ابراهیم حقیقی
-
قسمت 1: کودکی تا دانشگاه -
قسمت 2: دوره های کاری (1) -
قسمت 3: دوره های کاری (2) -
قسمت 4: دوره های کاری (3) -
قسمت 5: دوره های کاری (4) -
قسمت 6: دوره های کاری (5) تیتراژ -
قسمت 7: دوره های کاری (6) چاپ، پاستل، عکاشی -
قسمت 8: دوره های کاری (7) گبه، سری گرافی، خود نگاره ها -
قسمت 9: دوره های کاری (8) خط نگاره ها -
قسمت 10: دوره های کاری (9) عکاسی -
قسمت 11: دوره های کاری بخش 10 - تایپوگرافی -
قسمت 12: دوره های کاری بخش 11 - نشانه ها -
قسمت 13: درباره گرافیک -
قسمت 14: سنت و مدرنیته -
قسمت 15: شناخت و هنر -
قسمت 16: زندگی و هنر
ابراهیم حقیقی (زاده 13 مهر 1328) طراح گرافیک، نقاش و عکاس معاصر ایرانی است
کودکی
او در تهران به دنیا آمد و نخستین فرزند صدیقه مهرقربانی، آموزگار و هاشم حقیقی، عکاس بود. در دوره ی دبیرستان با مجله ی «کتاب هفته» آشنا شد و علاوه بر داستانها، تصویرسازی های مرتضی ممیز در این هفته نامه نیز توجه او را به خود جلب کرد. همچنین اولین مواجهه ی او با نقاشی مدرن از طریق آثاری صورت گرفت که در صفحه ی اول این نشریه از هنرمندانی چون ادگار دگا، تولوز لوترک، اگوست رنوآر، پل سزان و غیره چاپ میشد.
تحصیلات
وی در سال 1346 در رشته ی ریاضی از دبیرستان ملی بابکان دیپلم گرفت و یک سال بعد در رشته ی شیمی دانشگاه پهلوی شیراز پذیرفته شد و چند ماهی در آنجا به تحصیل پرداخت اما با اعلام نتایج کنکور معماری و قبولی در رشته معماری دانشگاه تهران به پایتخت بازگشت.
در آن زمان در آتلیه معماری دانشگاه تهران، مهندس هوشنگ سیحون، حیدر قلی خان غیایی، یوگینا آفتاندالیانس، آندریف، و پرویز مؤید عهد به تدریس مشغول بودند.حقیقی در ترم دوم معماری کلاس هایی را با مرتضی ممیز و پرویز کلانتری گذراند.
او نهایتا در سال 1355 موفق شد فوق لیسانس معماری را از دانشکده ی هنرهای زیبای تهران دریافت کند و در پاییز سال 1357 به قصد تحصیل به انگلستان (ادینبورگ، اسکاتلند) رفت اما یک سال بعد و با وقوع انقلاب به کشور بازگشت.
*فعالیت های حرفه ای *
حقیقی از سال 1348 به کار گرافیک مشغول شد و اولین پوسترها را برای نمایش های هفتگی «تلاش فیلم» احمد جورقانیان طراحی کرد. دو سال بعد به دعوت فرشید مثقالی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد و در سال 1358 همراه با هرمز ریاحی دفتری را در محل سابق گالری صبا (متعلق به کامران کاتوزیان) تأسیس کردند اما چندی بعد به کار در مجله ی تبلیغاتی «راهنمای ایران امروز» به صاحب امتیازی محمدعلی ناظمی مشغول شد. سال 1361 با بازگشایی دانشگاهها، به دانشکده ی هنرهای زیبای تهران بازگشت. بعدها تا دهه ی هشتاد در مدرسه ی عالی تلویزیون و دانشگاه آزاد اسلامی نیز به تدریس پرداخت. در همین ایام در کارگاه تولیدی سام که توسط کمال رمضانی برای طراحی و تولید لباس، اسباب بازی و مبلمان کودک و نوجوان تأسیس شده بود، در بخش طراحی اسباب بازی و مبلمان مشغول به کار شد. در سال 1362 و با تعطیلی این شرکت تولیدی به اتفاق آراپیک باغداساریان در آتلیه ی نورالدین زرین کلک مشغول به کار شد و برای داروهای ژنریک شرکت دارو پخش به طراحی، پوستر، بروشور، جعبه و لیبل پرداخت. سپس به اتفاق سعید بهروزی شرکت «طرح و تصویر» را در سال 1367 تأسیس کرد. در سال 1375 در شرکت «مرکز پردازشهای اطلاعات شهری» متعلق به غلامرضا معتمدی مشغول به کار شد و چندی سرپرستی آتلیه ی گرافیک آن را برعهده داشت.
ابراهیم حقیقی نشر «هفت رنگ» را در سال 1378 تأسیس کرد و نیز به عنوان مشاور طراحی شرکت «کاله» مشغول به کار شد. این همکاری تا سال 1390 ادامه یافت. او همچنین از آن زمان تا کنون به عنوان مشاور طراحی «آژانس تبلیغاتی ایران نوین» مشغول به کار بوده است.
عناوین و سمت ها
• داوری سومین نمایشگاه دوسالانه ی طراحان گرافیک ایران 1371
• خزانه دار انجمن صنفی طراحان گرافیک ایران 1376
• داوری جشنواره ی صنعت چاپ اداره ی کل چاپ و نشر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی 1377
• عضو هیأت داوری ششمین نمایشگاه دوسالانه ی طراحان گرافیک ایران.1378
• عضو هیأت داوری هفتمین جشنواره ی مطبوعات 1379
• نایب رییس دومین دوره ی هیأت مدیره ی انجمن صنفی طراحان گرافیک ایران.1379
• عضویت در انجمن بین المللی طراحان گرافیک AGI.1380
• دبیری هشتمین دوسالانه ی جهانی پوستر تهران 1382
• عضو افتخاری انجمن فرهنگی هنری تصویرگران.1382
• داوری مسابقه ی پوستر بانک ملی و محیط زیست .1383
• داوری نخستین دوره ی عکاسی جایزه ی جهانی ادیان توحیدی .1383
• مدیر هنری و طراح بیست و چهارمین جشنواره ی بین المللی فیلم فجر.1384
• عضویت در انجمن عکاسان ایران.1384
• عضو شورای سیاستگذاری و طرح و برنامه ی آموزشگاه آزاد هنرهای تجسمی ویژه.1384
• داوری جشنواره ی هنر مقاومت در موزه ی هنرهای معاصر تهران 1385
• عضو هیأت داوری جشنواره ی هنر جوان در حوزه ی هنری 1385
• داوری مسابقه ی طراحی نشانه ی المپیک جهانی طراحی شهری در فرهنگستان هنر و اسکان بشر سازمان ملل متحد 1385
• رییس دوره ی چهارم (١٣۸۵ تا ۱۳۸۸) هیأت مدیره ی انجمن طراحان گرافیک ایران 1385
• عضو هیأت انتخاب و دبیر هنری نخستین جایزه ی جهانی ادیان توحیدی (مسابقه ی بین المللی پوستر) 1385
• مشاور طراحی روابط عمومی «بانک مسکن» مشغول به کار شد. 1385تا1389
• داوری هشتمین دوسالانه ی بین المللی پوستر تهران 1386
• داوری دومین مسابقه ی پوستر جهان اسلام و اولین مسابقه ی پوستر پایداری 1386
• داوری بخش مواد تبلیغی یازدهمین جشن خانه ی سینما .1386
• مدیریت هنری و طراحی گرافیک کتاب «معماران ایران، جلد اول» (چاپ و نشر نظر) .1386
• عضو افتخاری انجمن عکاسان میراث فرهنگی .1388
• عضو هیأت مؤسس و رییس هیأت مدیره انجمن طراحان پوستر تئاتر ایران.1389
• مدیریت هنری «کتاب عالی، گزیده آثار احمد عالی» (چاپ و نشر نظر) .1389
• داوری بخش مواد تبلیغی چهاردهمین جشن خانه ی سینما .1389
• داوری بخش پوستر سی امین جشنواره ی تئاتر فجر انتخاب شد.1390
• عضویت انجمن مفاخر معماری ایران 1390
• داوری بخش مواد تبلیغی پانزدهمین جشن خانه ی سینما 1390
• تدریس واحد پوستر در دانشگاه مدیترانه ی شرقی (ENU) در قبرس.1390
• داوری بخش پوستر نخستین جشنوارهی «پرچم» 1391
• عضویت مؤسسه ی هنرمندان پیشکسوت 1391
• عضو هیأت مؤسس و مدیره مؤسسه ی مطالعاتی «میراث مشترک».1391
• دبیری و داوری نخستین جشنواره ی بین المللی پیامبر اکرم(ص)، با موضوع طراحی نشانه نوشته (لوگوتایپ) «محمد رسول الله» . 1392
• داوری نهمین نمایشگاه سالانه ی پوستر اسماءالحسنی 1392
• رئیس شورای مرکزی کانون طراحان و مدیران تبلیغات سینمای ایران در خانه سینما.1392
زندگی شخصی
ابراهیم حقیقی در سال 1354 با گلی توکلی دانشجوی دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران ازدواج کرد و در سال1361 پسرشان اوژن به دنیا آمد. آنان در سال 1365 از یکدیگر جدا شدند.
آثار
• پوستر نمایش «راهبه ها» به کارگردانی داریوش مؤدبیان 1348
• طراحی جلد کتاب «الف» نوشته ی خورخه لوئیس بورخس. انتشارات پیام 1348
• طراحی صحنه و پوستر نمایش «روسپی بزرگوار» به کارگردانی هرمز1349
• کارگردانی فیلم هشت میلیمتری «چاه» بر اساس قصه ای از غلامحسین ساعدی در سینمای آزاد 1349
• با مرتضی ممیز در فیلم انیمیشن «آنکه خیال بافت، آنکه عمل کرد» به سفارش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکاری کرد 1350
• فیلم هشت میلیمتری «غریب» را در سینمای آزاد کارگردانی کرد 1350
• فیلم هشت میلیمتری «خانه ی ابری» را در سینمای آزاد ساخت. نویسندگی، کارگردانی، فیلمبرداری و تدوین آن را خود برعهده داشت و ایرج رامینفر با او همکاری کرد 1351
• اولین عنوان بندی را برای فیلم «برکه ی خشک» به کارگردانی حسن بنی هاشمی در سینمای آزاد ساخت. 1351
• فیلم هشت میلیمتری «آنم آرزوست» را در سینمای آزاد و فیلم شانزده میلیمتری «سومین جشنواره ی تابستانی کودکان» را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارگردانی کرد.1352
• تصویرگری کتاب «کلاته نان» نوشته ی غلامحسین ساعدی را برای انتشارات امیرکبیر انجام داد. 1352
• ساخت فیلم شانزده میلیمتری «مصیبت کبکها» را با فیلمبرداری حسن بنی هاشمی، دستیاری بهمن زنوزی و بازی بهرام شاه محمدلو در سینمای آزاد آغاز کرد که نیمه تمام ماند.1353
• فیلم مستند «درس معلم ار بود...» را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخت.1353
• کتابهای «آموزش الفبا» و «آموزش اعداد» را به طور مشترک با همسرش برای انتشارات امیرکبیر (شکوفه) کار کردند.1356
• فیلم مستند شانزده میلیمتری «مددکاری اجتماعی» را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارگردانی کرد. 1356
• فیلم مستند «معلم همه ی بچه های ایل» را درباره ی محمد بهمن بیگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخت. 1356
• طراحی جلد کتاب های انتشارات امیرکبیر 1356
• پوستر «حسنی» به طراحی حقیقی در کتاب Modern Publicity منتشر شد.
• کتابهای «بارون» و «قصه ی دروازه ی بخت» از سروده ها و نوشته های احمد شاملو با تصویرسازیهای حقیقی توسط انتشارات کتابهای طلایی (وابسته به امیرکبیر) منتشر شد. 1357
• تزیین و تنظیم صفحات کتاب جمعه، به سردبیری احمد شاملو، از شمارهی ۱۵ (۲۴ آبان) تا شمارهی 27 (2 اسفند) که تا پیش از آن برعهده ی علیرضا اسپهبد بود را به انجام رساند.1358
• دستیار کارگردان در فیلم کوتاه «سلندر» ساخته ی واروژ کریم مسیحی بود.1359
• به عنوان دستیار طراح صحنه با خسرو خورشیدی، طراحی صحنه ی بخشی از میدان باشتین و صحنه هایی را در کاشان برای مجموعه ی تلویزیونی «سربداران» به کارگردانی محمدعلی نجفی به انجام رساند. ساخت این مجموعه تا سال 1363 به طول انجامید. 1360تا1363
• طراحی صحنه های اولیه و طراحی لباسهای مجموعه ی تلویزیونی «سلطان و شبان» به کارگردانی داریوش فرهنگ را برعهده داشت. بعد از توقفی در تولید آن، ایرج رامین فر دوباره صحنه ها را طراحی کرد. 1360
• کتاب «هنر گرافیک در انقلاب اسلامی» به اهتمام ابوالفضل عالی، توسط حوزه ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شد.1361
• طراحی پوستر دومین جشنواره ی فیلم فجر را به انجام رساند.1362
• اثری از او در کتاب سالانه گرافیس (Graphis Annual) به چاپ رسید .1363 و 1364
• طراحی نشان جشنواره، کاتالوگ، مواد تبلیغاتی و جایزه ی سیمرغ بلورین جشنواره را نیز به انجام میرساند.1364
• ساخت ده قسمت از مجموعه ی تلویزیونی انیمیشنی «علی کوچولو» به تهیه کنندگی حسن تهرانی را به انجام رساند.1364
• میان برنامه های «تا فردا» را برای صدا و سیما ساخت.1365
• مستند «کارخانه ی سایپا» را با همکاری سعید بهروزی، فیلمبرداری محمد آلادپوش و تدوین عباس گنجوی ساخت.1366
• مجله ی «آدینه» به صاحب امتیازی غلامحسین ذاکری از شماره ی یازدهم (۱۵ اردیبهشت) به صورت ماهنامه منتشر شد و حقیقی طراحی جلدهای آن را به انجام رساند.1366
• آنونس فیلم «جاده های سرد» به کارگردانی مسعود جعفری جوزانی را ساخت که در ششمین جشنواره ی فیلم فجر برنده ی جایزه شد.1366
• طراحی پوستر نمایش عروسکی «هفتخوان رستم» به کارگردانی هما جدیکار 1369
• طراحی صحنه و لباس فیلم سینمایی «گزارش یک قتل» به کارگردانی محمدعلی نجفی را برعهده داشت. 1370
• طر احی، پردازش هنری و نظارت بر انتشار کتابهای «چهره ها» (عکسهای مریم زندی) را برعهده داشت. 1370- اولین جلد آن در این سال منتشر شد و جلدهای دوم تا چهارم به ترتیب در سالهای 1373، 1376 و 1383 انتشار یافتند-
• در کتاب Who is who in Graphic Design آثاری از او به چاپ رسید 1373
• کتاب «نشانه های حقیقی: مجموعه نشانه های فرهنگی و تجارتی، ۱۳۵۰ – ۱۳۷۳» با پیشگفتار مرتضی ممیز را به سرمایه ی شخصی منتشر کرد. 1374(این کتاب در سالهای 1382 و 1383 نیز دوباره به روز و چاپ شد.)
• به عضویت انجمن مستندسازان سینمای ایران درآمد.1376
• با طراحی جلد کتاب «اندیشه های هوسرل« (دیوید بل)، همکاری خود را با نشر مرکز آغاز کرد. 1376
• مستند «دایره ی گچی قفقازی» را از اجرای نمایش و پشت صحنه ی آن (به کارگردانی حمید سمندریان) ساخت.1377
• طراحی صحنه، لباس و نور نمایش «بازی استریندبرگ» به کارگردانی حمید سمندریان را به انجام رساند.1378
• طراحی صحنه و نور نمایش «حماسه ی انقلاب سنگ» به کارگردانی هادی مرزبان را به انجام رساند.1379
• ساخت مستند «میان لحظه ها و همیشه ها» درباره ی زندگی و آثار سعید شهلاپور، نقاش و مجسمه ساز را به انجام رساند.1380
• کتاب «عکاشی» از عکس - نقاشیهای مریم زندی و ابراهیم حقیقی توسط نشر هفت رنگ منتشر شد.1380
• مستند «خانه ای در سِنّار» را ساخت.1380
• کتاب «خط نگاره ها» با پیشگفتار محمدابراهیم جعفری و گفتوگوی مرتضی ممیز، رویین پاکباز، سعید شهلاپور و نصرت الله مسلمیان توسط انتشارات هفترنگ منتشر شد.1382
• در کتاب «طراحى اعتراض» (The Design of Dissent) (مجموعه آثار طراحان گرافیک)، به انتخاب میلتون گلیزر اثری از او به چاپ رسید.1383
• کتاب «پوسترهای تئاتر ابراهیم حقیقی ۱۳۴۸-۱۳۸۴» توسط انتشارات هفت رنگ منتشر شد. 1385
• کتاب «گزیده آثار گرافیک حقیقی: پوستر، نشانه، جلد کتاب، ... ۱۳۴۸ – ۱۳۸۵» توسط چاپ و نشر نظر منتشر شد.1385
• کتاب نمایشگاه «تایپوگرافی ایرانی» دانشگاه بازل سوییس، با مقدمه ی حقیقی که سخنرانی او در افتتاح نمایشگاه بود، توسط چاپ و نشر نظر منتشر شد.1386
• کتاب «مشقهای خط نخورده» توسط نشر مرکز منتشر شد. این داستانهای کوتاه، نوعی خاطره نگاری ایام کودکی حقیقی محسوب میشوند.1388
• فیلم کوتاه «سفر 1» را ساخت. 1388
• کتاب «روبه رو: گفتوگوی ابراهیم حقیقی با مرتضی ممیز» توسط انتشارات خجسته منتشر شد.1389
• فیلمهای «در ستایش هفتاد سالگی» را برای نمایش در مراسم بزرگداشت آیدین آغداشلو، محمد احصایی و عباس کیارستمی و «همه مدادرنگیهای من» برای نمایش در بزرگداشت احمدرضا احمدی را در این سال ساخت. 1389
• کتاب «حرفهای تکراری» شامل مجموعه مقالات حقیقی توسط نشر دید منتشر شد.1390
• در آبان ماه به مناسبت انتشار کتاب «صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران»، فیلم گفت گو با آیدین آغداشلو را ساخت. 1390
نمایشگاه ها
• پوستر نمایش «راهبه ها» در نمایشگاه دانشجویی 1348
• نخستین نمایشگاه هنری بین المللی تهران 1353
• نمایشگاه پنجاه سال گرافیک ایران . 1355
• گالری تخت جمشید (نمایشگاه انفرادی)1355
• نمایشگاه «هنر پوستر ایران» در موزه ی هنرهای معاصر تهران 1356
• دوسالانه ی گرافیک بین المللی برنو (چکسلواکی) .1357
• نمایشگاه آثار گروهی از دانشجویان هنر در حسینه ی ارشاد 1357
• «نمایشگاه هنر گرافیک آسیا» (به دبیری مرتضی ممیز).1358
• دوسالانه ی گرافیک بین المللی برنو (چکسلواکی) .1359
• دوسالانه ی گرافیک بین المللی برنو (چکسلواکی) . 1361
• دوسالانه ی گرافیک بین المللی برنو (چکسلواکی) .1363
• دوسالانه ی گرافیک بین المللی برنو (چکسلواکی) . 1365
• اولین نمایشگاه سالانه ی طراحان گرافیک 1366
• اثری از او به نمایشگاه بین المللی پوستر لهستان در ورشو راه یافت. 1367
• گالری گلستان/ نقاشیهای باتیک (نمایشگاه انفرادی). 1368
• اولین نمایشگاه آثار تصویرگران کتاب کودک .1368
• اولین نمایشگاه دوسالانه ی نقاشان ایران 1370
• نمایشگاه پوسترهای سینمایی ایران در اتریش 1370
• نمایشگاه «چهره پردازی در هنر معاصر» در موزه ی هنرهای معاصر تهران.1370
• آتلیه ی آبی در بابل(آثار گرافیکی اش به همراه نقاشیهای بهرام دبیری).1372
• گالری گلستان.1372
• نمایشگاه گروهی نقاشی پاستل در گالریهای بیستگانه ی شهرداری تهران .1372
• نمایشگاه گروهی نقاشی در گالری گلستان .1373
• چهارمین نمایشگاه دوسالانه ی طراحان گرافیک ایران.1373
• نمایشگاه «برگزیده ی 25 سال آفیش ابراهیم حقیقی» در سنت اتین، فرانسه. 1374
• نمایشگاهی از نقاشیهایش بر روی عکسهای مریم زندی که از چهره ی نقاشان گرفته بود، در گالری گلستان . این کارها را «عکاشی» نامیدند.1374
• گالری آریا .سری گرافیهای (سیلک اسکرین) حقیقی با عنوان «از راه ابریشم» .1375
• پنجمین نمایشگاه دوسالانه ی آثار طراحان گرافیک ایران 1375
• گالری گلستان. سری گرافیهایی (سیلک اسکرین) از خط نگاره هایش 1376
• اثری از او به نمایشگاه پوستر تئاتر شومون در فرانسه راه یافت. 1376
• نمایشگاه «بازتاب سنت در نقاشی نوگرای ایران» در موزه ی هنرهای معاصر تهران اثری.1377
• نمایشگاه پوسترهای فرهنگی در منطقه ی آزاد قشم . 1377
• مجموعه ای از گبه های دستباف عشایر قشقایی فارس را که با طرحهای او بافته شده بودند، در نمایشگاهی خصوصی به تماشا گذاشت.1378
• گالری گلستان. خط نگاره هایش را در. 1378
• در بهمن ماه همین سال در نمایشگاه گروهی نقاشی در کیف، اوکراین اثری از او به نمایش درآمد.1378
• فروردین ماه این سال در نمایشگاه جمعی نقاشی در واشنگتن، امریکا .1379
• گالری آریا نمایشگاه گروهی چاپ دستی.1379
• گزیده ای از سی سال طراحی جلد کتاب ابراهیم حقیقی با نام «از الف تا تاریخ هنر» توسط نشر نظر در شهرکتاب آرین.1379
• گالری گلستان. خط نگاره ها و شیشه های دستسازش.1380
• گالری گلستان. شیشه های دستسازش 1381
• نمایشگاه طراحان گرافیک ایران با عنوان «فریاد ایرانی» در اشیرول، فرانسه . 1381
• نمایشگاه گروهی طراحان گرافیک ایرانی با عنوان «فریاد ایرانی2» در شومون، فرانسه . 1382
• شهرکتاب نیاوران. شیشه های دستسازش 1383
• دوسالانه ی پوستر جهان اسلام .1383
• نمایشگاه گروهی ویدیوآرتهای ایرانی با عنوان «پرتوهای آبی» در گالری Apeejay Media در دهلی نو، هند . 1383
• نمایشگاه گروهی طراحان گرافیک ایرانی با عنوان «فریاد ایرانی3» در لالووِر بلژیک .1383
• گالری ویژه. نمایشگاهی از پوسترهای ابراهیم حقیقی .1385
• نمایشگاه «تایپوگرافی ایرانی» را به اتفاق فیروز شافعی، مجید عباسی و مصطفی اسداللهی در دانشگاه بازل، سوییس برگزار کردند.1386
• نمایشگاهی از آثارش را در گالری 4wall، دوبی . 1387
• گالری دی. خط نگاره ها.1387
• دوسالانه ی خوشنویسی شارجه 1387
• نمایشگاهی از پوسترهایش در دانشگاه مدیترانه ی شرقی (ENU) در قبرس .1388
• گالری دی. عکسهای سالهای 1348 تا 1353 با عنوان عکسهای سفر.1389
• نمایشگاه گروهی پوستر در دانشگاه مدیترانه ی شرقی (ENU) در قبرس 1389
• گالری ممیز خانه ی هنرمندان. دومین نمایشگاه عکسهایش با عنوان «حسرت درناها». 1390
• گالری آران. نمایشگاهی از عکسهایش با عنوان طبیعت بیجان.1391
• گالری اتاق آبی اصفهان. مجموعه ی عکسهای «سفر اول».1391
• گالری گلستان. نمایشگاهی از خط نگاره هایش با عنوان «من و ماتیس و خیام». 1392
• مروری بر آثارش با عنوان «از الف تا ...» در گالری سبز (موزه گالری علی اکبر صادقی) .1392
جوایز
• جایزه ی بهترین عکس در نمایشگاه فرهنگ و هنر 1349
• جایزه ی سیمین اولین جشنواره ی فیلمسازان جوان منطقه ی آسیا و اقیانوسیه (ABU) برای ساخت فیلم «غریب» .
• جایزه ی سیمین دومین جشنواره ی فیلمسازان جوان منطقه ی آسیا و اقیانوسیه (ABU) برای ساخت فیلم «خانه ی ابری» . 1352
• جایزه ی دوم پنجمین جشنواره ی سینمای آزاد تهران، و جایزه ی سوم جشنواره ی سینمایی سپاس برای ساخت همین فیلم گرفت.1352
• دیپلم افتخار هفدهمین جشنواره ی سینمای آزاد . 1354
• دیپلم افتخار بهترین طراحی پوستر در پنجمین جشنواره ی بین المللی فیلم فجر برای فیلم «تاتوره» به کارگردانی کیومرث پوراحمد . 1365
• برنده ی جایزه ی بهترین طراحی روی جلد برای کتاب «اتللو». 1366
• جایزه ای از دومین نمایشگاه دوسالانه ی طراحان گرافیک ایران برای مجموعه آثارش .1368
• نامزد دریافت جایزه ی جشنواره ی پوسترهای سینمایی شومون فرانسه برای طراحی پوسترهای «آب، باد، خاک» و «هامون». 1370
• سیمرغ بلورین بهترین پوستر فیلم در چهاردهمین جشنواره فیلم به ابراهیم حقیقی به خاطر فیلم «تیک تاک» به کارگردانی محمدعلی طالبی. 1374
• تندیس بهترین عنوان بندی چهارمین جشن خانه ی سینما (همزمان با صدسالگی سینما در ایران) برای فیلم «زیر پوست شهر» به کارگردانی رخشان بنی اعتماد .1379
• جایزه ی ویژه داوران در بلژیک برای طراحی پوستر «همه ی انسانها برابرند».1382
• جایزه ی اول بخش نوآوری در خوشنویسی در دوسالانه ی خوشنویسی شارجه .1387
• مدرک درجه یک هنری (معادل دکتری) از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.1391
• پانزدهم مهر ماه، به همت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، سالروز تولد حقیقی در موزه ی امام علی برگزار شد.1392
بزرگداشت ها
• در 28 آذر 1386 نکوداشت حقیقی به همت دبیرخانه ی بزرگداشت نخبگان هنر ایران و کانون تبلیغاتی هنر هشتم در تالار عماد کرمان برگزار شد.
• در 25 آبان 1387 تجلیل از چهل سال فعالیت حقیقی در فرهنگستان هنر برگزار شد. در این مراسم محمد احصایی، بهرام کلهرنیا، مصطفی اسداللهی و امرالله فرهادی دربارهی او سخن گفتند.
• در 19مهر 1392 «یک روز ویژه با ابراهیم حقیقی از نزدیک» همراه با نمایش آثار هنرمند و سخنرانی هوشنگ گلمکانی و مجید عباسی در آموزشگاه ویژه برگزار شد.1392
ابراهیم حقیقی
قسمت۱:
در بچگی علاقه ای به نقاشی داشتم همیشه بسیار زیاد و همیشه هم در مدرسه مورد تشویق واقع میشدم اما وقتی که به دبیرستان رفتم به ناگزیر ریاضی خوندم چون که پسرا باید ریاضی میخوندن مهندس بشن ... اگر طبیعی میخوندن باید دکتر میشدن ... ادبیات هم مال دخترا بود . کار غریبه ... میگفتن هرکی ادبی بخونه باید مدرسه دخترونه میرفته .
حالا اخوان ثالث و شاملو اینا احتمالا آدم های شاعری نبودند ، یا ادیب نبودند . ریاضی خواندن یا طبیعی خواندنه ، در مکانیسم کنکور آدم رو هل میداد به جاهایی که باید میرفت در انتخاب رشته . انتخاب رشته ریاضی قطعا من رو برد به طرف اینکه مهندسی ها نام نویسی بکنم .
حتی اگر طبیعی هم خونده بودم قطعا پزشکی نمیرفتم برای اینکه از خون میترسم . دو جا قبول شدم یکی دانشگاه شیراز رشته شیمی ، و رفتم اونجا می بایست در اون زمان مقرراتش این بود که در مرداد بریم که درس انگلیسی بخوانیم ... اما به محض اینکه خبر قبول شدن رشته معماری دانشگاه تهران اومد ، فوری برگشتم تهران .
میدانستمم قبول میشم برای اینکه کلاسهای طراحی کنکور رو رفته بودم همه رو ... کلاس های آقای ابراهیم جعفری که هروقت بهش میگم ، میگه یعنی من انقدر پیرم ... گفتم نه تو اونقدر پیر نیستی ، ما خیلی بچه بودیم میومدیم کلاس های تو .
و طراحیم خوب بود خب برای اینکه نقاشی دوست داشتم ، نمیدانستم رشته ای به نام نقاشی هم موجوده . قطعا اگر اینطور بود ، فشار میاوردم به خانواده که برم ولی خب خانواده ها معمولا پرهیز میکردند .
بعد از گفتگوای که با مرتضی ممیز کردم در خاطرات او هم هست ... تا سال سوم به پدرش نگفته که نقاشی میخونه ، برای اینکه میدونسته از خونه بیرونش میکنه . همیشه گفته بوده معماری میخونه ... وقتی هم که بهش میگه باهاش قهر میکنه . ممکن بود من هم دچار همین موضوع بشم ، وارد معماری شدم .....
دانشکده هنرهای زیبا با مکانیزمی که آقای قیایی یا سیحون بنا بر بزار پاریس گذاشته بودند ، این ارتباط با رشته های دیگر خیلی برقرار بود . خب من هم بیش از دیگران آغاز به این ارتباط کردم با هم دوره ای ها .
یعنی هم با دوستان موسیقی بسیار دوست شدم ، هم مجسمه سازی و هم نقاشی . نمیدونم چرا ، و هم تئاتر . اما موضوع اصلی حضور مرتضی ممیز بعد از برگشتنش از پاریس در سال 46 بود که آمده بود .
من ورودی سال 47 هستم . در ترم یک سال 47 یک واحد برای ما گذاشتند که مرتضی ممیز و پرویز کلانتری باید باهاشون یک واحد رو میگذروندیم ... یک درس 2 واحد رو که برای من او همیشه امضاش شناخته شده بود ، چون که از دبیرستان و یا حتی قبل ترش کتاب خوان بودم ... یه پرانتزی باز کنم ... من تمام پول تو جیبی هام رو یا تمام 2 ریال های پول های بلیط اتوبوسم رو جمع میکردم ، یا ساندویچ مدرسه رو نمیخوردم یا پیاده میرفتم که کتاب بخرم .
این هم دلیلش این بود که چون توی مدرسه روزنامه دیواری درست میکردم و با همکاری همکلاسی ها که از قضا یکیشون ایرج رامین فر بود ، طراح خوب صحنه ی سینمای ایران ... جایزه گرفتیم ما و این جایزه خیلی موثر بود در این که هم تداوم بدیم روزنامه نگاری رو و هم ما رو منجر به این کرده بود که کتاب بخونیم و مقاله بخونیم که اون روزناممون رو پربار بکنیم و در ضمن خودمون هم نقاشی رو بکنیم توش .
این کتاب خواندنه من رو سوق داده بود به اینکه وقتی انتشارات فرانک لین کتاب های جیبی درآورد و تقریبا هفته ای یکی دراومد ، اون هایی که تصور میکردم مورد علاقمه یا میتونم نزدیکشون برم برای خوندن ، میخریدم .
روی جلد های کتاب های جیبی که توسط زمان زمانی ، پرویز کلانتری یا حتی احصایی و کتاب هفته ای که مرتضی ممیز هم رو جلدهاش رو طراحی میکرد که خاص بود ، برای اولین بار نو بود و بعد تصویرسازی هایی که درونش میکرد که هر هفته مشتاق بودیم که بگیریم ببینیم این بار مرتضی ممیز چه کرده .
این ها همه سبب شد که من در حقیقت اون چیزی رو که عاشقش هستم رو مدام پیگیری کنم .....
حضور ممیز هم سبب شد که من از نزدیک باهاش آشنا بشم . گرچه اولین خاطره ای که ازش دارم یک سفر با پرویز کلانتری ما رو بردن کاشان و بعد از اینکه برگشتیم برنامه این بودکه گفتن اکسپرسیون که از کاشان برداشت کردید رو ترسیم کنید بیاورید روی ابعاد شاسی 60 در 80 .
من اکسپرسیون نفهمیدم چیه ، اکسپرسیونیزم رو خونده بودم در کتاب یاشار نقاشی نوین . چون ناگزیر بودیم بخونیم و کنکور بدیم . و در کتاب هفته هم صفحه های اولش رو ممیز و شاملو همیشه یک ورق گلاسه میگذاشتن که از نقاشی معاصر بود .
که با پیکاسو و مانی و مانو و نقاشان مدرن اروپا اونجا من آشنا شده بودم . نقاشی های اکسپرسیونیستی هم شناخته بودم بعد از امپرسیونیست ها ولی اینکه اکسپرسیونیست اونجا رو بکشید بیارید رو تا درک بکنم و معنای اکسپرسیون رو بفهمم کاری کردم .
همون اول ممیز که نگاه کرد ، اینجوری پرتش کرد گفت این آشغال چیه ... اما کار یکی از دوستان رو خیلی افتخارآمیز اشاره کرد که به به ببینید اینه ... من این رو میخواستم . خب ، اون عزیز چه کرده بود ... او رنگ ماشین گرفته بود و با یک چوبی که بلند بود کرده بود توی این و پاشیده بود اینجوری این کرو های بام های کاشان رو اکسپرسیونش رو تصویر کرده بود .
خب من یکی اکسپرسیون دیگه از یادم نرفت چیست و یکی اینکه او چگونه اینطور انقدر آزاد کار کرده بود . خب اسم این رفیقم رو نمیبرم ، من بعدا فهمیدم که برادرش سال سوم رشته ی مجسمه سازیه . یعنی او میدانست چه بکنه یا براش کرده بودند .
اما همه ی اینها باعث شد که من هر بار از این در حقیقت ، ندانستن های خودم ، ضربه هایی که میخوردم ، بیشتر راغب میشدم که بدانم . رفتم جلوی دانشگاه یه کتاب فروشی بود مال یک آقای کلیمی به اسم کتابفروشی تهران .
کتاب های جیبی هنر رو شروع کردم خریداری کردن . یعنی علاوه بر کتاب های فارسی که میخوندم اون ها رو هم خوندم . مثلا کتاب های جیبی امپرسیونیست ها و اکسپرسیونیست ها رو و کوبیستها رو و خلاصه همه ی اینها رو یکی یکی هر هفته پول جمع میکردم ، میخریدم ... که از نزدیک نگاه کنم . این پیگیری و در حقیقت یافتن ممیز برای من شد اینکه بیشتر در حقیقت بخواهم که بدانم . متاسفانه از سال بعد دیگر معلم ما نبود که من معماری میخواندم و شد فقط معلم نقاشی و واحد گرافیک رو درست کرد سال 48 و خوشبختانه انتهای سال 48 موفق شد که رشته ی گرافیک رو درست بکنه .....
اما خب معماری رو خوندم و هیچ هم بد نبود برای من ... به همه ی اون دلایلی که عرض کردم ، حال و هواش ، فضاش و ارتباط با تمام رشته های دیگر که من میدیدم بچه ها چه میکنند . و یک مزیت دیگر ، همه با هم کار میکردیم از سال اولی تا کسی که داشت پروژش رو میگذروند .
میزها در اختیار همه بود و همه مشغول به کار بودیم ، هیچکس نمیرفت خونش کار بکنه ، مثل امروز برداره یه نیم ساعت به معلم نشون بده و بعد بره . ما بیش از اینکه از معلم ها آموختیم ، حس من اینه ... از سال بالایی هام آموختم ، چون که ناگزیر بودیم به اونها کمک کنیم .
کم رقم ترین یا نازل ترین کار رو اسمش رو پاک کن زدن میگذاشتن و ما اگر برای یک سال بالایی خیلی خوب و شناخته شده پاک کن هم میزدیم ، افتخار بود برامون و من بسیار پاک کن زدم و بعد ها دیدن که من تصویر بلدم بکشم ... شدم پرسناژهای فاسال های بچه ها رو من براشون میکشیدم و یا درخت های راندوی پلان ها رو و اینجوری اصلا راندو کردن یاد گرفتم ... چجوری آب مرکب رو رو کار بذاریم یا کم کم نگاه کنم چگونه میشود با آبرنگ کار کرد .
یکی از مزایای دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران که تصورم بر این است که همچنان در همه جا گفتم مدیریت درست و خوبه ، کتابخانه ی اونجا بود . خود بچه ها و سال بالایی ها که عقلشون میرسید ، اتاق انتهایی رو کرده بودند کتابخانه .
و یه کتابخانه کوچک دیگری ما اونجا داشتیم که همیشه درش باز بود و برای اولین بار اونجا من با کتاب به اسم گرافیز آشنا شدم ... گرافیز سالیانه بود که مجموعه ی آثار نخبه ی سال اروپا و آمریکا و آسیا رو توش چاپ میکرد از طراحان بزرگ و سکشن بندی داشت .
آرم ها جدا ، پوستر ها جدا ، جلد کتاب ها جدا ، طراحی های صفحه جدا و طراحی های صحنه جدا ... و برای من جهان جدیدی بود ورق زدن اینها و کپی کردن ازشون . واقعا کپی میکردم ... میرفتم مقواهای 50 در 70 میگرفتم و با گواش هم آشنا بودم و سعی میکردم هی اونا رو بسازم ، یا مقوا رنگی میبریدم و کلاژ میکردم که تمرین کرده باشم .....
قسمت ۲:
من یک پوستر تئاتر درست کردم برای داریوش مودبیان و مهدی فخیم زاده . این اولین کار هر سه ماست ... و چاپش کردم در آتلیه سیلک دانشکده . یک روز ممیز دید گفت این پوسترت رو بده من بذارم تو نمایشگاهی که برای کارهای بچه های تجسمی و گرافیک هست .
گفتم من آخه معماری خوندم ... گفت عیب نداره مال دانشکده است . و در حقیقت شد اولین نمایشگاهی هم که من شرکت کردم به سبب او . پوستر دومی که باز دوباره صحبتش رو با من کرد که بعد از این سبب شد ، یک پوستر دیگر کشیده بودم روسپی بزرگوار که سوسن تسلیمی بازی میکرد و هرمز هدایت کارگردانی کرده بود این جا نیست ... پوستر بعدی کرگدن سمندریان بود که راجع به این ممیز با من یک یه ربعی حرف زد در حیاط .
نگاه میکرد خیلی نگاه میکرد ... گفت چرا نقره ای گرفتی ، چرا نقره ای گرفتی روی مشکی ... گفتم به خاطر اینکه یونسکو داره از جهان صنعتی حرف میزنه و صنعتی زدگیه غرب و داره نقد میکنه . گفت اگر من بودم قهوه ای میگذاشتم .
گفتم من نقره رو ترجیح دادم ... چیزی نگفت ، گذشت . یک روز که در حیاط ایستاده بودم گفتش که من فیلمم رو شروع کردم ، میخوای بیای ... گفتم حتما .
سال 50 بود ، سال سوم دانشکده بودم ... مشغول کار شدم با ممیز برای اولین فیلم انیمیشنی که ساخت ، آن که خیال بافت و آن که عمل کرد ، نوشته ی نادر ابراهیمی با 2 ، 3 نفر دیگر از بچه های دانشکده . همون زمان آقای مثقالی فیلم خودش رو داشت میساخت که مصطفی اوجی کمکش میکرد .
بعد از اینکه این هر دو فیلم تمام شد ، آراپیک باغداساریان هم فیلم گرفتار رو داشت میساخت ، عباس کیارستمی نان و کوچه . این حضور همه ی این آدم های در کنار هم ، خب قطعا نه تنها برای من برای هرکس دیگری هم در اون سن 20 ، 21 سالگی غنیمت .
با خیلی کسان من آشنا شدم . احمدرضا احمدی صفحات کانون رو در میاورد ، آهنگسازان قدری برای ساختن فیلم ها میومدن ... بیضایی و تقوایی و نادری فیلماشون رو شروع کرده بودند و من با مکانیزم ساخت فیلم انیمیشن آشنا شدم ، چگونه طلق رو دسم بکنیم ، از پشت رنگ بزنیم ... چگونه تست میگیرند و حتی خود ممیز هم اولین تجربش بود و همه ی دوستان .
یعنی همه واقعا اقرار هم کردند ، انیمیشن رو دوباره اختراع کردند در کانون .....
خانم امیر ارجمند اومده بود و آقای مثقالی پیشنهاد کرد که مثل بخش سینمایی و موسیقی و تئاتر و آموزش و کتابخانه ها که تاسیس کرده ، گرافیک رو هم آتلیه درست کنیم . فرشید به من گفت اینجا میمونی ، من موندم . یعنی اون قراردادم رو تمدید کردم با نوعی دیگر با دستمزد خوب .
برای من دانشجو که کمک هزینه تحصیلیم ، که میگرفتم ... اونم به دلیل همون فوق برنامه های طراحی پوستر ، ماهی 200 تومان بود ، حقوق ماهی 2000 تومان خیلی بود ، یعنی شاهانه زندگی میکردم .
و ماندم پیش فرشید مثقالی و آتلیه راه اندازی شد و بسیاری از پوسترهای که توی تاریخ ، بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب اما در دوره ی درخشان طراحی پوستره ایران هست ، مال اون دوره است که همیشه گفتم من ما دو دوره داشتیم .
یکی آن دوره در حوزه سینما ، یکی آن دوره کانون پرورشی فکری ، یکی هم دوران بنیاد سینمایی فارابی . ما 2 دوره پوستر های درخشان داریم که در تاریخ گرافیک ایران ، همچنان قابل نمایشه . این ماندگاری در کنار درس خواندن و ادامه تحصیل و گذراندن واحدهای معماری ، باعث شد که طراح گرافیک باقی بمونم .
و موضوعی دیگر ، به دلیل همون کتاب خوان بودنم ، با تمام کتاب فروش های جلوی دانشگاه آشنا شده بودم . و اون ها هم فهمیده بودن من گرافیک میدانم ، از من روی جلد کتاب میخواستند .
اولین روی جلد کتابم که من این رو به فال نیک گرفتم ، اسمش الف . کتابیست که میرعلایی از بورخس ترجمه کرده بود . فرشید مثقالی و مرتضی ممیز با چند ناشر کار میکردند و من هم وارد این قضیه شدم در حقیقت یه دکان بغل دکان اونها باز کردم ممیز میگفت ، دلیلش هم این بود که ارزان تر میگرفتم .
اگر به اون ها دونه ای 200 تومان میدادند ، به من 100 تومان میدادند و اون هم نمیدادند . پروژه ی دانشکده رو که نام نویسی کردم ، میشد که ما بریم به سربازی و برگردیم پروژه رو بدیم .
سال 54 رفتم سربازی ، از کانون در اومدم ... 56 برگشتم پروژه دیپلم رو دادم ، فارغ التحصیل معماری شدم . اما همچنان طراح گرافیک باقی بودم برای اینکه در طول زمان سربازی هم عصرها برمیگشتم بیرون مشغول کار میشدم برای معیشت .....
اولین فیلمم رو اما در دانشکده ساختم . با لنز ها هم آشنا شده بودم ... لنز فیش آی نیکون خیلی گرون بود ، هنوز هم هست . موفق نشدم هیچوقت فیش آی بخرم . دوست عکاس دیگری آدابتور فیش آی پیدا کرده بود .
آدابتور فیش آی 50 میلی متر که دهانه 52 داشت به لنز نرمال میبستیم میشد فیش آی . یه دوربین فیلم برداری 8 میلی متری پیدا کردم که این آدابتور دهنش 52 بود و به اون میخرد .
بعد فکر کردم یه فیلم بسازم فیش آی . و قصش این بود که این تصویر سابجکتیو راه میره و همه ازش میترسن . یا فرار میکنن یا تعظیم میکنن بهش . یک تصویر گردی که میداد ، که معوج شده بود ... یک نمایشی از نماد یک قدرت شده بود .
بعضی ها میان دست بوسی ، بعضی ها تعظیم میکنند ، بعضی ها کف میزنند براش ، بعضی ها هم در میرن و این تعقیب میکنه . تا اینکه آخر سر به شخصی میرسه ... شما خاطرتون هست ... لباس های ، کاپشن های سربازهای آمریکایی خیلی رایج شده بود ، اکثر دانشجو ها میپوشیدند .
یک گونه نمایش ، هم مخالفت با حاکمیت بود ، هم یک گونه طعنه ای با نزدیکی هیپی ها . زمان جنگ ویتنام هم بود اون موقع ها ، یعنی تازه عبور کرده بود . هم چنان آمریکا گیر ویتنام بود و دعوای بلاک شرق و غرب .
جوانی با این هیبت با اون کاپشن سربازی میاد دستش رو دراز میکنه ، این لنز رو میگیره اینجوری میپیچونه ، باز میکنه همه چیز درست میشه . و لنز رو میذاره زمین ، دوربین کج و ماوج میشه ... غش میکنه میافته و میمیره .
و ما از نگاه دوربین در حال مرده که لنز باز شده جلوشه میبینیم که بچه ای میاد این لنز رو برمیداره نگاه میکنه ببینه این چه اسبابیست . این جشنواره ABO میره و جایزه میگیره و بعد جشنواره سپاس تهران جایزه میگیره و در یکی از جشنواره های سینمای آزاد جایزه میگیره ، تا در یک سالی ... 52 ، مجموعه فیلم های من ، کیانوش عیاری ، حسن بنی هاشمی و بهنام جعفری و ناصر غلامرضایی رو میفرستن به یک جشنواره فیلم های 8 میلیمتری در اسپانیا ، مجموعه فیلم های من گم میشه و برنمیگرده ایران ، یا دست کسی است ... یکی از غصه های همیشگیه دیگه ، روزگار همینه .
اینم یه جور مرگه ، مرگ اثر مولف ، مرگ مولف نیست ... اینم قصه ی فیلم . در کانون چند تا کار کوتاه میکنم و چند فیلم مستند که در کارنامه فیلم های کانون هست . یک فیلم مستند راجع به روز معلم میسازم ، یکی راجع به محمد بهمن بیگی بنیان گذار آموزش عشایر .
یک فیلم راجع به سازمان مدد کاری اجتماعی و چند تیتراژ فیلم های مستند کانون پرورش فکری . این کارنامه های قبل از انقلابم .....
قسمت ۳:
طراحی پوستر سینما قبل از انقلاب نکردم اما تمام پوسترهای سینما آزاد رو طراحی کردم و همیشه هم سعی میکردم تجربه های تازه و نو انجام بدم که نشده باشه ، چون که پدرم عکاس بود . از اولین عکاس های تهران ... عکاسی زهره در لاله زار .
مجبورم یه خرده برگردم به عقب ... 3 تا برادر یکی 7 ، یکی 9 ، یکی 11 ساله در یک سالی از شهر اراک در زمستان با گیوه های پاره می آیند به تهران چون که پدرشون فوت کرده بود و مادرشون ازدواج مجدد .
برادر بزرگتر که 12 ساله هست ، می رود در ارتش شاهنشاهی نام نویسی میکند و به عنوان سرباز استخدامی ، برای اینکه حقوق دائم داشته باشه . برادر وسطی رو میگذارد شاگرد خیاط خانه ... برادر کوچک تر رو که پدر منه میگذاره شاگرد عکاس خانه چهره نما ... اولین عکاسی تهران .
و این شاگرد پا دو کم کم عکاسی رو یاد میگیره . اوایل هم چراغ نداشتند و با نور خورشید میگرفتند ، دریچه دوربین رو برمیداشتند نور میدادند . و وقتیکه اوستا نبوده ، یاد میگیره که یواشکی عکس هم بگیره و بعد اوستا میبینه که بلده ، میسپاره دستش .
بزرگ که میشه ، یک عکاسی در تهران راه میندازه که اون موقع 2 ، 3 تا عکاسی بیشتر در تهران نبود . در همان لاله زار یکی عکاسی زهره بود و یکی هم عکاسی همایون . به این دلایل ، من در حقیقت با این متریال کاغذ و دارو و تاریک خانه هم آشنا میشم .....
از تاریک خانه با خودم تکه های کاغذ و دارو برمیدارم میارم خانه و یک انباری ، زیر پله ی کوچکی داشتیم که 2 تا پتو بهش می آویزم و یک تاریک خانه کوچک برای خودم درست میکنم و تمرین عکس . این سبب میشه که پدرم برام یک دوربین لوبیتل میخره .
لوبیتل رو باید تعریف کنم ... ارزان ترین دوربین ممکن اون موقع که از دوربین های 2 لنزی هم بودن . از بالا نگاه میکردن ، فیلم 120 بهشون میخورد . و چون عکس های خوبی میگیرم ، در سال اول همچنان اون دوربین رو دارم ، یک پوستر طراحی میکنم برای یکی از جشن ها ، از همین مسابقاتی که میگذارند در کاخ جوانان .
یک پوستر طراحی میکنم و جایزه اول رو میگیره . یک سکه ی 5 پهلوی . اولین کاری که میکنم میفروشم و یک دوربین نیکورمات ، مال کارخانه ی نیکون میخرم و یک لنز 300 میلی متر ، میشم عکاس دانشکده .
پروژه های دوستان رو عکاسی میکنم به جز حالا عکس های پرتره که میگیرم از دوستان که از همشون سند و مدرک جوانیشون رو الان دارم ، بخشی از درآمدم میشه . همچنان که کانون پرورش فکری مشغول هستم ، یک شغل عکاسی اینجوری هم دارم برای کسانی که فارغ التحصیل میشن و از شاسی هاشون و ماکت هاشون عکس میخوان .
یکی از تجربیاتم ، این سبب میشه که ... با عکاسی پوستر بسازم نه لزوما تصویرسازی ، الیستیشن که در کانون کرده بودم . یک دلیل دیگرش این بود که برای یکی از پوسترهایی که در کانون طراحی کرده بودم با تصویر سازی ، فرشید پیشنهاد میکنه که ، فرشید مثقالی پیشنهاد میکنه که اینو با عکس بساز . و باز یک شانس مجدد من آشنایی با معصومی است که میرم آتلیش و برای اولین بار دوربین ها و فلاش های حرفه ای میبینم . اونجا با معصومی آشنا میشم و اون تجربه ها رو میکنم که تعدای پوستر برای سینمای آزاد میسازم که بر مبنای تجربه عکاسان است .
بعد که خودم دوربین دار میشم ، این تجربیات رو ادامه میدم . در سال 48 که هنوز به سربازی نرفتم ، غلامحسین ساعدی کتاب الفبا رو در میاره و با او آشنا میشم چون که جلد کتاب هام رو میشناخته و برای او هم جلد کتاب چندتایی ساخته بودم ... میگه بیا با الفبا همکاری بکن .
در الفبا خیلی ها کار میکنند ، خیلی نویسندگان و مترجمین معتبر که باز شانس دوباره من آشنایی با اون هاست . به جز طراحی جلدی که برای الفبا میکنم ، بعضی از مقالات و قصه ها رو تصویر سازی میکنم .
آقای رضا جعفری میگه که یک کتاب قصه به نام کلاته نان ساعدی نوشته بیا این رو تصویر سازی بکن . اولین تصویر سازی کتاب کودکم اون میشه که چاپ میشه ، دومیش بارون شاملوست .....
آقای رضا جعفری گفتش که امیرکبیر داره بزرگ میشه ، خیلی فکرها داریم ... بیا آتلیه امیر کبیر رو راه بنداز . من آتلیه گرافیک امیرکبیر رو راه اندازی کردم که در خاطرات ، باز آقای جعفری هست اون کتابش و با قصدی که داشتند که موفق هم شدند ، امیرکبیر موفق شد که روزی یک جلد کتاب در بیاره .
برای اولین بار ، صنعت نشر کتاب در ایران ، تونست که صنعت بشه . یونیفورم های خیلی زیادی طراحی کردیم ، همچنان که بعضی هاشون رو نگاه میکنم ، گاهی که خودم نمونه ای ندارم ، میبینم که همچنان داره کار میکنه .
مثلا تمام کارهای ساعدی ، یا تمام کارهای فروغ فرخزاد . برای اون ها یونیفورم های خاص دگرگون شونده ساختم که طراحی هاشون اندکی هم تغییر بکنه . مثلا با تصویر سازی های متفاوت تری .
قسمت۴:
56 رفتم لندن ، منتها درست زمانی شد که خورد به انقلاب . یعنی اتفاقات انقلاب شروع کرد آتشش به تند شدن و به رضا جعفری امیرکبیر گفته بودم من یک ساله کورس رو گرفتم میرم و میام .
اما خورد به انقلاب 57 و اخبار قلیبی که از خبرگزاری های تلویزیون پخش میشد و اندک پول ذخیره ای که اینجا داشتم که قرار بود ماهیانه برام بفرستند ، امکان انتقالش قطع شد ، پروازها قطع شد ... اون گرفتاری های درون انقلاب دیگه ، همیشه یاد این می افتادم که هدایت بدبخت چی میکشید در اون کارت پستال هایی که فرستاده من 10 شاهی پول ندارم ... چرا برام پول نمیفرستید .
حالا نامه های ما یک هفته ای میومد ، مال او 3 ماه طول میکشید تا نامه به دست برسه وقتی که فرستاده بوده . به ناگزیر از نگرانی و اینها برگشتم . اونجا که بودم ، ساعدی و شاملو هم به ناگزیر جلای وطن کرده بودند در لندن بودند .
من در لندن نتونستم بمونم برای اینکه خیلی گرون بود ، رفتم به اسکاتلند . گلاسکو و بعد ادینبرا ... در مدرسه ای مشغول به درس شدم .....
بعد که برمیگردم ایران میبینم که یکی دو ماه بعد مرتضی ممیز من رو دعوت میکنه به تدریس در دانشگاه . به آن مشغول میشم ، دوباره باز من تدریس نکرده بودم به جز کلاس های عکاسی که در سینما آزاد داشتم ولی خب دوباره طبق معمول با پررویی میرم و مشغول میشم ، میرم خب چیزهایی که بلدم رو یاد میدم دیگه .
شاملو کتاب جمعه رو درمیاره که 10 شمارش رو علیرضا اسپهبد می بست و بعد علیرضا خسته شده بود ، یک دفعه آقای پاشایی به من گفتنش که میای این کتاب رو ببندی ... کتاب مجله ، چون هفته نامه بود و من شاید میشد که روزی 10 تا جلد کتاب کشیده باشم .
کتاب جمعه رو 10 ، 12 شماره باز با شاملو بستم . چهارشنبه ها مجله رو ، کتاب رو ... بسته شده میبردیم با پاشایی شاملو ورق میزد میدید ، در گرافیکش دخالتی نمیکرد . نظرات ویراستاری کتابتی که سلیقه ویراستاریش بود رو میداد .
من باز دوباره آزاد تصویر سازی های خودم رو میکردم برای قصه ها . تجربه های لیات کردم یک مقداری که ... خوشبختانه میبینم امروز دوستان هم رسیدن بهش دارن میکنند که آیا میشه ما مثلا لیات ایرانی داشته باشیم ، به کتاب های خطی قدیمیمون خیلی نگاه کردم که چجوری دسن میذاشتن ، چجوری تزئین میکردن .....
محمد پورستار ، بازیگر ، یه روز به من گفتش که سریال سربداران شروع شده ، آقای نویدی داره مینویسه و واروژ کریم مسیحی هم قراره دستیار آقای نجفی باشه . رفتم دفتر آقای پرتوی ، واروژ رو اولین بار بود ملاقات میکردم ... از دور میشناختمش . گفتش که هیچی داری جمع و جور میکنیم آدم ها رو و بیایم بشینیم و بنویسیم و این ها و آقای پرتوی هم مشغول تلویزیون و تهیه کننده .
من به عنوان دستیار خسرو خورشیدی میرم که برای آقای نجفی کار کنم . میدان باشتین رو میسپاره به من ، پلان هم نداره . یک خط هایی کشیده بودند و اینها ، من کاملش بکنم . میدان باشتین رو میسازیم ، آقای علیزاده که الان همچنان در فارابی هستند ، عزت الله علیزاده ، مجری کاره ، یا ناظره ... اونجا رو میسازیم . با ۲ قصد که قصد خوبی بود ... این قصد رو هم از علی حاتمی یاد گرفتیم که لاله زار رو ساخت . ما هم دکور رو داریم ، هم بناهایی که میسازیم مستحکم تر از او میسازیم که میشه اتاق گریم ، اتاق رختکن ... حتی استراحتگاه ، حتی چای خانه بچه ها و امثال اون .
میدان باشتین رو که میسازیم ، خسرو خورشیدی چون داره دکور های گلستان رو میزنه برای اون قصر بزرگ ، من میرم کاشان برای خانه خواجه قشیری در فین . طرح هاش رو خسرو زده بوده ، باز دوباره من نظارت میکنم ، کامل میکنم تغییر میدیم ، نور پردازیش انجام میشه و فیلم برداری میکنیم .
خیلی غریب بود . اون موقع ها همه ی ماشین ها رو میگشتن ، مخصوصا ماشین هایی که از قم عبور میکرد .یک بار که من هم برمیگشتم تهران ، نه تنها نوار های کاستمون رو میگیرن ، در قوطی فیلم ها رو هم میگیرن باز میکنند و کار دو هفته ی فیلم برداری میره رو هوا . حالا دکور هم بچه ها جمع کردند ... خاطرات تلخ و شیرین غریبی بود .
از اون گرفتن های نگاتیو و بی بنزینی و بنزین کوپنی بود ، حتی نمیرسید که رفت و آمدهای به تهران رو انجام بدیم . بسیار پروژه سخت ساخته شد ولی خوشبختانه کار ماندگاری شد ..... ( بخش هایی از فیلم )
با حسین میرکیانی ، خیاط سربداران و اون سریال بود ، به دعوت یک شخصی ... آقای رمضانی ، که معمار بود و ماندالا رو داشت با نادر اردلان ، برگشته بود از آمریکا . یک شرکت درست کرد برای تولید ... اسمش رو گذاشته بود سام .
پرسیدم چرا سام ... گفت اسم پسرمه ... میخوام سیسمونی و اسباب بازی و مبلمان درست کنم ، با یک نفر هم آشنا شده بود که کارگاه نجاری داشت . من شدم طراح لباس بچه ، اسباب بازی و مبلمان و اونجا مشغول کار شدم که بیکار نباشم تا بنیاد فارابی تاسیس میشه که خب ، خاطرتون باشه ... آرمش رو که میکشم ، بعد به دعوت آقای بهشتی ، طراحی های پوستر رو خاص انجام میدیم .
حتی اگر پوستر دارند بنیاد هم ، پوسترهایی که یه خرده کانالیزه بکنیم به طرف پوسترهای در حقیقت فرهیخته تر ، همچنان که قرار بود سینما هم فرهیخته تر بشه و اونجا دیگه در حقیقت پرکارترین موقعیتمه که عرض کردم دوران رشد دوباره ی پوستره ... همچنان که دوران رشد سینمای ماست و امروز باز داریم التزاق میکنیم همچنان ازش و اون زمان همزمان میشه با قرار مداری که با آقای حسن تهرانی میگذارم برای سریال علی کوچولو .
که طراحی چگونگی ساخت سریال علی کوچولو رو هم میکنم که با اندک طلق انجام بشه ، در حقیقت با stop motion برای اولین بار انجام بشه چون 12 عدد طلق برای یک ثانیه ، تلویزیون اصلا نداشت که به ما بده .
با 4 طلق در ثانیه در حقیقت انجام میدیم و با دیزال که باز با آدم های خاص خوبی آشنا میشوم . فهیمه راستکار گوینده است ... میم آزاد شعرش رو میگه ... حسن تهرانی قصه ها رو مینویسه ... بابک بیات موسیقیش رو میسازه ...... ( بخش هایی از فیلم )
قسمت۵:
در سال 64 ، سفارش در حقیقت نشان جشنواره فیلم فجر داده شد که خاطرتون باشه جلسات بسیار زیادی گذاشته شده بود که اصلا نشان چه باشد . چه باشد که ایرانی باشد ، به هنر اسلامی مرتبط باشه ، درون فرهنگ خودمان باشه که ، خب بعد از بسیار نشست ها که به سیمرغ در حقیقت رسیده شده بود ، طراحی سفارش داده شد به من .
خب من هم مواجه با یک چیزی شدم که برام بسیار جذاب بود . یک بار قبل از این از فرشید مثقالی یک چیزی آموخته بودم در کانون پروش فکری . کانون یک سالی تصمیم گرفت چند تا لند روور بخره و پشتش رو خالی بکنه ، بکنه کتابخانه که برن به روستاها و بعدش یک اتوبوس خرید که اتوبوس متحرکه نمایش فیلم و تئاتر باشه که باز به شهرستان ها و به روستا ها برن .
در اون موقع فرشید به من گفت که برای روی این ها طراحی بکن . همنیجوری ساده ی لند روور رو نفرستیم . من خیلی اتود کردم که چگونه باشه ، زیبا باشه ، کودکانه باشه . فرشید تلنگر زیبایی به من زد ، گفتش که برو پایین تو کتابخونه بشین این مجموعه ی 13 جلدی آرتور پوپ رو یک نگاهی بنداز تو هنر کهن خودمون .
من تو دوران سلجوقی ، تصویر بسیار زیبایی پیدا کردم از این مرغ آدم ها ، کله ی انسان نما دارند و اما پرنده هستند و اون رو رنگین کردم و روی اون ماشین ها گذاشتیم و انجام شد ، این خاطره من رو سوق داد برای یافتن این سیمرغ ... رفتن ورق زدن هر منبع تصویری که ممکن است که سیمرغ توش باشه .
خب قطعا اولین هاش نگار گری ها بود . بعد ، گچ بری ها ، تذهیب ها ، تزئین ها ، کتاب ها ، کاشی کاری ها ، فلز ها ... تمام اون آثاری که ممکنه سیمرغ توشون باشه ، رفتم گشتم و تصاویر رو جمع آوری کردم .
قطعا باید عکس میگرفتم دیگه . از درون این ها شروع کردم اتود کردن با تلفیق هاشون تا اینکه اون سیمرغ اولیه دراومد و با اصلاحاتی که در چندین مورد با همکاری دوستان و مخصوصا آقای بهشتی انجام دادیم ، نهایی شد و برای اولین بار سرکاغذ و مواد تبلیغاتی و این هاش آماده شد و جشنواره فیلم فجر دارای نشان شد .....
سال بعدش ، سفارش تندیس داده شد . اون سال تندیس همچنان همون پلاک قدیمی داده میشد . باز در نشست های متفاوت فراوانی که داشتیم ، من عرض کردم که به دوستان ، این سیمرغ ، این مفهوم ... آنچنان که رایج و هنوز هم تا امروز هست بعد از گذشت 40 سال ... یا حالا اندکی کمتر ، به برنز فکر نکنیم .
این سیمرغ solid نیست ... جسم نیست ، مفهومه فقط . این یک مرغ نیست ، یک حجم نیست که بخوام تبدیل این کار بکنیم . این می بایست از جنس نور باشه ، باید از جنس شیشه باشه . یک شیشه به ارتفاع 20 سانت به عرض تقریبا شاید 8 ، 9 سانت تقریبا قطر 2 سانت من یافتم که لبه هاش هم دادیم تراش دادن ، سیمرغ رو روش سمپلاس کردیم و به این فکر هم رسیده بودیم که این حجم نورانی شیشه از درون یک سنگ سیاه بیاد بیرون .
یعنی خودش نماد زایش نور از درون تاریکی بشه . و این سنگ رو هم رفتم در سنگ بری های اطراف قم پیدا کردم که به ما بلوک های سنگی بده که بالاش اما مثل همین قله های در حقیقت تیشه خرده ، به قول فرنگی ها راف باشه ، شکسته نباشه ، صیقل باشه ، پایین صیقل باشه ... از درون این شکستگی باز دوباره یک صیقل اومده باشه بیرون و این کار رو هم انجام دادیم در سال اول .
یکی از پیشکسوتان نتونست این رو نگه داره و یه دفعه رفت پایین ، نزدیک بود رها بکنه و از او گرفتند ... خیلی سنگین شده بود . به اتود برنز رسیدیم و این که ناگزیر شدم پایه برنزی براش طراحی بکنم . پایه برنزی که از یک مکعب بیاد ، به قوس هایی برسه اون چیزی که در معماریمون هم رایج که چگونه مربع ها رو به دایره ها و منحنی ها میاد تبدیل میکنه .
و این اتفاق افتاد و برای همیشه که نه ، اما برای خیلی سال ، دیگر ماندگار شد .....
موفق شدیم که بی ینال های گرافیک را راه بیندازیم . اولین بی ینال گرافیک رو ، معاونت تجسمی پذیرفته بود انجام بدیم ولی خب هیچ پولی نداشتیم . آقای ممیز از طریق آقای محتاج به آقای فیروزان که مدیر انتشارات سروش بود پیغام میده ، ایشون میگه حتما ... من خرجش رو میدم .
یه سالی استقبال میکنه و ما هممون تحت ریاست یا فرماندهی ممیز ، شروع میکنیم اولین بی ینال رو راه اندازی میکنیم که بسیار هم پرشور برگزار میشه و سال های بعد هم انجام میدیم تا اینکه معاونت تجسمی میگه که نه دیگه من خودم میخوام انجام بدم و با سلیقه ها و برنامه ریزی های خودش که یه خرده گروه ما که در حقیقت در پی درست کردن انجمن هم بودیم ، کمی عقب نشینی میکنیم ... کنار میکشیم که مطمئن بودیم که درست عمل نخواهد کرد .....
دیگر کارهای همچنان با بنیاد فارابیست و جشنواره فجر که ادامه دارد که بعد دیگر دوستان طراح هم وارد میشوند . انجمن صنفی طراحان گرافیک رو راه می اندازیم . البته قبلش ، قبل از اینکه انجمن را راه بیندازیم ، 3 سال قبلش ، حدود 12 نفر به دعوت ممیز جمع میشیم به رستوران سورن در خیابان آبان ، با همدیگر ناهار بخوریم و به این فکر کنیم که چگونه میشد که یک سنخیتی صنفی پیدا بکنیم .
یک گونه تعریف اینکه ، اقلا مثلا قیمت هامون رو پرت و پلا اعلام نکنیم ، قیمت ها ثابت بشه . از درون اون نشست ها که دفعه بعد 40 نفر میشن و دفعه بعد 60 نفر ، همه همدیگر رو خبر میکنن و به خرج خودمون ناهار میخوریم ، اولین دفترچه ی نرخ کارهای گرافیک ، به شکل فتوکپی درمیاد که دوستان انجام بدن و سال بعدش موفق میشیم چاپش بکنیم .
و وقتی که انجمن رو تاسیس میکنیم ، این کار دیگه انجام شده بود و روتین میشه و خوشبختانه میبینیم که حتی هرگاه ادارات دولتی هم میخواستند و میخواهند به جایی رجوع بکنند که سندیت داشته باشه به این دفترچه رجوع میکنند .
و اولین کار صنفی هستش که خوشبختانه موفق میشیم انجام میدیم . بعد از اینکه بی ینال هامون هم موفق میشن که کارهایی بکنند ، شروع میکنیم بی ینال رو بین المللی کردن . دعوت طراحان از خارج .
ما این آدم ها رو میاریم ، از همشون نمایشگاه میگذاریم ، منجر میشه که بعد از اون با این آشنایی ها و دوستی ها ممیز چند نفر از ما ها رو معرفی میکنه به AGI ... انجمن بین المللی طراحان گرافیک که آقای شیوا ، من ، آقای مشکی و آقای عابدینی ، بعد از سال ها که مرتضی ممیز تنها نماینده ایران بود ، ما هم عضو میشیم و بسیار خبر هیجان انگیزی در اونجا و بعد در جهان میپیچه از گرافیک اون ها .
این اتفاقی که فکر میکردن سال ها قبل در مورد ژاپن افتاده و گرافیک ژاپن رو کشف کردند ، فکر میکنند که گرافیک تازه ای کشف کردند که گرافیک ایران هست و واقعا براشون انقدر تازگی داشت .
و اون آثار با افزوده هایی هرسال به کشوری میره . کشور های متعدد رو سعی میکنیم میگذرونیم ، با اون مجموعه بعد از گذشتن از بسیاری از کشور ها و بی ینال ها و بردن جوایز بسیار ، مجموعه ی عظیم در یک سالی به موزه ی پوستر زوریخ اهدا میشه .
یعنی این گنجینه بزرگ در اونجا نگهداری میشه و از در حقیقت تمام تفکراتی بود که ممیز تو فکرش بود که گرافیک ایران می بایست جهانی بشه که خوشبختانه شد .....
قسمت ۶:
اولین تیتراژهایی که کار کردم من ، در سینمای آزاد بود و اون موقعی که در کانون پرورش فکری بودم . در سینمای آزاد تجربه ی تیتراژ رو شروع کردم برای فیلم های حسن بنی هاشمی ، بهنام جعفری ، ناصر غلامرضایی ، دوستان ... و فیلم هایی که خودم میساختم .
شکل وشمایل تیتراژهای فیلم های هشت ، اون موقع خیلی خوب نبود . بچه ها رو کاغذ با دست مینوشتن معمولی و از روش فیلم میگرفتن ، میشد تیتراژ . من به اونا یه شکل و شمایل دادم . شکل وشمایل درست نوشتن .
البته قبلش ، همون موقعی که تازه وارد دانشگاه شده بودم سال 47 ، قبل از اون یک تجربه دیگری هم کرده بودم . یک برنامه ای در تلویزیون پخش میشد به اسم حرف تو حرف که حسن خیاط باشی مجری و کارگردانش بود .
از طریق داریوش مودبیان ، بازیگر و کارگردان خوبمون ، با او آشنا شده بودم که اولین تیتراژ ها رو اونجا من درست کردم . با این شکل که با دست ، یعنی با گواش روی کاغذ ، روی مقوای مشکی مینوشتم و یا خاطرتون هست اون موقع ها یا camera فقط ایستاده بود که کپشن ها رو جلوش میگذاشتن ، یا LD .
و اون استودیو ها هم بیشتر از یه LD هیچگاه نداشت وقتیکه در حقیقت ضبط میشد . بنابراین وقتی که سوییچ میکردند ما اینا رو 2 قسمت میکردیم . یکی روی سه پایه camera میگرفت ، یکی زیر LD که یکی یکی این ها رو برمیداشتن .
و یک قسمتی این برنامه داشت به اسم تونل زمان که یه کار تازه ای کرده بودم از یکی از کارهای وازارلی یاد گرفته بودم ، 2 تا منحنی چرخان توی همدیگه میچرخید و شکل موج وار تونل میداد .
بعد از تجربه ی سینمای آزاد ، چند تا تیتراژ برای فیلم های کانون پرورش ساختم . یکیش که باز مال حسن بنی هاشمی بود ، گردش در یک روز خوش آفتابی . دیگر کار تیتراژ نکرده بودم تا بعد از انقلاب ، یک بار دوست خوبم ، عباس گنجوی زنگ زد که ناصر تقوایی فیلم ای ایرانش داره تموم میشه و تیتراژ میخواد .
در شب های شلوغ جشنواره که من پوسترها و برنامه ها و بلیط ها و همه ی اینها هم دستم بود و اینها ، ناصر تقوایی هم که شب کار .
تازه از دست آقای ری پور و آقای جمال امید خلاص میشدم من میرفتم ارشاد بغل دست گنجوی و تقوایی تا صبح ولی برام جذاب بود ، برای اینکه بعد از سال ها که دور بودم از سینما و اینها و خیلی هم سخت بود این کار برای اینکه تقوایی میخواست که روی صدای بنان که ای ایران رو خونده ، روی همون اولی تیتراژ ساخته باشه ... 2 دقیقه و 40 ثانیه با پر از اسم .
همینجوری که من محاسبه کردم و استوری بردم و اینها رو نوشتم ، هرچی حساب میکردم بالای 3 دقیقه میشد ، اصلا مونده بودم . موسیقی رو هم رادیو هنوز تحویل نداده بود ، یک هفته هم مونده بود که برنامه هم اعلام شده بود به این که این باید فیلم تموم بشه ، تیتراژ هم نداشت .
بالاخره موسیقی رو هم دادن و زمانش کمتر از حد اون چیزی هم بود که حدس میزدیم یه خرده . بالاخره نشستیم با فریم شماری ، واقعا فریم شماری رسیدیم که این اسامی رو چگونه جا بدیم .
چند تا زیر هم بنویسیم و چگونه این ها رو مثلا از فید این و فید اوت پرهیز بکنیم با وایپ اینا باز بشن که هرچه زمان صرفه جویی بکنیم و خوشبختانه تیتراژ جذابی شد . گرچه بسیار قابل تکرار نشد برای اینکه بسیار سخت بود ، ولی خب تیتراژ خوبی شد ، دقیقا هم به همون زمانی که میخواستیم ، چون فریم شماری کردیم انجام شد ..... ( موسیقی ای ایران )
روسری آبی خانم بنی اعتماد ، تیتراژ رو هم دیده بود که چگونه ساخته بشه ، اما من به هم زدم اونو و گفتم نه ، من یک فکر دیگری دارم و میخوام این کار رو بکنم ، میخوام یک سکانس پلان بگیرم که تمام تیتراژ رو این باشه و دروازه ورود فیلم باشه .
هیچگاه رخشان نه نگفت بهم ، همیشه میپذیرفت هر چی من میگفتم . میگفت باشه ، اگر تو میخوای فکر کنی باشه . اما گفتم دوربین میخوام ، فیلمی که مونتاژ داره میشه ، گفتم دوربین میخوام ، بازیگرهات رو میخوام چند نفر رو ، لباس ها باید دوباره پیدا بشه ... آقای ساعتی اومد ، دوباره رفتیم کوره پس خونه سر لوکیشن و اون سکانس پلان رو با بازیگر ها گرفتیم .
2 ، 3 تا تمرین که کردیم ، چون صدای من حتی با بلندگو هم به اون دور نمیرسید ، به ناگزیر خود خانم بنی اعتماد چادر سرش کرد رفت قاطی یکی از همون کسانی که اون تو دارن یک حرفایی میزنند ، دیالوگ هایی میگن و کارگردانی صحنه رو به دست گرفت برای اینکه دقیقا برنامه ریزی کرده بودم که 3 ونیم دقیقه باید این طول بکشه که من نوشته ها رو روش بذارم که با یک کاستمون که سر وتهش رو هم اگر اوتی بده ، انجام پذیر باشه و باید این زمان کنترل میشد .
2 ، 3 بار که تمرین کردیم انجام شد و از قضا با یک تیک اتفاق افتاد . هریک از این تیتراژ ها برای من تجربه های بسیار زیبایی بوده ، برای اینکه عرض کردم ... خوشبختانه با کارگردان هایی کار کردم که میدانستند که تیتراژ مهم براشون ، میدانستند که تیتراژ جزء خود فیلم محسوب میشه و چیز مستقلی ازش نیست و تنها این نیست که اطلاعات بخواد بده ، بلکه باید با خود فیلم کار بکنه .....
در حوزه ی سریال هم خیلی تیتراژ ساختم که اون هایی رو که خیلی بیشتر دوست دارم کارهایی بود که برای آقای فتحی ساختم ، مثل شب دهم یا مدار صفر درجه که جزء سریال هایی بود که تیتراژش خیلی در ذهن ها باقی موند و حتی یا مثلا کیف انگلیسی و یا کارهایی که با خانم حکمت کردم .
تجربه ای که با آقای فتحی داشتم اما همیشه برام خوب بود برای اینکه بسیار کارگردان هوشمندی است و سر شب دهم ، خیلی تعامل خوبی من با فردین خلعتبری داشتم سر موسیقی .....
همیشه از کارگردان ها خواهش میکنم که همراه اینکه نوشته ی کامل رو به من میدن که کامل باشه من زمان بندی به دستم میاد ، موسیقی تیتراژ رو هم ساخته شده حتی اگر نشده ، اتودش رو به من بدید که زمان بندی به هم نخوره .
همیشه ترجیح میدم که سر کاتام رو یا دیزالوام رو یا هر افکتی رو سر اون سینک یا تمپو یا ضرب آهنگ موسیقی بسازم یا نوشته رو ببرم بیارم .
برای اینکار فردین هنوز موسیقی رو ننوشته بود . خیلی با هم حرف زدیم . برای مدار صفر درجه هم همینطور ، خیلی خوب بود . یعنی اصلا به اتودی که ، به فکری که کرده بودم به اتود کردن با فردین ، با هم رسیدیم ... موسیقی رو بر اون مبنا رسید .
من گفتم میخوام فاز بندی رو که در سریال موجوده در تهران میگذره ، اینا جوونن بعد میرن به پاریس بزرگ میشن ، اونجا یک عشقی اتفاق میفته ، میان تهران ، کودتا شده ، جنگ شده ، بعد این جنگ به ایران میرسه ... بعد دوباره ما حال و هوای جنگ رو داریم ، این پاساژ اینجوری رو ازش خواهش کردم که در موسیقی دربیاره چون من میخوام در تصاویر هم عین این رو دربیارم و دقیقا به یک زمان بندی رسیدیم که اینقدر ثانیه برای این فاز میذاریم ، اینقدر ثانیه برای این .
این همکاریه ، همیشه جواب خوبی رو به من داده در تیتراژ . در مورد سه زن خانم حکمت هم همینطور بود ... موسیقی رو با هم انتخاب کردیم و آهنگساز خوشبختانه ، عین تایمی رو که من ازش خواهش کردم دوباره اجرا کرد به ما داد و برای این هم باز دوباره فیلمبرداری کردم ، یعنی ترجیح میدم از عکس های خود فیلم استفاده نکنم ، بلکه دوباره بسازم همه اون چیزی رو که لازمه توی تیتراژ اتفاق بیفته ..... ( موسیقی )
تیتراژ در ایران همیشه روش این بوده که تدوینگر میساخته . اصلا مثل اینکه سندش رو به نام اون ها نوشته بودند ... همیشه و حتی آنونس هم اونا میساختند و معروف ترینشون آقای گل افشان ، خدا رحمتش کنه ، حتی اینکه گفتار هم چی باشه که قرار مثلا آقای تهامی بگه ، ایشون تعیین میکردند ، پر کار ترین بودند .
تجربه هایی که آغاز شد از طریق طراحان گرافیک که در حقیقت با سینما هم آشنایی دارند ، توسط عباس کیارستمی ، فرشید مثقالی و مرتضی ممیز اتفاق افتاد . سینمای در حقیقت موج نو ایران که در حقیقت کارگردان های مولف داشت ، میدانستند که تیتراژ جزء جدایی ناپذیر فیلم .
بنابراین سفارش دادند به این اشخاص و همه ی اینها هم مدیوم سینما رو میشناختند ، هم مدیوم گرافیک رو .....
من خاطرم هستش که با تلاش بسیار زیادی از محمد آلادپوش ، دوست خوبم ، چون میدونستم اون هم در حقیقت خوره ی این چیزهاست . خواستم که تو به تمام تیتراژ های سال بس دست داری و او برای من یک نوار VHS از تمام تیتراژهای سال بس آورد .
خوراک شب و روز من شد و بسیار آموختم ، بسیار آموختم . توی اون ها سال بس ، انواع تیتراژی داره که مثلا ، به جنس فیلم چسبیده ... اصلا جدا نیست . یعنی یک سکانس پلانه ، اسم فیلم الان یادم نیست ... دلیجان از یک شهر دیگری راه افتاده داره میاد ، معلومه که داره میاد .
توی این طول راه که از این شهر به اون شهر برسه که دوباره از شهرهای وسترنه ، این تیتراژش رو روی چرخ این گاری و پایه اسب و بیایان و این ها مینویسه بیاد . ما در ضمن میفهمیم که این اتفاق ها افتاده .
خب ، تیتراژ دیگری داره که مثلا مثل 900 براما ... راجع به قتل گاندی . اونجا اصلا اومده یک چیز مستقل ساخته ، بسیار هم هنرمندانه از عناصر بصری که به جز حالا که اون تیک تیک دنده های ساعت که کلوز شات ماکرو گرفته ، تصاویر پترن هندی هم در ضمن روش دیزالو میکنه یا میکس کرده یا این پوس کرده .
باز تیتراژ دیگری داره که دنیای دیوانه ی دیوانه . اونجا ، اون تیتراژ رو من البته دوست ندارم . اصلا اومده انیمیشن ساخته ، یک انیمیشن شلوغ پر از اکشن و حرکت و برو بیا که طنز کمیکش عینه جنس فیلمه ولی من اینو جنس فیلم نمیبینمش ... یه خرده فرق داره ، کاش کار دیگری میکرد . ولی برای بسیاری فیلم های دیگرش حیرت انگیز ، طراحانه و زیبا کار میکنه ... به جز اینکه پلان های درست به جا میگیره ، عین جنس فیلم ... برای من نوع لیاتی که میکنه همیشه آموزنده بود و همیشه به دوستان گفتم که فرق نمیکنه که ، حتما لزومی نداره من برای شما یک تصویر خاصی بسازم ، ممکنه توی یک بک گراند ساده که این تجربه رو مثلا توی این سه زن کردم ، یک نقش قالی اون زیر فقط آرام عبور میکنه .
اما اینکه یک طراح تیتراژ چگونه لیات بکنه مهمه ، کجا ... با چه قلمی ، با چه فونتی ، با چه دست نویسی . مثلا من برای فیلم های غلامرضایی ، همیشه دست نویس کردم ، چون همیشه فیلم هاش در حوزه ی لرستان ، در حقیقت قصه در عوام میگذره .
فیلم های او اصلا فونت نمیبره . باید خیلی عادی نویس ، دست نویس پوپولار نما باشه . خود این رفتار ، در حقیقت رفتاریست که باید در بهش فکر بشه و طراحانه باشه ، نه اینکه حتما کار عجیب غریب بکنی .....
قسمت۷:
همیشه دلم میخواست که چاپ دستی رو امتحان کنم ، تست بکنم ... ولی خب دستگاه و ابزارش رو نداشتم . مثلا چاپ سنگی ... هیچ گاه نداشتیم . یا چاپ های از طریق فلز که بسیار محدود و اندک بود ، تا خیلی سال ها .
یدونه در دانشگاه هنر بود که خانم مینا نوری تدریس میکردند و من گاهی اوقات فقط میرفتم و نگاه میکردم که یاد بگیرم . لینو رو به این دلیل انتخاب کردم که دستیاب بود . لینولئوم خیلی رایج تر از امروز بود ، 25 ، 26 سال پیش ... و فقط نیاز به قلم کنده کاری داشت .
دلیل اصلی ترش هم این بود که ، یک پرس دستی 40 در 50 سانت ... بعد از اینکه پدرم فوت کرد و عکاس خانه زهره رو رفتم که جمع و جور بکنم ، یک پرس اونجا یافتم و این پرس قدیمی مال وقتی بود که عکس ها رو روی مقوا میچسبوندند که قاب بکنند و این پرس من رو به این خیال انداخت .
به این فکر انداخت که میتونم چاپ دستی بکنم . ابزار خیلی زیادی هم نمیخواد ، به جز مقارهای کنده کاری و لینولئوم هایی که فراوان بود برای کفپوش ها و مرکب چاپ ... اینا تجربه ای بود که از توش ، چیزی که حالا در خاطر خیلی ها مونده پرتره ی شاعران بود .
به شاعران هم هرکدوم خاطرم هست رنگی رو تعریف کردم ... فروغ طلایی ، شاملوی قرمز ، اخوان ارغوانی ، سهراب آبی و از هر کدوم 5 ، 6 تا ورسیون دراومد .....
این یکی مال سال 68 که نقاشی باتیک روی پارچه ، روی پارچه ابریشم که این رو هم در گالری گلستان نمایشگاه گذاشتم ، اینم باز در پی همون هوس ها بود که در حقیقت در سفرهایی که کرده بودم ... پارچه های کلاغه ای که داریم در حقیقت هم اکنون هم تمام خانم های ترکمن روی سرشون میگذارن و در آذربایجان هم سیستم چاپش هنوز برقراره این نوع پارچه ، که با شمع یا موم روش ماسک میشه و بعد توی رنگ میره و پخته میشه و فیکس میشه و اینها .....
پیشنهاد دادم به آقای جعفری که کار کنم سال 57 ، روی این شعر وقتی که من بچه بودم اسماعیل خویی که گویا یک آهنگی هم روش ساختن و کسی هم خونده .
این رو هم باز خواستم تجربه ی تازه ای بکنم ، روی عکس های سیاه و سفید خودم که عکاسی کرده بودم در طول سفرها ، رنگ گذاشتم و قرارم هم این بود که ... فکرم این بود که اول یک تن پلات نقره ای زیر چاپ بکنم و بعد این ها رو روش بیام .
یعنی زمینه هیچگاه سفید نداشتم ، باید نقره میبود ... یه خاطره ی خوش اینجوری ... که گاهی اوقات این نقره میتونست برق بزنه . این مال وقتیه که من بچه بودمه که البته به انقلاب خورد و چون امیرکبیر هم تعطیل شد و اینها ... این برای همیشه باقی ماند .
دوره ی بعدی که دوره ی آزاد تریه که انتخاب میکنم که خیلی نقاشانه تره و به تکثیر هم مربوط نمیشه و سال 72 ... نقاشی های پاستله . من در موقع هایی که ، از مثلا 12 سالگی به بعد بیشتر میرفتم مغازه عکاسی پدر ، اگر در خیابان ژاله ... ایستگاه بهنام ، سوار اتوبوس میشدم ... ترجیح میدادم که میدان بهارستان پیاده بشم ... برای اینکه خوش میگذشت .
یکی این که میدان بهارستان ، یک دستفروش بود ، شاید خیلی ها براتون گفته باشند که همین جایی که الان وزارت ارشاد هست ، توی پیاده روش ... این جلو ، بساط کتاب داشت که همون پدر آقایان یساولی است .
این دو جوان یساولی ها ، خاطرم هست که همون کنار بساط روی زمین مشق هاشون رو مینوشتند . تصویر بسیار زیبایی دارم از این دو ، برای همین همیشه ستایششون میکنم .
و من وایمیستادم کتاب های شیشکین رو ، نقاش روس رو که همیشه اینجوری باز بود نگاه میکردم . اون دریاها رو ... این دوران اول در حقیقت اون خوشگذرانی من بود که نگاه میکردم و این کتاب های نقاشی برام خیلی جذاب بود ولی هیچگاه پول نداشتم بخرم .
از اونجا میپیچیدیم ، یک مغازه دیگری بود که شخصی توش نقاشی میکرد ، اسمش یادم نیست . یک بار پشت ویترینش یک تابلوی 100 در 70 سانت دیدم از چهره ی یکی از بازیگران اون دوران .
میخکوبم کرد ، برای اینکه دیدم این رنگ روغن نیست . بارها شد که اونوقت من دیگه هی رفتم این رو نگاه کردم و هی نگاه کردم ، تا یک روز که جرات کردم رفتم تو ، پرسیدم آقا این نقاشی با چی کشیده شده ... این آقا گفت پاستل ... گفتم پاستل چیه ... گفت هیچی ، یه گچیه ... گچ پاستل بهش میگن .
این خاطره باقی مونده بود تا در سال 72 دوباره برای همین خستگی در کردنه ، رفتم تعداد زیادی مقوای پاستل با رنگ های مختلف خریدم و یک جعبه ی بزرگ گچ پاستل و تقریبا 2 ، 3 ماهی خوشگذرانی داشتم .
و در سال 72 ... 71 شروع کردم ، 72 این هم یکی از نمایشگاه ها بود . پاستل رو ادامه ندادم ، باز دوباره برای بعضی روی جلد کتاب ها به این شیوه کار کردم و تبدیل به جلد کتاب کردم .....
من در سال 62 اینجورها ... بین 62 تا 64 فرض بکنید که پیش مسعود معصومی عکاس بودم و در آتلیه او کار میکردم . یک بار ، مسعود یک عکس سیاه سفید به من داد ... گفت بیا این رو رنگش کن . چون رنگ کردن روی عکس رو از پدرم آموخته بودم که چگونه رنگ جوهری درست کنم و عکس سیاه سفید رو رنگ بکنم ، انجام دادم .
خب یک خرده دخالت های بیشتری هم روی اون عکس کردم به جز این که عکس سیاه سفید رو رنگی کردم ، یک تاج های رنگی هم بهش گذاشتم . این اسم اونجا دراومد ... عکاشی . ااا چه کار عکاشی شد .
از سال 62 یا 63 ، 64 ... این در ذهن من این عکاشی باقی موند . وقتی که این کتاب چهره های نقاشان یا هنرمندان تجسمی معاصر ایران در اومد ، به خانم زندی پیشنهاد دادم ... بدم نمیاد که کار عکاشی کنم دوباره .
تمام کنتاکت ها رو نگاه کردم . نمیخواستم عکس های درون کتاب باشه . عمدا میخواستم عکس های خارج از اون باشه که تازگی داشته باشه . از توی اون ها انتخاب کردم ، رفتم تمام اسناد و مدارکی که ممکن است که از آثار این نقاشان باشه ، یافتم . روی عکس های سیاه سفید من نقاشی کردم .
با شیوه ی خودشون ، از شکل نقاشی های خودشون . مثلا اون موقع ، آقای آغداشلو روی کارهایی که میکرد ، تیکه پاره میکرد و چسب میچسبوند و رنگ میپاشید و اینها . من هم با عکس خودش همین کار رو کردم .
همش هم نگران بودم که نکنه این دوستان دلخور بشن . ممیز رو با شیوه ی خودش از همون کارهایی که با قیچی میکرد انجام دادم و نمایشگاه عکاشی دراومد که در گالری گلستان باز نمایشگاه گذاشتیم سال 74 .
استقبال حیرت انگیزی شد ، تمام آثار همون شب ... خود نقاشان یا دوستانشون خریدند ، بردند و بعدها گفتم که کاش نمیفروختم ... برای اینکه مجموعه خوبی بود .....
قسمت ۸:
سال 74 یک سری طراحی کردم برای بافتن گبه . دلیلش مناسبتی بود که اتفاق افتاد . من ، یکی از همکاران و دوست صمیمی و عزیزم ، امرالله فرهادی ، میدونید که در حقیقت عشایره و از شاگردهای آقای بهمن بیگی بوده .
خب چیزی حدود ، شاید مثلا 30 ساله که من با او دوست هستم . هنوز تعدادی از خانوادشون که البته رو به کم شدنه ... در ییلاق ، قشلاق هستند ... یعنی هنوز چادرنشینند . و با ایشون خیلی من سفر کرده بودم و به این فکر افتادم که ، یعنی پرس وجو کردم که این اقوام هنوز گبه این ها میبافند ، که خوشبختانه دیدم بله .
چون خودشون تهران هستند ، دوستی رو به من معرفی کردند که در شیراز زندگی میکنه و اونجا ها رفت و آمد داره ... قرار شد من طرح ها رو بفرستم برای ایشون و هر 10 روز یک بار هم میرفتم شیراز و برمیگشتم که این بافته ها رو ببینم .
موقعیت بسیاری خوبی بود ، برای اینکه برای اولین بار شد که خیلی گبه دیده بودم ، که بسیار نازل شده بودند و هستند . موفق شدم که پشم مرغوب پیدا بکنم از طریق ایشون ، از دزفول میاوردند و رفتیم یک رنگرز قدیمی پیدا کردیم که رنگ گیاهی کار میکرد .
گرچه همه ی اینها گران تمام میشد ، هزینه های بالایی میبرد ، اما تجربه ی خوبی بود برای من و این بافنده ها شروع کردند بافتن . بافنده قدیمی هایی که خیلی مسن تر بودند ، خیلی حیرت انگیز بود برای من ... موفق شدند که از همون پرینت a4 که من بهشون میدادم ، عینا میبافتن .
خیلی غریب بود ، هیچگاه از من شطرنجی نخواستن و این ها که تعدادی از نقاشی هام رو و تعدادی از اتودهایی رو که کردم رو تبدیل به گبه کردند ، مثلا همینی که اینجا هست نقاشیش رو قبلا تجربه با سیلک اسکرین کرده بودم که عین نقاشی رو دادم این ها بافتند .
البته رنگ ها رو میرفتم ، پشم ها رو میگفتم که کدام رنگ ... مشخص میکردم . یک نمایشگاه شد . چون قیمت هم ارزان گذاشته بودم ، در حقیقت همون قدری که تقریبا شاید برام تمام شده بود و تمام شد .....
سال 76 زمان شهردار بودن آقای کرباسچی بود که قرار شده بود یک صدمین سالگرد پایتختی تهران رو برنامه و مناسبت و جشن و این چیزها انجام بدند ، اما برگزار نشد .
من به همین بهانه یک صدمین سال پایتختی یک سری کار کردم ، روی فیلم های لیت ... یعنی فیلم های لیتو گرافی که های کنتراست هستند ... تصاویری رو چاپ کردم ، چون تاریک خانه و تشتک در اختیار داشتم و روی کاغذ نقاشی میکردم این لیت ها رو ، چندین لایه روی همدیگر میگذاشتم چون شفاف هستند ، عین طلق انیمیشن .
و تعدادی کار اینجا به وجود اومد که توی همون سال هم شروع به تجربه ی کار سیلک اسکرین کردم . در حقیقت همون چیزی که در لغت فرهنگ به هم سیلک اسکرین که خب البته لغت فرنگیه ، همون سلی گرافی میگن .
این سلی گرافی ها 2 دوره اتفاق میافته ، یک سریش سال 74 شروع میکنم و یک سریش رو سال 76 ، 2 سال بعد شاید که از هرکدوم بین مثلا 8 تا 10 عدد میداد ، مبنا رو گذاشته بودم برای 10 تا .
تعدادیش بر این مبنا بود که اتودم رو این شکلی میکردم که کاغذ رو میبریدم ، میچسبوندم و سامان میدادم و از روی اون بعدا فیلمم رو که در حقیقت کالک بود ، تهیه میکردم و میرفتم سراغ شابلون در کارگاه سیلک که رنگ هام رو همونجا درجا تعیین بکنم و چاپ بکنم و 10 تا رو تکثیر کنم ، یک تجربه .
تجربه دومم این بود که مستقیم روی کالک های ، هر کالکی رو برای رنگی جداگانه تعریف میکردم و مستقیم کار میکردم . مثلا کالکی که باید زرد چاپ بشه و کالکی که مثلا باید آبی چاپ بشه و یا مشکی .
این 4 ، 5 تا رو جداگانه روی همدیگر تصحیح میکردم . اون طیف که از طریق فیلم هم بود تبدیل به شابلون میکردم که ، ولی آزادتر از اون بود و اتفاقات در حقیقت تازه تری میتونست توش بیافته .....
هر سال ، یک برنامه ای در AGI هست که طراحان یک کار میکنند برای موضوعی که اون سال تعیین میکنند . مثلا موضوعی که برای فنلاند ، هلسینکی ... گذاشته بودند ، طراحی روی صندلی بود . تصویر صندلی ای رو داده بودند که روی این چه میکنید شما .
یا یک سال دیگر ، طراحی روی یک فنجان بود . بنابر توانمندی که اون کشور داره یا بهش معروفه ، انجام میدند . مثلا سالی که در ژاپن بود ، طراحی برای بادبزن های دستی . در سال ترکیه ، نمایشگاه گفته بودند با چهره ی خودتون از مناسباتی که امروز بر جهان حاکمه ، یک کار درست کنید .
با همین پیچیدگی و در حقیقت غیرآشکاری . این کار رو من با یک پرژکسیون کردم . در حقیقت یک سری علائم شهری رو مثل ورود ممنوع ها و توقف ممنوع ها و گردش به راست و چپ ممنوع ها ... این علائم ممنوعیت رو پیدا کردم از طریق یک پرژکتور ، گذاشتم روی چهره ی خودم تابوندم و دادم برادرم عکاسی کرد و این مجموعه رو یکیش رو البته اونجا فرستادم .
ولی چون خیلی کار شده بود ، تبدیل به یک مجموعه شد .....
قسمت۹:
خط نگاره ها از یک دغدغه ی دیرپا شروع شد . بعد از انقلاب در تمام مملکت اتفاق افتاد ، در هنرمندان هم همینطور ، در تمام انقلاب های جهان همینطور هست . در پی یافتن هویت . اصلا یکی از دلایل انقلاب ها همینه .
چیزی داره از دست میره که قطعا انقلاب میشه . چیزی از بین رفته ، چیزی مخدوشه ، چیزی بیماره ... یک تفکر جمعی اتفاق میافته که اون رو باید نشوند سرجاش . اون رو باید درست کرد . در تمام انقلاب های جهان این اتفاق افتاده که وقتی که آرام شده ... نشستن همه دوباره فکر کردن که ما کی هستیم ، ما چی هستیم ، ما چی بودیم ... چرا الان نیستیم ، میخوایم چی بشیم .
خب ، کشور کهنسالی هم مثل ما ، بعد از عبور از یک انقلاب ، بعد از تجربه ی موفق در یک انقلاب که در انقلاب مشروطه نتونسته بود ... اما بسیار اتفاقات در انقلاب مشروطه افتاد ، که بخشی از فرهیختگی ایران از اون زمان دراومد و همچنان این من کیستم و یا ما کیستیم ، همون جا شروع شد در ادبیات ما بسیار تاثیر گذاشت .
در ترانه هامون تاثیر گذاشت همون آغاز که بعدا بعد از کودتای 32 ، کم کم فروکش میکنه این ، یه خرده سرکوب میشه ، آرام میشه ... اما همچنان اون زیر روان این یافتن هویت که من معتقدم که جنبش سقاخانه از همون جا برمیخیزه که ما نقاشامون دارن در پی این میگردن که ما چگونه میتونیم ایرانی باشیم .
اصلا ایرانی چیه ، اصلا ایرانی رو ما تو شعر و ادب میتونستیم تعریف کنیم ولی تو حوزه ی تجسمی بعد از قاجار یه گسست داریم ، کجا هستیم . در گرافیک هم ما وقتی که دانشگاه ها باز میشه بعد از انقلاب فرهنگی ، همیشه سر کلاس این مبحث بود ، همیشه حرفش زده شد ، همیشه دغدغمون بود ، همیشه دور و بر همکار ها که جمع میشدیم ، این مبحث بود .
چرا ژاپن گرافیک داره ... ما یک اثر ، یک پوستر ژاپنی رو باز کنیم میفهمیم ژاپنین . حتی بی اینکه نوشتش رو بخوانیم ... چون نوشته اون ها رو که تشخیص نمیدیم با چینی و کره ای ، عین هم هستند . اما چرا ژاپنی ... عکاسیشون .
چجوری آرتیستشون به اون فرم دست یافته که معلوم ، و یا بعضی کشورهای دیگر . حالا بگذریم مثلا از دوران مثلا گرافیک انقلابی روسیه که مشت و پرچم سرخ و ستاره ی سرخ و همه ی اینها است که خب آشکارا معلومه ، یا حتی مال دوران انقلاب مائوئیسمی چین .....
اولین تاثیراتی که آغاز شد ، پرداختن به هنر اسلامی بود و اسلیمی ها و تذهیب ها و همه این ها رو رفتیم یک بار مرور کردیم و نگاه کردیم نقاشی های قالی ها و طراحی های کاشی ها رو همه ی اینها رو نگاه کردیم و آوردیم و تاثیرات بسیار زیادی داشت کارنامه رو که مرور میکنیم همینجا پوسترهای من رو هم که مرور میکنیم بسیاری کارهایی که حتی در نشانه ها مثلا نشان بنیاد فارابی .
دقیقا پیچش اسلیمی درونش کار شده ، برای اینکه نگاه داره به اونجا میشه که خودش بتونه بگه که ایرانی هستم . در ضمن اینکه از خط نستعلیق هم استفاده شده در اون ، اما تبدیل به نشانه آرم هم شده که بدون اینکه خوانا هم باشه یا نیازی باشه خودش یک نشان میشه .
اما این میره به سمت خیلی افراطی گری مثل همه ی خلقیات دیگری که داریم ما . خاطرم هستش که یک زمانی که یک روز در دانشکده سر کلاس بسیار بد حرف زدم ، سر این قضیه بود که یک تبلیغ موتور سیکلت دیدم که بزرگ هم پرینت کرده بودند به دیوار زده بودند ، پشت سر موتور سیکلت از این موج ها و خط های اسلیمی آورده بودند .
اصلا این صنعت به اون فرهنگ غنی ربطی نداره . از موتور سیکلت نمیتونیم ما بچسبونیمش به اسلیمی . این یک غنایی پشتشه ، این یک صنعت معاصره . یک چیز دیگری که ممیز به ما یاد داد ، این که از دانشجوهامون ، مخصوصا در پایان نامه ها ... بخواهیم بروند گنجینه بزرگ تصویری کهنمون رو ورق بزنند .
حتی اگر کاری ارائه ندهند ، اون ها رو کپی کنند و بردارند بیارند و تبدیل به پایان نامه بشه . این مرور کردن ... من به شخصه با دانشجویان کرمانی فرستادم که نقوش پته ها رو جمع بکنند .
دانشجویان عشایر رو فرستادیم که نقوش مثلا گیاهان و جانورانی که توی گلیم ها و قالی ها کار میشه پیدا بکنند .
گنجینه ی بزرگی شد . همه ی اینها جمع شد ، اما تمرینی که من خواستم با بچه ها بکنم این بود که ما خطمونه که خیلی خاصه علاوه بر همه اون ها . خط فارسی خط خاصیه ، مخصوصا نستعلیق و شکسته نستعلیق . خط نستعلیق با عربی فرق میکنه ، با خط تمام جهان فرق میکنه .
اگر خط چینی یا هندی ، یا عبری یک شخصیت داره که ما مستقیم میگیم خودشه ، غیر از لاتین که ما به همه میگیم لاتین . فرانسوی و آلمانی و انگلیسی و همه رو ما ، ایتالیایی و همه رو ما میگیم لاتین ... همه یک ریشه دارند .
اما خط فارسی یک ریشه خاصی داره که فقط مال خودشه . تنها خطیست که مخصوصا تو نستعلیق در کنار منحنی های بسیار کشیده ، نقطه های مربع میگذاره . یعنی دو شکل ، دو فرم کاملا متضاد رو کنار یکدیگر پیوند داده .
یک شین ، یا یک نون که زیباترینشه ، در یک دایره بسیار زیبا یک مربع نشسته . هیچ جای جهان نداریم و اون موقع همه میگفتن خط فارسی ظرفیت نداره ، اصلا نمیشه باهاش کار کرد پوستر نمیشه کار کرد ، سخته ... دست و پا گیره . دست و پاگیر بودنش رو نرفتن تجربه بکنن که راه کار پیدا بکنن .....
در پی این حرف ها و صحبت ها و تمرین های با دانشجویان بود که من فکر میکردم که ، چند تا هم نمایشگاه گذاشته شده بود از طریق خوشنویسان . یک سوال همیشگی برام اتفاق افتاد که همچنان هم میپرسم ... چرا خوشنویسان انقدر تو بورس اند ... همچنان هم هستند .
خب خوشنویسی هنریه ، کهنه ... بوده که حتی گاهی اوقات لغت مقدس ، صفت مقدس هم بهش دادند ، گرچه نوشتن که تقدیسی توش نیست که ... اگر کلام قرآن رو بنویسی قداست در کلامه ، در رفتار تو که نیست که .
اما این احترام دقیقا به خاطر اینکه همیشه کتابت قرآن اتفاق افتاد ... من نسخ حافظ رو نوشتم ، این احترام برقرار بود اونو میفهمم . اما در هنر معاصر ، مخصوصا وقتی که گرافیک هم حضور داره ، آیا اگر من قرار است که روی جلد کتاب حافظ و سعدی رو بنویسم ... که نوشتیم ، که نوشتند با خط نستعلیق ... آیا باز با شاملو و سپهری و فروغ فرخزاد هم میتونند این کار رو بکنم ... آیا این خط نسبت داره و میتونم شعرهای فروغ رو با نستعلیق بنویسم یا شاملو رو ... اصلا جنسیت تفکر معاصر اونها با تفکر شاعرانشون ، با اون خط کهن نمیخونه .
متاسفانه طراحی فونت هم ما زیاد نکردیم . سال های اخیر کمی اتفاق افتاده که داریم میکنیم . ما فونت هامون همه ، قلم هامون ... از اون طرف اومده . قلم های تبدیل شده ی عربی است که فارسیشون کردیم ، اکثرشون هم طراحان لبنانی هستند که در انگلیس تحصیل کردند .
در پی این تمرین ، رفتم دنبال یک گونه ی دیگر نوشتن ... آزاد نویسی دیگر . البته خیلی به خوشنویس های خودمون در ، به جز کتاب و از نوع کاغذ نگاه کردم ، مثل کاشی کاری ها و کارهای خط روی آجر و امثال اون و اومدم روی شاعران معاصر کار کردن که تمرینی با در حقیقت خط دیگر بکنم .
خط دیگر ... خط نقاشی نیست . متفاوت با خط نقاشی . با اون تجربه های بسیار عظیمی کردند ، کسانی که خط نقاشی کار کردند و از اون موقع خط نگاره ها در حقیقت جا افتاد و خوشبختانه بسیاری دوستان دیگر هم شروع کردند ادامه دادن و این ها .
در پی این تفکر بود که ظرفیت های درونی شعر باید خودش رو القا میکرد که مثلا ... قو قولی خروس میخواند نیما رو ، آیا میشه اون ظرفیت فونتیکش رو هم پیدا کرد ... آیا رنگ هم میشه از درونش یافت ... اصلا قوقولی قو باید چه رنگی باشه .
این قلم از اونجا دراومد و تو تجربه های متفاوت ، تو سال های متفاوت ... دیگر آمد جلو که این اولیش 76 و بعد تجربه ی بعدیش سال 78 بود که یک نرم افزار پیدا کردم تو کامپیوتر که این کار رو بکنم ... یعنی بنویسم ... نرم افزاری بود که کمکم کرد ، تا اونجا همه با دست بود ، اما کامپیوتر همیشه در کنار بود و میخواستم این رفتار مدرن توش باشه .
وقتی که مینوشتم اسکن میکردم اما رو کامپیوتر تمام اتود هام رو میکردم و تو تمام نرم افزار ها . خروجیم هم نرم افزار میگرفتم و تبدیل به فیلم میکردم برای چاپ سری گرافی سیلک . من ، یه خرده در خیلی جاها عمدا ماندم که خوانده هم بشه .
عین کاری که خوشنویس قدیمی ما وقتی که یک قطعه مینوشت ، یا یک مصراع مینوشت ... دلش میخواست در عین اون قدرت نمایی که میکنه ، اما خوانده بشه .
این نیز بگذرد ... که همه هم به دیوارشون می آمیختند . این حکمت ادیبانه ای که پشت تفکر و فرهنگ ماست ، ازش ناگذریم . در همین شعر ، همچنان در ما مستحکمه ... وقتی هم که شعار میدیم هم باز با هم قافیه درست میسازیم ، حتی اگرطنز درونش باشه .....
دوره ی بعدی ، سال 86 ... هشتصدمین سال تولد مولاناست که در پی ادامه ی این تداوم خط نگاره ها من شروع کردم به شعرهای شاعران رو مرور کردن و در فرصت ها همینجوری کتابچه کتابچه ، برای خودم جور کردم که اون هایی رو که دوست دارم یادداشت میکنم .
دوست داشتنم به چه سببه ... یکی این که حسم . یکی دیگر اینکه ظرفیت بصری این ها رو پیدا میکنم که مثلا این قوقولی قو ، ظرفیت بصریش برای من این خالی های هم توی قاف ، هم توی واو . این فرم ها به من کمک میکنه ، یا تن ز جان و جان ز تن مستور نیست ... این ت و نون و اون دو نقطه و یه نقطه ها برای من ظرفیت تصویری در حقیقت داره میسازه ، یا ای شط شیرین پر شوکت من ... این همه سه نقطه ای در یک شعر ، یا کشیده ها ... کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ... این ها ظرفیت هایی که وقتی خوندم به اون دلیل انتخاب میکنم شعر رو .
در این انتخاب هایی که کرده بودم که شاعران بسیاری بودند ، چون هشتصدمین سال تولد مولانا بود ... قصد کردم برم سراغ مولانا ، اما باز با یک رفتار تازه تر . دستگاه جدیدی هم در این دوستانی که پرینت میکنند کشف کرده بودم ... پرینترهای تخت flat … .
که تابلو رو وقتی که اتودهام رو انجام میدادم ، دست نویس هام رو انجام میدادم ، اسکن میکردم ، اتودم رو باز دوباره تو نرم افزار انجام میدادم ... اما روی بوم ، بوم نقاشی ... رنگ میزدم و بعد اون رو میدادم به دستگاه پرینتر که اون نوشته رو پرینت کنه روش .
یعنی همچنان میخواستم که رفتار امروزی باز توی کار باشه و دوران مولانا اینجوری اتفاق افتاد . دوره ی بعدی ، شعرهای حافظ ... اما ... متفاوت است ، سال 87 ، مستقیم همش اکرلیک روی بوم . سراغ پرینت اصلا نرفتم ، تجربه دیگری بود آزاد نویسی با پرتاب کردن جوهر .
دوره ی بعدی ، خیام ... سال 92 . باز برگشتم اینکه دیجیتال پرینت بکنم روی رنگ هایی که روی بوم گذاشته بودم و یک نسبتی هم پیدا کردم ، اسم نمایشگاه بود ... من ، ماتیس و خیام .
که به نقاشی های ماتیس که از خیلی قدیم ، جوانی ... بهش علاقه داشتم و کپی میکردم ازش ، دوباره رجوع کردم و با شعر خیام آمیختم نقاشی های ماتیس رو ، گوشه هایی از هریک از نقاشی هاش رو .
دلیلم هم که در حقیقت دوست داشتم این نسبت رو ، این بود که اون اندیشه ای که در خیام هست ، گرچه همه مرگ اندیشی میگن اما همش در پی یافتن یک زندگیست یا تعریف جهان بینی است از یک زندگی که جهان بینی هستش که گاهی اوقات میگه که ساده انگار باشین ... ساده انگاری رفتاریست که در این کات اوت ها یا برش های ماتیس که تا آخر عمرش هم ادامه داد موجوده که عین کودک ... عین کاری که بچه ها در مهدکودک میکنند ، کاغذ رنگی رو میبرند ، میچسبونند و باهاش اثر درست میکنند ... رفتار کودکانه ....
قسمت ۱۰:
خوشبختانه عادت سفر هم که عرض کردم هوشنگ سیحون جزء عادت دانشجویان کرده بود برای ایران گردی و من هم معتادش شدم ازم دور نشد . به جز تعطیلات 13 ، 14 روزه ی نوروز که با بچه ها میرفتیم سفر ، سفرهای تابستانه و پاییزه دیگری هم من داشتم که میرفتیم و قطعا گاهی شروع به قصد عکاسی میرفتم .
اولین نمایشگاهی که گذاشتم ، عکس های سیاه سفیدی بود که از سال 48 تا سال 52 در سفرهای دانشجویی گرفته بودم از ایران . همشون سیاه و سفید ، چون که اون موقع ها فیلم های آگفا یا کداک سیاه و سفید میگرفتم و عکاسی میکردم .
بسیاری از دوستان اسلاید میگرفتند و بعضی ها هم که پولدارتر بودند ، 2 تا دوربین داشتند هم نگاتیو داشتند هم اسلاید . چاپ های رنگی خیلی اون موقع خوب نبود ، عکس رنگی . اما همیشه در سفرها من قطعا عکاسی سیاه و سفید میکردم و بسیار هم دوست داشتم .
این گنجینه غنی که از ایران خوشبختانه موفق شدم در طول اون سال ها جمع آوری کردم رو چند سال پیش قصد کردم که سال 88 ، قصد کردم که اسکن بکنم . تمام این نگاتیو ها رو اسکن کردم و ... برای اینکه از بین نره و بعضی هاشون متاسفانه رطوبت هم خورده بود چسبیده بود به هم دیگر .
و اونا رو نجات دادم ... وقتی مرور میکردم بدم نیومد که این عکس ها رو به نمایشگاه بذارم . عکس هایی که بعضی هاش اصلا موجود نیست . شما غیرممکن که اصلا یزد رو برین بالای بام مسجد جامع و دیگر اینجوری ببینید .
یک تیر یا دکل یا آنتن در اینجا موجود نیست . شهر یکدست ، زیبا ... همون شهر ارگانیکی که هممون میشناختیم ، یا پشت بام های کاشان ، که دیگر نیستند این شکل و شمایل . و چقدر خوب شد این کار رو کردم ، ایرانی که دیگر موجود نیست ... و جاش رو بقالی و برج و این هم بم که اون رو هم زلزله مخروب کرد اگر آدم ها نکردند .
به قصد معماری میگرفتیم برای اینکه شاید درک بکنیم این عظمت فرهنگ باشکوه معماری ایرانی رو . شاید درک بکنیم که چه میکردند آنها .....
نمایشگاه بعدی که باز قصد کردم ، باز یک سفر نوروزی رفته بودم به ترکیه . یک پارکی توی استانبول هست ، گلهانا پارک ، همون گلخانه ی خودمانه . چراغ های پارک روشن شد و آسمان یک آبی زیبایی شد و حیرت انگیز بود برای من .
پرندگان شروع کردند به برگشتن ... گویا به لانشون . اول کلاغ ها اومدند ، بعد کبوترها اومدند ، بعد درنا هم اومدند ، بعد لک لک ها اومدند ... در هر 5 دقیقه یا 10 دقیقه فاصله ای ، این ها تفاوت کردند و من دیوانه وار عکاسی میکردم ، اسمش هم گذاشتم حسرت درنا ها .
اون یک نمایشگاهی بود در خانه ی هنرمندان سال 90 . در همون زمان ها که مشغول اون نمایشگاه بودم و در حقیقت چیزی که در پاریس اتفاق افتاد ، بعد حضور حالا داعش ، بعد چیزی که در چین اتفاق افتاد ، یا خیلی ... تو هندوستان ، اون کشتن توی هتل ها و ... این اخبار تلویزیون بسیار من رو پریشان کرد که هرشب ، هرشب وقتی که بازش میکنیم که آگاه بشیم ، اما با یک تلخی میریم میخوابیم که مدام داریم از جنایاتی میبینیم که آدم ها دارن انجام میدن و تلویزیون ها پرشده از این اخبار و فیلم های سینمایی هم همینطور .
فیلم های سینمایی که آقایان میسازند در هالیوود پر از قتل و جنایت . آقای تارانتینو اگر چهار تا خون ته فیلمش مثلا نپاشه به دیوار ، مثل اینکه شب خوابش نمیبره . به قول پرویز دوایی ، اسمش رو گذاشته تورانکولا ... خیلی اسم زیباییه ، چسبوندتش به اسم دراکولا .
این حیرانی در این چیز منجر به نمایشگاه طبیعت بی جان من شد . یاد نقاشی های از دوران کلاسیک و حتی مدرن افتادم که تمام نقاشان طبیعت بی جان نقاشی کردند . از خیلی قدیمی های کلاسیک بگیریم از قرن 15 ، 16 بیایم جلو همینجور نگاه بکنیم ، میبینیم که مثلا از شکار قرقاول ها ، مرغابی هایی دارند که آویختند بغلش ... میوه ای گذاشتند ، یا ظرف و ظروفی ... پارچه ای و نقاشی کردند .
مدرنیست ها هم همینطور ... سزان داره ، پیکاسو داره ، ماتیس داره ، همشون دارند . همشون طبیعت بی جان رو آمدن اطلاق میکنند ... ولی این نگاه کردنی که اون موقع اون نقاش کلاسیسیست کرده که یه قرقاول گذاشته از یک شکار که حتی مثلا مال کمال الملک هم داریم که تو کاخ گلستان هست ... یک شکار پشتشه ، کشتن یک جانور پشتش نیست .
اون نوع ذهنیتی که ما امروز پیدا کردیم که خوشبختانه خوبه همین تفکر سبز که محافظت از محیط زیست و اینها که خیلی خوبه ... همه ی این هایی که حتی شکار میکنیم ، داریم یک موجود زنده رو از بین میبریم ، بگذریم از انسان ... در مورد حیوانات هم ما داریم این کار رو میکنیم .
من اومدم دوباره یک بازسازی عکاسانه از نقاشی های طبیعت بی جان خواستم بکنم . بسیار هم سخت بود برام ... بسیار هم تلخ بود ، بسیار هم نمایشگاه تلخی بود . از کشتارگاه ها سپردم کله های حیوانات رو میاوردن برام و با تزئیناتی ، با بک گراندهایی که میساختن عکاسی کردم .
با اشیایی که دور و بر حالا ماهی ها ، ا پرنده ها ، مثل همون ... نقاشی های کلاسیک قدیمی . عین همون نورپردازی ها رو سعی کردم بکنم دوباره ، فلاش هایی تامین کردم ، دکورها رو میچیدم ، نورپردازی های خاص تقریبا شبیه کلاسیک انجام دادم و این دوره رو از جانوران مرده ، طبیعت بی جان عکاسی کردم که عکس های تلخی بود .....
این میان عکاسی کردن ها ، یه 20 سال پیش دارای یک دوربین پانوروما پاسرولات شدم ... دوربین زیبایست دو فریم بغل هم میگیره و از اون موقع یه خرده عکاسی پانورامیک کردم که یک دوره عکاسی 7 ، 8 ساله پانوروما دارم که دوره جذابی بود ، نمایشگاه نذاشتم ازش ولی خیلی برای من جذاب بود .
پانوروما دیدن اصلا . اصلا مدتی عادت کرده بودم چجوری میشه یک منظره ی افقی رو انجام داد . قرار بود یه کتابی هم ازش در بیارم ... یک ترجمه فارسی هم مثل اون خط نگاره هایی که لغت ساختم برای این درست کرده بودم که بذارن اسمش رو پهنه نما .
آخرین دوره آینه هاست که ادامه داره . از 7 سال پیش شروع شد ... اولینش رو در کلوت کرمان اتفاق افتاد . اعجامی درست کردم برای خودم با آینه های 50 در 50 . یکی یک مکعب آیینه ای ، یکی هم یک هرم سه پر و بردم اونجا گذاشتم که از منظر اون ها توی این آینه ها بگیرم ... بد نشد .
اما دم آمدن ، چون آینه هارو گونه ای ساخته بودم که همونجا چسبوندمشون به هم چون نمیشد این حجم رو با خودم سفر دراز از تهران ببرم . دوباره وقتی که این ها رو شکافتم که بذارم برگردونم برای بعد ، تکشون رو گرفتم دستم و گرفتم جلوی دوربین ببینم چه اتفاقی میافته .
بعد یکی از دوستان رو صدا کردم ، اوم هم یکی دیگه رو گرفت . دوتایی اینها چه اتفاقاتی میافته ... اتفاق تازه ای افتاد . دقیقا سال بعد به این قصد تعدادی آینه با ابعاد و اشکال مختلف ساختم و یک سفر مجدد دوباره به کلوت کردم و این رفتار رو طراحی شده تکرار کردم .
خب ، کرمان هم بودم ... از یزد هم عبور کردم . این برنامه رو شروع کردم از سال سوم ادامه دادن با معماری های ایران و همینطور معماری هایی که توش آینه است ، مثل مثلا کاخ گلستان که اصلا آینه در معماری ایران باهاش کار شده .
و ما اگر این طرف آینه بگیریم میتونیم چیکار بکنیم . و اصلا معماری ایران چقدر ظرفیت داره که ما تو آینه ها بازتابش بدیم . اینی که از خشت ساخته شده یا آجر ... خشت پخته ، خشت خام . خاک و آسمان و آب ... همه چیزی که معماری ایران با نهایت اعجاب انگیزی تونسته که برای زندگی ایرانی ها بسازه .
تلفیق همه ی این عناصر ... آب و باد و خورشید و در حقیقت نور و سایه و همه این ها بازتاباش تو آینه چی میشه . این تمرین و تجربه رو همینطور چندین سال ادامه دادم تا مجموعه ی ایران در آینه شد که همچنان ادامه داره و در سفرها آینه رو میبرم و در سفرهای خارجی هم که رفتم باز چندتایی با خودم بردم که اونجا ها هم بعضی جاها جواب های بدی نگرفتم که حالا در ایرانش رو دارم ادامه میدم و آینه ها رو همیشه همراه خودم میبرم .....
قسمت ۱۱:
تایپوگرافی مبحث تداوم داری که آغاز شد و به دعوی هایی هم انجامید ... آقای مثقالی هم یک کتاب خوشبختانه چون دید حرفش رو نمیتونه یه جوری هی مدام بگه و کسی گوش نمیکنه ، تبدیل به کتاب کرد نشه نظر درآورد که اصلا تایپ چیست و از کجا آمد بعد از اختراع حروف چوبی توسط گوتنبرگ که بعد ها حروف سربی شد در خدمت تکثیر انجام شد و همراه چاپ ، اصلا نام تایپ گرفت همراه خودش و ماشین های تایپ هم برای همین خاطر بودند .
لغت تایپوگرافی ، اون بخش حضور یا رخداد هنرمندانه ایست که تو گرافیک اتفاق افتاد ، که آیا میشود کلام یا واژه یا کلماتی رو گونه ای نوشت که بار معنایی افزوده ای داشته باشه . معروف ترین طراحان گرافیک هرب لوبالینه ... که نمونه های بسیار شاهکاری داره که این معنا رو شما در نشانه هایی که طراحی کرده میبینید .
مثلا یک ... اونی که بتونم تعریف کنم ، یک mother and child ، نوشته که اون and رو توی o … mother ... شکل جنین برده . ما هم and رو میخونیم ، هم میبینیم که یک جنینه . یافتن راهکارهای بصری هنرمندانه و صراحت دادن به درک ... هم درک خواندن و هم درک تصویری .
تایپوگرافی ، یعنی اینکه مثلا ما چطور ممکن است که یک مجله ی زنانه رو حروفی براش انتخاب کنیم یا طراحی کنیم ، یا مصرف کنیم که واقعا زنانه بنماید ، که فرق میکنه با یک روزنامه ورزشی .
شاه رفت ... امام آمد رو همه یادمونه . فونت بزرگ ، بولد ، تیتر روزنامه اطلاعات یا کیهان ... آیا اگر همون رو نستعلیق مینوشتن ، انقدر کار میکرد ... غیر ممکنه . این باید پر بود ، محکم بود . همین تعریف ، یعنی صفت که داریم میدیم میبینیم که داراست ، استحکام داره اون فونت برای این گفتار .
اما آیا میتونیم عشق رو هم با همین فونت حالا بنویسیم ... یا صلح رو ... غیر ممکنه . صلح یه نوع فونت یا تایپی میخواد که لطیف باشه ، ظریف باشه ، عین صلح باشه . به قول معروف ، عین جنس باشه .....
تایپوگرافی ها زمانی که آقای عابدینی این کار رو کرد که رفتار نو و تازه ای بود و این حرف رو هم سرزبان ها انداخت ، بسیار هم مباحث پیش کشیده شد ، یک جاهایی هم یک خلط مبحثی اتفاق افتاد که ... فرقشون با کالیگرافی چیه .
کالیگرافی همون خوشنویسی سنتی است . تایپوگرافی در حوزه معاصر گرافیک و چاپ واقع میشه ... با تایپ سر و کار داره . فرقشون با hand writing چیه ... دست نویس ... این بخشی از این کارهایی که من میکنم دست نویس هستند ، اینا تایپوگرافی نیستند ، با تایپ سر و کار نداره .
اما چون بعضی اروپایی ها این کار رو کردند ، hand writing کردند و حتی کالیگرافی را به همدیگر پیچاندند که در ایران هم شد ، به طور کلی نام تایپوگرافی روی این ها باقی ماند .
مثل هوور که به جاروبرقی میگیم و مثل تاید که به پودر لباسشویی ما میگیم ، اما اینها اسامی متفاوتی دارند . در اون کتابی که عرض کردم آقای مثقالی نوشتند ، این تفکیک ها رو انجام دادند . اتفاقی که آقای عابدینی انداختند ... اتفاق تازه ای بود اما بیراهه ای که بسیاری رفتند که به این جا انجامید ، که الانم متاسفانه همچنان یه خرده فروکش کرده خوشبختانه ، ولی ادامه داره ... مثلا ح ، رو پشت و رو مینویسند یا به جای ه ، انتها مثلا ه دو چشم میگذارند . اینا جز بازی چیزی نیست ... برای اینگه اگر من بردارم به جای یک انتهای حروف ، که ه گرد ... تکی است ، ه دو چشم بگذارم ... چه چیزی افزودم جز یک بازی یا یک بازیگوشی .
و بسیاری از این پیچاندن ها که به شخصه من هم همیشه نوشتم و یا این دعوی را کردم که مخدوش کردنه کلام فارسی است ، روی جلد کتاب هایی که اسم کتاب رو من نمیتونم بخونم ... باور کنید نمیتونید بخونمش ، دارم اینجا که نشونتون بدم حتی ، جایزه میذارم اگر تونستید در نگاه اول بخونید . این ها خطاهایی بود که بعدا دوستان رفتند در پی این قضیه و خوشبختانه بعضی برگشتن و اصلاح کردند و بسیاری از دوستان هم خطاهاشون رو نمیپذیرند .....
قسمت ۱۲:
ساختن نشانه در ایران به شیوه ی مدرن و معاصر بیشتر توسط مرتضی ممیز رایج شد . من هم از او بسیار آموختم ، هم به دلیل اینکه شاگردیش رو کردم و هم اینکه از نزدیک باهاش کار کردم و تمام نشانه هایی رو که طراحی میکرد ، واقعا تعقیب میکردم که ببینم او برای یک موضوع ، یک شرکت خاص یا یک خدمات خاص ... چگونه تبدیل میکنه به یک نشانه ی معجز معاصر .
نشانه هایی که تا قبل از ممیز موجوده ، اگر مرور بکنیم که تو بعضی از پایان نامه های دانشجویان هست ، شیوه های خاصی داره که از همون شیوه های تصویرگری ما به دنبال نگارگری ها با قلم های ریز و این ها پیدا شده .
ولی ممیز به دلیل نگاهی که به مدرنیته ی اروپا یا گرافیک معاصر جهان داشت ، در نشانه تحول بسیار زیادی ایجاد کرد . لکه های بزرگ رنگ و یک یافتن نظامی مبتنی بر هندسه که به تجدید یا آبستراکسیون طراحی نشانه خیلی کمک میکرد .
و روزهایی که دانشجویان سال بالایی توی آتلیه کار میکردند برای من این طراحی نشانه ای که سفارش داده میشد خیلی جذاب بود ، که شامل نشانه های دولتی میشد برای اینکه سازمان های ارگان های دولتی خب دانشگاه رو به عنوان جای رسمی میشناختند که این سفارش رو بدهند و اگر موفق میشد دانشجویی که نشانش بیاد هم نمره بگیره و هم برنده بشه ، جزء نشانه های قابل مصرف اتفاق میافتاد .
نشانه ی سازمان چای ایران از همون زمان از نشانه های آشناست که خود مرتضی ممیز کار کرده بود و برنده شده بود . یکی از قدیمی ترهاست . البته قبل از اون آقای جوادی پور بسیار نشانه کار کرده بود ، مثلا ... نشانه ی شرکت نفت ، اون اولینش رو ایشون کار کرده بود که مبتنی بر نقوش هخامنشی بود که البته عین این رفتار رو هم مثلا در ... بگم خاطرتون میاد ... آرم دانشگاه تهران ، که از نقوش ساسانی برگرفته شده که مرتضی ممیز یک بار اون رو فقط بازسازی میکنه .
من هم در حقیقت تبعیت از همون شیوه و رفتاری کردم که آموخته بودم در دانشگاه و سردمدارش هم مرتضی ممیز بود . بر مبنای یک شطرنج زیر دست هندسه ، که برای طراح هم کار رو سخت میکنه و هم آسان .
آسان از این منظر که ما ناگزریم و باید انجام بدیم که در تدریس نشانه هم که سال ها در دانشگاه داشتم این رو به دانشجو بسیار آموختم که بتونه فواصل رو رعایت کنه . برای روحیه ما ایرانی ها ، همیشه هم فکر کردم که این بسیار خوب جواب میده .
همچنان که موسیقی دستگاهی و ردیف سنتی ایران ، اصلا ... یا باغ کاری ایرانی ، معماری ایرانی ، یا قالی ایرانی ... مبتنی بر ردیف هایی هستند همشون .
این خلق و خوی نظمی که هنرمند ایرانی در همه ی هنر ها و در همه ی اعصار انجام داده ، در نشانه به ما خیلی کمک میکنه که خودمون رو نظم بدیم ... مطابق یک شطرنجی بریم . در حقیقت همون چیزی که در خوشنویسی هم رایج ... سواد و بیاض رو بفهمیم ، پیداش بکنیم ، هم وزنش بکنیم ، هم آهنگش بکنیم .
این زیردست شطرنجی خیلی کمک میکنه . اما بخش سختش اونجاست که در تمام هنرها هم باز موجوده ، یک نوازنده ی معمولیه یکی از سازهای ایرانی میتواند ردیف بنوازد و ما اصلا لذت نبریم . افزودن اون حال یا اندیشگی معاصر در معماری هم همینطوره ... در این شطرنجی که یه ما داره یک دیکته ی نظام مندی رو میده ، اونجاست که اونوقت یه خرده کار رو سخت میکنه که این چالش یا challenge یا کلنجار که همش از لغت کلنجار به فارسی برخواسته برای طراح لذت بخش .....
نشانه ها که کتابش رو هم دو نوبت چاپ کردم . اولینش همون اویل سال 50 بود در حقیقت همون موقعی که وارد کانون پرورش فکری هم شده بودم و برای ناشرها کار میکردم . شاید شاخص ترینشون کتاب گستر باشه که موسسه ای بود که آقای جعفری ، موسسه ای مثل امیرکبیر که درست کرده بوده برای توزیع کتاب .
توی اون دوران ، خاطره انگیزترین این نشانه ها برای خود من هم نشانه ی تئاتر شهر ... که فکری که خودشون کرده بودند این بود که از توی آجرکاری ها و یا کاشی هایی که در نما کار شده سراغش بریم که من تعدادی اتود زدم ولی گفتم بزار من خودمم یک فکرایی دارم روی اون دو نیمرخ معروف خنده و گریه ی ماسک های تئاتری .
و سراغ این رفتم ... واریاسیون های متفاوتی یافتیم تا اینکه با اصلاحاتی به این انجامید و تجربه خوبی بود .....
تمرین دیگری که باز توی این نشانه ها و سفارش ها برای من خیلی جذاب بود که واریاسیون های متفاوت پیدا کردم که بعد ، خیلی گاهی اوقات هم دوباره بهش موفق میشدم بپردازم ... یافتن کار با نقشه ی ایران بود که چطور میشود آبسترکتش کرد و ازش نشانه های متفاوتی گرفت .
نشانه ی معروف دیگری که سال 63 سفارش داده شد ... فکر میکنم 64 اتفاق افتاد ، جشنواره فیلم فجر که دارای نشان سیمرغ بشه که بعد در حقیقت تندیسش از توش دراومد که پروسه ی جذاب بسیار خوبی بود و جزء یکی از نشانه های ملی ما موفق شده که باشه .....
بخش دیگری که اینجا جدا کردم ، نشانه هاییست که با حروف کار میشه ، این جا نشانه هاییست که با حروف ، از اولینش با حروف لاتین کار شده که اولینش برای فدراسیون جهانیه سوپر هشت در سینمای آزاد مال سال 52 که کار شده که دوباره در پی یافتن همون لکه های سیاه و سفید درون همدیگر بودم .
بعد نشانه هایی هستند که حالا با خود نوشته کار میشوند ... نشانه های نوشتاری . که سینمای آزاد از اولیناش بود و بعد قاصدک برای یکی از فیلم های کانون پرورش بود که توی پوسترش استفاده کردم از زنده ها و اونایی که داره کار میکنه ... نشان مجله ی فیلم و بنیاد سینمایی فارابی است که از ف و ب تشکیل شده و پیچش هایی که نشان ایرانی بودنش رو حفظ کرده باشه .
یک دوره ی دیگر تجربه ای داشتم روی خط بنایی که نشانه ها رو ببینم با خط بنایی که خط بسیار مستحکم و بسیار سخت و پیچیده ی رفتار هنرمند ایرانی در بناهاست تجربه کردم که بعضی هاشون الان داره کار میکنه و جواب داده و مثل این دانشگاه بیرجند یا دانشگاه لرستان ، که همچنان هستند .
بعد نشانه هایی هست که برای ، نشانه نوشته هایی که برای سینما کار شده ، برای فیلم ها که یا فیلم هایی بوده که پوسترها و یا تیتراژهاش رو خودم ساختم و یا دوستان سفارش داده بودند که پوستری طراحی بکنند و نوشتش رو من براشون نوشته بودم .
این الهه و این انجمن حمایت از حقوق کودک ، مال دورانیست که تمرین در حقیقت غیرمبتنی بر هندسه رو خواستم انجام بدم که آزاد اصلا کار کنم . ببینم مثل ... نمیدونم مثلا الان با موسیقی میشود قیاس کرد یا نه ، با بداهه هم نمیشه ... چون بالاخره اون هم یک بیس داره .
با نقاشی میشه قیاس کرد که این ها رو با قلم آزاد در حقیقت یه تعداد زیادی کاغذ و مرکب ها و قلم های متفاوت و مرکب با رنگ ها یا غلظت های متفاوت در اختیار میگیرم و طراحی آزاد انجام میدم و از درونش یکی رو پیدا میکنم که شروع میکنم به بازسازی اون . این دو از اون جنس بودند و نشانه های بعد از سال 82 اینجا موجود نیست که بخوایم راجع بهش صحبت بکنیم .....
قسمت ۱۳:
در جوانی وقتی مواجه میشدم با سفارش ، خب قطعا باید متن رو میخوندم اگر کتاب بود ، نمایشنامه بود ، فیلم بود ... باید میدیدم . خود این جرقه هایی تولید میکرد و شروع میکردم یادداشت کردن که چه عناصر بصری ممکن است که به این کمک کنه و بیاد جلو .
در بسیاری مواقع میرفتم کتاب ورق زدن ... مثلا اگر سفارش آرم بود ، لزوما کتاب آرم ورق نمیزدم ، میرفتم کتاب نقاشی ورق میزدم . اگر پوستر بود ، میرفتم مثلا کتاب عکاسی ورق میزدم . در حین این نگاه کردنه ... ذهن فعال میشد و یک چیزهایی درونش قطعا تولید میشد .
شوخی نپندارید ... شب که میخوابم ، هنوز هم ... و میخوابیدم ، اتود کردن ها آغاز میشد . یعنی وقتی که کمی این استراحت اتفاق می افتاد تا قبل از اینکه خوابم ببره ... دیگر میدانستم که صبح بلند شم باید چه تصویری بکشم .
در ذهنم میسپردم و صبح میدانستم که میخوام چجوری شروع بکنم اگر کار با دست بود در قدیم که ترسیم میکردم و حالا چسب و قیچی و رنگ و اینها میومد تو کار . اکنون یه ضرب میرم سراغ نرم افزار و کامپیوتر و اون چیزی رو که میخوام اگر عکس نیاز داره میندازم ، اسکن میکنم ، پیدا میکنم و شروع میکنم به کار کردن .
بسیاری اوقات هم هستش که ، خیلی اوقات ... در هنگام صحبت کردنه گرفتن سفارش ، میفهمم باید چه کنم . یعنی همون موقع میدانم که این قرار ملاقاتم تمام بشه ، من کار رو انجام دادم . گرچه به اون عزیز سفارش دهنده میگم هفته ی دیگر زنگ بزن یا ده روز دیگر ولی از فردا کار رو انجام دادم ، میذارم کنار و هی رجوع میکنم بهش برای اینکه اصلاحاتش رو فقط انجام بدم .
اما واقعا در عرض چند دقیقه ، در هنگام صحبت کردن داره اتفاق می افته . مکانیزمش رو اصلا نفهمیدم چیه .....
همیشه نسبت به سفارش ، یا گفتم میکنم ... یا گفتم نمیکنم . اگر درون ذهنیات دوست داشته های من و آینده نگرم که مفید باشه ... مفید از جانب تعریف خودم باز . قطعا میپذیرم ، حتی اگر قرار باشه هیچ دستمزدی نگیرم ، که بسیاری وقت ها نگرفتم .
حتی اگر قرار باشه که دستمزد بسیار پایینی بگیرم ... حتی اگر قرار باشه مثل علی کوچولو برای 12 تا فقط طلق بگیرم به جای دستمزدم و طلق ها هم ... هنوز دارم ... در قبال اگر مواجه بشم با سفارشی که اصلا در جنسیت تفکرم نیست ، یا اون رو باز بنا بر اعتقاد خودم در گونه ی سخیفی میپندارم ... توهین نمیخوام بکنم ، میگم در پندار خودم . میگم من نمیتونم ... میگم من وقت ندارم ... میگم من نمیرسم .
گاهی اوقات که خیلی اصرار میکنند ... رقم بسیار بالا اعلام میکنم . خیلی بالاتر از اون چیزیکه هر کسی ممکنه بگه که میگن خب نه ما نمیتونیم این رو بدیم و میگم نه من کمتر از این نمیگیرم و قطع میشه .
بزرگترین مشکلی که در حرفه ی ماست ... یا اقلا برای من هست ، سفارش دهندست . نه همه ی سفارش دهنده ها ، سفارش دهنده ی ناآگاه یا عذر میخوام ، گاهی نادان .
همیشه برای دانشجویانم تعریف کردم . این تعریف رو هنوز هم میکنم .... یک ، گرافیک در حوزه ارتباط تصویری واقع شده . بخشی از رفتارهای گرافیک هنرمندانه است ... هنر . گرافیک به طور کلی هنر نیست . این جعبه دستمال کاغذی هنر نیست ... یک طراحی جعبه دستمال کاغذی است که باید بفروشد و بیشتر بفروشد .
لزوما هرچیزی که دارای رفتار زیباشناسانه است ، نمیتونیم هنر تلقی بکنیم یا نام گذاری بکنیم . اجازه بدهید بگذره ، ممکن است این دستمال کاغذی رو ، نسل های بعد ما ... فرهیختگان ما یا تعیین کنندگان ما ، یا کسانی که لایق هستند ... یا جامعه ی ما ... بگه بله ، اون دستمال کاغذی هم میشود هنر تلقیش کرد و بردش توی موزه .
گرچه این هم انقدر دچار اغتشاش شده که من تردید دارم . من تردید دارم نسبت به تمام کارهای اندی وارهول که مثلا آیا هنر هستند ... من میگم نه . اونجا رو در حوزه هنر کمتر جرات میکنم ... اما در حوزه ی گرافیک ، قطعا این رو با جرات میگم .
از این طیف وسیع طراحیه بلیط اتوبوس و سینما و تئاتر بگیرید تا بیاید تبلیغات و بروشور و کتاب و همه رو بگذرانید تا پوستر ... هرچه به این طرف نزدیک تر میشیم ، این ها ظرفیت هنری شدن رو بیشتر دارند .
برای اینکه اتفاق هم افتاده ، وقتی که از زمانش میگذره که شما تاریخ اجرا و مکان و اینها رو ازش پاک کنید ، پوستر پابرجاییست و اثره ، یعنی دیگه ارتباط اطلاع دهندگیش رو از دست داده ، بلکه گونه ی دیگری داره ارتباط با جامعه یا مخاطب برقرار میکنه .
دارای یک تجلی شده ، آن چیزیست که هنر داراست . اما همه ی پوسترها که اینطور نشدند . میلیارد ها پوستر در طول این سالها تولید شده ، بخش کوچکیش به موزه ها راه پیدا کرده . بخش کوچکی از پوسترهای مکتب لهستان که الان مشتاق داره و کلکسیونر داره و دنبالش هستند .
تعدادی از آثار مرتضی ممیز هستش که وارد موزه ها شده و ثبت شده در تاریخ و بسیاری طراحان معتبر دیگر خود ما ... اما لزوما نگیم که گرافیک هنر است .....
گرافیک یک حلقه واسطه ... طراحه ، که دو حلقه دیگر کنارشه . یکی سفارش ، یکی مخاطب . گرافیک بی این دو نمیتونه مستقل حضور داشته باشه ، مگر نامش رو عوض کنیم . ممکنه رفتار گرافیکانه داشته باشه ... مثلا طراحی پوستر شخصی ، برای دل خودم که مثل یک اثر نقاشی مواجه میشم ... میگم من ربطی نداره که مخاطب چی میگه ... سفارش دهنده هم که ندارم ، خودمم .
نام دیگری پیدا کنیم براش . اما وقتی که گرافیک رو با معنای رایج به عنوان یک ارتباط تصویری تعریف میکنیم ، قراره روی جلد کتابی باشه ... این بدون سفارش غیر ممکنه ، باید یک متن اولیه باشه ، ما طراح متن ثانویه هستیم و باید مخاطبی باشه .
این مخاطب کیه ... اگر این کتاب شعره ، مخاطبش معلومه . نمایشنامست ، مخاطب به گونه ی دیگری داره . کتاب هندسست ، پزشکیه ، ریاضیه ... مخاطب دیگری داره . این شناسایی ها باید اتفاق بیفته . این حلقه ی وسط طراح گرافیک باید این دو تا رو بدونه .
دو تا حلقه ی کوچک حالا اینا رو به هم وصل میکنه ... اینا مستقیم به هم وصل نیستن . حلقه ی اول و وسط ، یعنی سفارش و طراح گرافیک رو یک حلقه ی کوچک به نام سفارش دهنده وصل میکنه . حلقه ی اون طرف رو طراح گرافیک به مخاطب رو رسانه وصل میکنه به همدیگر .
این دو هم هستند ... مهم هم هستند ، اما گاهی اوقات مزاحم . رسانه ها بسیاری مواقع ، آثار طراحان رو تخریب میکنند و یا از بین میبرند ... یا درست به اطلاع نمیرسونند . سفارش دهنده ها هم همینطور ... بسیاری مواقع اگر ناآگاه یا نادان باشند ، نه تنها کار طراح گرافیک رو بلکه اول از همه کار خودشون رو زمین میزنند .
سفارش دهنده ای که با آوردن یک جعبه یا سه جعبه ای که از کشور ترکیه برداشته آورده ... میگه من شکلاتم رو میخوام شبیه این برام جعبه بسازی ... خب این سفارش دهنده ناآگاهه ... باید چه کرد باهاش .....
قسمت ۱۴:
هنر مدرن ، پاش روی شانه ی هنر سنتی است ... یعنی باید به او نگاه کرده باشد و از دلش در اومده باشه . اون هنر مدرنیکه به مدرنیته اروپایی نگاه کرده ، هنر لااقل ملک ما یا لااقل فرهنگ ما نیست ، اون تقلید اسمش .
ابراهیم گلستان جایی چیز خوبی نوشته بود ، نوشته بود یادتون نره که تقلید لغتی است که از قلاده میاد . اما اون مدرنیته ای که از درون هنر خودمون تو لا اقل جنبش سقاخانه ما دیدیم و از همون برخواسته از سنتمون اومد جلو ، دیدیم که چقدر موفق بود و درست عمل کرد .
و همچنان هم آبشخور بسیار درستی است برای تمام طراحان امروز ایران . تاثیراتش رو در گرافیک داریم میبینیم . تمام اون کارهایی که دوستان نامه تایپوگرافی دارند میکنند ، ما در آثار پیلارام و مافی و احصایی ... میتونیم در اون دوران نقاشیشون ریشه یابی کنیم .
سنت رو نه باید نفی کرد و نه باید کنار گذاشت ، بلکه باید از آموزه هاش آموخت و مدرن بود . چاره ای جز مدرن بودن نیست . ما اصلا داریم در جهان مدرن زندگی میکنیم . اون جایی من با اون رفتار سنتی مخالفم ... همچنان که از مدرنیستی که از اروپا نگاه میکنه کپی میکنه ، مدرنیست ما نیست بلکه مقلده ... همچنان هم کسی که داره تقلید گذشته رو میکنه هنرمند نیست .
او یک مقلد بلدکار کپی کار گذشته است . نگارگری که بخواد شبیه مکتب تبریز یا شیراز یا دوران صفویه باشه که نقاشی معاصر نیستش که .....
ابزار نوین همیشه تاثیرگذار بوده . اصلا معماری نوین جهان و معاصر جهان ، اول از همه از نمایشگاه جهانی که در آمریکا اتفاق افتاد بروز پیدا کرد ، برای اینکه اولین بار موفق شدند که سازه های فولادی رو بسازند و شیشه رو به ابعاد بزرگ تولید بکنند ... کارخانه این رو داد .
مثلا آقای ایفل برج رو برای این میسازه ، برای اینکه تونستند تیرآهن رو به ابعاد بزرگ درست بکنند برای اینکه با پیچ و مهره بتوانند این رو سرهم بکنند . او نمیخواسته ... شاید هم میخواسته اثر هنری درست بکنه ، ولی بسیار هم مخالفت شده بود ... حتی تا نیمه هم که رفته بود .
معروف ترین آرتیست های فرانسوی نسبت بهش نامه ی اعتراض آمیزشون موجوده به شهردار وقت . بتن وقتی که رایج شد از درون تکنولوژی ساخت بتن آمد که بعد ساختمان های بتنی درست شد و بعد هنرمند بزرگی مثل لوکوربوزیه موفق شد که با بتن شاهکار بسازه .
تمام آثارش رو بتنی میسازه و بسیاری معماران معاصر دیگر . این ابزار که من جمله دوربین های در دسترس ، سبک وزن با حافظه ی بالای دیجیتال هستند ، در هنر تاثیر گذاشتند و مکانیزم های نمایششون .
فکر میکنم هنوز زوده راجع به این ها قضاوت بکنیم که جایگاهشون کجاست ، چون نو زا هستند . در نام گذاریشون هم یه خرده باید تردید بکنیم . همچنان که ما در نام گذاری بین نقاشی و گرافیک جهان یه جاهایی دچار تردید شدیم و عکاسی هم همینطور .
آیا اون چیزی که در یک نرم افزار رایانه ساخته میشه و چاپ میشه ، عین عکس هم هست ... این عکاسی است ... یا نام دیگری براش بیابیم یا با یک نرم افزاری عین داره تصویرسازی میکنه نقاشی میکنه و روی کموست چاپ میکنه ، این نقاشی است ... یا حتما اون عمل اونجا باید اتفاق بیفته .
نام دیگری باید براش گذاشت . نام ها یه خرده الان سخته اما پذیرفتن حضور این رفتار قطعی است . تردید من در ماندگاری ... چقدر میتوانند همین ویدئو آرتی که میگیم تاثیر ماندگار دراز مدت در یک جامعه بگذاره .
تاکنون که دیدیم از همان نمایشگاه تموم شده و بسنده شده و اصلا دیگر تداوم پیدا نکرده ، برعکس سینما ... سینما لااقل عمر درازمدت تری داره . اونجا تردید میکنند که پس اگر سراغ سینما میرفت این آرتیست ... موفق تر نبود به عنوان مثلا فیلم کوتاه .
گاهی اوقات تفاوت این ها رو با یک فیلم کوتاه من درک نمیکنم که این فیلم کوتاهه که داره در یک گالری نمایش داده میشود یا اینو باید ویدئو آرت نام گذاری کرد . آیا این که فقط صدا نداره شده ویدئو آرت ، صدا بگذاریم میشه فیلم کوتاه ... آیا اینکه این فقط لوپ شده ، ویدئو آرت اسمشه ... یا وقتی که این لوپ میشه نباید معنای تازه تری در لوپ شدن حاصل بکنه .
در لوپ اولی که اتفاق میافته در یک ویدئو آرت ، من میگم ااا من دیدم میرم بیرون ... در صورتی که نه ، اصل قضیه این ویدئو آرت هنرش اینجاست که بار دوم من بتونم چیز دیگری کشف بکنم .
لوپ باید برای من یک تاثیر مجزا بگذاره . بعضی هاشون تونستند ، موفق شدند این کار رو بکنند که اولا من نقطه قطع لوپ رو نفهمم و این که ببینم که دارم تازه میبینم این رو فوری نفهمم که تکرار شده . عمر درازتری میخواد تا نسبت به این تازه وارد ها قضاوت درست بکنیم .
خیلی کار بیشتری باید بشه روش ، اما باید کار بشه . و قطعا راهی نداریم . فقط سوال اینجاست ... نمیدان نام گذاری هامون رو عوض کنیم یا ملاک هامون رو یا معیارهامون رو . اینا رو داره جامعه تشخیص میده که بزرگشون میکنه یا اینکه فروشندگان .
اون کسی که اسمش میگه آرتیستم و تپه ی لباسی رو یک چنگک داره بلند میکنه و مدام میریزه پایین . اونو جامعه قبول کرده به عنوان یک آرتیست یا اینکه فروشنده ای که اون اثر رو خریده یا اون کوسه ی معروف شکم پر چند میلیون دلاری رو ... چند صد میلیون دلاری رو .....
بعد از دوران سقاخانه به نهایت آستراکسیون هم حتی در بسیاری از نقاشان ما رسیدیم . قطعا نمیخوام بگم به تقلید ... به نگاه کردن به هنر رایج اروپا که حاکمیتش چشم گیر بود . به ناگزیر باید نگاهش میکردیم ، آنچنان که از طریق معماری هم وارد شد .
ما در معماری خطاهای بیشتری کردیم که آسیب های بیشتری میزنه ، مثل ساختمان های فولادی و شیشه ای ، شیشه های بزرگ ... اون هم برای تهران که بعدا شهرهای دیگرمون هم کپی کردند . برای تهرانی که تابستان های گرم داره و همیشه آجر بهترین مصالح بود .
چرا گذاشتیم آجر از دست بره . متریالی به این زیبایی و در دسترس ... کشور خاک و با بهترین ایزولاسیون گرمایش و سرمایش . حالا اگر این ها ناگزیریه ... اما در حوزه های فرهنگی دیگریمون باید بگردیم ببینیم که چرا و چگونه این اتفاق افتاد .
بخشی از تقصیر رو من همچنان در آموزش میبینم . اونجا اتفاق نیفتاد . من خودم زمانی که دانشگاه بودم آقای تناولی هم حضور داشتند ، معلم بودند ایشون ... من دانشجو بودم . خود ایشان که ایراد میگیرم ... میگم چرا کاری نکردید که همین چیزی که میگید رو تدریس بشه .
مجسمه سازی که دنبال هویت ایرانی باشه ، باید آموزش میدیدن دانشجویان که بیان این رفتار رو بکنند دیگر . سقاخانه چرا تداوم پیدا نکرد . چرا قطع کردیم این پژوهش های منفرد رو که باز هم هیچ اشکالی نداره ، چندین دوران دور هم جمع شدند اما باز جدا شدند از همدیگر .
اما داشتند با همدیگر فکر میکردند ، اگر نه کنار یکدیگر اما تک تک داشتند فکر میکردند .....
بسیاری آثار دیده شدند و ارج گذاشته شدند که شاید اون موقع موقعیتشون نبود ، آثار دیگری بودند که میتوانستند راهگشای نام گذاری ملی باشند و دیر انجام دادیم و بسیاری مصالح و اینها هم حتی دوستان پرداختند .
مثل آقای کلانتری یا نامی بعد از مارکو گرگوریان حتی سراغ مصالح کاه گل هم رفتند یا حتی کسی مثل مارکو به دنبال این هویت در مظمون گشت ، مثل تابلو آبگوشتش مثلا ... دیزی و آبگوشت ... که این دیزی و آبگوشت در سینما هم رایج بود .
سینمای فردین ، لقب سینمای آبگوشتی هم بهش دادند . حالا این شایسته نام گذاری ملی هست ، تصور نمیکنم . یک جاهای دیگری ، یک بهاهایی دادیم به کسانی که من تردید دارم . ممکنه دگر دوستان نظر دیگری داشته باشند نسبت به اتفاقاتی که از طریق کسانی که کارشون یا دانششون هنر نیست و خود انگیخته اسم میگذارند .
میخوام این نظر رو بگم برای اینکه ثبت بشه ، گفتم هم جاهایی ... ابایی هم ندارم . کسانی مثل مش اسماعیل یا آقای زنگنه یا این خانم شمالی که چند سال پیش فوت کردند ، نقاشان یا مجسمه سازان خودانگیخته برای دل خودشون کار میکنند ، من اعتقادی ندارم که نام اون ها رو میشه هنرمند گذاشت .
هنرمند باید دانش داشته باشه ، فرهنگ معاصر رو بشناسه ... جهان معاصر رو بشناسه . صرف داشتن احساس تنها کفایت نمیکنه برای بروز یک اتفاق . اتفاق بروز پیدا میکنه ولی جایی نداره . اگر در نقاشی مدرن اروپا هم کسانی ناییف کار میکنند ، مثلا مثل شاگال ... یا مثل میرو ... تفکر میکنند ناییف کار میکنند ، نه این که بچگانه نقاشی بکنه بعد همه خریدارش بشوند .
این که من با گل بازی کنم ، بلد بشم بپزمش به عنوان اثر هنری شما من رو بزرگم کنید و بذارینم رو طاقچه . بعضی اتفاقات در این میان برای خیلی ها هم افتاد که هنوز هم آثارشان کپی هاش رایج هست و دارند گران میخرند و میفروشند .
از نظر تفکر و تداوم دانش و دانش آموختگی هنر به خرده عقب افتادیم . مدرسه های خصوصی بهتر کار میکنند تا دانشگاه ها برای این موضوع . تصورم اینه که در همون دوران برهه یا بحرانی هستیم که در بین اون مدرنیته ای که در جهان یا بیشتر اروپا و آمریکا چون که الان نیویورک داره این نمایندگی رو میکنه و اون در حقیقت رفتار کهن سنتی تقلیدگرا در حقیقت ماندیم .
و چیزی که داره متاسفانه حاکمیتش رو اینجا هم آغاز میکنه ، از طریق دلال ها و فروشنده ها مکانیزم خرید و فروشیه که داره تحمیل میشه . اما این دوران رو باید بگذرونیم برای اینکه هیچ چاره ای نداریم . چیزی که خوشبختانه جا افتاده که نداشتیم ... حضور گالری هاست .
این که الان آرتیست میدانه که کارش رو از طریق گالری باید به نمایش بگذاره و به فروشندگان برسونه ... دیگر اون دوران ... من چند ساله مگه که شروع کردم به گالری دیدن ... 45 ساله ، قبول بفرمایید سال 47 اولین نمایشگاهی که رفتم ... نمایشگاه گالری خانم سیحون بود در خیابان شاه سابق ، جمهوری .
5 تا گالری بیشتر در تهران نبود . الان آماری که وزارت ارشاد داده ، 4000 گالری ... بگیریم نصفشون معتبرند ، بگیریم 500 تاش کار میکنه ... بازه ، 500 تا بازه ... توش اثر گذاشته میشه ، سواد بصری مردم بالا میره . هنر جاش رو باز میکنه ... این جزء اون بخش امیدوارانه و نگاه کردن و آرمان گرایی هایی که همیشه داشتیم میتونه باقی بمونه .....
قسمت ۱۵:
کاشتن شاید خیلی سخت نباشه ، قدیم سخت تر بوده وقتی که با گاو آهن شخم میزدند و گندم رو میپاشیدند در ایران خشک ، آب کم آب و به سختی شخم میزدند و دانه میکاشتند تا دربیاد .
اما با یک نهال مقایسش بکنیم ، چاله ای میکنیم و نهال رو میگذاریم ... نگهداری از همه چیز مهمتر ... نگهداری از همه چیز سختتره ... اونجاست که به آموزش مربوط میشه .
آموزش توی حوزه ی فاز نگهداریست . ما باید مراقب غذاش باشیم ، کودش رو بدیم ، هرسش بکنیم ... در سرمای زمستان تا نهاله یا نونهاله پوشش بهش بدیم ... بتونیم جوری رهبریش بکنیم که قامتش بلند بشه ... عین کاری که با فرزندمون میکنیم ، فرقی نمیکنه .
آدم باید در مراقبت از خودش هم در زندگی همین کار رو بکنه . در یک موقعیت هایی برای پرداختن به خود ، اونوقت ... مخصوصا تو حرفه های ما ، خلوت مورد نیازه . در خلوت که آدم فکر میکنه و اینکه یاد بگیره که فکر بکنه .
همه ی آدم ها تصور میکنند که همیشه دارند فکر میکنند ... نه اینطور نیست . فکر کردن تربیت میخواهد . باید عادت بکنیم ... بنشینیم به خودمون یاد بدهیم که راجع به چیز خاصی فکر بکنیم و اگر اون فکر جواب نمیده ، نقیصش رو پیدا بکنیم بریم بیابیم ... پژوهش اونوقت باید بکنیم .
باید بچرخیم . خوشبختانه امروزه که منابع پژوهش و رفتار پژوهش کردن دم دسته و بسیار هم آسانه ... اینجا ها یه خرده تنبلی نکردن لازم داریم . اون کاری که باز میگم ، رایج شده در بین جوان ها . همه ی اینها این مراقبت هاست که بعد از اون کاشت و این داشت ، ممکنه که برداشتی بده .
من یک تصویری جلوی درب ورودی خونم زدم از این مثلث هایی هست اینجوری ، توش تصویر یه گاوه ... محل عبور گاو ... من چون متولد سال 28 هستم ، سال من گاو و خصلت های کار کردن و شخم زدن و جون سختی و تحمل و صبوری و اینها رو فکر میکنم دارم ... انگار من همون نشانم درسته .....
کشمکش های من به شخصه بیشتر بیرونی بوده و روی عدم تناسب یا عدم درک یا فهم کل جامعه و جامعه فرهنگی ... گاهی اوقات به ، در این کشمکش به یک جاهایی میرسم که اصلا ما کاری میکنیم ، مهمه نقاشی کردن .
جهان رو تغییری میده ... اگر ما نقاشی نکنیم ، این جماعت کثیر با این نوع فرهنگی که رایج شده ، که خب دارن جایی راه خودشون رو میرن و سعی خودشون رو میرن . آیا نقاشی من تاثیری در اونها میذاره که یادشون بیفته که آدم بودن چیست و کجاست ... الان که دیگر شعر هم نمیخوانند .
حداکثر تعداد آدمهایی که برای یک نمایشگاه در یک گالری بی آیند در 5 روزی که یک نمایشگاه برقراره ... چند نفره . شب اول نهایتا 500 نفر بی آیند که عدد بالاییست . گیریم پراستقبال ترین ها 1000 نفر بیایند ، بگیم در طول هفته خیلی استقبال بشه 3000 نفر بیان ، با جمعیت میلیونی شهر و چندین میلیونی کشور ، من چه چیزی رو تکون میدم .
در صورتی که یک ترانه ی مبتذل که ورد زبان ها میشه و خوانندش وقتی که متوفی میشه ... تشییع جنازه حیرت انگیز براش میگیرند و اینا رو درک نمیکنم . اینا نقاط کشمکش من خودم با خودم و در ضمن با جامعه است ... که نمیدانم چه کنم .
اما همچنان یک امیدی ته ذهن هست ، شاید یه خصلت آرمان گرایی نسل ما باشه که همچنان فکر میکنم که من حتی اگر یک نفر رو موفق شم که درست تربیتش کنم که طراح خوبی بشه ، یا 10 نفر رو سرکلاس موفق کنم که انسان های شریف تری باشند ، شاید خوب باشه برای زندگی که داریم میکنیم .
یه خرده جهان رو جهان نابسامانی دارم میبینم . جهانی که جایگاه هنر نمیدونم توش کجاست . یعنی حتی در حیطه ی هنر هم خرید و فروش داره حاکمیت بیشتری پیدا میکنه ، همه نقاشی میکنند که زودتر یا بیشتر بفروشند .
نقاشی نمیکنند که برای اینکه نقاشی کرده باشند ، حتی هنر برای هنر هم حتی نه . یعنی تعهد رو هم اگر بگذاریم کنار ، الان شده هنر برای فروش .....
من بخشی از دانستم رو یا تربیتم رو یا چگونگی درکم از جهان رو ، مدیون کتاب خوندن هستم ، که این فکر میکردم همیشه بهترین اعتیادیست که من در زندگی پیدا کردم ... اعتیاد به کتاب خواندن و بعدا پیگیر شدن اینکه وقتی که یک نویسنده ای رو کشف میکردم ، برم پیش رو بگیرم که چه گفته در جاهای دیگر .
یکی از اون ها مثلا هرمان هسه بود . در گونگی جهان بینی من ، هرمان هسه خیلی اثر گذاشت ، مخصوصا با ترجمه های خوبی که اون زمان ازش درمیومد . و یه خرده شاید نزدیکی به تفکر شرقی که ما داریم ... همون چیزی که ما همچنان وقتی که حافظ یا مولانا رو میخونیم ، درک غریب ازش داریم .
و این عادت و اعتیاد خوشبختانه منجر به این شده که ، بسیاری از این کتاب ها هستند که همچنان دوباره باید دوره کرد و دوباره باید خوند و همیشه درس های تازه گرفت که یکی از اون ها مخصوصا در تجربه ای که در خط نگاره ها کردم ، دوباره مثنوی بود و غزلیات مولانا .
و بخش هایی هم گاهی اوقات فیه ما فیه که رجوع میکنم بهش به جز حافظ که دوباره برای نقاشی هام دارم شعرهاش رو میخونم .....
بعضی از ماها توی خانواده و یه طبقه ای بزرگ شدیم که ناگزیر بودیم که خودمون درک بکنیم ، کشف بکنیم ، خودمون رو بزرگ بکنیم و معیشت بکنیم . از این نمونه ها مثلا مرتضی ممیز برای من همیشه الگو بود .
و اینجور جاها در خودم من اون دورانی رو که در حقیقت اون پیچیدن هایی از کوچه ای به راه بزرگتری یا مثلا نقطه عطفی هست و اینها ، همیشه از شانس هایی میبینم که آشنایی با کسانی بوده که نخبه تر بودند ، فهیم تر بودند و معلم من شدند . یا از نزدیک ، مثلا مثل ممیز یا ساعدی ... با آشنایی و کار کردن باهاشون یا مثقالی ... بعضی وقت ها معلم هایی که از طریق خواندن در حقیقت من آموختم ازشون .
بسیاری شانسه . تصور میکنم من اگر در دانشکده با مرتضی ممیز آشنا نمیشدم ، راهی به کانون پرورش فکری پیدا نمیکردم که با اون همه بزرگانی که از هنر و فرهنگ ایران اونجا کار میکردند ، آشنا بشم . این آشنا شدنه قطعا شانس بسیار بزرگی بوده و این تربیت کردنه .
یک چیزی هم که باز دوباره برمیگردم دارم میبینم ، دنبال اون چیزی که بقیه بودند ، بیشتر دوستانم بودند شاید نبودم . یعنی نه دنبال حتما پول درآوردن بسیار و پولدار شدن بودم و نه اینکه دنبال نمیدونم ... شهرت مثلا .
هرچی هم که اون موقع از کار کردنم پول درآوردم واقعا همیشه خرج همین آموزش و یا کتاب و این چیزها کردم . یکی از شانس هام بوده که مادرم بسیار مراقب خوبی بود از نظر رشد فرهنگی من و پدرم زحمتکش بود و از صفر آغاز کرده بود و کار کرده بود ... برای من الگوی خوبی بود که تونست 5 تا فرزند رو بزرگ کنه که همشون تحصیلات دانشگاهی بکنند .....
یک تردید بزرگ همیشه داشتم که کی میگه که من ... یا دیگری که من نفیش میکنیم آمرزیده تریم ... کی میگه ، ما که نمیدانیم .
بعد از اینکه هایزنبرگ تئوری عدم قطعیت رو عنوان کرد ، در تمام انواع تفکرها میشود جستجو کرد تئوری عدم قطعیت رو که او در فیزیک و نجوم داره میابه ... کی میگه حرف من درسته ... من که دیگر جرات نمیکنم اونقدر پافشاری کنم در حرفم .
خودم میبینم که در طول این سال ها چقدر حرفم عوض شده و با جهانی که دگرگون میشه من هم دگرگون شدم . شاید دیگری درست تر میگه و درون هر غلطی یک چیز اخیری تازگی دارم میابم ... درون هر غلطی یا هر فاجعه ای میبینم که آیا میشود منافعی هم دید ... آنچنان که همیشه طبیعت نشون داده .
فاجعه ی آتشفشان موجب بهتر شدن زمین های زراعی دور و بر آتشفشان شد . آن چنان چه نابودی جنگل ها به دلیل سیل ، بعدش زمین های حاصلخیز ساخته . این بازسازی طبیعت از خودش بعد از یک ویرانی ... در انسان هم میتونه باشه .
آیا همون نیست که مولانا میگه ... بمیرید بمیرید ... ویران کن تا بتونه از خودش حالا ، ببینه میتونی بسازی ، از پس اون ویرانه یک چیزی در بیاری .....
قسمت۱۶:
فکر میکنم که ... ما کم انجام میدیم . همیشه سعی میکنم یه قیاسی بکنم با اون هایی که خیلی بزرگ بودند و خیلی کردند ... مثلا وقت هایی که فرصت میکنم ، یا فرصت میسازم یا فرصت درست کردم که خط نگاره های مولانا رو بنویسم ... خب من حیرت میکنم از این همه کار و این همه ، این جهان بینی غریب وقتی که مثلا دوباره غزل ها و یا مثنوی را میخوانم .
یا برای مثال های امروزیم برای دوستانی که تازه فارغ التحصیل شدند ، میخوان که کتاب درآرند طراحان گرافیک بعد از اینکه دوسال کار کرده میخواد کتاب دربیاره که میگم مرتضی ممیز بعد از 45 سال ، اولین کتابش رو درآورد ... مثال میزنم که چرا انقدر مفتخرین به خودتون .
من اعتقاد دارم که آدم 3 تا کار میکنه . یا بازی میکنه ، یا میجنگه یا معامله میکنه .
در معامله کردنه ، گاهی جنگ هم میکنه ... در جنگ کردنه ، گاهی هم معامله میکنه ... اما در بازی کردنه فقط بازی میکنه ... خالص ، عین بچه ها . سالم ترین زیست و تفکر رو فقط بچه ها میکنند ، چون فقط بازی میکنند .
یک شانس هنرمندان ، بعضی هنرمندان ... نقاش ها مخصوصا ، یا آهنگسازها شاید ... این است که بدون اینکه به کسی جواب دهند ، بازی میکنند . من تمام بازیگوشی هام رو در نقاشی هام میکنم . کسی هم بپرسه چرا کردی ، میگم نمیدونم ... کردم ، فقط کردم . کسی هم دعوام نمیکنه ... خوشحال هم میشم حالا گاهی اوقات پول هم میدن میخرند ، اون شانس مضاعفه .
اما در مورد گرافیک نه ... این اعتقاد رو ندارم . در مورد گرافیک باید پرسید چرا ... چون خودمم میپرسم چرا . چرا این رنگ رو گذاشتی ... چرا این شکل رو ... چرا این فونت رو ... چرا این لیات رو . برای اینکه ما ، نسبت به یک متن اولیه ی دیگر ... ملزم هستیم که کار بکنیم .
حالا دو تا چیز غیر مرتبط رو شاید اینجا با همدیگر در حقیقت چسبوندم و تعریف کردم ... ولی نه ، نسبت به خیلی انسان های بزرگ جهان ، اصلا ما زندگی ها افتخار آمیزی نداریم .
اصلا باور کنید میخوام خودم رو بالاتر از این بقالی که این سر کوچه صبح تا شب از 6 صبح تا 12 شب سرپا داره ماست و پنیر میفروشه بالاتر نمیدونم و هیچ کدوممان را . اونا هم ارزشمندند ، بسیار هم ارزشمندند .
منتها مکانیزم های تعریف کردن ارزش گذاری ما انسان ها از یک زمانی بر مداری واقع شده که به اعتقاد من غلطه . چرا من باید بیش از او پول بگیرم ، گرچه من نوع کاری که میکنم بسیار کمتر از اون زحمت داره .
خب حالا ارزش گذاری رو که کردیم ، وقتی تصلی پیدا میکنه در خرید و فروش آثار ... اونوقت این دیگه خیلی حیرت انگیز میشه . من همیشه با خودم میگم که انسان هنوز به اندازه کافی انسان نشده .....
فکر میکنم کودکی ما تو همه جا حضور داره . وقتی که اون کتاب مشق های خط نخوردم رو که خاطرات کودکیمه مینوشتم که در یک هجوم 6 ماهه ، حضور پیدا کرد در من ... دقیقا هجوم و به شب بیداری های من انجامید که همه رو در ... از ساعت بیداری 3 و نیم نیمه شب تا صبح نوشتم ، که بعدا اصلاحشون کردم و باید مینوشتم و خودش رو تحمیل کرد به من که باید مینوشتم ... دیدم که چقدر این کودکی ها پررنگ هستند .
ما اصلا کودکانی هستیم که فقط عرض و طولمون بزرگ شده . یه کمی مغزمون هم رشد کرده . ولی همچنان کودک بزرگی درونمون هست که همانطور آزرده میشه ، همانطور خوشحال میشه که از همان چیزها میشده .
همچنان من خواب های تیله های رنگی گمشده ام رو میبینم . همچنان دلم برای مداد رنگی های ته مانده ای که دیگه تراشیده بودم تا ته تموم میشه ... خب آثارش هم در کارها نمودار میشه قطعا .
به این نتیجه رسیدم که اگر من موفق شدم که یک جاهایی خودی نشون بدم که یه خرده جرات بکنم ، به خاطر تشویق ها بوده . چون اولین کسانی که من رو تشویق کردند که اول مادرم و بعد مدیر مدرسمون بود که اولین جایزه رو تو مدرسه به من داد که خوشبختانه یک کتاب بود که من رو کتابخون کرد ، فهمیدم که تشویق کردن چقدر خوبه برای انسان ... مخصوصا کودک .
و تنبیه کردن اصلا . دانشجو داشتم که سال دوم ، کارهاش رو که نگاه کردم گفتم خوبه برو اتود کن و اینها ... گفت معلم دیگری به من گفته که تو برو این رشته رو عوض کن ، برو یه رشته ی دیگه ... تو اصلا این کاره نیستی و بسیار غمگین بود .
گفتم بهش این کارها رو بکن ، هفته ی دیگر بیار به من نشون بده ... اون کلاس هم نرو . الان یکی از بهترین طراحان گرافیک ماست . اونقدر تشویقش کردم برای اون کاری که کرده بود ، که واقعا هم شایستش بود ... و حرفه ای این کارش شد .....
اون موقعی که من در دبی زندگی میکردم برای 6 ، 7 ماه ... دوران جنگ بود ، دوران بمباران بود که اینجا بیکاری زیاد بود ، پرواز ها قطع شد . به اون زمانی اتفاق افتاد که هواپیمای ایران رو روی خلیج فارس آمریکایی ها زدند . دوران خیلی وحشتناکی بود .
یک روز صبح ، یک چمدان هم بیشتر نداشتم ... چمدون رو برداشتم ، به حسن گفتم من رفتم . رفتم هواپیمایی بلیط خریدم ، برگشتم ایران .
اومدم تهران ... خالی . همه از موشکباران رفته بودند به شهرستان ها . یا در بیابان ها چادر زده بودند ، یا همه با زن و بچه رفته بودند ... بچه هاشون هم مدارس جای دیگر . پدر مادر من هم رفته بودند در کرج زندگی میکردند .
همسر سابق و فرزندم اما در تهران بودند . خب یکی ، دو روزی که ماندم ... بیکار بیکار . روزها راه میرفتم در کوچه ها ، بسیار خلوت بود . یه روز یه چیز حیرت انگیزی دیدم ، نمیدونم یک آب روان و پاکی از یک جویی که سیمانی هم نبود ، طرفای دربند بودم ... عبور میکنه و این برگ ها هم روش میرن .
گفتم تعریف اون زندگیه اون دبی با اون برج ها ، اون نورهای شب ، این نئون ها ، این همه لباس و جواهر و دوربین های عجیب غریب نیکون و کنون که همیشه حسرت میخوردم کاش من یدونه از این دوربین خوب ها داشتم عکاسی میکردم .
دیدم نه اصلا هیچکدوم اون ها رو نمیخوام . همین حضور در اینجا ، در ملک که مملکت خودمه ، در کنار اینکه حالا کنار فرزندم ، حالا هر اتفاق دیگه ای میخواد بیفته ... معنیه این آب روان اونوقت چیست ... سعی کردم این یادم نره . این تعریف از زندگی سعی کردم یادم نره .
تو ادبیاتمون عینش رو زیاد داریم ... خیلی . ما ادبیاتمون رو به عنوان شعر میخونیم که باهاش ترنم بکنیم ، اما اصلا یادمون میره که باید درکش بکنیم .
دیشب داشتم یک شعر از گروس عبدالملکیان میخوندم از کتاب جدیدش که دراومده . یکی از شعرهاش این بود که ، خب قطعا مضمونش رو میگم ، من با کسانی زندگی میکنیم که گاهی غذا میخورم ، گاهی حرف میزنم ، گاهی کتاب میخوانم ، گاهی با همدیگر ، کنار همدگیر نشسته ایم ، گاهی با همدیگر به تفریح میرویم ... این ها همه درون من هستند .
اون درونه ، همون درون هست که اصلا من بیرون نمیتونم ببینمش . اون همون چیزیه که اون دیالوگ درونی که من با خود درونم دارم . بیرون بیارمش ، خراب میشه ... نه دوستش ندارم . بیرون بیارمش دوستش ندارم .
برای اینکه وقتی میاد بیرون ، تمام اون نقاط ضعف و یا پلشتی های درون هر آدمی که درون من هست رو اونوقت بیشتر خواهم دید . بذاریم درون ناخودآگاه خودمون باقی بمونه . هموناست که شبیه کابوس میاد شب سراغمون .....
من همیشه سعی کردم سر کلاس هام به بچه ها بگم که من علاوه بر این آموزش تکنیکال چگونگیه هنرهای تجسمی و تعریف کردن و تحلیل کردن و تفسیر و چگونه کار کردن و تمرین کردن رو بهتون بگم ، غیر ممکنه از زندگی باهاشون حرف نزنم ، یا لااقل از تجربه خودم .
از تجربه خودم با زندگی ... از اینکه اون دوستیه خیلی با ارزش تره . از اینکه از مهدی سحابی بگم که هروقت از سفر برمیگشت ، صبح فرداش زنگ میزد میگفت من اومدم ، بی معرفت هم رو ببینیم ... پس فردا میمیریم .
و یک روز این اتفاق افتاد . و هر وقت میرفت ، میزد که فردا دارم میرم ، 3 ماه دیگر میام . این رو تعریف میکنم ... یاد کتاب خاطرات آلیس بی . تکلاس افتادم ، آخرش این خانم گرتروبشتاین نوشته ... در بستر بیماری میگه که ، از او میپرسه که جواب چیه ... بعد همونجوری که دیگه در حال آخرین دقایقه ، چشماش رو بسته ... باز میکنه میگه که اصلا سوال چی بود .....