سعید شهلاپور
سعید شهلاپور (زاده 1323) مجسمه ساز و نقاش معاصر ایرانی است.
کودکی و تحصیلات
وی در تهران به دنیا آمد و به دلیل شغل پدرش، سال های کودکی را در اهواز، آبادان، مشهد و تهران گذراند. او پس از اخذ دیپلم وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و به تحصیل در رشته مجسمه سازی پرداخت.
*فعالیت های حرفه ای *
سعید شهلا پور عضو هیات رئیسه انجمن مجسمه سازان ایران است و مدیریت چهارمین دوسالانه مجسمه سازی تهران را نیز بر عهده داشته است. او همچنین سابقه چندین سال تدریس در رشته مجسمه سازی دانشگاه تهران و دانشگاه هنر را در کارنامه دارد.
برگزاری نمایشگاه های انفرادی و گروهی از آثارش در سفارتخانه ها و نگارخانه های تهران، رشت و دیگر شهرهای بزرگ و شرکت در دوسالانه های مجسمه سازی از دیگر فعالیت های هنری او به شمار می آیند.
نمایشگاه ها
• دوسالانهی نقاشی، تهران، ۱۳۴۳
• شش نمایشگاه گروهی مجسمه و نقاشی، تالار قندریز، ۱۳۴۷-۱۳۵۴
• نمایشگاه گروهی سفارت فرانسه، تهران، ۱۳۷۵
• دوسالانهی تهران، هنرمند مدعو، ۱۳۷۶
• نمایشگاه شش مجسمهساز، گالری آریا تهران، ۱۳۷۶
• نمایشگاه جلوههای چهره نگاری، گالری آریا، ۱۳۷۶
من در یک خانوادهای که از پدری آذربایجانی و مادری تهرانی بود دنیا اومدم، در آذرماه سال ۱۳۲۳ و در تهران
پدر من از خاندان آذربایجانی نسبتاً بافرهنگی بودند که اونموقعها در تبریز درس خوانده بوده
و بعد میاد تهران و وارد آموزشگاه راهآهن تهران میشه و جزو اولین فارغالتحصیلان اون مدرسه بوده
که در دوران راهاندازی راهآهن و آغاز راهآهن بوده
مادرم هم که نسل اندر نسل تهرانی بودند و خودم متولد منطقهی چهارراه مختاری و امیریه بودم
در کوچه دلبخواه که البته الان اسمش رو عوض کردند و بزرگشدهی شهرهای مختلف ایرانم
بهدلیل اینکه پدرم راهآهنی بوده، من ۳ ساله بودم که به اهواز مهاجرت کردیم
البته من یکخرده دقیق نمیدونم ولی یادم میاد که مثلاً از قدیمیترین خاطراتی که به ذهنم میرسه از کودکیام
مسئلهی تیر خوردن شاه بود و خوشحالی داییهایم از این اتفاق، این رو یادم هست، پس میشنیدم ولی نمیدونستم که چیه
خودم که بارها از خودم سؤال میکنم که این گرایشات و توجه به مسائل اجتماعی چهجوری در من شکل گرفته
خوب فکر میکنم چون متولد یک دورانی بودم که جامعهی ما، بعدها که تاریخ خواندم، در دوران خاصی بوده
اغتشاشات و بهمریختگیها و جابهجاییها و جنگ دوم جهانی
من میتونم بگم که در یک خانوادهای به دنیا اومدم که به نوعی طرفینشون در اتفاقات سیاسی اون دوران
حالا مستقیم یا نه، ولی بههرحال حساسیت داشتند به این دلیل همیشه از کودکیام آنچه که زود بهخاطرم میاد
تصاویر میتینگهایی که دست مثلاً مادربزرگم رو گرفته بودم و من رو برده بودند به تماشا
تا مثلاً حرفهایی داییهای کوچکم و یا روزنامههای مختلف که همیشه توی خونه ریخته بودند روی زمین
این قدیمیترین تصاویر ذهنی من همیشه یکجور رنگ و لعاب سیاسی داشته
دبستان و دبیرستان رو در اهواز و آبادان گذروندم چون در یک فاصلهای هم پیش مادربزرگ و داییام زندگی میکردم و آبادان درس خواندم
باز مثلاً همیشه ما چون اهواز و آبادان گرم بود، تابستونها با مادرم اینها میآمدیم و اراک زندگی میکردیم، ۳ ماه تابستون رو
۲۸ مرداد رو بهصورت مستقیم نه، بهصورت غیرمستقیم و شنیدههای دیگه، کودتای ۲۸ مرداد و اینها رو
با شنیدهها و تظاهراتی که در اراک میشد، خاطراتش مونده برایم
یا مثلا٫ حتی ۳۰ تیر رو یادم هست، روز بعد از ۳۰ تیر رو یادم هست
صبح زود که آمده بودیم از اونجایی که مهمون بودیم بریم، توی سرچشمه تشییع جنازهی شهدای ۳۰ تیر بود
من هیچوقت چهرهی پیرمردی که جلوی این تشییع جنازه میرفت و شعار میداد و قوام و شاه رو فحش میداد رو یادم نمیره
و یادم نمیره که جنازههای زیادی بودند که بهجای تابوت، روی لنگههای در حملشون میکردند، این تصاویر با من مونده
یکی از چیزهایی که میتونم بگم تو زندگی من خیلی نقش داشت، نقش دایی کوچکم بود
که خیلی زود من اهل کتاب خواندن شدم، یعنی واقعاً کلاس چهارم دبستان بودم تو آبادان
مدرسهی فرهنگ میرفتم چون اونجا یک کتابخونهای داشت که بنا به علاقهی معلمهایش بود و کتابهایی بود اونجا
من یادم میاد مثلاً آثار جک لندن رو اونموقع همه رو خواندم
یادم هست جری در جزیره، دزدان خلیج، بسیاری از آثار جک لندن رو که اونموقع ترجمه شده بود، همه رو خوانده بودم
و هیچوقت یادم نمیره که اونموقع یک موفقیتی تو مدرسه در مثلاً امتحانات بهدست آورده بودم
دایی من یا خالههایم گفتند که تو چی میخواهی که برایت بخریم؟
توی آبادان همیشه یک کتابفروشی بود تو مرکز شهر که وقتی از جلویش رد میشدم و کتابهای مختف رو میدیدم
یک کتابی بود اونموقع به نام نمایشنامهی ژاندارک اثر برنارد شاو
ترجمه شده بود و من خیلی دلم میخواست که این رو بخوانم ولی حتی نمیتونستم اسمش رو درست تلفظ کنم
میگفتم ژاندَرَک، بعد گفتم من کتاب ژاندَرَک رو میخواهم که وقتی با خالهام رفتیم که بخریم
به فروشنده که گفتم ژاندَرَک، اون برام گفت که نه، این ژاندارک است
که من مثلاً این کتاب رو گرفتم، کلاس چهارم دبستان بودم و میخواستم که ببینم که این نمایشنامه چهجوریه
توی همون آبادان یا اونجا که بودیم جز از کتابخونهی مدرسه، مثلاً مجلهی سپیدوسیاه اون زمان، مجلهای بود که همیشه توی خونه بود و داییام میخرید
و من خب بسیاری از مطالب روز رو توی اونها میخواندم، زیاد اهل خواندن بودم، خیلی زود کتاب خواندن رو شروع کردم
و میتونم بگم که خیلی زود کودکی رو فراموش کردیم و بزرگ شدیم
و خیلی زودتر از اونچه لازم باشه، کتابهایی رو خواندم که شاید برای اون سن زود بوده
مثلاً آدمی که کلاس ششم یا هفتم دبیرستان بوده، بوف کور بخواند و هیچی هم باز نفهمه
ولی فضای مالیخولیایی اون از نظر ذهنی و بصری، روی آدم تأثیر خودش رو میگذارد
بعدها وقتی من فکر میکردم، میدیدم خب من اونموقع اون رو خواندم، چیزی از نمیگرفتم
ولی تصاویرش میموند برایم، بیشتر تصاویر برایم مونده بود
خب زیاد میخواندم، خیلی میخواندم، چه روزنامه و چه مجله
خود همین روزنامه و مجله خواندن، بهخصوص مجلهی سپیدوسیاه
من رو با یک اتفاقات دیگهای آشنا میکرد، مثلاً بعد از کلاس هفتم که اومدم به تهران
و کلاس هشتم و نهم و دهم رو در مدرسهی رهنما در خیابون منیریه خواندم
اونموقع خب روزنامه و کتاب میخواندم، جلات اونموقع مثل فردوسی، سپیدوسیاه و اینها رو میخواندم
و گاهی توی اینها از اتفاقات فرهنگی مطلع میشدم
فرض کنید یکی از اون مواردی که در کلاس هشتم دبیرستان مطلع شدم
پیدا کردن جایی به نام تالار فرهنگ بود که الان در خیابان حافظ، بغل مدرسهی رضاشاه کبیر بود که الان اسمش شده دانشگاه شهید باهنر
بغلش اونجا یک تالاری بود به نام تالار فرهنگ که هنوز هم تابلویش هست به همین نام
اونجا گاهگاهی نمایشگاه میگذاشت و من یادم هست که یکی از اون چیزهایی که در کلاس هشتم من بود
پوستر نمایشگاهی رو دیدم که در مدرسه آورده بودند و زده بودند
به نام نمایشگاه آثار ایران درودی، شاید اولین نمایشگاه ایران درودی رو من توی همین تالار فرهنگ دیدم
و همین برایم خیلی جذاب بود، البته مطالبی هم توی روزنامه یا مجلههای اون زمان میخواندم
و اون باعث شد که اونجا رو پیدا کردم چون اونجا یکی از مکانهایی بود که در تهران نمایشگاه میگذاشتند
یا باز در همون دوران وزارت فرهنگ و هنر اون زمان یک گالری داشت
در بغل دبیرستان شاهدخت در خیابان شاهآباد اون زمان یا خیابان مجلس، بهارستان الان
یک ساختمونی بود اونجا به نام تالار رضا عباسی که اونجا هم وزارت فرهنگ و هنر نمایشگاه میگذاشت
یادم هست که مثلاً اولین نمایشگاه سهراب سپهری که در ایران بعد از سفر ژاپنش گذاشته بود، توی اونجا بود و من دیدم
یا اولین نمایشگاهی که الخاص از آمریکا اومده بود و مصادف شده بود با مرگ پدرش
و آثاری رو در رابطه با مرگ پدرش ساخته بود رو اونجا به نمایش گذاشته بود
و یا نمایشگاه آثار کسان دیگهای رو یا تو همون تالار فرهنگ نمایشگاه آثار تناولی که از ایتالیا تازه اومده بود رو دیدم
من از همون دوران کودکی به نقاشی کردن گرایش داشتم و چرایش رو نمیدانم
در گذشته و اون زمان همسنهای من حتماً به یادشون هست که بسیاری از نقاشها یک مغازهای داشتند مثل شغلهای دیگه
و در اونجا نقاشی میکردند و در پشت ویترین اون تابلوشون رو میگذاشتند
نقاشها هم شغلشون شبیه نجارها، آهنگرها و خیاطها بود و فاصلهی زیادی از محیط اجتماعی نداشتند
جعفر پتگر سر همین چهارراه جمهوری که اون موقع بهش میگفتند سهراه شاه اگرچه که چهارراه بود
یک کوچه پایینترش یعنی یکخرده پایینتر از سینما آسیا میرفتیم، سر یک کوچهای بود که میخورد به خیابون فلسطین
خیابونی بود که کارگاهشون بود که الان یکی از این فروشگاههای فروش وسایل پزشکی است
من هر روز از جلوی این کارگاه یا مغازه جعفر پتگر رد میشدم
و همیشه از پشت شیشه میدیدم، مثلاً این خاطرات برای کلاس هفتم یا هشتم دبیرستان است
و همیشه افسوس میخوردم که خب میدیدم که یک عده جوان اونجا نشستند و دارند آموزش میبینند
ولی امکانات پدر من که کارمند سادهی راهآهن بود اجازهی این رو نمیداد که من بتونم پولی بابت آموش بدم و برم به این کلاس
ولی از پشت ویترینها یاد میگرفتم، از نگاه کردن به کار نقاشها یاد میگرفتم
یک مغازهای بود به نام یمین تو لالهزار، روبهروی سینما ایران سابق که الان این سینما تعطیل است
این نمایندگی رنگهای وینزور در ایران رو داشت، خب تمام نقاشها میرفتند از اونجا خرید میکردند
من هم بهعنوان یک جوونی که داشت نقاشی میکرد خب میرفتم و رنگهایم رو از اونجا میخریدم
خب این مسیر رو پیاده میرفتم و بعد میآمدم و هتل نادری رد میشدم
یا کتابفروشی سخن که بغل هتل نادری بود، میایستادم اونجا و کتابها رو میدیدم
خب حالا گاهی اوقات هم امکانات مالیام اجازه میداد که خرید کنم
یادم نمیره که مثلاً با همین پول توجیبی که داشتم کتاب شور زندگی ون گوگ که اون موقع دراومده بود رو خریده بودم
و خوانده بودم و خیلی دیگه در اون رویای ..... و تخیلات اون دوران و این زندگی و اینها بودم
برای آدم نوجوانی مثل من خیلی خاطرهانگیز بود، هنوز لذت مطالعهی اون کتاب
و حتی حالا هم هرموقع که یادش میافتم، برایم اون دوران جذاب است
قسمت ۲
من دبیرستان که میرفتم در تهران، خب پدر من یک کارمند راهآهن بود با یک درآمد معمولی و امکانات بالایی نبود
و من برای تأمین مخارج نقاشیام، یک پول توجیبی ما داشتیم که روزی ۱ تومان بود
که از این ۱ تومان ۸ ریالش برای اتوبوس بود یعنی ۴ دفعهای که باید با اتوبوس بریم از سر خیابون جمهوری یا ولیعصر
چون خونهمون توی کوچه ناهید در خیابون فخر رازی بود، باید پیاده میآمدیم تا ولیعصر
اونجا سوار اتوبوس میشدیم و سر منیریه پیاده میشدم و میرفتم به دبیرستان
و باز برمیگشتم و چون اونموقع مدارس دو شیفت بود این ۴ بار بود و من تمام این ۴ بار رو پیاده میرفتم
که بتونم این پول رو جمع کنم و برم وسایل نقاشیام رو بخرم
فرض کنید یک دونه تیوپ رنگ وینزور ۷ تومن و ۵ زار بود
خب من نهایتاً در ماه همهی پولم رو هم که میدادم، میتونستم ۴ تا تیوپ رنگ بخرم
البته خب بههرحال پدرم و مادرم یا داییام غیر از این کمکهایی میکردند که من میتونستم اینها رو بخرم ولی بههرحال این شکلی بود
یادم هست که خونهای داشتیم اونموقع بعد از اینکه از اهواز و خوزستان دیگه اومدیم به تهران
همون باز نزدیک کوچه دلبخواه، اونجا زندگی میکردیم، خب خونهای که اجاره کرده بودیم
یک اتاقی داشت که در اختیار من بود، خب من از صبح تا شب اون تو نقاشی میکردم، کتاب میخواندم و کارهای دیگه و در ضمن درسم رو هم میخواندم
سال ۴۰-۴۱ بود که پدرم به مشهد منتقل شد، یکی از دلایلش این بود که من به کلاس نهم رسیده بودم
و میخواستم برم به هنرستان هنرهای زیبا، چون هنرستان هنرهای زیبا هر سال یک نمایشگاهی از کارهاشون میگذاشتند در همین پیچشمرون
و من میرفتم و اونها رو میدیدم و خیلی آرزو داشتم که برم اونجا و دیگه نقاشی رو جدی بخوانم
که در این مورد میشه گفت دایی من مخالف بود و به نوعی هم پدر و مادرم
حتی بهنوعی اینها به دلیل من منتقل کردند خودشون رو به مشهد که من نتونم نقاشی بخوانم
البته امروز خدمتتون عرض میکنم که بد هم نبود، من شخصاً امروز فکر میکنم که بهنفع من بوده
چون اون دایی من که خیلی روی من نفوذ داشت بحثش این بود که تو داری زود تصمیم میگیری
که جهت آیندهی زندگیات رو انتخاب کنی، تو نقاشیات رو داری میکنی که خب بکن
اون زمان هم از هنرستان و بعد از پایان هنرستان نمیشد رفت به دانشگاه
و دایی من اصرار داشت که تو دبیرستانت رو بخوان، دیپلمت رو بگیر
اونموقع تصمیم نهایی رو بگیر، اونموقع بهتر میتونی تصمیم بگیری که آیا واقعاً این رشته رو دوست داری یا همینجور برمبنای احساسات فکر میکنی
تو همون دوران دبیرستان که من در مشهد درس میخواندم، درضمن نقاشی هم میکردم
با توجه به اون اتفاقات کموبیش مطالعاتی که کرده بودم، خودم رو مثلاً نقاش مدرنیستی هم میدونستم
به همین دلیل خیلی جالب بود که من از همون جا و در مشهد ۲ تا کار نقاشی کرده بودم
و برای بینال چهارم تهران اونموقع پست کردم و یکی از اونها هم پذیرفته شد و نمایشگاه گذاشتند
اون هم برای من خیلی جذاب بود که حالا کارم هم پذیرفته شده
همون موقع مثلاً تو مشهد یک کتابفروشی بود به نام کتابفروشی برومند
که واقعاً هر نشریهای که در تهران درمیاومد رو میآورد
من یادمه که اونجا اندیشه هنرها رو میآورد و من میخریدم
همین روزنامه و مجله خواندن بود که من میتونم بگم از طریق اینها با آنچه که جریانات هنر و ادبیات زمانه بود آشنا و بهروز بودم
من باز بهدلیل همین کار کردنم و میلی که دلم میخواست نقاشی کنم، ۱ سال دیگه هم باز تو دبیرستان رد شدم
و باز مدرسهام رو عوض کردم و بالاخره سال ۴۵ من دیپلم گرفتم و امتحان دادم در دانشگاه تهران
من وقتی دیپلم گرفتم و اومدم تهران، گالری هنر جدید که برای ژازه تباتبایی بود که اول توی خیابون بهار بود
یک ساختمونی بود که ژازه در اون گالری داشت که مثلاً نمایشگاه کارهای خودش و گاهی اوقات کارهای دیگران رو میگذاشت
بعدها تناولی در همون حدود زمانها توی نرسیده به خیابون مطهری در ولیعصر
دست راستش از پایین به بالا یک طبقهی دومی بود و گالریای به نام گالری کبود
که باز در اونجا نمایشگاههای خودش رو میگذاشت، اولین نمایشگاه زندهرودی از اون آثاری که از دعاها برداشته بود رو هم من اونجا دیدم
بعدها ذرهذره گالریهای دیگهای باز شد ولی تا اون زمان همین چند تا گالری هم که بود دولتی بودند
و گالری خصوصی به معنای امروزیاش نبود، مثلاً بعدها خانم سیحون گالری سیحون رو زدند
یا گالری بورگز توی خیابون ثریای اونزمان یا سمیه الان، سر تقاطع ویلا
که الان یک شرکت بورس در اون ساختمان و تو اونجایی که گالری بورگز بود، وجود داره
علاقهی من اونموقع نقاشی کردن بود البته درست در همین دوران اروم آروم شروع کرده بودم و مجسمه هم میساختم
که با گچ مثلاً میساختم و بعد میتراشیدم، حالا یک چیزهایی در حد چیزهایی که اون روزها توی نمایشگاهها دیده بودم یا عکسشون رو دیده بودم
بههرحال من سال ۴۵ دانشگاه تهران در رشتهی مجسمهسازی با رتبهی اول قبول شدم
یکی از دلایلی که رشتهی مجسمهسازی امتحان دادم با اینکه نقاشی میکردم و خیلی هم نقاشی بیشتر میکردم
و اون زمان همهاش نقاشی میکردم و گاهی یک کارهایی با گل و گچ و چوب میکردم
شاید چون نمیشناختم و اصلاً نمیدونستم چهجوری باید کار کرد
این بود که به تصور خودم من نقاشی بلدم دیگه پس برم و مجسمهسازی بخوانم
البته واقعیت اینه که تا زمان دانشگاه که خب نقاشی میکردم واقعاً چیزی به نام معلم هیچوقت نداشتم، هیچوقت
و یکی از مکانهای آموزشی من همین مکانهایی که نام بردم بود
غیر از این مکانها یا یک جایی بود در خیابون لالهزار، یک کوچهای بود که باشگاهی اونجا بود بهنام باشگاه مهرگان
که برای فارغالتحصیلان دانشسرای عالی بود
و اونجا یکی از مکانهای روشنفکری تهران بود که من به دلیل نمایشگاههایی که تویش میگذاشتند، میرفتم
پیدایش کرده بودم، به دلیل همون روزنامهها و مجلههایی که میخواندم متوجه این اتفاقات بودم
وگرنه اینجوری هم نبود که این چیزها منعکس بشه مثل امروز که در فلان گالری فلان نمایشگاه برگزار میشه
فرض کنید بینال اونموقع هنرهای تجسمی تهران که همیشه در مجموعه گلستان و در کاخ ابیض مثلاً ۲-۳ سال برگزار میشد
اول و دوم و سوم و اگه اشتباه نکنم چهارمش هم اونجا برگزار شد، مثلاً بعضی از اینها رو میرفتم و میدیدم
و بیشتر آموزش من از طریق همینها بود، دیدن اینها، دیدن نمایشگاهها
و اون حداقل منابعی که اون موقع بود که واقعاً بسیار اندک بود
تنها کتابی که اون زمان که حتی یکخرده بعدها البته دراومد
واقعاً معدود مقالاتی بود، مثلاً در مجلهی سخن مقالاتی دکتر احسان یارشاطر مینوشت در رابطه با هنر امروز
اونزمان اون مقالات به هر حال آموزش بود، امروزه اگر اون کتاب رو گیر بیارید چون بعدها اون مقالات کتاب شد
ممکنه خیلی خندهتون بگیره در مقایسه با اطلاعات امروز
ولی خب واقعیت اینه که اونها سرآغازهای خوبی بودند
مجموعهی این کتابهایی که در زمینهی هنرهای تجسمی بودند بسیار اندک و نادر بودند، چیزی نبود
همین گاهی اوقات مثلاً یادم میاد که یک روزنامهای درمیاومد اگر اشتباه نکنم به نام ستاره تهران
که ناصر خدایار سردبیرش بود، بعد این روزهای پنجشنبه یا جمعه یک شمارهای درمیآورد
که در اون شماره فقط مسائل هنری رو انعکاس میداد، نمایشگاهی، نقدی، تئاتری، سینمایی یا مقالاتی از اینها
مثلاً یکی از اون چیزهایی بود که من رو با یک زمینههایی آشنا کرد
میتونم بگم خیلی زودتر از اون که لازم بود با یک چیزهایی که برای اون سن نبود من آشنا شدم
قسمت ۳
ورود من به دانشکدهی هنرهای زیبا که سال ۴۵ بود یعنی سال تحصیلی ۴۵-۴۶ من در همون شهریور ۴۵ کنکور دادم و قبول شدم با امتیاز شاگرد اولی
درضمن همزمان در دانشکدهی هنرهای تزئینی امتحان دادم و اونجا سوم شدم و بعد ولی در دانشکدهی هنرهای زیبا موندم
اونموقع دانشکدهی هنرهای زیبا نقاشی، مجسمهسازی، معماری، تئاتر و موسیقی داشت
البته بعدها رشتهی طراحی صنعتی هم اضافه شد، من وارد رشتهی مجسمهسازی شدم و شروع کردم به کار کردن
ولی واقعیت اینه که اون زمان بهخصوص مجسمهسازی هنوز شکلنیافته بود
و سیستم آموزشی اونموقع دانشگاه هم به اینگونه بود که سلسلهمراتب استادیار و دبیر و دانشیار و استاد خیلی شبیه آکادمیهای اروپایی رعایت میشد
یعنی شما تا دانشیار نبودی، نمیتونستی قضاوت کنی اصلاً
آقای تناولی بود، بعدها خانم سالیانی اومد، بعد آقای ارژنگ بود، آقای کلانتری که طراحی درس میداد
اینها هیچکدوم حق نداشتند که کار ما رو قضاوت کنند، اینها فقط میتونستند راهنمایی کنند
قضاوت دانشکده با خود مهندس سیحون بود، مهندس صانعی بود، دکتر مقدم بود که دکترای تاریخ هنر داشت و اینها قضاوت آثار رو میکردند
البته همون موقع اعتراضهایی توی دانشکده بود مثل میرفندرسکی که بازتاب جریان جدیدی تو دانشکده بود
درست اتفاقاً همون سالی که من کنکور دادم، دانشگاه تهران دیپلم هنرستان هنرهای زیبا رو به رسمیت شناخت
اونها میتونستند دیگه در دانشگاه تهران امتحان بدهند
روابط بینرشتهای زیاد بود، مثل الان نبود یعنی بین رشتهی نقاشی و مجسمهسازی و معماری روابط خیلی تنگاتنگی بود
حتی درسهای مشترک زیادی داشتیم که حتی با هم کار میکردیم
و متقابلاً بنا به علایقی که من داشتم با بچههای معماری هم زیاد معاشرت میکردم
و حتی در کار اجرای پروژههاشون همکاری میکردم مثل ساختن ماکت یا مثل دسن کردن و راندو کردن پروژههاشون
چون اونموقع مثل الان نبود که کامپیوتر و این حرفها باشه، همه چیز باید با دست انجام میشد
به همین دلیل از همون موقع من درواقع بدون اینکه رشتهی معماری بخوانم ولی با اون مقدماتش
مثل ماکت سازی، مثل خواندن نقشه، مثل پرسپکتیو و پلان و انواع و اقسام این موارد
تو همین همکاری و کمک به همدورههای خودم در رشتهی معماری، من با مباحث معماری آشنا بودم
همون زمان یادم هست که ما سال اول دانشکده که بودیم، درسی داشتیم به نام روش تحقیق
که دکتر آریانپور میآمد و درس میداد و واقعاً وقتی دکتر آریانپور میآمد که درس بده
فقط برای کلاس ما که مثلاً ما و نقاشها بودیم، میدیدیم از تمام دانشگاه تهران میآمدند سر این کلاس
دکتر هم اصلاً ممانعت نمیکرد یعنی واقعاً کلاس غلغله بود
درسی بود به نام ویژوال دیزاین که همون بهنوعی درس مبانی امروز دانشکدهها است که به این نام هست
که دکتر میرفندرسکی درس میداد که اکثر اوقات هم این درس رو بهصورت جمعی
و در آمفیتئاتر دانشکدهی هنرهای زیبا درس میداد یعنی هر ۳ تا رشته حضور داشتند که توضیح نیداد، گاهی اوقات هم در کلاسهای کوچکتر
واقعیت اینکه رشتهی ما انسجام هیأتعلمی ضعیفی داشت و هنوز شکل نگرفته بود
یعنی در طی ۳-۴ سال آروم آروم تازه اینها بهترتیب اومدند
بههرحال فضای اون زمان دانشکدهی هنرهای زیبا این حسن رو داشت که همهجانبگی بود
یعنی بنده میرفتم سر کلاس بیضایی و یک گوشه مینشستم
این میل بود که حتماً لازم نیست که ما واحد بگذرونیم
وقتی بیضایی داره درس میده، من میرم و سر کلاسش مینشینم
یا وقتی مثلاً یادمه اگه اشتباه نکنم دکتر محمود خوشنام سرپرست مجلهی رودکی بود
او هم گاهی اوقات میاومد و تو دانشکده و خب ما هم میرفتیم و مینشستیم
و خیلی از درسها اینجوری بود یا خود ما تو محیط دانشکده از آتلیههای هم استفاده میکردیم
دیالوگ بینرشتهای زیاد بود ولی الان نیست این دیالوگ، این گفتگوی بینرشتهای خیلی کم و نایاب است
در همون دوران دانشکده خب ذرهذره گفتم که در کنارش فعالیتهای سیاسی شروع شده بود
و ذرهدره من در چارچوب همون تفکرات و سنت خانوادگی، به این جریانات کشش پیدا کردم
دیالوگ اون زمان دانشگاه بههرحال سیاسی بود و ذرهذره محفلهای مطالعاتی و گفتگوها آغاز شد
البته در همین زمان، من از سال دوم به دلیل همین معاشرتها تو فضای دانشکده
با تالار قندریز آشنا شدم، با آقای پاکباز و آقای جودت
و چون کار میکردم، نقاشی میکردم و کارهایم رو آوردم که اینها ببینند
که اولین نمایشگاه نقاشی انفرادیام رو هم در تالار قندریز در سال ۴۸ گذاشتم
که دانشجو بودم هنوز و وارد گروه تالار قندریز شدم که اونجا دور هم جمع میشدیم
البته برای کار نقاشی و نمایشگاههای مشترکی که با هم میگذاشتیم
روی مباحث و موضوعات مختلف هنر معاصر هم بحث و گفتگو میکردیم
یکی از جذابیتهای اون دوران به نظر من روشنفکران فعال بودند
طرف میاومد نمایشگاه نقاشی، فقط نمیدید که برود، الان میآیند و یک نگاهی میکنند و میروند
هیچکس یقهی نقاش رو نمیگیره که چرا این رو کشیدی، چی میخواهی بگی؟
حالا الان بعضی از نقاشها یک چیزهایی هم روی دیوار یا توی بروشور مینویسند، باز هیچکس یقهشون رو نمیگیره
نمیخوام بگم که غلطه که مینویسند ولی این دیالوگ نیست، این گفتگو نیست، این بدهبستون هنری نیست
سال سوم یا چهارم دانشکده بودم حالا دقیقاً سالش یادم نیست، شاید سال ۴۹ بود
مثلاً بهمن محصص نمایشگاه گذاشته بود تو گالری سیحون، همون فیگورهایش رو
خب من یادم هست که خیلی بحثهای طولانی با او میکردیم که چرا این، چرا این فیگورها اینجوری هستند
چرا این فیگورها اینجور اختهشده هستند، چرا این شکلی هستند، چرا فاقد دست هستند، چرا فاقد پا هستند، بحث میکردیم، درگیرش میشدیم
خب حالا نقاش هم توضیحاتش رو میداد، ممکن بود ما قانع بشویم یا قانع نشویم، ممکن بود صحبت کنیم
و مواردی هم بود که واقعاً بهعنوان یک دانشجو برخورد میکردیم و در حد دعوا کارمون میکشید ولی منفعل نبودیم
البته من نمیخواهم انتقاد کنم که الان اینجوریه، الان هر نسلی حتماً شیوههای رفتار و برخوردهای خاص خودش رو داره
ولی ما اینجوری عمل کردیم، اینجوری فکر میکردیم
به هر حال تو اون سالها این بحثها و دیالوگهای گفتگوهای ما بود و فعالیتهای سیاسیمون هم شروع شده بود
قسمت ۴
تازه فارغالتحصیل شده بودم و پروژهام رو داده بودم که میخواستم برم به انگلیس
در همون روابط دانشجویی که گروهها و محفلهای صبحت و گفتگو و بحث و اینها بود
و ارتباطهای غیرمستقیم با سازمانی فداییها، در اون رابطه من دستگیر شدم
ولی خب گروه ما هنوز هیچ کار و فعالیت خاصی نکرده بود
دستگیری و زندان من حدوداً با یادمه که اون سال تابستون بود و گرم هم بود و همزمان شده بود با
بازیهای آسیایی که اولینبار در تهران برگزار میشد، مصادف شد
اونجا بودم و بعد هم که آزاد شدم دیگه خب امکان رفتن به خارج نبود
- سال ۵۶ آزاد شدید؟
نه، ۵۳ دستگیر شدم و ۵۴ آزاد شدم، همون یک سال
که من از زندان اومدم و دیگه باز مجبور شدم یک مدتی به زندگی روزمره و همین مطالعه و خواندن مشغول بشم
دوباره کار مجسمه کردم، به دلیل همون آشناییهایی که با کار معماری در دورهی دانشکده یاد گرفته بودم
بنابه تجربه یا کارهای بازسازی خونهها رو میکردم، بازنمایی مثلاً دکوراسیون داخلی
نظارت یا کارهای معماری و ساختمانی رو انجام میدادم
بعد از اینکه بیرون اومده بودم، کار میکردم، محیط اجتماعی هم اونجور بد نبود
حالا واکنش من هم بعد از این زندان نسبت به فضا تندتر شده بود
بهخصوص که بعد از همون سالی که از زندان اومدم، ذرهذره طی فعالیتها و مطالعاتم
به این نتیجه رسیدم که وظیفهی من بهعنوان یک نقاش و مجسمهساز مناسب زمانهی ما نیست
اولاً فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که با کار نقاشی نمیشه مبارزهی اجتماعی کرد
اینکه من با تابلوهایم مبارزه کنم، نمیشه مگر اینکه من یک آدم اجتماعی باشم که اون رو توی نقاشیام نشون بدم
ولی با این نمیشه مبارزهی اجتماعی کرد و فرض کنید ساختار جامعه رو عوض کرد
به همین دلیل دیگه معتقد به مبارزهی مستقیم بودم و اصلاً به این نتیجه رسیدم که دیگه
وظیفهی من بهعنوان یک نقاش و مجسمهساز پایان یافته، من دیگه قرار نیست کار کنم
ذرهذره هم تقریباً داشتم میگذاشتم کار رو کنار، بیشتر اینشکلی بود
که حتی همون سالهای ۵۷ و موقع انقلاب که حتی دیگه شرکتها هم تعطیل بودند
یک کتابفروشی باز کرده بودیم توی همین راستهی کتابفروشی جلوی دانشگاه
زیرزمین بود و میرفت پایین و یک مغازهی کوچکی بود و کار کتابفروشی و از این کارها رو شروع کرده بودم که خورد به انقلاب
با انقلاب درواقع ذرهذره بهصورت یک فعال حرفهای تماموقت سیاسی دراومدم
البته برای این میگم حرفهای نه به معنای درآمدی ولی به هر حال از نظر زمانی، بیشترین زمان رو به فعالیتهای سیاسی میپرداختم
تا سال ۶۱ که دستگیر شدم، بعد از محاکمه به هر حال سال ۶۷ آزاد شدم
که البته زمان زندانی بودنم بیشتر بود یعنی ۶ سال زندانی کشیدم یعنی دقیقاً از اول سال ۶۲ تا آخر ۶۷
بعد از اینکه از زندان اومدم بیرون در سال ۶۷، خیلی سریع شروع کردم به کار کردن شدید
یعنی واقعاً شبانهروز کار میکردم طوری که بعد از ۹ ماه یک نمایشگاه خیلی بزرگ از نقاشی گذاشتم
در گالری پافر که در خیابان تختطاووس یا مطهری
گالری خیلی بزرگی بود چون و جزو تازه گالریهایی بود که بعد از این سالهای جنگ داشت باز میشد
گالری سیحون باز شده بود، این باز شده بود، چند تا گالری دیگه مثل گالری شیخ باز شده بود
بههرحال نمایشگاه موفقی بود و فروش بدی هم نکردم که حداقل من رو تا نمایشگاه بعدی بهنوعی کمک کرد تا زندگی کنم
این نمایشگاه سال ۶۸ بود، بعد نمایشگاه دیگهای گذاشتم و سال ۶۹ هم مهاجرت کردم به کلاردشت
البته بعد از اینکه از زندان اومدم همش مایل بودم که از تهران برم
ولی دوست عزیزی که از دورهی دانشکده دوست همکلاس و بعد هم دوست خانوادگی بودیم، خانم پروانه اعتمادی، من رو تشویق به رفتن به کلاردشت کرد
و حتی زمینی که الان خونهی من است درواقع هدیهی او بود که بغل خونهی خودش بود
که اونجا یک زمینی خریده بود که خونهای بسازه، خب رفتم اونجا و شروع کردم به ساختن کارگاه
و تمام مدت اونجا بودم و همون رفتن به اونجا موجب شد که تونستم مجسمهسازی کنم
چون واقعاً امکانش توی تهران و در یک خونه نبود و سخته برای مجسمهسازی
بهخصوص من که عادت داشتم با فلز قبلاً کار کنم، نوع کارم اجازه نمیداد که در خونه تهران کار کنم
از سال ۷۰ مجدداً من شروع کردم به مجسمهسازی و کار مجسمه و با چوب هم شروع کردم
انقلاب موجب شد یک وقفهی طولانی در همهی زمینهها بهوجود بیاد
به این دلیل بسیاری از اون کسانی که نقاشی و مجسمهسازی رو قبل از انقلاب آموزش دیده بودند و تازه اومده بودند بیرون و داشتند کار میکردند
با انقلاب همه چیز تموم شد و تعطیل شد، به همین خیلی از همدورههای ما یا از ایران رفتند و مهاجرت کردند یا اصلاً این کار رو گذاشتند کنار
- کیا بودند؟
ولی کسانی که الان از همدورههای من کار میکنند که خدمتتون عرض میکنم همین خانم اعتمادی بود
از اونهایی که ماندن و مطرح هستند، تو مجسمهسازی مثلاً آقای نعمتالهی هستند، خانم سیمین اکرامی از سال پایینترها
مثل آقای انوشفر که سال بالایی ما بود و بیشتر تو کار سرامیک هستند
آقای ویکتور دارش یا یو اف دارش در قبل از انقلاب از فارغالتحصیلهای سال بالایی خود من بود، ۳-۴ سال زودتر از من بود
بعد که فارغالتحصیل شد توی دانشگاه شروع به تدریس کرد که تا همین چند سال پیش هم تدریس میکرد
جزو معدود استادان قبل از انقلاب بودند که بعد از انقلاب هم تدریس کردند، ایشون اقلیت آشوری بودند
و نقش بسیار مهمی در آموزش مجسمهسازی بعد از انقلاب ما ایشون داشتند، یو اف دارش
قبلاً خدمتتون عرض کردم که هم در دورهای که دانشجو بودم، در هنرستانهای هنر زیبا تاریخ هنر درس میدادم
در بعد از انقلاب هم ۲ سال در دانشکدهی هنرهای تزئینی که بعدها دانشگاه هنر شد باز مجسمهسازی درس میدادم
در سال ۸۴ مجدداً به دانشگاه هنر دعوت شدم به عنوان مدرس مدعو
البته هفتهای ۱ روز بود و بیشتر از این امکانش رو نداشتم، هفتهای ۱ روز هم در دانشگاه هنر تو این چند ساله
که الان ۹ سال میشه تدریس مجسمهسازی کردم و به هر حال اونجا هستم
قسمت ۵
قبل از انقلاب که تجربههای بهنوعی دانشکدهای یا میشه گفت یک جستجوهایی بود که در حول همون فعالیتهای قندریز بود
که میشه بیشتر گفت یکجور رفتار آموزشی بود برای من
ولی در بعد از انقلاب که از زندان برگشتم که آغازش هم شاید در خود زندان بود
البته ما اونجا امکانات زیادی نداشتیم ولی با کار کردن همین روی کاغذ و اینها
حتی من خاطرم هست در دوران بازجویی که در سلول انفرادی بودم
روی همون پاکتهایی که میوه گاهی اوقات توی اونها برای ما میدادند
با یک خودکاری که به هر حال یکجوری از دوران بازجویی بلند کرده بودیم، شروع کردیم به دوباره نقاشی کردن
در دورانی که بعد از پایان دادگاه رفتم به زندان گوهردشت، اون جا امکانات بیشتر شد در حد کاغذ و مداد و خودکار
امکانات بیشتر شد و من یک کارهایی رو میکردم، البته یکی از چیزهایی که اونجا بود، گاهی اوقات ما روی پارچه نقاشی میکردیم
روی پارچهی چلوار لباسها که حالا ۲-۳ تاش هست یا با گلدوزی این کار رو انجام میدادیم
البته یک مقداری زیادی هم من کار کرده بودم روی پارچه با آبرنگ
یک آبرنگ خیلی کوچولویی رسیده بود به دستمون و یک مرکبهایی هم خودمون اونجا داشتیم
یک ترکیباتی از رنگ رو روی پارچه میکردم که متأسفانه به دلایلی مجبور شدیم و از بین بردیمشون
اولین گروه کارهای بعد از زندانم یک کاری است تحت عنوان توپ و درخت
این درختها خطهای عمودی است که میشه گفت تداعی درخت رو میکنه و توپهای رنگی که هستند
اون توپهای رنگی برای من یکجور تداعی بچههایی بود که با این توپها بازی میکردند و دیگه نیستند بعد از سال ۶۷
و اون درختها که درختهای خیلی سیاه و بیشتر تنههای دراز بودند
بعدها یعنی خودم بهعنوان یک تماشاچی که بهشون نگاه میکردم
میدیدم که اینها یکجور تداعی همون خطوط عمودی زندان بودند که مثل اینکه این توپها ازش اومدند بیرون
بعد از همون دورهی اول که توپها و درختها بود، یک دورهای دارم که توش همین توپها و خارها است
که باز یکجور شاید بعد از اون شادی که آدم بههرحال بعد از زندان داره
برای اینکه تویش یک شادیهایی داشت و یک غمی هم تویش بود
میشه گفت که در دورهی خارها دوباره همون اتفاقات بیرون بود دیگه
همیشه انعکاسهایی از شرایط اجتماعی تو کارهایم هست و بوده
نه به مفهوم خیلی عام، عامدانه و آگاهانه، دوست ندارم اونجور ولی من یک نگاهی دارم به این مسئله
باز من کارهای مختلفی کردم که الان با تمرکز نمیتونم بگم
من دورههایی دارم که مثلاً یکی از کارها اون هست، باز همیشه توی همهی اینها یک کنج هست
توی یک مقدار از کارهایم از دورهی توپها هم هست که توپها توی کنجهایی هستند، مثلاً یک توپ تنها
که باز به نوعی در ذهن من همون کنج و گوشههای تاریک سلول است
باز یک دورههای دیگ بودند که اسکلت حیوانات به تمثیل وارد میشه
همیشه مثلاً منظرهای است از بیرون و یک موقعیتی در داخل، میزی، اسکلتی، ماهی به خاک افتادهای، یک چنین مواردی هستند
یک دورهی دیگه باز دارم که بعد از اینها بود که دورههای آهن من است
که باز این آهنها و مجسمههای آهنیام برمیگرده به همون خارها
ولی نحوهی عملش فرق کرده، دیگه تیزیهای مثلثی و فلزی هستند
منحنیها و این تیزیها خیلی استرلیزهشده یا خلاصه شده یا یک نگاه مدرن به همون فرمهاست
این فرمهای منحنی و فرمهای تیز در کارهای دورهی آهن من
باز یک دورهای دوباره مسئلهی شیطانها اومد وسط، که همینهایی هستند که میبینید
مضمونش از اون شعر عقاب ظلم گسترده بال بر فراز شهر از مولوی است
شیطانها همون عقاب ظلم هستند برای من که این پایهها هم بیشتر یک نوع تداعی همون بلوکهای ساختمانی هستند
الان هم باز یک مقدار کار در همین رابطه دارم که حالا برمیگرده به خاطرات گذشتهام
یک مقدار کار هم که البته حالا اگه یک موقع تشریف آوردید کلاردشت میبینید
که مضمونش این صورتهای اسیدپاشیدهها است، یکسری کار است که دارم انجام میدم تحتعنوان ساخت اصفهان
صورتهای زنهایی است که البته با آهن و فلز ساخته شدند ولی یکنوعی برای خود من
چهرههای مثلهشدهای است که در اثر اسید اینطور شدند
در کنارش یک مقدار کار هم دارم که ادامهی همینهاست و ادامهای از همون نقاشیهایی که بعد از آزادی در یک دورانی داشتم
قسمت ۶
دو تا مسئله هست که خیلی بحث میشه در تمام این سالها یکی مسئلهی تعهد اجتماعی هنرمند و یکی مسئلهی سنت و هویت و این بحثها
ببینید من در یک جامعهای بهسر میبرم به نام ایران، یک تاریخ و فرهنگی دارم که ماطلعهاش کردم
حتی مطالعه هم نکرده باشم، بالاخره اگه از دم یک مسجد رد میشم، کاشیکاری میبینم که با ساختار یک کلیسا متفاوت است
زیر پایم قالیای است که نقش و نگاری داره که با نقش و نگارهایی که فرض کنیم توی اروپا و زیر پای یک اروپایی است، فرق داره
به در و دیوار هم نحوهی ساخت و معماریهایی که داریم، یعنی از نظر بصری بههرحال حافظهی بصری من متفاوت است با یک نقاش یا مجسمهساز اروپایی
مطالعاتم، زندگیام و اینها چه بخواهم و چه نخواهم اگر اجازه بدهند و اگر آدم مقلدی نباشم که فقط بهزور بخواهم کپی بکنم، اینها روی من تأثیر میگذارند
من همیشه سؤالم اینه توی این بجثهایی که میکنم، میگم آقا مگه بهزاد راجعبه این بحثها نقاشی میکرد
ولی بهعنوان یک هنرمند در زمانهی خودش، انعکاسی از اتفاقات روز زندگیاش هست
اولین بار که میرویم و آثاری از ساخت هرات در مینیاتور معروفش رو میبینیم
یا در دورههای مختلف مینیاتور، وقتی بنشینیم و نقاشیهای اون دوران رو بررسی کنیم
مثلاً میبینیم که تفاوت مکتب تبریز با شیراز چیه، تمام مینیاتورهای مکتب تبریز پلان پلان ساختمان است، شما جایی فضای باز نمیبینید
ولی مثلاً مکتب شیراز دشت است و جوی آب است و مردم کنار جوی آب و بلبلی و گلی و اینهاست
اینها بازتاب دو تا شرایط زیستی متفاوت هستند، شهر تبریز یک شهری است که همیشه بهش حمله میشده
همیشه بسته بوده و تمام همینجور ساختمان و کوچههای تنگ بوده که طبعاً بازتابش در مکتب تبریز به این شکل بوده
ولی از اونور میبینید مکتب شیراز برای یک دورانی است که بههرحال در شهر زندگی و آرامشی هست
خواهناخواه من بهعنوان یک نقاش و یک آدم ایرانی که در ایران زندگی میکنم
یک فرهنگی دارم که در حد خودم مطالعهاش کردم، خواندم، دیدم و رفتم
بههرحال روی من مؤثر است، چیزی به نام فرهنگ اسلامی از گونهی شیعهاش چه بخواهم و چه نخواهم با من هست
پس بههرحال من هر چی بکشم اگر تصمیم خاصی نگیرم و خودم رو رها کنم
من بهنوعی نقاش ایرانیام، یک مجسمهساز ایرانیام
حتی طبیعی است که به اونها نگاه کنم، از اونها هم ایده بگیرم و از اونها هم ببینم
ببینید جهان از یک جایی که بهسوی جهانیشدن رفت که از امروز و دیروز نیست
از دوران صفویه میبینیم که جهان حرکت بهسوی جهانیشدن میکنه
طبعاً حالا فرهنگهایی که قلدرتر هستند، بیشتر جهان رو متأثر میکنند
ولی ما میبینیم که همون مدرنیسم اروپایی پیکاسو از فرهنگ آفریقایی بدوی چه دریافتهایی میکنه
یا ماتیس مدرنیسم فرانسوی از نقاشی گذشتهی ما چه دستاوردهایی داره و این تو خیلی از کارهای همهی دنیا هست
همونطور که اون حق داشته که تحتتأثیر نقاشی ایرانی، ایده رو از خود میکنه و نقاشیاش رو میکنه
من هم بهعنوان یک آدم کارهای اونها رو میبینم اینور و اونور و طبعاً باتوجه به پشتوانهی فرهنگیام
کاری که میکنم بازتاب ویژگی خاص جامعه است
بههرحال وقتی شما بهعنوان یک آدم بنشینید و مطالعهاش کنید، نگاه و نقد و بررسیاش کنید
میتونید ریشههای اتفاقاتی که هر دورانی داشته رو ببینید
مثلاً پروژهی دیپلم من نیمتنههایی بود که اسمش پوسیدگی و اضمحلال بود
که همه یکجور بدنهای شقهشده و لهشده بودند که بازتاب همون سالهایی بود
که بههرحال حداقل یا خبرش برای ما میآمد که مثلاً در زندانها شکنجه هست در سالهای ۵۳، ۵۴ و ۵۵
بههرحال در مجموع این موارد در کارهای من هست
واقعیت اینکه من خیلی به بیان ناخودآگاه بیشتر میل دارم
اجازه میدم اون ناخودآگاه خودش عمل کنه، بسیاری اوقات بعد از هر کاری تازه خودم رو پیدا میکنم و متوجه اونموقع خودم میشوم
اینجور که بنشینم و از قبل، آره یک خطهایی میکشم ولی پروسهی انجامش از لحظهی که فکر میاد و اتود میکنم
خط میکشم و طراحی میکنم و بعد سراغ اصل کارم میروم، اکثر اوقات واقعاً اصلاً برنامهریزیشده نیست
البته این بههرحال بنا به تجربهام و اون آموختههایم و مسيلهی ساختار و فرم است
ولی اینکه این عناصر چهجوری وارد میشه، خیلی اوقات همین شکلی است، میاد و من فکر میکنم که خوبه و دوست دارم
بعد که به پایان میرسه تازه احساس میکنم یک بخشی از خودم رو متوجه شدم
ببینید من فکر میکنم بسیاری اوقات تداعیها هستند، گاهی اوقات مثلاً فرض کنید که یک خبر میخوانم که من رو متأثر میکنه و چیزی تداعی میشه
یک شئ میبینم و من رو یاد یک چیزهای میاندازه و تداعی یک اتفاقات دیگهای میشه
عناصر مختلفی گاهی با هم جمع میشوند که به ظاهر همزمانی ندارند
ولی تو ذهن من ممکنه که پیوندها و تداعیهای خاصی دارند
ببینید مثلاً این کنجهایی که در کارم هست، بعد که کار تموم میشه احساس میکنم که
نکنه این یادآوری مثلاً یک خاطره یا همون تصویر کنج سلول است
ولی بههیچوجه جنبهی تمثیل یا سمبولیسم نداره، اگر هم باشه، من انتخاب نکردم
در ذهن من رخ داده، ممکنه شما تفسیرش کنید، ولی این اشیا برای من یک نوع جذابیتی علاوهبر جذابین بصریشون داره
یک نوع تداعیهایی در من میکنه که این چیدمان رخ میده
خب هنرمندانی حتماً هستند که تمام ساختار کارشون رو برنامهریزی میکنند
ولی من خیلی فیالبداههتر از اینحرفها طرح میزنم
یکی از جذابیتهای نقاشی کردن برای من در طول همهی دوران
همیشه این بوده که حتی اگه یک ایده یا فکری اومده، دقیقاً مثل این بوده که وارد یک هزارتویی شدم که نمیدونم کی و چگونه از تویش بیرون میام
بسیاری اوقات بهخصوص توی نقاشی واقعاً وقتی یک کاری رو شروع کردم
مراحلی که تغییر دادم، حذف کردم، اضافه کردم، اصلاً میبینم که اگر واقعاً از اون اول از تمام اینها فیلم میگرفتم
اصلاً نتیجهی نهایی ربطی به اون آغاز نداشته
اکثر اوقات زمان کارهای من کمه شاید مثلاً ۲۴ پشت سر هم نقاشی بکنم تا یک کار تموم بشه
عملاً اگه یک کاری رو نتونم پیوسته تمومش کنم، دیگه ممکنه نرم سراغش
مثل یکجور نوشتن خواب یا رویاتون است که اگه همون موقع ننویسید ممکنه یادشتون بره اصلاً
ولی واقعیت اینه که در این پروسه و مراحل کشیدن یک نقاشی
بارها پیش اومده که خودم وقتی که کار تموم شده بگم که زیر کار یک چیز دیگه بودم، چهطور رسید به این مسیر
خیلی خودبهخودی کار میکنم، نمیدونم، یا تو نوشتهها دیدید
این یکجور آغاز یک نوشتنی است که شما یکجور، نمیگم لغت تخلیه، ولی خودتون رو دارید میریزید بیرون
چون ۵ روز بعدش وقتی نوشتهتون رو میخوانید، تعجب میکنید که این چیزها رو من کی نوشتم، اینها چیه که من نوشتم
تو مجسمهسازی کار یک فرقهایی داره، در مجسمهسازی تو نمیةونی اونجور فیالبداهه کار کنی
بالاخره یک کلیاتی داره که قبلاً بهش فکر میکنی و یک پروسهی ساخت داره که خودش زمان میبره
حالا توی یک مقداری از کارها هستند که این پروسهی زمانی اصلاً مراحل تکنیکی هستند که دیگه جنبهی خلاقه نداره
اگر هم داره خلاقیت در فرم و ساختمان است نه در مفهوم و معنا
توی مجسمههایم وقتی یک فکری میکنم و یک خطی میکشم، توی اون مرحله که میکشم، ممکنه چند تا فریم بکشم
و بعد وارد اجرا بشوم، از اونجا بیشتر میشه گفت یک اجراکاری هستم که دارم معادل حجمی اندیشهام رو میسازم
البته در همون مسیر هم طبعاً تغییراتی رو متناسب با اون فکرم میدهم
ولی گاهی اوقات هم واقعاً اگر همون موقع نتونم جمعش کنم، بعضی اوقات میبینی که کار نیمهکاره میمونه که بعداً هم ولش میکنم و میره
یکی از مواردی که من خدمتتون عرض کنم در رابطه با کار با چوب
من در دورهی دانشجویی خب با چوب یک تجربیاتی کرده بودم ولی برام کار سخت بود
زیاد جذاب نبود از نظر اجرایی چون کند بود و من کلاً آدمی هستم که حالا بهقول دوروبریها خیلیها میگویند که هایپر هستم
خیلی زود دوست دارم انجام بشه و کارم با سرعت به نتیجه برسه و چوب برایم کند بود
ولی بنا به فضای اونجا با اره زنجیری آشنا شدم
که این ارههایی بود که جنگلبانها با اون درختها رو میبریدند
و من به فکر افتادم که نوع برقیاش رو تهیه کنم و کار کنم
بهخصوص برای مرحلهی باربرداریهای اصلی از اون استفاده میکردم
البته از ابزارهای دیگهای هم استفاده میکنم که خب الان خیلی از هنرمندان از این ابزار استفاده میکنند
ولی خب واقعاً اونجور نبود اونموقع و من مجبور بودم که یکجور ابتکار به خرج بدم در استفاده از این ابزارها
و حتی گاهی یک چیزهایی رو هم خودم بسازم که با کمک اون ابزارهای برقی بتونم سرعت بیشتری به کار چوب بدم
اولین نمایشگاههای من که از مجسمههای چوبی بود، ۲ تا نمایشگاه اول و دومم
هر ۲ نمایشگاههایی بودند که در فضای خصوصی خونهام گذاشتم
به یک دلیل عمده که اینها تورسوهای بدن انسان بودند
و همزمان در خونهام در امیرآباد نمایشگاه مجسمه میگذاشتم که خب اکثرشون هم فروش رفت
بههرحال از بعد از اومدن از زندان منبع درآمد اصلی من همین نقاشی و مجسمه و معماری بود
بعد از نمایشگاه گالری پافر، نمایشگاهی در گالری منصوره حسینی داشتم
بعدش در نمایشگاه مختلف گروهی و جمعی حضور بیشتری داشتم
و از اون تاریخ بهطور پیوسته و دائم نقاشی، مجسمهسازی و معماری کردم
البته معماری کردن من در کلاردشت فقط معماری ساختمانهایی بوده که به نوعی برای دوستان یا آشناهایم ساختم
به اون مفهومی که برم یک کار ساختمونی بکنم نه و عکسهای اونها رو هم حالا اگر در سایتها ببینید یا عکسهای توی آلبوم رو
کارهایی است که مثل مجسمههایم است یعنی عملاً یک کار میشه گفت دستی و آرام آرام است
که البته تمام مراحلش از طراحی تا اجرای نهایی حتی دکوراسیون داخلی و چیدمان عناصر هم با خودم بوده، حالا همه نوعی هم داشتم
چند سال پیش هم یکی دو تا از اینها در مرحلهی اول جایزهی آقاخان پذیرفته شد
یعنی در مرحلهی اول رفت ولی حالا به هر حال چیز آنچنان مهمی شاید نباشه ولی خب در مرحلهی اول پذیرفته شد
یا یک بار هم یکی دو تا از همین کارهایم تو مرحلهی اول جایزهی معماری تهران وارد شد
البته من تحصیلات معماری به اون معنا نداشتم
قسمت ۷
من همیشه گفتم که من یک نقاش، مجسمهساز و معمارم، کمتر لغت هنرمند رو به کار میبرم
نقاشی هنر است ولی هر نقاشیای هنر نیست، سینما هنر است ولی هر فیلمی که هنر نیست که
خیلیها نقاشی میکنند، خیلیها مجسمه میسازند، خیلیها معماری میکنند
در معمار بودنشون حرفی نیست، یک ساختمون ساختند، کشیدند و ساختند
در مجسمهسازی یک چیزی رو ساختند ولی آیا این هنر است؟
ببینید تو همهی شغلها همینطور است، هر نوشتهای، هر نقاشیای فقط نقاشی است، هنر بودنش رو دیگران تعیین میکنند
من نقاشم، در این بحثی نیست چون فعل نقاشی رو انجام میدهم، اینها نظرات من هستند
من مجسمهسازم چون مجسمه ساختم، من معمارم چون معماری کردم
و من معلمم چون معلمی میکنم ولی آیا معملم خوبیام؟ این رو شاگردها تعیین میکنند و دیگران
آیا نقاش هنرمندی هستم؟ این رو باز دیگران تعیین میکنند
آیا مجسمهساز هنرمندی هستم؟ باز این رو دیگران تعیین میکنند
من واقعاً سعی میکنم که این لغت رو هیچوقت بهکار نبرم، اصلاً نمیتونم که به کار ببرم
شکی نداره همون طور که نجار صبح میره و نجاری میکنه و میز میسازه و میگه من نجارم
من هم میرم و میگم آقا توی کار من هم مجسمهسازم، من نقاشم چون انجام میدم
حالا اینخا خوبند یا بد، ماندنی هستند یا نیستند، زیاد برایم اهمیتی نداره
بیشتر این گذار برایم جذاب بوده، این حرکت، ببینید عمل مهم است مثل سیزیف
قرار نیست که حتماً به جایی برسیم، قراره این اتفاق رو انجام بدیم
من اینجوری فکر میکنم، اینکه بعد از من چی میشه رو نمیدونم
من اومدم توی این دنیا و یک فرصتی داشتم، این کارها رو انجام دادم، از هیچ چیز زندگیام هم پشیمان نیستم
تنها اگر یک بار دیگه به این دنیا بیام، یکی دو تا نقطهاش رو تصحیح میکنم
وگرنه همین مسیر رو طی میکنم باز هم مطمئناً، تمام خوب و بدهایش هم واقعیت اینه که برایم جذابه
هنوز هر موقع که یادشون میافتم همش خوبه، پشیمان از هیچی به اون معنا نیستم
من هم مثل تمام همسنهای خودم در کودکی، در یک جایی بر مبنایی خواندهها و نوشتههایی که بوده
دلم میخواسته که به یک جایی برسم، یعنی یادمه که خب بچه بودم و از یک جایی که نقاشی میکردم
رؤیایم این بود که مثلاً بسته به شناختم خب از اولین کسانی که توی محیط میدیدم و میشنیدیم نقاشی به نام کمالالملک بود
رؤیایم این بود که من هم کمالالملک بشوم، بعداً که سنم بالاتر رفت، با هنرمندان بزرگ جهان آشنا شدم
رؤیایم بود که میکلآنژ بشم، داوینچی بشم، رامبراند بشم
اینها برای اون سنی است که تو جاهطلبی مثبت داری، تو یک مقصد داری یا میری به سمت جلو
البته به این برمیگرده که مقصدت چیه، از چی میخواهی رد بشی، کجا میخواهی بری
هر چی میری جلوتر الگوهایت قلدرتر میشه ولی از یک جایی دچار این مسئله شدم که اصلاً قرار نیست کسی شبیه کس دیگه بشه
هر کی جای خودش رو داره، همونطور که گل گلایل خیلی گل خوبی است، رز هم خوبه، نه گلایل بهتر از رز است و نه رز بهتر
اون گل کوچولویی هم که روی چمن در میاد و هم اینها، همشون جذاب هستند، جهان بدون هر یک از اینها یک چیزی کم داره
من توانم رو بهکار میاندازم، حالا دهها عوامل مختلفی مثل شرایط اجتماعی، شرایط تاریخی، موقعیت اجتماعی
زمانهای که توی اون زندگی میکنیم، مهم هستند، فرض کنید بهعنوان مثال من دوستان خیلی زیادی داشتم که مجسمهسازان یا نقاشان خوبی بودند
انقلاب و جنگ طبعاً اینها رو به اشکال مختلف پراکنده کرد
یا بعضیها دیگه رفتند دنبال نون و آب و زندگی دیگهای و امکان بازگشت براشون نبود
بعضیها مهاجرت کردند و رفتند و در اونجا گم شدند اصلاً و دیگه خبری ندارم از اونها
خیلی عواملی که خارج از ارادهی من و شماست عمل میکنه تو زندگی ما
من بهعنوان یک آدم سعی کردم با ارادهی خودم تا اونجا که میشه به اون خواستهای که میخواهم، برسم
ولی این خواسته بعد از یک مدتی دیگه خاص نبوده، اون مسیر دیگه جذاب بوده
اینکه من کاری رو انجام میدهم برام جذابه، اینکه حتماً باید برسم به یک نقطهای نیست
اینکه میرم توی کارگاهم و کار میکنم واقعاً لذتبخش است یا اینکه نقاشی میکنم
من بارها با خودم فکر کردم به شوخی هم به دوستانم میگم که ببینید من وقتی نقاشی میکنم شاید بهترین لحظات زندگیام رو دارم میگذرونم
لذت میبرم از این عمل حالا چهقدر خوبه که بعد از اینکه این لذت رو بردم
یکی هم پیدا میشه که پول لذت من رو میده و برمیداره این کار رو میبره
الن خب حالا شما میگویید آقا توی سن ۷۰ سالگی خب همه عارف میشوند
شاید درست میگویید و کاملاً درسته، من در سن ۴۰ سالگی، ۵۰ سالگی، ۳۰ سالگی میخواستم تمام جهان رو عوض کنم
در انتهای جهان باشم، بزرگترین و بهترین باشم، فلان باشم، آره
ولی زندگی که میره جلو، ذرهذره اگر بیاندیشی به اون، آروم آروم متوجه این مسئله میشی
که جهان رو تو به تنهایی نمیتونی عوض کنی ولی قد خودت میتونی یک اپسیلون در این جهان تأثیر بگذاری
همون اپسیلون رو هم تو اگه بتونی یکذره جهان دوروبرت رو نرمتر، شیرینتر و قشنگتر کنی، این خوشایند منه
همهی آدمها در هر موقعیتی یک رسالتی دارند یعنی یک کاری میکنند
یکی مهندس مکانیک است و داره یک عملی رو بهدرستی انجام میده
یک ماشین رو بهخوبی جمع میکنه و میفرسته، یک دکتر همینطور عمل میکنه
همهی ما بخواهیم یا نخواهیم یک اقدامی انجام میدهیم
هر چی آدم سنش بالاتر میره بههرحال آدم واقعبینتر میشه
و بنا بر تجربه میدونه که یک فرصتی در این جهان داره
بعضیها ۳۰ سال، بعضیها ۴۰ سال، بعضیها ۶۰ سال، بعضیها ۷۰ سال، پس یک عمر مفیدی داریم
این واقعبینی در عمل آدم هم باید باشه که بالاخره من هم یک عمری دارم، ممکنه ۶ ماه، ممکنه ۲ روز دیگه یا ۱۰ سال دیگه باشه
به نظر من هیچ آدمی در این جهان نمیتونه بگه که من کارهایی که میخواستم رو کردم و دیگه هیچکاری ندارم که بکنم
چون آدم به جلو میره، ایدهها و فکرها به جلو میروند
مطمئناً من فردا یک فکرهایی میکنم که امروز نمیکنم، نمیتونم بگم که دیگه کارم تموم شد، دیگه هیچی نمیخواهم بسازم
الان دیگه ببینید من مسیر مارپیچ نخواهم رفت، ناگهانی از اینور و اونور نمیروم
یک ادامهی مسیر است یعنی دیگه نهایتاً چند تا کار بیشتر در همون راستا و همون راه
نمیدونم شاید واقعاً ۱ ماه دیگه یک فشاری به کلهام برسه که حرکتی جدید باشه
ولی کلاً دیگه شکلیافتهتر از این هستیم توی این سن که یکمرتبه اتفاقات ناگهانی یا یک انقلابی در درون روحیهمون بهوجود بیاد
بهنظر خودم اینه اگرچه من واقعاً همیشه تلاش کردم و تلاش میکنم که تا اونجا که میتونم آدم بهروزی باشم
کتاب بهروز بخرم، اخبار روز رو بشنوم، روزنامه بخوانم، مجله بخوانم
در جریان اتفاقات دوروبر باشم و اگه فرصت بکنم فیلم ببینم، نمایشگاهها رو برم
هنوز که هنوز است خب من سعی میکنم عمدهی نمایشگاههای تهران رو برم
درصورتی که در بسیاری از این نمایشگاهها هیچوقت یا کمتر دیگه همسنها و همدورههای خودم رو میبینم یا اصلاً نمیبینم که بیایند
نمیخواهم خیلی شعار بدم که زندگی من از هنرم جدا نیست ولی در واقعیت اینطور بوده
من حتی خونه هم هستم با اینکه جدیداً یکخرده کارگاهم رو بزرگتر کردم ولی این دو تا با هم هیچوقت قطع شده نبودند
که مثلاً یک اتاقی باشه که اسمش کارگاه باشه و درش قفل باشه، من همونجور که ناهار و شا میخوردم و از مهمونهایم پذیرایی میکردم
بوم نقاشی من هم بود و کار میکردم، البته کار چوب یا آهنگریام رو نمیتونستم وسط اتاق پذیرایی انجام بدم
ولی بههرحال اون بغل من یک جایی بهعنوان کارگاه داشتم، یعنی اینها واقعاً اینجوری بوده
یعنی هیچوقت من چیزی بهنام ناامیدی ندارم به اون مفهوم
چون باور کردم که جهان یک چرخشی داره ماورای ارادهی من، ماورای ارادهی تمام ارادهگرایان جهان
همیشه امید داشتم که جهان نمیتونه بر این منوال غلط بگذره همینطور که تابهحال نگذشته
هر غلطی که بهوجود اومده دیر یا زود تصحیح شده، فردا یا پسفردا از امروز بهتره
و بسیاری از این چیزهایی که امروز من رو رنج میدهد، فردا نخواهد بود
همونطور که بسیاری از چیزهایی که دیروز ما رو رنج میداد و پدرانمون رو رنج میداد الان نیست دیگه، فرق کرده جهان
اکثر اوقات میگم که حواستون باشه، واقعاً الان هم همین رو میگم
این راهی که اومدید راه سختی است، توانش رو اگه ندارید همین الان برید دنبال زندگیتون
چون اکثر اوقات جوانها وقتی میآیند همه میخواهند مثل دوران کودکی من یا ونگوگ بشوند یا میکلآنژ
و بسیاری از اینها هم بعد از یک مدتی به دلایل مختلف افسردگی خاصی پیدا میکنند
برمیگردم و میگم که زیاد به اینکه کجا میخواهید برید فکر نکنید، به اینکه چهجوری میروید فکر کنید
رفتن مهم است، حرکت مهم است، کجا برسیم مهم نیست، مهم اینه که من توی این صف هستم
توی این مسیر هستم و حرکت میکنم، حالا هر کی تا یک حدی میره
همه به قله نمیرسند یکی هزار متر میره بالا ، یکی ۲ هزار متر
ولی همه باید تلاششون رو بکنند که تا انتهای انرژیشون رو مصرف کنند