فرح سید ابوالقاسم
فرح سید ابوالقاسم (زاده 1339) نقاش معاصر ایرانی است.
کودکی و تحصیلات
او در تهران به دنیا آمد و پس از اخذ دیپلم تجربی، برای تحصیل در رشته نقاشی وارد دانشگاه الزهرا شد و در سال 1367 از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.
فعالیت های حرفه ای
فرح سیدابوالقاسم علاوه بر پرداختن حرفه ای به نقاشی، طی سال های 1370 تا 1372 در دانشگاه آزاد اسلامی و نیز در سال 1382 در دانشگاه سینما وتئاتر تدریس کرده است. وی همچنین عضوپيوسته انجمن نقاشان ايران، عضو انجمن نقاشان زن فرانسه و عضو گروه بين المللي زيگمنت مجارستان است.
آثار موجود در موزه ها
موزه هنر هاي معاصر تهران
موزه امام علي
موزه قشم
موزه شرکت وينزور اند نيوتن انگلستان
گالري نوين بانک اقتصاد نوين
موزه بانک پاسارگاد
هتل استقلال تهران
نمايشگاه هاي انفرادي
• نقاشی گالری سیحون با لاله میزانی و آریا اقبال 1369
• نقاشی گالری سیحون با لاله میزانی 1370
• نقاشي گالري آريا تهران 1378
• مجسمه های پوشیدنی )زيور الات دست ساز) با ع. شیرازی گالرى توتال آرت، دبى امارات متحده عربى 1379
• نقاشي و نقره هاي دست ساز گالري سيته دز آرت پاريس –فرانسه1381
• مجسمه هاي پوشيدني (زيور الات دست ساز) گالري آريا ،1381
• نقاشي و پاپيه ماشه گالري آريا تهران 1382
• كانسپچوال آرت آب انبار و فيلم كوتاه "نگاه كن همه چيزابدى ميشود" گالرى آريا تهران 1384
• نقاشي وحجم گالري دي تهران ايران 1385
• نقاشی، مجسمه، چیدمان- توری مرغی. گالری آریا، تهران، ایران 1395
• نقاشي وعکاسي گالري هور تهران-ايران1387
• نقره هاي دست ساز گا لري آرت ويش لاروشل –فرانسه 1388
• نقاشي،، باغ ايراني گالري آريا تهران 1390
• چيدمان،سه موومان براي نوزده کشو، حجم ،نور و موسيقي گالري آريا تهران1392
نمايشگاه هاي گروهي
• گالري سيحون ،تهران-ايران1369
• گالري سيحون ،تهران-ايران1370
• روما کافه گالري،واشنگتن دي سي1373
• آرت اکسپو بين المللي نيويورک 1375
• گالري برگ ، طراحي معاصر ايران1376
• گالري برگ ، هنر مفهومي1377
• اكسپو بين المللى پكن، چين 1377
• گالري کاستليو تيسا هال ،نيکوزيا ،قبرس1378
• پنجمين بي ينال نقاشي تهران، موزه هنرهاي معاصر ،تهران،ايران1379
• مسابقه جهاني کمپاني وينزور اند نيوتن1379
• گالري توتال آرت ،دبي امارات متحده عربي1379
• گالري سفارت ايران در پاريس ،فرانسه1381
• گالري شهرداري پاريس منطقه پنج ،برنده جايزه اول،پاريس، فرانسه 1382
• موزه هنرهاي معاصر اصفهان با گروه دنا1383
• گالري آريا، کانسپچوال آرت آب انبار و فيلم کوتاه "" نگاه کن همه چيز ابدي ميشود1384"
• ششمين بي ينال نقاشي تهران، موزه هنرهاي معاصر ،تهران-ايران1385
• فرهنگسراي نياوران ،هفت نگاه 1386
• هشتمين بي ينال نقاشي تهران ،موزه هنرهاي معاصر1387
• بيت موزنا گالري ،مسقط عمان1389
• موزه هنرهاي معاصر اصفهان1391
• گروه بين المللي زيگمنت ،ايکس اي گالري بوداپست ،مجارستان1392
• گروه بين المللي زيگمنت ،گالري فروهر و گالري الهه1392
• اکسپو تهران ،تالار وحدت1392
• سه نسل زنان نقاش ايران ،گالري پرديس ملت، تهران ،ايران 1392
• نقاشان معاصر ايران،انجمن نقاشان،خانه هنرمندان،ايران 1392
• زنان نقاش معاصر ايران ،انجمن نقاشان ،خانه هنرمندان ،تهران ايران1393
• از نگاه ديگري، گالري شيلا، تهران- ايران1393
• هفت نگاه فرهنگسراي نياوران- تهران 1393
• نمايشگاه بزرگ آبي ايراني موزه هنرهاي معاصر اهواز1394
• اکسپو بزرگ هفت نگاه،فرهنگسراي نياوران،تهران،ايران1394
• فروش سال انجمن هنرمندان نقاش ایران. پردیس ملت 1395
• هفت نگاه فرهنگسرای نیاوران 1395
• اولین حراج هنر معاصر ایران هتل اسپبناس پالاس تهران 1395
• دومین حراج هنر معاصر ایران هتل پارسیان ازادی تهران 1396
• نمایشگاه نقاشی سه نسل زنان نقاش معاصر .گالرس یردیس ملت .تهران1397
جوایز
• برنده جايزه نفر اول از شهرداري پاريس. 2002
• هنرمند برگزيده موزه هنرهاي معاصر تهران براي گذراندن دوره 9 ماهه در شهرک بين المللي هنرها در پاريس2001تا2002
فرح ابوالقاسم
قسمت ۱:
من بچه ی آخر خانواده ام ، خانواده ی پرجمعیت .. پدرم رو خیلی زود از دست دادم ، 6 سالم بود . پدر من یه باغ خیلی بزرگ داشت ، باغ کشاورزی بود ، البته ملکی هم توش داشت و .. ولی محصول باغ خیلی زیاد بود ، جوری که عرضه میشد بیرون .
در کنار این کار اداری هم داشت و حسابدار اداره ای بود و کار میکرد . نزدیکی من به طبیعت از همون موقع ها شروع شده بود . صحنه هایی که من دارم از کودکیم همش مال این باغه . یکیش روزیه که با پدرم توی باغمون راه میرفتیم ، بهار بود و تمام درخت های هلو شکوفه داده بود .. همه جا پر از شکوفه های صورتی بود و خیلی باز عطر عجیب و فضای خیلی نوازشگر .
که ته باغمون یه تیکه قسمتی از دیوار خراب شده بود که من به پدرم گفتم که بابا اونجا دیوارش خراب شده ، درستش کن .. بچه ها میان هلوهامون رو میخورن . که پدرم گفت که عیبی نداره بابا جون ، بذار بیان بخورن ، اندازه ی خودشون میخورند بیشتر که نمیتونند بخورند .. عیبی نداره ، بذار .. حالا تو گل بود هنوز ، شکوفه ای نبود ولی من شاید از همون بچگی نگران بعدا بودم .
یه بار دیگه .. باز ، میگم .. هرچی دارم از اون روزهاست . یه خاطره ای هم دارم که خاطره ی یه ذره تلخیه ولی باز برمیگرده به اونجا .. برادرام میرفتن با تیرکمون گنجشک بزنند . من بچه ی لاغر و خیلی ضعیف و ریزه میزه ای بودم که دکتر .. حالا نمیدونم یا خود مامان ، مامان بزرگ این ها .. گفته بودند که گنجشک خیلی مقویه ، آش درست کنند با مثلا سبزی تازه ، توش گنجشک ها رو بندازند که غذای مقوی بشه برای من .
برادرهام میرفتند که گنجشک شکار کنند با تیرکمون ، گویا من هم اصرار کرده بودم که دنبال این ها برم و گریه کرده بودم که من هم میخوام باهاتون بیام و مامانم گفته بود که خب این هم با خودتون ببرید دیگه .
این ها رفتند ، به من هم یه ماموریت دادند که تو حرف نمیزنی ، گریه هم نمیکنی .. دنبال ما راه میای .. هروقتی ما هر گنجشکی رو زدیم تو دامنت رو ، دامن لباست رو میگیری ، ما این ها رو میندازیم تو دامنت تو جمعشون کن .
خیلی روز بدی بود برای من ، یعنی کاشکی نمیرفتم دنبالشون .. چون این ها گنجشک ها رو با تیرکمون میزدند ، بعد میدوییدن برش میداشتن ، سرش رو میکندند ، پرت میکردند یه ور و تن این گنجشک های بی جون رو مینداختند تو دامن من که من اینجوری گرفته بودم .
من گریه میکردم و دنبال این ها راه میرفتم . همینطور گریه کنون ازشون میخواستم که دیگه نزنن ، دیگه بسه . ولی فکر میکردم که حتما گوش میدن اما گوش نمیدادند دیگه .. اون ها همچنان ، چون براشون تفریح بود دیگه ، بازیشون بود .. 2 تا پسر بچه بودند و جذابیت اون روز و اون سن و به هرحال ..
خلاصه من گریه کنون با دامن پر گنجشک های مرده ی خونی برگشتم خونه که غافل از اینکه حالا قرار اون ها رو بدن من بخورم خودم .. که یادم نمیاد که بقیش چی شد . این آش بار گذاشته شد ، من این گنجشک ها رو خوردم یا نه خاطرم نیست .. ولی اون هم مونده تو خاطر من خیلی ، بعده ها خیلی پرنده ها تو کار من اومدند و موندند ، شاید از اون روز اومدند .. نمیدونم .....
تا 6 ساله که بودم .. فکر میکنم که تموم شد این بازیه این کودکیه .. چون من تو 6 سالگی پدرم رو از دست دادم و خیلی برام سخت بود چون من عاشقانه پدرم رو دوست داشتم . سال های آخر زندگی پدرم ، تصویری که ازش دارم همش تو بستر بیماری بود .
پدر من برونشیت مزمن فکر میکنم داشت و در واقع ریه هاش رو کم کم از دست داد . یادمه یه بار با مامان با پدرم رفتیم برای یک چکاپ و عکس گرفتن از قفسه ی سینه اش . توی مطب دکتر توی خیابون شیخ هادی .. توی حیاط دکتر یه درخت بزرگی بود که این درخت رو با نایلون پیچیده بودند از پایین تا بالا .
من یادمه که از مامانم پرسیدم که چرا این درخت رو بستند ، محصورش کردند .. خفه میشه . مامانم گفت این درخت موزه ، باید توی یه آب و هوای خاصی .. نمیتونه رشد بکنه ، احتمالا زمستون بود شاید این رو بستنش که سرما اذیتش نکنه دوباره سرفصل بازش میکنند .
این برای من خیلی چیز بود ، خیلی عجیب بود .. هم شکل این درخت بزرگی که بسته بودنش ، هم خود موز .. هر دوتا با همدیگه یه چیز دست نیافتنی ، یه .. دلم میخواست یه روزی هم بیایم که این میوه داده باشه ، بعد مثلا دکتر یکی از موز ها رو به من تعارف کنه .
ولی بعدا .. بعدا که بزرگ شدم دیدم که این درخت موزی که بسته بودنش و داشته خفه میشده اون تو .. با پدر من که نمیتونست نفس بکشه اون روزا ، چقدر چیز داشتند .. چقدر هم حس بوده برای من ، چقدر این دو تا تصویر ، یکی .. یک معنا داشته و با همدیگه تو ذهن من مونده .
بعدش که دیگه یه روزی ، دیگه حال پدرم خیلی بد شده بود و این ها .. بیمارستان بود که رفتم دیدنش ، باز کوچیک بودم .. میگم 6 سالم بود ، کلاس اول دبستان بودم و دیدم که یدونه چادر اکسیژنه و بابا اون زیر خوابیده .. درست مثل همون درخته که دیگه نمیتونست نفس بکشه دیگه .
بعد من رفتم مدرسه ، کلاس اول دبستان بودم ، به یکی از همکلاسی هام گفتم که .. گفت چرا ناراحتی ، مثلا بیا بریم بازی کنیم ، چرخ و فلک سوار شیم و اینه .. گفتم که نه ، پدرم مریضه .. بیمارستانه . گفت عیبی نداره ، خوب میشه .
گفتم راست میگی ، خوب میشه .. گفت آره . بیا مثلا بابای من هم مریض بود خوب شد .. بعد من هم دست این رو گرفتم بدو بدو دور چرخ و فلک چرخیدیم و فکر کردم که خب حتما این میگه خوب میشه ، خوب میشه دیگه .
عصری که اومدم خونه .. دیدم ، نه .. اصلا فضای خونه عوض شده . همه سیاه پوشیدن ، همه گریه میکنند ، عمه ، خاله ، مامان .. همه همه . اون روز متوجه شدم که نه ، زندگی بازی کردن دور چرخ و فلک نیست انگار ، یه اتفاق های دیگه ای هم میافته . انگار که از همون روز دست من رو گرفتند و از کودکی درم آوردند تو دنیای بزرگی .....
از اون روز یه کاری رو که یاد گرفتم این بود که نذارم مامانم بفهمه که من میفهمم . هروقت اون گریه میکرد ، من سرم رو با یه اسباب بازی یا چیزی گرم میکردم و اصلا به روی خودم نمیاوردم که من میدونم چه اتفاقی افتاده .
و سال ها این نقش رو من بازی کردم ، خیلی سخت بود برام و خیلی الان میفهمم که خیلی کار بدی کردم . یه باری رو با خودم کشیدم که زیاد بود ، برای سنم زیاد بود . باید واکنش طبیعی نشون میدادم ، باید گریه میکردم ، باید میگفتم دلم برای کی تنگ شده ، برای چی تنگ شده .
همیشه می سریدم از بغل این قضیه ، در میرفتم از کنارش .. خودم رو میزدم مثلا به بیخیالی که من حواسم نیست ، من نمیفهمم ، من بچه ام .. ولی خب تو اعماق وجودم من خیلی دلم تنگ میشد ، خیلی خیلی .
از تصور اینی که دیگه هرگز هرگز .. نمیتونم پدرم رو ببینم خیلی غصه میخوردم . و این حس خیلی ناراحتم میکرد که من بچه ای هستم که پدر نداره ولی خب بچه های دیگه همه پدر دارن . این ها خیلی اذیتم میکرد ولی هیچی نمیگفتم .. بعدا هم تاوانش رو پس دادم .
به هرحال خیلی زود این فروخوردن یقه ام رو گرفت . خوشبختانه از همون بچگی خیلی زود 2 تا دنیا رو کشف کردم که تا امروز باهام هستند . یکی خوندن بود ، یکی نوشتن .. که البته بعدا این نوشتن با نقاشی کردن یه جورایی در هم آمیخت و بعد نوشتن کم کم عقب رفت و نقاشی کردن هی غلبه کرد .
تا الان هم نوشتنه وجود داره کنار نقاشی ، اما کمرنگ ، هی کمرنگ شد . مینوشتم .. به محض اینکه خوندن رو یاد گرفتم ، شروع کردم به نوشتن . فکر میکنم کلاسم سوم دبستان بودم که اولین کتاب داستانم رو نوشتم و تو صفحه بعدیش هم نقاشی کردم .
تا رسید به جایی که یه کتابخونه ی کوچولو توی اتاق خودم درست کرده بودم و کتاب هایی که داشتم رو میدادم به بچه های همسایه ، تابستون ها .. درازای یه حق عضویت کوچیک و یه فرم کوچیک دستساز درست کرده بودم .
کتاب ها رو میبردند سر هفته میخوندند میاوردند . بعد یواش یواش از اون ها خواستم اون ها هم کتاب های دیگه خودشون رو اضافه کنند که مثلا کتابخونه یه ذره رونق بیشتری داشته باشه .
اولین کاری که پول ازش درآوردم ، همین اجاره دادن کتاب ها بود . با این حق عضویت ها دوباره میرفتم کتاب میخریدم و یه کار دیگه ای که مامانم خیلی ناراحت بود از این کار من و میگفتش که خیلی زشته دختر این کار رو میکنه و تو آبروی ما رو داری میبری و خجالت میکشید .. این بود که به کمک برادرم که 7 سال از من بزرگ تر بود ، بادبادک درست میکردم و میفروختم به بچه ها تابستون .....
اون موقع توی مدرسه ها کارهای فوق برنامه انجام میشد . نقاشی ، روزنامه دیواری میساختیم .. تئاتر کار میکردیم ، موسیقی و رقص بود ، سرود و آوازهای دسته جمعی بود که من هم تو گروه های نقاشی بودم و تئاتر .. هم تو روزنامه نگاری .
یواش یواش نقاشی شروع کرد جدی تر شدن . تا قبل از اون مثلا در حد همین نقشه جغرافیایی و نمیدونم کارهای علوم ، کاردستی های علوم .. نمیدونم .. در این حدها بود که خب باز هم اون ها هم خیلی برام راحت بود و خیلی جذاب و خوب انجام میدادم .
خیلی وقت ها معلم ها بهم میگفتند انداختی از رو که همون موقع براشون میکشیدم ثابت میشد که از رو ننداختم . توی دوران راهنمایی دیگه این خیلی زیاد شده بود .. چون دیگه علوم داشتیم ، مثلا گیاه ها رو باید میکشیدیم ، رده های حیوانات رو باید میکشیدیم ، خزندگان ، نمیدونم پرندگان .. این ها رو که خیلی من مثلا همیشه دفتر علوم راهنماییم از بقیه خیلی خوش آب و رنگ تر بود .
بعد حتی برای بچه ها هم میکشیدم .. تا اولین نقاشی رنگ روغنم رو توی همین سال های راهنمایی ، توی کلاس نقاشی فوق برنامه مدرسه انجام دادم . تو مسابقات نقاشی همین مدارس شرکت میکردم و دیگه نوشتن حالا .. داستان برای خودم مینوشتم ، نمیدونم شعر میگفتم .. با نقاشی ، با همدیگه موازی حرکت میکردم .....
قسمت۲:
من بودم و کتاب هام .. یواش یواش نقاشی ها بزرگ شدند ، میزدمشون دیگه به دیوار اتاقم . نیما بود ، انقدر پرتره ی نیما رو کشیده بودم که حفظ شده بودم دیگه . گوشه ی کتاب و دفترهام ، برای دوست های دیگه تند تند میکشیدم .
شعرهای شاملو بود ، فروغ بود . حرف های همسایه های نیما رو میخوندم .. شبانه های شاملو ، عروسک کوکی فروغ .. الان که نگاه میکنم ، میبینم خیلی زود بود .. این ها برای اون سن خیلی زوده . یعنی اگر نمیدونم شاید دختر خودم میخواست مثلا چمیدونم تو 14 سالگی این ها رو بخونه شاید نمیذاشتم ، نمیدونم شاید هم میذاشتم ولی دوره ی ما این ها بود دیگه ، به هرحال توی فضای دبیرستان بود ، برادر من هم که دانشجو بودش برام خیلی چیزها رو میاورد .
مثلا رمان ژان کریستوف اون موقع اومد توی اتاق من . اون موقع نخوندمش ولی رو میزم بود . معلم ادبیاتی داشتم که هنوز هم باهاش در ارتباطم ، اون خیلی تشویقم میکرد .. شعرهام رو میخوند ، نوشته هام رو میخوند .
به هرحال یه کتاب هایی هم گاه گاهی معرفی میکرد تا دیپلم .. سال 57 دیپلمم رو گرفتم ، دیپلم علوم تجربی گرفتم . بعد دانشگاه بسته شد تا 5 سال بعدش . تو این سال ها جنگ شروع شد مثل اینکه .. حالا خیلی هم شاید تاریخ ها درست یادم نباشه ولی کار خیلی مهمی نکردم .
باز هم تنها چیز مهمی که یادمه طراحی کردن و کتاب خوندنه .. تو دبیرستان که بودم ، خواهر یکی از دوستام که گرافیک میخوند و یک خواهر دیگه اش که نقاشی میخوند تازه من از اون موقع فهمیدم که میشه این ها رو تو دانشگاه خوندش .
تا اون موقع دلم میخواست معماری بخونم ، ولی بعد که فهمیدم که میشه نقاشی خوند ، دیگه تصمیمم رو گرفتم برای نقاش شدن . همیشه هم یه فرمی می آوردن که در آینده میخواهید چکاره شوید ، من مینوشتم نقاش .....
چقدر ، مثلا 6 ماه یه کلاس نقاشی رفتم . آتلیه ای بود تو خیابون زرتشت دم بیمارستان مهر ، مال آقای منوچهر سوفرزاده ، که چند سال پیش هم فوت کردند . اونجا کلاس کلاس نقاشی بود که از کارت پستال به تو میداد تا کپی از روی آثار دیگران و کلاس کلاس حرفه ای و آکادمیک نبود .
از این کلاس های تابستونی این مدلی بود و سال 60 که اولین ثبت نام کنکور شد ، من رفتم انقلاب .. هرچی کتاب که هرکی معرفی کرده بود و هرچی به نظر خودم میرسید خریدم . نه ماه در رو بستم رو خودم این ها رو خوندم .
یک ماه هم یه کلاس فشرده بود .. آتلیه ، دیزاین ، طراحی که استاداشون هم نمیدونستند که چی قراره بیاد توی این کنکور امسال . این ها مثل یه فرمول داشتند ، یعنی یه بسته های کپسول وار فشرده ای از طراحی به ما دادند که اگر گفتند اینجوری این رو بکشید ، اگر گفتند اینجوری این رو بکشید و چقدر هم این درست بود .. چون همین فرمول ها رو ، همین فرمول ها موضوعاتی بود که تو طراحی به ما دادند و به هرحال تمرین شده بود دیگه .
همه هم بهم میگفتند که بیخود داری زحمت میکشی ، تو که قبول نمیشی که .. تو توی گزینش رد میشی حتما ، ولی من مطمئن بودم قبول میشم .
دیگه وارد دانشگاه شدیم دیگه ، توی سال 62 ما یه سری درس هامون رو تو دانشگاه تهران میگذروندیم ، البته که خب به هرحال یه سری همکلاسی هم اونور من دارم . بعضی از درس هامون هم تو دانشکده ی هنرهای تزئینی .. مثلا چاپمون رو اونجا میگذروندیم ، تاریخ هنر با آقای پاکباز دانشگاه تهران میگذروندیم و یکی دو تا درس دیگه رو .
توی دانشگاه خودم ، با مینا قاضیانی هم کلاس بودم ، با آریا شکوهی اقبال نقاشی میکردیم اونجا همکلاس بودیم که هنوز هم هم آتلیه ای هستیم و .. قدیمی ترین دوست منه دیگه الان بیشتر از 30 ساله که ما با هم هستیم .
هم دوره های دانشگاه تهرانم هم مثل خانم معصومه مظفری ، خانم صغرا زارع ، خانم پرستو فروهر بعد علی ذاکری ، علی رسولی ، حمید رحمتی که به هرحال همه ی این ها الان آرتیست اند و نقاشی میکنند و ..
معلم هایی که داشتم ، آقای جلیل ضیاء پور بودند ، آقای جواد حمیدی بودند ، آقای رویین پاکباز بودند ، آقای ناصر آراسته ، آقای روح بخش .. باهاشون چاپ داشتم ، آقای همایون سلیمی یک دوره ای با ما کار کردند . آقای اسکندری بودند .. دیگه .. خانم شهلا حبیبی ، خانم مینا اسدی .
یکی از استادهای دانشگاه هم که یادم رفت اسمش رو بگم ، آقای بهمن بروجنی بودند . ایشون خیلی رو من تاثیر گذاشتند ، خیلی زیاد . خیلی حس بی پروایی توی استفاده از رنگ داشتند که خیلی به درد من خورد ، در واقع ترس من رو از به کار بردن رنگ ، کار کردن با ایشون ازم گرفت این ترس رو .....
به من خیلی خوش گذشت تو دانشگاه ، یعنی من دانشگاه رو خیلی دوست داشتم . اصلا یه کشف عجیبی بود برای من ، همه چیز رو داشتم کشف میکردم ، مثل یه بچه ای که میره تو مثلا یه آزمایشگاه عجیب و غریب جادوگری ، نمیدونم این ها رو با هم قاطی میکنه ، نمیدونم از توش میجوشه ، بخار در میاد ، موجودات عجیب و غریب در میاد .. مثلا لابراتوار عکاسی این شکلی بود .
این نگاتیو ها رو وقتی مثلا میزدی تو توی داروی ظهور و داروی ثبوت و بعد این ها کشف میشد ، بعد میذاشتی زیر آگران دیسمان .. همه ی چیزهایی که یه عکاسی دیده بودی ، شنیده بودی .. ولی حالا خودت داشتی عمل میکردی ، این چهره ها ظاهر میشد .
همه چیز برام اصلا مثل آلیس در سرزمین عجایب بود . من اصلا نمیدونستم رنگ روغن چیه ، من نمیدونستم .. این رنگ ها دیده بودم حالا توی فیلم ها یا توی نمیدونم جاهای مختلفی شاید تو مغازه ها ، پالتی وجود داره دیگه .. پالت امضای نقاشه دیگه ، روش رنگ میذارن .
بعد اون موقع تو دانشگاه دیدم که آقای حمیدی فکر میکنم .. گفتند رنگ هاتون رو به ترتیب بچینید ، از تیره به روشن فکر میکنم یا از روشن به تیره .. یه همچین چیزی . خب من اصلا بلد نبودم . نگاه میکردم مثلا روی پالت مخصوصا آریا که معمولا سه پایه اش هم بغل دستم بود ، ببینم این چجوری میچینه ، از سیاه مثلا به سفید ، از سیاه ، زرد .. تا بیاد به رنگ روشن برسه یا برعکس میچینه ، اصلا خیلی بد بود من ازشون سوال کنم که چیو باید با چی قاطی کنم .
بنابراین یواشکی نگاه میکردم ، بعد به خودمم چیز میکردم که خب یاد میگیری دیگه ، نگاه بکن یاد میگیری . یواش یواش دیدم دیگه .. مثلا قلم رو باید با نفت یا تربانتین شست ، با دستمال خشک کرد . روغن رو باید تو رنگ زد ، رقیقش کرد .. همون کاری رو تو دانشگاه میکردم که باید میکردم .
یعنی همونجایی قرار گرفته بودم که جای درست بودم . سرو کار داشتن با رنگ ، با بوی تربانتین ، با بوی نفت ، با روپوش های رنگی ، با لباس های روغنی ، لکه .. اصلا بحث بحث هنر بود . فضا فضای .. همکلاسی هام همه از این جنس بودند ، خیلی خوشحال بودم .....
قسمت۳:
توی دانشگاه با رنگ روغن کار میکردم . آخرین کارهایی که برای دانشگاه دادم در واقع اون پروژه ی فارغ التحصیلیم هم با رنگ روغن بود . ولی این ماده با تموم خواصی که داره ، ماده ی من نبود چون دیر خشک میشد . من آدم عجولیم و خیلی فی البداهه و آنی اون چیزی که تو ذهنمه و تو حسمه باید منتقل میکردم .
رنگ روغن چون دیر خشک میشه و یه پروسه ی زمانی داره که من باید این پروسه رو میگذروندم تا دوباره بیام ، زیاد ماده ی من نبود . به خاطر اینکه وقتی من برمیگشتم دیگه اون حس رو نداشتم . از اون موقع من دیگه با رنگ روغن کار نکردم .
یعنی بعد از تموم شدن دانشگاه ، آخرین کارها .. اون پروژه ی دانشگاهی که بعد وصل شد به مجموعه ای که تبدیل شد به یه نمایشگاه انفرادی که دیگه اون ها با آکرلیک بود و بعد یواش یواش مواد دیگه اضافه شد به آکرلیک ، مداد رنگی اضافه شد ، گچ پاستل اضافه شد .
یه دوره ای کار روی کاغذ انجام دادم ، در واقع مواد مختلف رو روی پشت کاغذ عکاسی کار میکردم نه روی اون سطحی که حساسه ، روی سطح پشتیش . کاغذ عکاسی یه کاغذیه که میزان پلاستیکش زیاده ، به نوعی قابل شست وشو .
و من لایه لایه کارها رو زیر شیر آب میشستم . بعضی رنگ ها میموندن ، بعضی رنگ ها شسته میشدند . و این ماندن و رفتن یک بافت خاصی ایجاد میکرد . یه بستری رو آماده میکرد برای اینکه روی اون من دوباره کار بکنم .
روش گواش میاوردم ، آکرلیک میاوردم ، مداد رنگی میاوردم که اون هم باز منجر به یه دو تا یا یکدونه نمایشگاه بزرگ شد ، یادم نیست که دو تا نمایشگاه شد یا یدونه ، به هرحال یه مجموعه ی کار کوچیک .. یه مجموعه کار بزرگ با کاغذ عکاسی بود .
ابزار دیگه ای به کارم اضافه شد که قلم فلزی و جوهر گردو بود که دسن ها ، طراحی های خیلی ظریفی من با این قلم فلزی و مرکب روی بستری که با آکرلیک و بعضا اکرلیک و مدادرنگی یا مداد شمعی ساخته بودم ، با این قلم فلزی روش طراحی میکردم .
این طراحی ها از یک خط شروع میشد تا رسیدن به یه ابژه ی خیلی خلاصه شده . این خط ها یک جور مرزبندی ایجاد میکرد توی کار من که نمونه اش رو حالا حتما خواهید دید . کار میشد مثل یک چهل تیکه ، میشد مثل یک چندتیکه که تبدیل میشه به مستطیل ها و مربع های بزرگ و کوچیک ، گسترده توی تمام سطح کار با همین طراحی قلم فلزی .
بعدا تبدیل شد به همین توری فلزی ها که باز همون خط های نازکه و باز همون شبکه ها .. حالا اونجا این خطه با دست کشیده شده ، این شبکه ها مربع مستطیل اند توی توری های فلزی ، این شبکه ی فلزی روی کار اومده .. اما جنسشون عین همه ، یعنی شما یه خطی که با اون جوهر گردو میکشین با یه خطی که از این سیم نازک میذارید کنار هم ، عین همه .....
هر ابزاری که وارد دنیای من میشد ، یک دوره کاری به همراه خودش میاورد . بعضی از این ابزارها همچنان مونده با من ، بعضی از این ابزارها همچنان روی میزم مونده .. ولی صرفا هرروز ازشون استفاده نمیکنم اما همه جا جلوی چشمم هستند . یهو ممکنه برم سراغشون ، ممکنه چند سال اصلا بهشون دست نزنم .
بعد از ورود این قلم فلزی ، توی پاریس بودم برای گذروندن یه دوره ای ، اونجا با پلاستر آشنا شدم . پلاستر گچ مجسمه سازیه که خیلی تمیزه ، خیلی بافت نرم خوبی ، یعنی خودش خیلی نرمه و بافت خیلی خوبی هم ایجاد میکنه و با رزین پلی استر ، این دو تا از اونجا وارد کار من شد .
یک دوره ای با این گچ پلاستر یه قسمت هایی از بوم رو میپوشوندم و روش یک چیزهایی میذاشتم ، تیکه ی شکسته ای از مثلا یک بشقاب قدیمی یا خرده های شیشه میریختم روش .. پلاستر رو با چسب ترکیب میکردم و این ثابت میموند .
مثل بچه ای که داره حرف زدن یاد میگیره ، هر لغتی رو که یاد میگیره بعد باهاش یه جمله میسازه .. در واقع من هم هر لغتی رو که یاد میگرفتم مثل دونه ی تسبیح مینداختم تو این نخ . بنابراین کارها تبدیل شده بود به آکرلیکی که مدادرنگی هم داره ، بعد قلم مرکب فلزی هم روش اومده .. حالا گچ پلاستر یا رزین پلی استر و چسب هم اضافه شده به علاوه تیکه های کاغذ ، تیکه های دستمال کاغذی ، تیکه های طراحی روی کاغذ ، بعد خرده هایی از سنگ ، شیشه ، چوب و غیره ..
بعد از این من یک دوره ی طولای با کاغذ دستساز کار کردم . که اون هم باز منجر به یه نمایشگاه شد ، یه نمایشگاه مفصل . دیگه ترکیب شده بود کاغذ دستساز و چیزهایی که روش میچسبوندم ، نمیچسبوندم .. در حالی که کاغذ رو میساختم اون ها رو روی کاغذ قرار میدادم تو فرآیند ساختن و خشک شدن کاغذ این ها جزئی از کاغذ میشدند .
حالا دیگه اون خط هایی که با جوهر گردو و قلم فلزی میکشیدم رو به جاش نخ میذاشتم . و همه ی اون عناصری که توی نقاشیم بود اومده بود حالا توی بستر خمیر خیس کاغذ قرار گرفتن .....
کنار نقاشی همیشه اشیایی بودند که من با اون ها هم خیلی مانوس بودم و باهاشون کار میکردم . مثلا یه سری میز درست میکردم معمولا که همراه با نقاشی هام این ها رو ارائه میدادم یا جعبه هایی بودند که من با خمیر کاغذ روی این ها کار میکردم .
حتی با اون رزین پلی استر یه سری پرنده درست کرده بودم ، کبوترهای شفاف خیلی شیشه ای با کیسه ی فریزر و رزین پلی استر که خیلی شکننده بودند ، همشون از بین رفتند .. یکیشون مونده . چون این ها رو اگر فشار بدی خرد میشن میریزن .
دوره های مختلف طراحی و ساخت نقره ، جوشکاری کردن و این ها رو هم گذروندم . بنابراین مجسمه های کوچیکی که میشد به عنوان گردن آویز یا گوشواره یا دستبند استفاده کرد رو درست میکردم . چندتا نمایشگاه از اون ها گذاشتم توی دبی ، توی ایران ، توی پاریس .
حتی میتونم بگم شروع این اسمبلاژ ها که توی نمایشگاه جعبه ها ، کشو ها دیده شد .. از همونجا بود . در واقع سرهم بندی کردن چیزهای مختلف . توی طراحی نقره هام هم من با اشیای دور ریز کار میکردم .
چوبی که از کنار ساحل پیدا کرده بودم ، شیشه ای که از ساحل پیدا کرده بودم یا یه بشقابی که شکسته بود یه بشقاب قدیمی که یه تیکه اش رو داشتم ، مثلا گل سرخی بود یا یه بشقاب مرغی بود .. تبدیل میشد به گردنبند ، به گوشواره .. در واقع متریال با ارزشی نبودند اما ارزش پیدا میکردند .....
یه موقع به خاطر فرار کردن از خیلی از رنج ها ، پناه میبردم به یه رنگ های سانتی مانتال تر یا نمیدونم شاداب تر ، دکوراتیو تر . توی یه دوره از کارهام که خیلی خیلی ذهنم درگیر بود ، ساعت ها با دست ، با مداد من یک بافتی رو طراحی میکردم وسواس گونه .. مثل .. مثل تکرار یه واژه ی آرامبخش .. نمیدونم یه جوری نقد زدن به درون خودم ، یه جور درد دل کردن ، یه جور وراجی کردن وسواسی ، هی دور زدن .. مثل موقعی که سوزن آدم روی خط میافته .
دقیقا همین ، همینه لغتتش .. سوزنم گیر کرده بود و با مداد روی سطح بزرگ بوم من ساعت ها یک بافت هایی رو که با چشم دیده نمیشد به وجود میاوردم . منجر به دست درد میشد ، منجر به گردن درد میشد ، منجر به چشم درد میشد .. اما تنها راه من این بود .
کسایی بهم گفتند بگرد یه راه حل براش پیدا کن ، یه شابلون براش پیدا کن ، یه الگو براش بساز .. از چاپ استفاده کن ، ولی هیچکدوم از این ها راه حل من نبود . من باید این کار رو انقدر تکرار میکردم تا چجوری بگم ، از شرش راحت میشدم ، این سوزنی که رو خط افتاده بود باید از این گیره رد میشد .....
همیشش رو دوست داشتم ، همیشه کنار هم میچیدمشون با یک نظمی ، با یک ریتمی .. و یک در واقع ریتم زیباشناسانه برای من این ها به وجود میاوردند . یعنی یک خط نوشته ای بودند انگار ، یک خط نوشته ای بودند که با واژه ام نمیتونستم بخونمشون و بگمشون .
من یک عالمه از این چیزها دارم . نه فقط از کشور خودم .. از هرجای دیگه که رفتم ، سنگی بوده ، نمیدونم چوبی بوده .. با من اومده . توی دوره ای گفتم براتون ، وقتی خمیر کاغذ ها رو کار میکردم ، این ها رو تو روی بستر این خمیر کاغذ میذاشتم تا خشک بشه .
تبدیل میشد به چیز دیگه ای . توی جعبه هایی این ها رو کار کردم ، روی میزهایی این ها رو کار کردم . همیشه این اشیا با من بودند ، یعنی ناگهان توی کشوها ، من با شی مواجه نشدم . حتی توی نقاشی هام هم ، گفتم .. نقاشی های من هیچوقت آبستره کامل نبوده .
وقتی شروع کردم کشوها رو کار کردن ، شاید اون بخش محافظه کارانه فرو میریزه و این تیکه هایی که همیشه کوچولو بودند و خودشون یک قسمتی از تابلوی نقاشی رو تشکیل میدادند حالا دارن مستقل عرض اندام میکنند .
یه جوری ارتباط داشتن با اشیا فکر میکنم . بیشتر از اینی که مثلا من عادت کرده باشم که هرجایی که میرم یک چیزی رو از اونجا بردارم با خودم بیارم ، یه جور جذابن برام .. یه زیبایی توشون میبینم .....
قسمت۴:
همه چیز فی البداهه برای من معنا پیدا میکنه .. موقعی که دارم کار میکنم ، انرژیم در جریانه .. سیاله . بارها پاک میکنم ، بارها شاید اتلاف وقت بکنم ، اما این جوشش اون شکلیه که خلق میشه تو اون رونده .
تو دانشگاه هم هروقت معلم ها از من میخواستند که یه پیش طرح بزنند ، من اصلا فلج میشدم .. اصلا نمیدونستم چیکار کنم ، اصلا پیش طرح یعنی چی و برای من اصلا مفهوم نداشت . همیشه وقتی دارم کار میکنم همون موقع یه سری اتفاق ها میافته .. یه سری جرقه ها میزنه .
یه سری چیزها رو میبینم ، همونجا پیرامونم و بدون هیچ ممنوعیتی ازشون استفاده میکنم . یعنی همون موقع برمیدارم میذارم میبینم نه خوب نیست . من بارها کارم رو میبرم توی حموم زیر شیر میشورمش ، زیر دوش میشورمش .
توی این پاک کردن یه تیکه هایی میمونه . این تیکه هایی که میمونه خودش یه تکستچری ایجاد میکنه که میشه ازش استفاده کرد . در واقع اجازه ی وقوع اتفاق رو میدم . یه دیالوگیه .. یه گفتگوییه بین من با کار اون موقعی که داره انجام میشه .
یه هدایتی میکنه خود کار .. یه جوری یه فرکانسی انگار میفرسته که اون فرکانس مثل چراغ راهنماست ، مثل یه چراغ قوه است .. راهنمایی میکنه که از این راه با من به نتیجه نمیرسی باید عوض بکنی .
بعد خب این درگیر هم میکنه ، خیلی باید .. نمیگم باید فکر کنم ، چون اصلا چیزی نیست که با فکر بخواد انجام بشه و اصلا با فکر نمیشه حلش کرد . خیلی باید بیشتر انگار فرو برم توی عمق خودم ، توی عمق قضیه .
اینی که میگن لذت نقاشی ، در واقع همینه . اون نیست که شما وقتی داری نقاشی میکنید در حال لذت بردن و حظ کردنید .. نه .. این جنگی که داری با این ، وقتی که موفق میشی .. وقتی تمومش میکنی و رضایتی که بعدش داری از اینی که تونستی انجامش بدی ، اینه که لذت داره .
یعنی درگیر شدن با این قضیه و خوشحال بیرون اومدنه . اون موقع هست که لذت داره ، وگرنه وقتی که درگیری ، درگیری دیگه به هرحال . بعد میذارمش کنار اگر احساس بکنم بیشتر از حد خودش داره من رو با خودش میکشونه . بعد میادش .. بعد راه حل ها ، بعد از اینکه ولش میکنی میذاریش کنار .. یه فضایی ، یه خلایی بینتون ایجاد میشه .. بعد راه حل ها مثل یه جور شهود یواش یواش میاد سراغت و عین مثل یه گلوله کاموای خیلی بدجوری انگار که اون سرنخ رو پیدا میکنه راحت میتونه باز بشه .
برای اینکه به هر حال این ایده یه روندی داره ، همینطوری میره جلو .. منم باهاش میرم جلو . بعد هی شاخه های انشعابی از کنارش ، یه جوانه هایی ازش میزنه بیرون . اون جوانه ها هی به کار اضافه میشه .
بنابراین نمیتونم از یه ایده برم به یه ایده ی دیگه .. هی بپرم . این ها هی مثل حلقه های زنجیر اند ، مثل واژه های یک لغت اند . هی به دنبال هم واژه ی بعدی رو میاره تا این جملهه ساخته بشه تا معنی برام پیدا بکنه .
اما میشه .. یه کاری که خیلی داره انرژی میگیره و حل نمیشه و خیلی چک و چونه میزنه رو میذارم کنار توی یه مرحله ای که فکر میکنم تموم شده اما اون ته میدونم دارم خودم رو گول میزنم ، این تموم نشده .. این راضی نیستم ازش .
ولی میذارمش کنار برای اینکه میبینم بیشتر از توانم داره انرژی ازم میبره ، اصلا بدخلقم میکنه .. عصبیم میکنه .....
من گاهی اوقات خودم میمونم که من چجوری این کار رو انجام دادم اصلا ، اصلا این کار منه .. تو چه حالی بودم ، چی فکر میکردم ، یا اصلا از چی استفاده کردم ، این ترکیب چه چیزی با چه چیزیه . گاهی اوقات اصلا یادم میره .. یعنی انقدر اون جوشش فی البداهه است اون موقع که واقعا بعضی وقت ها یادم میره .
خیلی وقت ها نمیتونم یه کاری رو ، یه تیکه ای رو تکرار بکنم ، یه بافتی رو دوباره بسازم . ببینید اگر بخوای ادامه اش بدیم ، یه کار رو میشه تا ابد ادامه داد به نظر من .. یعنی هی پاک کرد ، هی گذاشت ، هی اضافه کرد ، هی برداشت .
ولی یه جا یه ترمزی لازمه . احساس ، احساس هم باز نمیتونم بگم .. یه جوری میفهمم که این دیگه جا نداره . هر چیزی که بلد بودم ، اتفاق افتاده . برای اینکه امکان داره شما یا یه آدم دیگه بیاد نگاه کنه ، حس کنه این کار نیمه تمومه .. ولی این حس اون آدمه ، حس من نیست .....
ببینید شما کارهای من رو که نگاه کنید از خیلی قدیم تر ، همیشه اشیای توش بوده ، همیشه ترکیب با مواد مختلف و شی های مختلف بوده . توری مرغی ها این کار رو یه جوری حجم دار کرده و اینی که به عنوان یه پوشش اومده روی نقاشی قرار گرفته دو تا لایه ایجاد میکنه برای بیننده دیگه .. خب .. درواقع اون چیزیکه آفریده شده ، اون چیزی که خلق شده به عنوان اثر هنری ، به عنوان نقاشی .. حالا یه سری قوانین داره ، قوانین زیبایی شناسانه توش هست ، بافت های مختلف هست ، انرژی من هست ، فکر من ، روح من ، مسائل اجتماعی .. هرچیزی که برام جذاب بوده ، حالا رفته پشت این توریه .
هم شما دیگه به اون وضوح نمیتونید اون رو ببینید .. به هر حال این بافت توری چون یه فاصله ای هم داره ، سایه اش هم میافته روی این کار . دیگه هم اون وضوح رو از دست دادین .. در واقع یه خدشه ای ایجاد شده ، هم به هرحال پشت این لایه قرار گرفته ، شما مجبورید از پشت این لایه دیگه همه چیز رو ببینید .
یعنی شما دیگه نمیتونید دست به خود کار بزنید ، شما بی واسطه نمیتونید با کار تماس بگیرید و این توریه توی پلان اول واقع شده در واقع .. بین شما و نقاشیه .....
من فکر میکنم خود نقاشی کردن اصلا چون چیز خوبیه ، در نتیجه هر نقاشی نقاشیه خوبه . اصلا شما نباید بگین نقاشی بد .. چون نقاشی کردن خودش یک فعل خوبه ، یک عمل خوبه .. در نتیجه حاصلش هم خوبه .
منتها میتونیم بگیم که آیا موفق بوده اونچه که میخواسته رو از درون به بیرون منتقل بکنه .. اگر این موفقیت وجود داشته ، میشه گفت که نقاشی حالا لغت خوب یا موفق یا کامل .. در غیر این صورت باز هم نمیشه بهش گفت نقاشی بد ، میشه گفت توی اون قابی که من دستم گرفتم ازش دنیا رو میبینم جا نمیشه .
براش کوچیکه یا براش بزرگه یا من نمیفهممش وگرنه من خودم نمیتونم بگم کار بدیه ، میتونم بگم با من رابطه نمیگیره .....
از سال 69 همکاریم رو با مجله ی گردون شروع کردم ، بعد با آقای عباس معروفی که از طریق آقای سپانلو آشنا شده بودم با آقای معروفی .. مجله رو باز کرده بودم و دنبال یکی میگشتن که براشون صفحه ی تجسمی رو بنویسه .
چند تا از شعرهام هم گردون چاپ کرد و بعدش گردون که بسته شد ، اون موقع گاه گاه با آدینه و دنیای سخن هم خیلی پراکنده کار میکردم . بعد از گردون مجله ی زنان ، خانم شهلا شرکت از من دعوت به کار کرد .. البته این هم بگم من هیچوقت توی فضای مجله حضور نداشتم ، من فقط مطالب رو مینوشتم و میفرستادم .
بعد از دیگه اواخر یا وسط های کار با زنان بود که آقای علی دهباشی به من زنگ زدند که دعوت به کار کردند و برای فصلنامه طاووس . که با خانم منیژه میرعمادی کارم رو شروع کردم . فکر میکنم طاووس اوج فعالیت مطبوعاتی من بود ، بسیار تجربه ی خوبی بود .
خیلی آشنایی های خوبی برای من به دنبال داشت . یه مجموعه ی خیلی وسیعی رو ما با طاووس کار کردیم که در واقع روی هنر جوان کار میشد ، بخش تجسمیش رو من کار کردم روی عکاسی .. نه عکاسی نه ، نقاشی ، گرافیک ، مجسمه سازی و new art .. که انجام هم شد .
این سینما و تئاتر و موسیقی و عکاسی هم داشت که همکارهای دیگه کار میکردند . متاسفانه طاووس هم نتونست به کارش ادامه بده بنا به دلایلی .. اما تمام این مطالب آرشیو شده و وجود داره ، حالا بعدا شاید قراره چاپ بشه نمیدونم .. ولی همه حروف چینی شده ، ترجمه شده ، آماده هست .
بعد از طاووس که گفتم آشنایی های خیلی خوبی برای من داشت ، یکی از آشنایی های خیلی خوبی که از طریق طاووس من داشتم ، آشنا شدن با آقای کامران دیبا بود که یکی دو ماه من با ایشون کار کردم تو پاریس روی کتابشون و رو کارهاشون .. حاصلش مقاله ی خیلی خوبی شد که توی کتاب باغی میان دو خیابان چاپ شده .
گاه گاهی به دعوت تندیس ازم یه مصاحبه ای خواستند ، یه مطلبی خواستند .. دادم بهشون ، ولی نه به عنوان دیگه رسمی . یه جوری انگار بعد از فصلنامه ی طاووس دیگه برای من ..
تموم شد ..
- تموم نشد ، ولی فکر میکنم یه قله ای بود ، اوج کار من بود .....
قسمت۵:
همیشه وقتی هر دستاورد علمی مطرح شده ، نقاشی تونسته ازش تاثیر بگیره . مثل زمانی که عکاسی تو قرن هجدهم وقتی عکاسی وارد دنیای هنر شد ، نقاشی تعطیل نشد ، نقاشی راه خودش رو پیدا کرد ، به هرحال از اون دستاورد هم بعدا کمک گرفته شد دیگه حالا ..
الان هم همینطور ، الان هم کامپیوتر یا عکاسی دیجیتال کار خودش رو میکنه ، نقاشی هم کار خودش رو میکنه .. یه جاهایی این ها میتونند با هم آشتی بکنند . من فکر میکنم که هیچ کدوم نه فقط مزاحم همدیگه نیستند بلکه میتونند توانمند بکنند همدیگه رو .
یه هنرمند از تمام مدیا ها میتونه استفاده کنه اگر بخواد . یه کاری امسال تو بینال ونیز تصویرش رو دیدم ، فکر میکنم مال روسیه بود ، یه قایق کهنه ی نیمه پوسیده که دیگه استفاده نمیشه تو سالن بود و یک عالمه نخ قرمز از فضا ، از آسمون .. از سقف ریخته بود و کلید های زنگ زده به این آویزون بود .
این کار رو من خیلی تاثیر گذاشت ، به خصوص اشل کار نسبت به آدم ها ، خیلی خیلی تاثیرگذار بود . اشل بزرگ در مقابل آدم ها که در واقع کوچیک بودند پیش این حجم عظیم کلید و این نخ های قرمز . فکر میکنم خب نوع بیانی که این داره با نوع بیانی که نقاشی داره خیلی جداست .
مثل این میمونه که شما موسیقی رو ، اصلا نمیتونید با نقاشی مقایسه کنید . حتی موسیقی انتزاعی .. یعنی موسیقی که صد در صد انتزاعیه ، با انتزاعی ترین نقاشی هم نمیتونید مقایسه اش بکنید . نوع وارد شدن این ها به وجود آدم ، متفاوته .
از کانال های مختلفی وارد میشن و تاثیرگذاریشون هم متفاوته . من رابطه میگیرم با هنر مفهمومی ، با conceptual art ، با چیدمان ، با installation .. حالا به هر زبونی که بگیم . ولی خب خیلی ها رابطه نمیگیرن .
من خودم رو ، خودم رو یک هنرمند تک بعدی نمیبینم . من یک هنرمند چندوجهی هستم ، من فقط نقاش نیستم .. من میسازم . مهمترین چیز برای به نظر من هنرمندی که وارد این بخش میشه ، اصلا داشتن تصور .. یعنی بتونه اون فضا رو تصور بکنه و پیدا کردن علامت ها ، نشانه هایی که بتونه اون تجسم و تصورش رو به بهترین شکل ممکن با این ها پیاده بکنه و القای مفهوم بکنه .
چون ببینید توی هنر مفهومی ما یه فضای سه بعدی و بعضا چهار بعدی داریم . میتونیم از صدا هم استفاده کنیم ، از موسیقی هم استفاده بکنیم ، از نور هم استفاده بکنیم ، از تمام مدیا ها میتونیم استفاده بکنیم . این باید اصلا نحوه ی تفکر اون هنرمند ، اون آرتیست .. یه تفکر چند وجهی و چند بعدی باشه .
غیر از این باشه با تلاش و این ها یه مقداری میتونه حالا کسب بکنه ، از طریق مطالعه ، کلاس رفتن ، دیدن .. ولی تو درون خودش باید این چند وجهی فکر کردن و چند وجهی دیدن وجود داشته باشه ، یعنی فضا رو تجسم بتونه بکنه و اینه که بتونه تفکرش رو ، پیامش رو .. در قالب اون فضا بریزه و پیاده بکنه .
دیگه یه کسی میتونه ، یه کسی نمیتونه .. من این رو نمیدونم فرمولش چیه ، من فکر میکنم باز این یه بستری از قبل فراهم شده تو وجود اون آدم باید باشه دیگه که اصلا بتونه چند بعدی اجرا بکنه .....
کارم جدی بوده برام ، عاشقانه بهش نگاه میکردم . بی پول بودم ، نرفتم سراغ کار دیگه ای .. همین کار رو کردم ، منزوی شدم .. نرفتم سراغ کار دیگه ای ، غمگین بودم .. نرفتم سراغ کار دیگه ای . خوشحال بودم ، باز هم نرفتم سراغ کار دیگه ای .
نه اینکه نتونستم برم ، خیلی توانایی ها داشتم و دارم ولی انتخاب کردم این کار رو .. این موفقیته دیگه . ببینید مقایسه کردن با دنیای غرب که به نظر من اصلا کار درستی نیست . ما باید شرایط خودمون رو با خودمون ارزیابی بکنیم ، برای اینکه خیلی چیزهامون اصلا مشابه با اونور نیست ، خیلی اتفاقاتمون اصلا .
بنابراین این مقایسه که اصلا غلط .. ولی اینی که خودمون رو با خودمون مقایسه بکنیم ، الان در چه وضعیتی هستیم .. چون من معتقدم که تاریخ گرده ، اصلا زندگی گرده .. زندگی دایره است . ما دوباره داریم همون تجربه ای رو از سر میگذرونیم که توی مرحله ی تالار قندریز شروعش کرده بودیم .
یعنی بازهم توی گذر ، دوره ی گذر هستیم . برای اینکه یه وقفه ای این وسط ایجاد شد ، یه چندسالی .. ما یه خاموشی داشتیم که الان دوباره یه عقب گردی ناگزیر خواهیم داشت برسیم به یک سری نقطه هایی که بی هدف ول شدند اون موقع ، باز از اونجا آغاز بکنیم . حالا نه اینی که سقا خونه رو دوباره شروع بکنیم ، منظورم اینه که یک عقب گردی به هر حال یه افتی وجود داشته که ما باید اول اون افت رو جبران کنیم به نوعی .
حرکت هایی که الان هم داره انجام میشه ما میبینیم با چه سرعت و با چه طیف رو به فزونی تو جامعه داره انجام میشه .. این به هرحال تلاش برای اینه که ما این سال های از دست داده رو جبران بکنیم و بتونیم برسیم به اونجایی که خودمون قراره باشیم .....
اگر نمایشگاه گروهی شرکت میکنم ، یه جوری خودم رو با دیگران میبینم ، یه جوری جای خودم رو در مقابل گروه ، توی این گروه بودن .. چه جایی هستم . نمایشگاه انفرادی ، خودم از بیرون تر ، دور تر میتونم ارزیابی کنم ، حاصله اون دوره رو چیدم و دارم نگاه میکنم ..
مهمترین اتفاقات توی نمایشگاه انفرادی میافته ، اون بازخوردیه که من از دیگران میگیرم ، از بیننده ها میگیرم ، طیف های مختلف آدم ها با آرا و نظریات مختلف . اون جایی که هم حسی بینمون برقرار میشه ، این مکالمهه رخ داده ، درک شدم .. برام خوش آینده .
اون جایی که درک نمیشم ، قاعدتا برام خوش آیند نیست .. ولی ممانعتی ازش به عمل نمیارم ، به هرحال یه آدمی تونسته رابطه بگیره ، یه آدمی نتونسته رابطه بگیره .
من کلا از انتقاد خیلی خوشم نمیاد .. یعنی یه موضع خیلی تهاجمی میگیرم اون اولش . بعدا ممکنه که فکر کنم ببینم اا چه نکته ی خوبی بود ، به نکته ی خوبی اشاره کرد .. ولی اون چیزی که در آن واحد اتفاق میافته .. اینه که من زود پنجه هام رو درمیارم که دفاع بکنم .
نه این حیطه ی اختیار منه و تو اجازه نداری وارد بشی وگرنه من ناخن هام رو بهت نشون میدم ، اما بعدا ممکنه که فکر کنم .. اا چه نکته ی خوبی رو اشاره کرد .....
میگن که اسم آدم ها ، بیخودی نیست . هر اسمی که انتخاب میشه یه جوری بار معنا و مفهومی خودش رو روی اون آدم پیاده میکنه و چه خوبه که اسم یه ربطی به اون آدم داشته باشه .
اسم من فرح .. فرح یعنی شادی . بالاخره من از اون اسم باید یه ذره ..
بویی برده باشم ..
- همین ، یه وامی باید ازش گرفته باشم یه ذره . کلا آره .. من ترجیح میدم شاد باشم کلا ، کلا دوست دارم زندگی با شادی بگذرونم . اصلا به استقبال غم نمیرم ، البته یه موقع هایی هست آدم اندوهگینه ، اون اندوه خودش یه گرمی داره ، یه لذتی داره ولی اینی که بخوام جزء وجودیم قرارش بدم عمدا ، نه .. اصلا ، میگم به استقبالش نمیرم .
غم وقتی اومد اومد دیگه ، به هرحال حالا باهاش هستم تا رد بشه . یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه ، راستش رو بهتون بگم .. مردم بیرون خیلی اذیتم میکنند . اینی که میبینم انقدر روابط بد شده ، انقدر افت کرده ، انقدر اسم فرهنگ رو نمیتونم روش بذارم ، یعنی نمیخوام بذارم .
انقدر با بی مهری ، با کینه ، با عصبیت ، انقدر با بی لطفی همه با همدیگه زندگی میکنند ، برخورد میکنند .. هیچکس تحمل هیچکس رو نداره . یه بی ادبی اصلا توی روابط اجتماعیه ، از اون راننده ی تاکسی گرفته تا اون پزشکی که میریم پیشش .. میدونین ، هیچ ارزشی برای همدیگه قائل نیستن .
یه تنش همه گیره ، یه تنش فراگیره . میدونی مثلا به هیچ وجه به عابر پیاده راننده اجازه ی عبور نمیده ، این راننده به اون یکی اجازه پیچیدن نمیده .. نمیدونم سوپرمارکت به شما اجازه نمیده مثلا پولت رو از تو کیفت درآری ، آروم دربیاری .
یعنی این اذیتم میکنه ، انگار اصلا گم میشم یا یه روزهایی تو شهر خودم گم میشم ، حس غریبی میکنم .. ولی میگذره .....