافظ رو شاید یک ماه همینجوری هر روز میگم
گاهی اون رو قبلاً خواندهام، من از ۱۰ سالگی شعر حافظ میخواندم ولی الان میفهمم که عجب چیزی است
و مصداق تصویریاش بیشتر توی ذهنم میاد و بعد این جستجوهایم رو جهت میده، جستجوهایم توی اون مسیر میره
چون سخته دیگه که من مثلاً مبانی هنرهای تجسمی رو بلدم و چگونه این رو یکذره یکذره با چیزی که فکر میکنم حقیقیتر است
با هم درآمیزم و یک اتفاقی بیفته، این درواقع بعد از حدود بیست و خردهای سالی که گذشته از بعد از تموم شدن درس ما
الان میفهمم که مثلاً دو تا قدمی رفتم، یک قدمهایی برداشتم، مصداقش رو باز اینجوری عرض میکنم، یعنی درواقع بخوام تصویری بگم
الان شما فکر کنید مثلاً حافظ شعر گفته، ابتدا که با نسخ مینوشتند
بعد ۲۰۰ سال طول کشید که کمکم معادل تصویری اون شعردر معماری، نقاشی و خط بهوجود اومد
چون انقدر این سخت است، مثل هر چیزی که نازل میشه بعد می]واهیم ببریمش بالا، خیلی سخت میشه
تو عالم ماده این اتفاق میافته دیگه، شما یک معنایی دارید و اون معنا رو میخواهید شکل مادی بهش بدید
خیلی مدت طولانی میشه که این همسنگ اون ابتدایی بشه
این که عرض میکنم مثلاً حافظ قرن ۸ شعر گفته، ۲ قرن گذشته که معادل مثلاً شیخلطفالله بهعنوان معادلش ساخته بشه
یا مثلاً خط عبدالمجید درویش، معادل تصویری شعر حافظ است
چون همونقدر عجیب و غریب و زیبا و خاص است، شما نوشتههای عبدالمجید رو ببینید، عمدتاً نمیشه اونها رو خواند
بهصورت غبار است ولی بهغایت زیباست، عین شعر حافظ شده
یعنی اگه شما بخواهید که بگید تجسم شعر حافظ، یکی اون هست
از نظر من یکی دیگر مثلاً میشه مسجد شیخ لطفالله، اون شکل تجسم پیدا کردن شعر حافظ است
که تصویر اومده توی معماری مجسم شده
یک دورهای آدمها بغل هم شروع کردند عناصری که در اطرافشون بود رو تصویر کردن یا طراحی کردن
از یک دورهای دیگه این طراحی رو نکردیم ما، مثلاً درخت رو دیگه طراحی نکردیم، آدم رو طراحی نکردیم، میز رو طراحی نکردیم
چیزهای خیلی خیلی ساده رو طراحی نکردیم، رفتیم و یکسری چیزهای دیگه رو آوردیم و جایش گذاشتیم
تصور میکنم اولین کاری که من برای خودم گذاشتم، نمیدونم که اصلاً عمرم قد بده یا خیر، اینه که عناصر رو شروع کنم به طراحی کردن
از جزء، از کل نه، از جزئیترین شکلها، اگر این جزء یک جزء خوبی باشه کل هم داخلش خواهد بود
ولی ببینم که چگونه میتوانم این عناصری که در هر دورهی تاریخی طراحی میشده، من هم بتونم طراحیاش بکنم
و به زبان نزدیکش کنم، بیشتر برای خودم الان این رو دارم
یک درخت رو نگاه کنم، شروع کنم درخت رو طراحی کردن، نه از منظر زبان هنرهای تجسمی غرب که مثلاً درخت اون شکلی است
از منظر یک کسی که فارسی زبان است و به این چگونه نگاه میکرده
من یک مفهومی توی ذهنم هست مثلاً از ۳۰ سال پیش، از ۳۰ سال پیش این مفهوم رو یکذره یکذره کار کردم و اشتباه شده، کار کردم و اشتباه شده
یک جا یک کوچولو درست شده، گفتم آهان خب این شده، حالا بقیهاش چی
دوباره کار کردیم و نشده، نشده و نشده، ولی این کوچولو شده ۲ تا، ۳ تا، ۵ تا، یکذره یکذره به یک جایی رسید
فکر میکنم این مثلاً تو بعضی از نقاط یک کمی واضحتر شده
شاید همچنان خیلی ناواضح است ولی برای خودم واضحتر است الان
مثلاً من اسبهایی که کشیدم یک سیری دارند، اون سیر رو اگه ببینید
متوجه میشوید که این چهقدر آمده و رشد کرده، اصلاً جاهای پاها و دستها، اینها اومدند و سر جای خودشون قرار گرفتند
من قبل از اون آناتومی کار میکردم ولی اون سر جای خودش در منظر زبان فارسی قرار نمیگرفت
الان میاد و تو زبان فارسی است که فکر میکنم مثلاً میگما، تصور میکنم که آیا یک ژاپنی هم میتونه اسب رو اینجوری ببینه یا نه
نه فقط مدرنیستی که تفاوت کنه، اینکه آیا این یک جانی از زبان فارسی یا بهقول شما از فرهنگ تویش هست یا خیر
ببینید این قسمتش محصول همهی این سالهاست که من این کار رو انجام دادم
هی سعی کردم که از موتیف استفاده نکنم، هی سعی کردم موتیف رو بگذارم کنار که شاید خودش موتیف بشود
شاید این برسه به اونجا که حالا یک موتیفی در دورهی جدید بهوجود بیاد که همون بار همراهش باشه
اینها واقعاً برایم بیشتر مهم است، خیلی برای خودم مهم است که مثلاً یک طراحی بکنم
یک طراحی که نهایتاً بشه موتیف، خودش موتیف خاصی بشه
وقتی موتیف شد فکر میکنم که میتونه استفادههای گوناگون پیدا بکنه
یعنی شما میتونید با اون نرده بسازید، در بسازید، نقاشی بکنید، برید و کار گرافیک بکنید، همون کاری که با موتیفهای گذشتهی ما میکنند
یعنی یکجوری جستجوی من این است که این بتونه قابلیت تکثیر پیدا بکنه در انواع و اقسام تجسمی
برای همین اجرایش برایم مهم نیست که با چه نوع مواد و متریالی باشه، حالا یا نقاشی است یا به اسم حجم است
اون قسمتش خیلی برایم مهم نیست، اون قسمتی که این قابلیت تویش بهوجود بیاد مهم است
این قابلیت بعد میتونه کاربردهای مختلف پیدا بکنه، این رو هم من از گذشتهها باز یاد گرفتم
از گذشتهها یاد گرفتم که مثلاً همون بتهجقهرو چندین نوع مختلف طراحی کردند
شما اون رو روی فرش یکجوری میبینید، توی قلمکاری یکجوری، روی در یکجوری
هر جایی که نگاه میکنید، جورهای مختلف این رو اجرا کردند، اون رو مناسب سازی کردند در اون اثر
من بیشتر خودم رو کسی میدونم که جستجوی طراحی میکنم
حتی به معنای طراحی هم خودم رو طراح نمیدونم، جستجو میکنم چون خیلی برایم جذابتر است
حالا چی رو جستجو کنم توی اون؟ میدونید اون قسمت نامفهوم یا ناواضح برایم اینه که جستجوی من در اون چی هست؟
وقتی آدم شروع میکنه به کار کردن، فرم جذاب میشه یا بافت جذاب میشه، آدم نمیدونه که همهی اینها با هم و در کنار هم هستند
من هی مثلاً اونها رو کار کردم، یک جایی خود تصویر که کمی غیررئال میشد برایم جذاب بود
بعد از اون آدم میفهمه و اتفاقاً اصلاً بد هم نمیشد ولی وقتی تموم میشد، میفهمیدم که این اونی نیست که میخواهم
مثلاً آدم میتونه یک کاری رو بکنه که کاری بدی هم نشهَ، بعد اون رو ادامه بده برای مثلاً ۵۰ سال از عمرش
ولی بعد فکر کردم که این در عین حال که جستجویی تویش هست ولی اونی که من میخواهم نیست
نقاطی که فکر میکردم درست است رو میگرفتم و نقاطی رو که به نظرم درست نبود رو میگذاشتم کنار
همینجوری این ادامه پیدا کرد مثلاً در کار بعدی و بعدی که تو بعدی اتفاق میافته
یک جایی فکر میکردم که من باید مثلاً فرش ببافم، باهاش فرش بافتم
یا فکر میکردم که این رو باید مثلاً حجمش کنم، یک جایی فکر میکردم که این رو فقط باید خطی کار کنم
اینها رو هی کار کردم بعد جالبش اینه که در طی زمان خودش پالایش پیدا کرد، خودش سادهتر شد
من باورم اینه که موتیف حتماً باید کار بشود یعنی اگه ما امسال شروع کنیم به موتیف درست کردن
۵۰ سال بعد، نمیدونم کی، یک تعدادی داریم که حالا میتونیم با اینها همه کاری بکنیم
شما فکر کنید هر باری که ما خواستیم یک کاریمون رو هویتمند کنیم، چگونه کردیم؟
با استفاده از موتیف بوده دیگه غیر از اون که نیست، خب اگه این نیاز هست چرا از جدیدش استفاده نمیکنیم؟
یعنی جون اصلاً فکر نمیکنند نیاز به جدید هست، حالا تو مغربزمین اتفاق میافته، خیلی از چیزها موتیف هستند
تو کارها شما موتیف میبینید، بسیاری از اینها رو برمیدارند و تبدیل به آیکون میکنند
آیکون که شد اون رو استفاده میکنه، بعد جالب اینه که اون مثلاً مرلین مونرو رو استفاده میکنه و اینجا آدمهای مربوط به خودش رو استفاده میکنه
اون در مرحلهی موتیف اول انجام شده، اول موتیف شده که همه میدونند و بعد از اون استفاده میکنه
مثل پاپآرت است دیگه، ولی اینجا اصلاً پاپآرت انجام نشده، این بهزور میخواهد شبیه به اون کار بکنه
یعنی نیاز به موتیف رو حس میکنه، نمیدونه چگونه این رو بهوجود بیاره
ناچاراً میره سراغ گذشتهاش ولی اون میره سراغ همین امروزش
آن چیزی که در بچگی من بهعنوان موتیفهای درواقع مذهبی میدیدم
خیلی زیاد هست، اولش یادگیری اون است، اولش اصلاً اندیشیدن به اون است
که چگونه یک آدم اندیشید و این رو بهوجود آورد، این چیز به این عجیب و غریبی و به این زیبایی
شما یک پرندهای رو که روی علم میگذارند رو ببینید، آخه چهطوری به این سادگی رسیدی؟
این سادگی، سادگیای نیست که در مینیمال غربیها هست ولی ساده است، هیچی نیست، ظاهراً چند تا خط است
شیر کار کرده، شیرش واقعاً ساده است، بعد شما نگاه میکنید این تو مینیاتور هم هست
این شکل حجمی اون است برای همین هم عرض کردم که یک موتیف باشه که شکل حجمیاش ساخته بشه
برای همین هم باز دوباره گفتم که من بیشتر فکر میکنم که طراحی میکنم تا نقاشی یا حجم که اون شکل بیرونیاش است
وقتی اینجوری میشه شما مثلاً همون بتهجقه رو روی علامتها هم میبینید
این بتهجقه است که یک جا شده مثلاً پارچهی لباس، یک جا ترمه شده، یک جا توی کاشی استفاده شده و یک جا هم توی فرش
ولی همونه، اون رو چه کسی طراحی کرده، بعد شما میری و میبینی که اون رو نقاش مهم دورهی خودش طراحی کرده
یعنی اصلاً اینجوری نیست که اونی که طراحی مثلاً فرش دورهی صفویه رو کرده یک آدم همینجوری است، او قطعاً استاد است
قطعاً همون مقام رضا عباسی رو داره یعنی همونقدر برابر میایسته
برای اینکه اون شاهکار رو نمیشه ذهن عادی بهوجود بیاره
قسمت ۴:
ببینید هر کاری رو که آدم شروع میکنه یک ابتدایی داره، انتهایش رو هم آدم خیلی نمیدونه، حداقل الان من نمیفهمم
ابتدایش رو هم الان که فکر میکنم خیلی مواقع خودم نمیدونم
یعنی فقط یادم هست که تو دانشکده مثلاً کار میکردیم، برامون جالب بود
مثلاً ما وقتی میرفتیم طبیعت کار میکردیم، الان که سالها گذشته این رو متوجه شدم
که مثلاً من یک درخت رو شروع میکردم به کشیدن بدون پیشزمینه ذهنی، شروع میکردم که ببینم این چهجوریه
بعد عموماً کارهای خوبی هم نمیشد، الان که نگاه میکنم به کارهام، میبینم که مثلاً من این درخت رو واقعاً میخواستم همون درخت بکشم
بعد شما ناچار بودید وقتی میخواستید درخت رو بکشید، اول خطوطش رو بکشید
اول بفهمی که این اصلاً چهجوری شکل میگیره چون آدم وقتی که سایه کار میکنه خیلی جذاب میشه
وقتی خط کار میکنید هیچی نیست، هیچ چیز جذابی وجود نداره برای اینکه درواقع یک تصویر جالبی رو بهوجود بیاره
مگر اینکه اونقدر این کار ادامه پیدا بکنه که به مرحلهای برسه که خود خطها تو صحیحترین جایی که ممکنه قرار بگیرند
بعد اونموقع این تصویر خودش بدون هیچگونه چیزی که بهش بچسبونند یا بهش اضافه کنند، خود تصویر جذاب بشه
همونجور که مثلاً تو مینیاتور اگه خود خطوطش رو نگاه کنید، صحیح بودند
بعد من خیلی نگاه میکردم که چگونه این رو طراحی کردند
چهجوری به طبیعت نگاه کرده که توانسته اینقدر دقیق کار بکنه که در عینحال که دور است، نزدیک هم هست
حالا این رو برمیگردم به این که حالا تو خودم چه کار میکردم
خودم هر چیزی رو که شروع کردم به کار کردن، ترجیح دادم که فقط با خط در ابتدا کار رو شروع کنم
برای همین مثلاً اگه میخواستم یکدونه اسب بکشم چون خیلی دوست دارم و سالهای زیادی هم دوست داشتم
مثلاً شروع میکردم فقط خطوطش رو کشیدن، هیچکدومش سرجایش نبود دیگه، باید ۱۰۰ تا خط میکشیدم که این خط بیاد سرجایش
بعد در عین حال یک تفاوتی میکرد، هر بار که میکشیدم یک چیزش حذف میشد
خیلی هم خودآگاه حذف نمیشد، ناچاراً حذف میشد
و بعد از ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا کشیدن، یک تصویری بهوجود میاومد
که اون تصویر رو فکر میکردم که تصویر خوبی است و اصلاً به آیندهاش نمیتونستم فکر کنم که بعداً این چی میشه
همینجور که مثلاً الان شما به گل هم که نگاه کنید، این هم باز همونجوری است
البته که بههرحال چیزهای دیگه رو هم نگاه میکردم ولی خیلی سعی میکردم که ارتباطات اینها درست باشه، بهعنوان یک خط درست باشه
تصورم این بود که آن چیزی که در حیطهی تصویر در حوزهی مثلاً سرزمین ایران به معنای بزرگش اتفاق افتاد
نقش شدن است، نقش درست میکردند، یعنی ۲ تا اتفاق همزمان میافتاد، هم به طبیعت نزدیک بود و هم دور بود و درعینحال یک نقشی بود از اون
به نقش رسیدن خیلی سخت است، الان شما مثلاً اگر نقوشی که روی تختجمشید هست رو نگاه کنید، انگار قلمگیری شده
یعنی شما میتونید قلمگیری مینیاتور رو در اون ببینید
کاملاً تمامشون طراحی قلمگیری شده، بعد حجمپردازی شده بعد از
ولی خودشون اونقدر به نقش نزدیک شدند که بسیار بسیار باعث اعجاب است از نظر ذهن
آدم نگاه میکنه نمیفهمه که چه اتفاقی افتاده
من هم اومدم و اینها رو هی جستجو کردم که این چی میشه
اولش مجبور شدم برم و دقیق از روی آناتومی اونها کار کنم
یعنی میرفتم و اسب رو میکشیدم یا پرنده یا درخت، هر چیزی رو
این رو چون الان میخواهم یکی دو مورد رو بگم، بعد شروع کردم اینها رو ساده کردن
یادم افتاد که ما یکجوری ساده میکنیم که توی قسمت هنرهای تجسمی به ما یاد میدهند
که اون سادگی باز میرسه به یک مینیمالی که باز مقصود من نیست
یک مینیمالی بهوجود میاد که اون مینیمال شبیه به آیکون میشه ولی اون آیکون باز آیکونی نیست که به نقش نزدیک باشه
این پرنده رو شما ببینید، بهغایت ساده شده بعد این خط مثلاً مناسب شده حالا با دست این، صورت این
یعنی اینجوری پیاپی برای خودم این رو مورد توجه قرار میدادم
حالا مثلاً این درخت رو میآوردم، نگاه میکردم که این چهجوری بچرخه که درعینحال که درخت است
یک تصویری باشه که شما اگه خودش رو ببینید، حس شعر بکنید
این جالب بود برام که کمکم اینها از این شکل خارج شدند
که یک چیزی از اون دوره و یک چیزی از دورهی جدید تویش اومد
یعنی اونها اتفاق افتاد، بعد من شروع کردم و اینها رو فکر کردم که اگه بخواهم حجم کنم چه اتفاقی میافته
بعد اینها رو شروع کردم به دوباره طراحی کردن
وقتی دوباره طراحیشون کردم یک عالم اشکال داشت
اون زمان من نمیفهمیدم یعنی باز این باز فاصله پیدا میکرد با مثلاً این اسب
خب این اسب خیلی شبیه به اون است، این نوع ساده کردذن زیاد هست و آدم میتونه کم و بیش بهش برسه
بعد دوباره مجبور شدم اونها رو دوباره طراحی کنم و توی این طراحیها هی چیزهای اضافه میاومد دیگه
در حالی که خیلی جذابه، اولش که یک چیزی اضافه میاد آدم متوجه نمیشه چون اون تصویر خیلی خوشگل است
مثلاً شما ببینید من این رو کار کردم، اینجاها رو کار کردم، اینها حالا یک چیز قشنگی میشه دیگه
ولی وقتی که زمان میگذشت میفهمیدم که چقدر اینجا حرف اضافه داره
چقدر اینجا پرگویی داره، اینجا زیاد حرف زدم، اینجا غلط حرف زدم، ارتباطات اینها غلط است
یک چیزی دراومده ولی ناچار بودم که دوباره بنشینم و اینها رو طراحی کنم
ببینید مثلاً اینها رو طراحی میکردم، هی پا رو میکشیدم ولی نمیشد
خودشون بد نبودند بعد مثلاً یک دورهای من متوجه اینی هم که عرض میکنم نبودم، این شاید بیشتر از ۲۰ سال تا به امروز طول کشیده
چون اولش متوجه نمیشدم، بعد مثلاً توی یکی از اینها یک اتفاق میافتاد
مثلاً میفهمیدم که این پا به نسبت اینها درستتر شد و بعد این رو شروع میکردم به کار که خب این یک تکه درست است ولی اینجاها رو چهکار کنم
همینجوری و طی زمان جلو میرفتم، مجبور هم بودم که حتماً با خط پیش برم
یعنی اول باید طراحی دورش رو کار بکنم
مثلاً این، آن چیزی که باید بشود هنوز نشده و من اینجا آگاه نیستم
من از این خوشم میاد و مثلاً نمایشگاه میگذارم و دوباره کار میکنم
این رو مثلاً کار میکند، بعد میفهمم که هنوز ببین اینجاها غلط است
یک چیزهای جذابی داره ولی دوباره که اون رو کار میکنم، ارتباطات این به معنای یک تصویر درست میشه
هر دفعه که درست میشد یک مشکلی به مشکلات من اضافه میشد که کلش رو دوباره باید عوض میکردم
وقتی مثلاً من الان بعضیها رو کار کردم، دیدم که کموبیش به آن چیزی که من فکر میکنم اگه اینها رو یکجا بگذارم
حدس میشه زد که یک ارتباطی به مینیاتور داره و در عین حال ارتباط با دنیای معاصر داره
چون من تحصیلکردهی این چیزها هم هستم، این ارتباط رو داره
خودش رو هم حدس میزنم که کمی شعرگونه شده یعنی به مرتبهی شعر داره نزدیک میشه
برای پرنده هم همین اتفاق افتاده که دوباره اومدم و این رو از طبیعت شروع کردم به کار کردن، اینجا رو مثلاً
از طبیعت کار میکردم، بعد یواشیواش این رو شروع میکردم به تغییر دادن
هی تغییر دادم، هی تغییر دادم، بعد آوردم و کارهای مختلف با اون کردم که ببینم مثلاً این چی میشه
این طبیعت است و بعد آدم خوشش میاد و دوست داره که یک چیزهایی رویش میاد
بعد کمکم و دوباره اینها رو باید حذف بکنم، مثلاً الان اینجا یک عالم کار کردم که خیلی جذاب میشه
مدت ۲-۳ سال گیر این هستم که چقدر جالب و خوب است، بعد کمکم میام و مثل اینجا کمی حذف میکنم
دونهدونه اینها رو شروع میکنم به حذف کردن، بعد هی اینها سر جاشون میآیند
و به همین جهت کار خیلی سختتر است یعنی وقتی شما دارید کار رو میکشید آسونتر است
اینها رو که حذف میکنید خب حالا چی میخواهید جایش بگذارید
خود اینکه چی میخواهید جایش بگذارید، کار رو مشکل میکرد
ولی جذاب بود دیگه یعنی مجبور میشدم برای این مثلاً ۳ سال، ۴ سال پیاپی کار کنم که مثلاً این دم واقعاً دم باشه در عینحال که نیست
حالا چه کاری میخوام انجام بدم؟ بعد از یک زمانی فهمیدم که مثلاً یک تصویری که توی مینیاتور هست
یا اگه اشتباه نگم، توی نقاشی ایرانی طی سالها کار شده، تو جاهای مختلف هم کاربرد پیدا کرده یعنی فقط یک جا نیست
شما نگاه میکنید که پارچه بافته و همون نقش رویش است، اگه رفته مثلاً خونه ساخته، همونجوری کاشی کرده
همونجوری اتفاقات مختلف هست یعنی اون نقوش در جاهای مختلف، کاربردهای مختلف هم پیدا کرده
بعد از یک زمانی حالا این هم برایم مهم شده بود که ببینم آیا مثلاً این رو میشود جای دیگه استفاده کرد یا خیر
یعنی میشه یکجوری استفاده بکنم که هم کاربردی توی نقاشی باشه و هم مثلاً توی معماری باشه و در جاهای مختلف
کموبیش اینها دیگه کمکم به نظرم داره میرسه به یک جایی که حالا اینها رو بشه بهعنوان یک نقش استفاده کرد
حالا شما فکر کنید از اون ابتدایی که من طبیعتگرایی کار کردم حالا رسیدم به این
که در عینحال که به طبیعت نزدیک است، به نظرم دور هم شده و شبیه به یک چیزی شده و یک عناصری هم تویش اتفاق افتاده
توی نقوش هم همینطور است، حالا مثلاً این کمی طبیعتگرایانه است که الان دیگه ۱۰۰ هزار شکلش هست
اینها همه طبیعتگرایانه هستند، بعد هی میخواستم که یک کاری بکنم، ببینم که این رو چه کارش بکنم
طراحی میکردم و بعد میساختم، بد نیستند ولی باز هنوز اونی که من میخوام هم نیستند
کوچکش، بزرگش، مثلاً این رو کار میکردم که ببینم این اصلاً چهجوری شکل میگیره، آیا اصلاً زیبا میشوند یا نه
و همینجوری در طی زمان شما ببینید که مثلاً به این رسیدم که یک کارهای اینجوری انجام بدم و ببینم که آیا اصلاً حس بهش میده
این حس پیدا میکنه یا خیر؟ خود این رو طی زمان هی انجام میدادم و خراب میشد دیگه
درست که نمیشه، حداقل من بلد نیستم، من هی باید انجام بدم و بفهمم که اشتباه است، تغییر بدم، تغییر بدم تا بشود
مثلاً الان اینجوری شد، من حدس میزنم مثلاً کمی توی اینها دیگه شکل و شمایلش به نقش نزدیک شده
مثلاً خودشون فکر میکنم که کموبیش نزدیک شدند
و این یکی که دیگه الان فکر میکنم که واقعیت اینه که این بال نیست، هیچی نیست، یک خط است
در واقعیت این یک خط است دیگه، هیچی که نیست، این دم نیست
ولی آدم میپذیره، حداقل حدس میزنم که آدمها میپذیرند که این دم است
بعد الان این مثلاً برای من کمی ارتباط پیدا میکنه با مثلاً فولادسازیهای دورهی سلجوقی که در خراسان کار کردند
همین رو حدس میزنم که ارتباط پیدا میکنه، درعینحال که فکر میکنم که زیبایی بهوجود اومده
اگر هم نگاه کنید بسیار خط کمی تویش هست، خطوطش بسیار کمه، یک خط کلی داره و یک چیزهایی رویش
این رو من چاره ندارم بهجز اینکه این پروسه رو بیام و به این برسم، نداشتم
همینجور که مثلاً توی این اسبها هم همینطوری هست
که اون رو هم باز همینطوری اومدم و باز به یک سادگی رسیدم که حدس میزنم که حالا اینها میتونند کمکم یک همخوانی پیدا بکنند
بعد از این هم راستش نمیدونم چی میشه، اگه فکر کنم که این ته کار است، نمیدونم، نه
به هر حال تا اینجا من رسوندمش که این درعینحال که کاکل نیست ولی هست
این در واقعیت که نوک نیست یعنی به نسبت نوک این، نوک اینها طبیعیترند
خیلی مواقع آدم نمیدونه که اینها چی هستند ولی یک کاری رو انجام میدهند از جهت تصویری
که مثلاً شما تو مرغهای بسمالله که ببینید، هست
که اینها اینقدر با هم مرتبط میشدند که شما چند وجه رو توی اون میدیدید، وجوه مختلفی توی اون ایجاد میشد
و به نظرم یکی از چیزهایی که حدس میزنم که ما باید انجام بدیم طراحی با خود خط است
بدون سایه و فقط دسن کردن است که آدم خود تصویر رو کامل ببینه
این چیزی است که مثلاً محصول همهی این سالهای عمر من همین چند تا چیزی است که عرض کردم
قسمت ۵:
هر چیز نویی یک کهنهای داره، درست میگم؟
یعنی هر چیزی که شما نو میبینید، یک کهنهای داره
اون چیزی که کهنهی ما است که قراره نوین و نو بشه، چیست؟
تو فرهنگ من یک چیزی بهوجود اومده و در بستر تاریخیاش رشد کرده
شما در طی مثلاً هزار سال نقاشی که در ایران کردند یا شعذ کار کردند یا معماری کار کردند، هر کدوم رو که نگاه میکنید
هی رشد کرده، رشد کرده و رشد کرده و یک زمانی دیگه رشد نکرده
زمانی که ما اون چیز رو اصلاً به کل گذاشتیم کنار و یک چیز دیگه رو پذیرفتیم
بعد میخواهیم اون رو نو کنیم، میگم من که خب نمیتونم، هر کاری کنم باید بایستم و ببینم که اون چگونه نو میشه و فقط شبیه به اون رو انجام بدم
من مثلاً نو و کهنه رو میفهمم ولی مدرنیته رو نمیفهمم
تعاریفش رو شنیدم که میگویند ولی خودم درکش نمیکنم که یعنی چی
میفهمم که مثلاً بهزاد بوده، بهزاد نقاشی کرده، بعد سلطان محمد نقاشی کرده
بعد مثلاً رضا عباسی نقاشی کرده و آقا میرک اومده، میرزابابا یا مهرعلی نقاشی کردند تا رسیده به دورهی جدید
این رو میفهمم، الان ما همه رو یکجور میبینیم، هر کدوم از اینها تو دورهی خودشون آدم مدرن و نوینی بودند
یعنی وقتی اون کار بهوجود میاد، در ادامه اون هست و این یک کار نو است
حالا شما این رو ببرید و بگویید که نمیخواهید، چی رو میخواهید نو کنید؟
چیزی نداریم، حداقل استنباط من اینه که چیزی برای نو شدن دیگه نداریم ما
ما همیشه باید بنشینیم، توی یک کتاب هست برای گوگول فکر کنم به نام یادداشتهای یک دیوانه
یک جایش میگه که هر وقتی از ایتالیا یک بادی میوزید، هنر روسیه تغییر میکرد، این رو به طنز میگه
برای ما اینجوریه که الان علاقه داریم که مدرن بشیم ولی خب چی رو میخواهیم مدرن کنیم، آقا چی رو میخواهید نو کنید؟
من که روتکو رو نمیتونم نو کنم، مثلاً چیزهایی که توی یک فرهنگ دیگه بهوجود اومدند رو چون بیگانهام با اونها، نمیتونم اونها رو نو کنم
من مال خودم رو میفهمم ولی مثل اینکه از یک جایی تصمیم گرفتیم که اون رو دور بریزیم و شروع کنیم فقط به نو کردن این یکی
و خب بهتبع شدیم درجهی ۲، این استنباط من است و اصلاً نمیگم که این درسته یا غلط
استنباط من اینه که اصولاً یک نو و یک کهنهای وجود داره که اون میتواند نو بشود
فکر میکنم یک زمانی دیگه آدم باید از خودش خرج کنه نه دست بکنه تو جیب دیگران
الان خیلی مواقع ما تئوریهایی که بر مبنایش کار میکنیم، تئوریهایی نیست که ما درست کردیم
ولی خب چون جذاب و رایج است، اون رو اجرا میکنیم و حتی به اون استناد میکنیم
من براین این مسئله هست که چه کار باید کرد واقعاً، یعنی شما فکر کنید خب ما تئوری رو که نمیتونیم بریم و بخریم
ولی متأسفانه چیزی که من میبینم، اون چیزی که من درک کردم در بسیاری از مواقع ما مباحث نظری رو خریدیم
چهجوری یک مبنای نظری پیدا میشه که متعلق به اینجا باشه
وقتی متعلق به اینجاست فکر میکنم که درست هم رشد میکنه
وقتی متعلق به اینجا نباشه، رشدش رشد ظاهری است
در کوبیسم کی به طرف میگویند که کوبیستی کار کرده؟ وقتی که کار میکنه، تمام که میشه، میگویند
و یک عده گرایش پیدا میکنند به اون نوع کار و وقتی گرایش پیدا میکنه به اون نوع کار، دیگه کوبیستی کار نمیکنه، داره مبانی کار میکنه
دیگه اونجا شکل ظاهرش کوبیستی است ولی نه اون رو ارتقا میتونه بده و نه اون رو درک بکنه
فقط در شکل ظاهر، شبیه به اون کار میکنه چون علاقهمند میشه
یکی آبستره کار می کنه ولی اصلاً نمیدونه که چی کار کرده، بعد که به هر دلیل و نیازی کار کرد و بعد که ارائه میشه
یک عدهای اسم میگذارند رویش که این آبستره کار کرده
و بعد از اون من میام و میخوام که مثل اون کار کنم، اینجا دیگه دلایل من با دلایل اون فرق میکنه
این دلایل اینه که حالا توی اینجا سلیقه پیش میاد، من نیاز نداشتم که اون کار رو بکنم
این یک سلیقه است که من این رو میپسندم و شما اون رو میپسندید
این سلیقه فرق میکنه تا اینکه هیچچیز نیست، یک آدمی داره یک چیزی رو بهوجود میاره
اصلاً هم نمیدونه در مواجه با اون با چه عکسالعملی روبهرو میشه، چی میبینه و چی بهش میگویند
وقتی عرضه میشه خیلی مواقع شما میبیند که حتی به طنز بهشون گفتند و الزاماً حتماً این نیست که درست گفتند
وقتی مثلاً امپرسیونیستها کار کردند و تموم شد و نمایشگاه گذاشتند، گفتند که اه، این امپرسیونیستی است
این فوویستی است، این کوبیستی است، خودشون که اتلاق نکردند که
بعد که این قبول عام پیدا میکنه و تمام میشه، حالا ما میگیم که چون مثلاً همه پیکاسو رو میشناسند و خیلی هم آوانگارد و جالبه
من هم مثل اون کار می کنم، من هم آدم جالبی هستم
همینجوری تو کارهای فیگوراتیو، شما مثلاً تصور کنید ۱۵ سال پیش کسی کمتر فیگوراتیو کار میکرد
الان بیشتر فیگوراتیو کار میکنند چون مثلاً حالا فروید رو همه میشناسند
این قسمت شناخت وقتی ایجاد میشه یعنی تبلیغات شده، شما حالا میروید توی یک بستر آرامی و شروع میکنید به کار کردن
سلیقه شماست دیگه، اون سلیقه فرق میکنه با نیازی که اون رو بهوجود آورده
عرض من اینه که هر دو برمبنای نیاز بهوجود نیامده، برمبنای یک چیزی که بوده، انتخاب کردند
یک انتخابی شده و شما این رو گرفتی و اون یکی اون رو گرفته
تو لحظهای که داریم انتخاب میکنیم سلیقهمون یا استدلالهایی که آدمها کردند، اونها رو پذیرفتیم
قبل از اینها چهجوری به این ذهن نرسیده، شما الان تصور کنید که آدمها مثلاً میگویند که پستمدرن کار میکنیم
او از کجا میفهمه که باید پستمدرن کار کنه؟
برای اینکه یک کارهایی شده، استدلال برایش اومده و مدون شده
کتاب نوشته شده و بعد توضیح دادند که آقا الان همه پستمدرن کار میکنند، دیگه مدرن کار نمیکنند
میگوییم اه، چه جالب پس من الان میخوام پستمدرن کار کنم
اینجا دیگه پستمدرن اتفاق نمیافته همینجور که الان مثلاً بعد از اون میشه معاصر
معاصر رو که ما نمیدونیم، بعد دوباره کتاب نوشته میشه، مطلب و مقاله و هزار چیز نوشته میشه و ادلهی اون درمیاد
بعد ما میآییم برمبنای اون ادله شروع میکنیم به کار کردن
خب این که دیگه معاصر نمیشه، عملاً من دارم مبانی کار میکنم، مبانی مثلاً هنر معاصر
چرا؟ چون مؤلفهاش دراومده، عنایت کردن مثلاً به سنت و گذشته، یک چیزهایی رو از جدید بگیر، یکسری حرفها داره
توضیح میده که اینها رو اگه انجام بدی، کار معاصر میشه، یک کار پستمدرن میشه
خب وقتی شما این رو رعایت میکنی، مشترک نیستی در اون که، فقط دوست داری
اینهایی رو که میگم به معنای اثبات خودم نیست بهخدا، یعنی میگم به اینها فکر میکنم
میگم چهکار باید کرد، خب تو که داری میگی این نه، پس چی آره؟
بعد میام و میگم که خب خود من هم که همونجوریام، اینکه بههرحال یک کاری درست کنیم و بفروشیم و ۲ نفر دست بزنند برامون، همون گرفتاری رو آدم داره
تنها چیز برای من اینه که فهمیدم اون، اونی نیست که میخوام
اونی که فکر میکنم این نیست، حالا بپرسید چیه، میگم نمیدونم، واقعاً نمیدونم
میتونم یک توضیحاتی بدم ولی اون توضیحات، توضیحات خیلی ظاهری هستند، خیلی خیلی ظاهری هستند
که مثلاً ما میتونیم اسب، همین که من کار کردم، این اسب رو در طی تاریخ در مینیاتور و کارهای ما انجام شده
من فکر کردم که حالا چهجوری میتونم این رو نو کنم، نه اینکه نو شده است
چگونه میتوانم این یک اتصال با گذشتهام پیدا کنه و درعینحال به دورهی جدید هم وصل بشه
برای این ۱۰۰ تا راه رو فتم و هنوز به نتیجهای که فکر میکنم، نرسیده
هی ارائه کردم که ببینم اینه، نبوده، بعضی مواقع یک قسمتهایی از اون هست، حالا اینها شاید بغل هم قرار بگیرند و بشود
ولی بهخدا همون گرفتاریهایی که دیگران دارند، قطعاً بنده هم دارم
واقعاً اینکه بگم چیزی بهدست آوردم، نمیتونم، اصلاً هم شکستهنفسی نمیکنم
واقعی میگم که دوست دارم چیزی بهدست بیارم ولی تا به امروز خیلی خیلی اندک یک چیزهایی بهوجود اومده
به یک شکلی شاید خود نقاشی یعنی کاری که ما میکنیم، بهانه باشه برای راه رفتن
چون خود نقاشی که خیلی مهم نیست مثلاً من نقاش باشم یا چیز دیگه، این کاری که من میکنم آخر میخواهم ببینم که کی هستم
هر کسی توی کار خودش همینطوره، فکر میکنم این رو جستجو میکنه دیگه
حالا من چون نقاشام که الزاماً آرتیست نیستم، مثل چیزهای دیگه من هم این رو بلد شدم
مثلاً احتمال داره که چند سال دیگه اصلاً به نظرم بیاد که نقاشی نباید بکنم
یک کار دیگه باید بکنم، توی مسیری که دارم میروم، فکر میکنم که خب من این رو رفتم و نرسیدم، شاید یک چیز دیگه من رو برسونه
خیلی خودش برام اونقدر اهمیت نداره که سالهای قبلتر داشت
خب فکر میکنم که مثلاً هر کاری باید باعث بشه که من یک مطلبی رو متوجه بشم
یک چیزی رو متوجه بشم، حداقل برای خودم یعنی تو درون خودم درک کنم، ضعفم رو، قوتم رو
و این هربار سخته چون هر با مواجه میشم با یک قسمت پنهانی که نمیدانستم
و اینکه نمیدونم خیلی دوباره باید بگردم، بگردم و پیدا بکنم که چه کار باید کرد
من باور دارم که خیلی صبر مهم است تو کار ما، عرض کردم که میانبر اصلاً ما نداریم
حتی تو کاری که خودم میکنم، میانبر ندارم، دوباره یک بوم سفید همونقدر برای من ناآشناست که که دفعه قبل و دفعه بعد هست
هر بار هم تجربهی من اضافه میشه و هم توقع من، هم تازه میفهمم که اشکالاتم کجاست
یعنی هر بار که بخواهی اشکال رو رفع کنی، اندازهی دفعهی پیش سخت است
مگر اینکه آدم فقط به تکنیک فکر کنه و یک کاری رو بکنه
بهمحض اینکه آدم برای خودش متوقع باشه که این کارم به یک جایی برسه
یعنی درواقع خود کار دیگه مهم نیست، اون سیری که آدم میکنه، درواقع سلوکش بیشتر مهم است، برای من حداقل اینجوریه
قسمت ۶:
به یک شکلی شاید خود نقاشی یعنی کاری که ما میکنیم، بهانه باشه برای راه رفتن
چون خود نقاشی که خیلی مهم نیست مثلاً من نقاش باشم یا چیز دیگه، این کاری که من میکنم چون آخر میخوام ببینم که کی هستم
هر کسی توی کار خودش فکر میکنم همین جستجو رو میکنه دیگه
حالا من چون نقاشم که الزاماً آرتیست نیستم، مثل چیزهای دیگه من هم این رو بلد شدم
مثلاً احتمال داره چند سال دیگه اصلاً به نظرم بیاد که نقاشی نباید بکنم
یک کار دیگه باید بکنم، توی مسیری که دارم میرم، فکر میکنم که خب من این رو رفتم و نرسیدم، شاید یک چیز دیگه من رو برسونه
خیلی خودش برام اونقدر اهمیت نداره که سالهای قبلتر داشت
و فکر میکنم که هر کاری باید باعث بشه که من یک مطلبی رو متوجه بشم
یک چیزی رو متوجه بشم، حداقل برای خودم یعنی تو درون خودم درک کنم، ضعف و قوتم رو
ولی هر بار سخت است چون هر بار مواجه میشم با یک قسمت پنهانی که نمیدانستم
و اینکه نمیدونم باعث میشه که دوباره باید بگردم، بگردم و پیدا بکنم که چه کار باید کرد
من باور دارم که صبر خیلی مهمه تو کار ما، عرض کردم که میانبر نداریم ما اصلاً
حتی تو کاری که خودم میکنم میانبر ندارم، دوباره یک بوم سفید همونقدر برای من ناآشناست که دفعهی قبل و دفعهی بعد خواهد بود
هر بار هم تجربهی من اضافه میشه و هم توقعام، هم تازه میفهمم که اشکالاتم کجاست
یعنی هر بار اشکالی رو بخواهید رفع کنید به اندازهی دفعهی پیش سخته
مگر اینکه آدم فقط به تکنیک فکر بکنه و یک کاری رو بکنه، به محض اینکه آدم برای خودش متوقع است که این کارم به یک جایی برسه
درواقع خود کار دیگه مهم نیست، اون سیری که آدم میکنه، درواقع سلوکش بیشتر مهم است
من فقط به سؤالاتی که دارم می خواهم پاسخ بدهم، میدونید ما چارهای نداریم و باید یک چیزهایی رو اول آدم بپذیره
اولش من باید بپذیرم که تو این جغرافیا زندگی میکنم، بعد بپذیرم که تاریخ من اینه
به نظر من باید بپذیرم که زبان من این زبان است، من باید بپذیرم که دینم این دین است، اینها رو نمیتونم که نپذیرم
وقتی پذیرفتیم تازه خب حالا میگوییم که اینها چی به وجود میآوردند؟
یا وقتی شما این رو پذیرفتید یا باور کرد آدم که اینها هست، حداقل من باور دارم که این هست
بعد نگاه میکنم محصولی که دراومده در گذشته و آدمها به اون اعتنا میکنند و براشون جذابه برمبنای اینهاست
هر کدومش رو نفی کنیم اون یکی بهوجود نمیاد، شما بهترین کارهای ما در هر عرصهای رو که میبینید، باور کردند این چیزها رو
یعنی طرف قبول کرده که آقا اینجاست، قبول کرده که این دین، این زبان، این جغرافیا و این تاریخ رو داره
من نمیتونم فکر کنم که من در یک کشور دیگه در اروپا به دنیا اومدم و ادای اون رو دربیارم برای اینکه به نظر بیام
مثلاً من مبانی هنرهای تجسمی خواندم، هنرهای تجسمی هم همینه که غرب است
ولی خب وقتی آدم میفهمه، میگه پس خودم کجا بودم، باید بری و جستجو کنی و تازه خودت رو پیدا بکنی
این ۲ تا رو که کنار هم میگذاری تازه میفهمی که آهان، چه چیزش به درد هم میخوره که یک چیز ثانویه بهوجود بیاد
من خیلی مواقع این سؤال رو از خودم میکنم که راست راستی اونی که انجام میدهی واقعیه؟ خودت حقیقتاً بهش باور داری یا خیر؟
یک موقع مثلاً من از حافظ میگم، خیلی جذابه ولی راست راستی قبولش داری؟ وجداناً خودت اون رو میفهمی یا خیر؟
خیلی مواقع واقعاً این سؤالهای درونی من اصلاً راجعبه نقاشی نیست
راجعبه اینه که واقعاً چقدر به اون چیزی که فکر میکنی و حداقل سعی میکنی که انعکاس پیدا بکنه تو بیرون، واقعاً نزدیکی؟
خیلی مواقع نزدیک نیستم ولی واقعاً آرزو دارم که نزدیک بشم
هر چیزی که به نظرم درست است رو سعی میکنم که انجام بدهم
ولی دائم فکر میکنم که آیا اون کاری که من انجام نمیدهم از خودخواهی منه یا نه؟
خودخواهی به معنای درستش رو نمیگم، اون قسمتی که آیا اصطلاحاً نفس منه که این کار رو انجام میده
یا نه واقعاً اگر کسی نباشه و نبینه، من باشم و من و من، واقعاً انجامش میدهم یا خیر؟ یک وقتهایی فکر میکنم که انجامش میدهم
برام مهم نیست که به من بگویند مجسمه بلدی یا نه، نقاشی بلدی یا نه
ولی برایم مهمه که طراحی رو بفهمم، واقعاً آرزو دارم که بتونم تو عمرم طراح خوبی بشم
با کمترین وسیلهی ممکن هم هست و اگر یک موقعی شد، میدونم که میشود اتفاق جدیدی بیفتد
اون میتونه کاربردهای مختلف پیدا بکنه، خیلی خیلی سخته ولی امیدوارم که بشود چون گاهی که یک بارقهای میزنه میفهمم که شدنی است
جالبی اون هم برایم اینه که هر بار که یک چیزی بهوجود میاد، بعد از اون تازه ضرورت اجرایش رو و اینکه این رو چگونه بتونم عرضه کنم ایجاد میشه
خود اون یک چیز دیگهست مثلاً شما پرندهای رو که نشون دادم رو نگاه کنید، اون رو که اینجوری نمیشه عرضه کرد
حالا من چهجوری باید عرضهاش کنم که عرضهی صحیحی باشه
خود اون یک ماجرا داره، آدم میتونه بگه که ریختهگری میکنم، این کار رو میکنم، در بین هزار تا انتخابش که این درستترین باشه* خود اون یک ماجراست
این که عرض میکنم و این ماجرا اینقدر برام جذابه که امیدوارم، همیشه با امیدواری است که تقریباً صبح تا شب کار میکنم
این سؤال رو باور میکنید که همیشه و دائم به خودم توصیه میکنم که رضا وقت کمه، خیلی خیلی کمه
شما ببینید من سرم رو جنبوندم و ۵۲-۳ سالم شده یعنی اصلاً چیزی نیست که بخواهم شوخی بگیرم
این با همهی آرزوها بود، با همهی اینها که این رو قبول نداری، اون خوب نیست و اینکه حالا ببین که من یک کارهایی خواهم کرد
بعد میبینی که نه، گذشت و هیچ کاری هم نتونستی بکنی، هیچی
اصلاً فکر نکنید که افق خیلی بلندی جلوی شماست، به مجردی که سرتون رو بجنبونید تمام شده
خیلی خیلی زمان کمه و آرزوهای آدم خیلی زیاد، آرزوهاتون رو محدود کنید ولی بهشون جدی بپردازید
چون هر چی محدودتر کنید راحتتر به نتیجه میرسید، هر چی دامنهی اینها رو وسیع کنید، نمیشه
اینها ضرورت دارند دیگه، آدم باید خودش رو بشناسه و ببینه واقعاً کدومش اولویت داره و کدومش نداره
اینها دیگه هزار تا مشکلی هستند که بعد ایجاد میشوند، آدم شدن خیلی کار سختیه
واقعاً سخته یعنی آدم کار میکنه که بههرحال آدم بشه